تکان دهنده!

در گودریدز، توجهم به کتابی جلب شد که برخی خوانندگان اظهارنظرهای چشمگیری درمورد آن داشته‌اند؛ مثلاً:

«فرزانه طاهری در مقدمۀ کتاب تعریف می‌کنه که گلشیری بعد از شنیدن داستان‌های سلطان‌زاده می‌گفت: نمی‌دانی که چه مضامینی در داستان‌هایش دارد، مو بر اندام آدم راست می‌شود، بیخ گوش ما چه‌ها گذشته و ما بی‌خبریم

گلشیری عزیز خوشش آمده! پس باید بخوانمش.



Image result for ‫محمد آصف سلطان زاده‬‎

شهریور 87

کریستین ، کید و اسدالله

کریستین و کید رمان عاشقانه ای است که نویسنده اش _  گلشیری _ آن را در ردۀ رمان های نو فرانسه قرار داده است . او نوشتن این رمان را ابزاری برای شناخت احساس خود می دانست و از طریق آن عاشق بودن خود را درک کرد . رمان در هفت فصل ، و در هر فصل با بندی از کتاب مقدّس آغاز شده که یک روز از هفت روز آفرینش را بیان می کند .

نویسنده به جای ایجاد تعلیق و ماجرا در داستان ، سعی می کند جنبه های پنهان ماندۀ مسایل را کشف کند . در ظاهر جملات می بینیم که نحو جملات تغییر کرده ؛ در هر جمله کلمات معترضه که تأکیدی هستند ، با تأخیر بیان می شوند و مانع اطلاع رسانی دقیق و کامل جمله ها می شوند ، به آنها عدم صراحت و ابهام می بخشند و کمتر جمله ای است که صریح و واضح مفهوم خود را منتقل کند .

دلیل ذکر بخش هایی از تورات در داستان مانند تقلید از خلقت است ( صد سال داستان نویسی ایران ؛ میرعابدینی ؛ ص ۶٨٣ ) ؛ همچنان که خداوند آسمان و زمین و انسان را آفرید ، نویسنده نیز ضمن زیستن و تجربه کردن ، داستان آن را هم خلق می کند ... و با خلق داستانی یا بخشی از داستان سعی می کند که همان داستان در واقعیت ، همان طور که او رقم زده تکرار شود .

****************

[ اسدالله روح ها را می بیند ! ]

اردیبهشت 87

انتشارات من

آخی !

یکیsearch کرده :

« چطور می تونم کتابمو منتشر کنم ؟ »

و رسیده به وبلاگ من !



بابا

« بعد دیدم بابا دست به کاری زد که هرگز نزده بود ؛ یعنی گریه کرد . از گریه مردهای بزرگ سال ترس برم می داشت . فرض بر این است که پدرها گریه نمی کنند . بابا داشت می گفت : « لطفاْ ... » اما علی دیگر به طرف در رفته بود و حسن به دنبالش . طرز حرف زدن بابا و دردی که در تمنایش نهفته بود و ترس او هرگز از یادم نمی رود » .


ص ۱۱۲ / کتاب بادبادک باز ؛ نوشته خالد حسینی ؛ ترجمه مهدی غبرایی ؛ نشر نیلوفر .



ایلوشکا

ایلیا دفتر شعرای تازه چاپ شده شو از روی میز برداشت . اولین کاراش بودن که به صورت کتاب در آورده بود . بازش کرد . صفحۀ اوّلشو بین انگشتای شست و سبابۀ چپش گرفت و با همون انگشتا نوازشش کرد . یه نگاه دقیق به سفیدی کاغذش انداخت . احساس کرد اون کاغذ ، مث یه بچّۀ نیمه برهنه ست که داره توی سرما می لرزه و نیاز به یه آغوش گرم داره . یه لبخند محو و چشمای نیمه بسته سراغش اومدن . ...

سریع چشماشو باز کرد ، قلمشو برداشت و کاغذ ظریف و تنها رو در آغوش گرم چند واژۀ ساده نشوند تا خوشبختی رو جاودانه کنه :

« به پدر و مادر عزیزم که تو اون زمستون دور و سرد ، تصمیم گرفتن کنار هم بمونن تا من زحمت نوشتن دو تقدیم نامه رو در صفحۀ اوّل دو کتاب به خودم هموار نکنم »

به یادداشتای روی میزش اضافه کرد :

« هر دوئی بهتر از یک نیست » !


چند لینک در مورد مترجم گرانقدر ، آقای

 مهدی غبرایی :

۱_ من و نایپـل خیلی شبیه همیم

۲_ ترجمه دریچه ای ست به جهان

۳_ برش هایی از زندگی مهدی غبرایی  


اعترافات یک بره گمشده

هر زمان اثری از آقای گلشیری مرحوم می خونم یا با نثری از ایشون مواجه می شم ، یه حس متفاوتی دارم . غیر از این که مثل همیشه داری با دنیای نویسندۀ متفاوتی _ که همۀ نویسنده ها دارنش _ رو به رو می شی ؛ باید مواظب باشی یه وقت مچتو نگیره ! انقدر که این بشر به هر چیزی دقّت داشته تو یه زمینه هایی . اصلاً انگار با یه منقاش داره ذرّه ذرّۀ آدمایی که باهاشون رودررو شده و می شه رو می شکافه . انگار دست خودشم نیست . چون این کار رو ذهنش انجام میده همیشه ؛ با رفت و برگشت های متوالی ، یادآوری خاطرات ، مقایسه ، تشبیه های ملموس و در عین حال بدیع ، ... خلاصه جدیداً تصمیم گرفتم اگه باهاشون رو به رو شدم ، قبلش یه شنل بپوشم با فیگور برونکا ( توی کارتون چوبین ) که تا زیر چونه ش بود و دستاشم بسته بود . زیاد هم به جایی نگاه نکنم و زیاد هم حرف نزنم ! مگر این که قسمش بدم قبل از نوشتن ِمن ، بهم بگه به چه نتایجی رسیده .

همچین آدم حس می کنه دلش از یه طرف داره یه جاهایی کشیده می شه وقتی نثرهای خیلی اندک غیر داستانی شو می خونه . منظورم دقیقاً مقدّمه مانندهایی هست که بر آثارش نوشته . خیلی صمیمی و رک و راست و دلنشین . مثلاً در مقدّمۀ مجموعۀ « جبّه خانه » و در بیان علّت تأخیر در چاپ آن ، جایی نوشته :

« ... امّا کار نشر آن باز به همّت ناشری دیگر سالی معوّق ماند و دست به دست هم شد ، از ناشری به ناشری ، که شاید سکّۀ ما اگر هم قلب نبود سکّۀ دقیانوس بود ، یا دقیانوس سکّه دیگر کرده بود و در ناهار بازارش قلب ما را نمی خریدند . ... »

و در مورد آخرین داستان ِ این مجموعه توضیح داده :

... « داستان سبز مثل طوطی ، سیاه مثل کلاغ که دو باری چاپ شده است
می بایست در مجموعه ای دیگر در می آمد با داستان هایی از این دست ... و به همین دلیل است که در این مجموعه سخت ناهماهنگ می نماید ، حتّی می توان آن را ناخوانده رها کرد ، امّا من بدین رسم که فرزند شل و کور را بیشتر از آن شاخ شمشادها دوست داریم به چاپ آن در این مجموعه رضا می دهم ، تا شاید همنشینی با آن دیگرها این یکی را از یادها نبرد . » 

 روحش شاد !

فروردین 87

آینه ها و آفتاب

۱ـ

« ما هم باید زهرابه تلخ دوره خودمان را در گلوی خودمان نگاه بداریم و بگذاریم آن دیگران که می آیند با زهرابه های خودشان گلو را تر کنند »                 

                                                آینه های در دار/ هوشنگ گلشیری

راوی ، احوالات نویسنده ای را بازگو می کند که در سفرش به چند شهر اروپایی ، در هر شهر داستانی از نوشته های خود را می خواند . در هر جلسۀ خوانش ، حضوری اندک اندک رنگ می گیرد و از سایه به نور می آید ؛ صنم بانو _ عشق دوران نوجوانی نویسنده . اما اکنون هر دو _ هم نویسنده و هم بانو _ زندگی های جداگانه ای دارند ؛ همسر و فرزندانی ، و محیط زندگی ، ایده و هدفشان با هم متفاوت است . نویسنده زبان ارتباط خود با انسان ها را در خاک خود می جوید و صنم ، در غربت آثار او و دیگران را می خواند و سعی در جمع آوری آنها دارد . نویسنده آن چه را که برای او عزیز و مهم بوده ، در داستان های خود گنجانده است . در ذهن خود در پی زن اثیری _ یک تکیه گاه عاطفی _ است ؛ بنابراین هر یک از ویژگی های چهره و ظاهر صنم بانو یا مینا / همسرش را در داستان های خود به یکی داده است . بیش از همه به خال توجه دارد که مظهر وحدت و جمعیت خاطر است ؛ گاه بر گونه ای می نشیند و گاه در چاه زنخدانی قرار می گیرد . اما هیچ یک تشویش فکری و پریشان خاطری او را درمان نمی کند و مردِ داستان او ، همچنان دو پایش در آب جوی ، دو دست بر زانو ، نشسته است . این مرد می تواند تمثیلی از خود نویسنده باشد و احوال او . همچنان که خصوصیات زنهای داستان هایش را از زنهای واقعی به وام گرفته است . روایت پیش تر که می رود ، گاه حرف از باختن به میان می آید ؛ انگار که هر فرد ، اگر نیمۀ راستین گمشدۀ خود را ندیده و نیافته باشد _ در گزینش آن به خطا رفته باشد ، باخته است . اما واقعیت فراتر از این هاست : در افسانۀ شخصی ِ هیچ کس نیست که همه چیز را با هم داشته باشد . خلاف آن نیز درست نیست که اگر کسی همه چیز را با هم نداشت ، باخته است .

« همیشه همین است . هیچ چیز یا همه چیز حرف پرتی است ، نمی شود هم خواند و هم انتظار داشت که قو بماند » .  

 ۲ـ

آن همه مرغان به خدمت سیمرغ رفتند . هفت دریا در راه پیش آمد . بعضی از سرما هلاک شدند و بعضی از بوی دریا فروافتادند . از آن همه ، دو مرغ بماندند . « منی » کردند که : « همه فرو رفتند ، ما خواهیم رسیدن به سیمرغ » .

همین که سیمرغ را بدیدند ، دو قطره خون از منقارشان فرو چکید و جان بدادند . آخر این سیمرغ ، آن سوی کوه قاف ساکن است ؛ اما پرواز او از آن سو ، خدای داند تا کجاست .
این همه مرغان جان بدهند تا گـَردِ کوه قاف دریابند .

آلبوم : روی در آفتاب

آواز : علیرضا قربانی

راوی : پرویز بهرام


مقیاس

۱ـ چارلتون هستون* توی ذهن من همیشه برابر بوده با « بن هور » ، « میکل آنژ » و بعدها « موسی » ی ده فرمان . زمانی که کتاب « رنج و سرمستی » ایروینگ استون رو یواشکی ، توی جامیز ، سر کلاس باز می کردم و می خوندم ، با اسمش رو به رو شدم . توی این کتاب ، که زندگی نامۀ زیبایی از میکل آنژ هست ، چند عکس از فیلمش رو با بازی همین هنرپیشه گذاشته بود . اون موقع به نظرم میومد هستون گزینۀ مناسبی برای بازی در نقش میکل آنژِ یک دنده و پر سودای توصیف شده در این کتاب بوده .

 کتاب بن هور رو هم ، روزگاری می خوندم که ماجراجویی های قهرمان های کتاب ها ، خیلی برام جذابیت داشت . یادمه تصویر روی جلد اون کتاب هم ، برگرفته از چهرۀ چارلتون هستون بود .

 * نام اصلی ش :  John Charles Carter

۲ـ گاهی یکی پیدا می شه که وقتی بهش لطف می کنی* ، یه چیزایی توی ذهن خودش می بافه و می بینی که کنه شده ، یا داره می شه ! انگار همیشه باید یه ریموت کنترل دستت باشه .... توی هر کار و موقعیّتی ... یکی ش همین که گفتم .

 یه آدمی مث دکتر قمشه ای ، در چنین مواردی عقیده داره که آدم « باید عاشق باشه . اون وقت دیگه حواسش به این نیست که کی چی کار کرد و چی گفت یا چه توقّعی داشت . وقتی عاشق همه چی باشی ، خودت دوست داری به همه چی لطف کنی و محبت کنی . یعنی این که می بینی مورد لطف خدا واقع شدی ، اون وقت دوست داری تو هم به بقیه این لطف رو انتقال بدی » . خب این خوبه و خیلی هم قابل قبول . اما جنبه می خواد . من خودم می گم برای آدمی با روحیّات من خیلی وقتا یه خط کش لازمه . برای ......... تـنظیم و حفظ فاصله .

 البته بگم من مسئول اون وقتایی نیستم که خودم مث کنه به یکی یا نیرویی چسبیدم ها ! اتفاقاً واسه اون موارد هم بیشتر بیشتر اوقات خط کشه دستمه . حساب می کنم ؛ روی جنبۀ اون مورد یا انتظارات خودم و توقعاتی که اون موقعیت از من داره .... دیگه !

 من می گم یه وقتایی روابط باید با هشیاری کامل باشه . مگر زمان های اندکی که به واسطۀ یه فیضی ، داری کم کم اوج می گیری و مطمئنی هیچ اشارۀ بی جا و بی موقعی نمی تونه یه گوشه از تو رو بگیره و یهو بکشدت پایین . وقتی یه سطح بالاتر باشی ، می تونی با یه لبخند ملیح به همه لطف کنی !

* توضیحش توی ستاره آخری همین پست هست .

۳ـ  بعضی وقتها هست که یه نیرویی ، لذّت کشف دوباره _ نگاه دوباره و بازبینی نوین _ از یه سوژه رو بهت* هدیه میده :

این روزها آلبوم « جان عشّاق » استاد شجریان بر ذهن و روان من حکومت می کنه !

* این « ت » که مخاطبِ راوی ِ بعضی داستان ها یا متن ها هست ، خیلی وقتها دلالت بر خواننده نمی کنه . حالا سوای تعاریفی که در مجموعۀ عناصر داستانی از اون ارائه شده ؛ به نظر من لطفی هست که از طرف نویسنده ، شامل حال خواننده می شه . وگرنه این نیست که تا من توی یه متنی ، می بینم راوی از دانای کُل یا اوّل شخص تبدیل شده به مخاطب ، یه جور دیگه روی خودم حساب کنم ! این فقط منو آگاه می کنه به این که مواظب باشم ؛ مراقب این که ممکنه منم یه روزی _ به همین زودیا ، در همچین موقعیّتی قرار بگیرم .


فرصت دوباره

 لینک ها :

۱ـ { نمایش چوق الف های آقای شهریر ( بابای "جیرۀ کتاب " ) . اگه حوصله داشتین با استفاده از اون فلشهای چپ و راست ، همه شونو ببینید }

و

{ و کلّاً ماجرای چوق الف به روایت مانی شهریر }

کتاب هایی که مرگ منو به تعویق انداختند :

1_ بیگانه _  آلبر کامو

2_ ربه‌کا _ دافنه دو موریه

3_ تصویر دوریان گری _ اسکار وایلد 

4_ بلندی‌های بادگیر _ امیلی برونته

5_ جین ایر _ شارلوت برونته

6_ ناطور دشت _ جی. دی. سلینجر

7_ شیطان و دوشیزه پریم _ پائولو کوئلیو

8_ ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد _ پائولو کوئلیو

9_ گوژپشت نوتردام _ ویکتور هوگو

10_ بینوایان _ ویکتور هوگو

11_ تیمبوکتو _ پل استر

12_ سلاخ‌خانه شماره 5 _ کورت ونه‌گات

13_ گهواره گربه _  کورت ونه‌گات

14_ خانه ارواح _ ایزابل آلنده

15_ آخرین وسوسه مسیح _ نیکوس کازانتزاکیس

16_ جلال و قدرت _ گراهام گرین

17_ موشها و آدمها - جان استاین‌بک  ( : قبول نیست . باید دوباره بخونم . سنّم واسش خیلی خیلی کم بود ! )

18_ خشم و هیاهو _ ویلیام فاکنر

19_ گتسبی بزرگ _ اف. اسکات فیتز جرالد

20_ آنا کارنینا _ لئون تولستوی

21_ صد سال تنهایی _ گابریل گارسیا مارکز

22_ داستان دو شهر _ چارلز دیکنز

23_ کنت مونت کریستو _ الکساندر دوما

24_ رابینسون کروزوئه _ دانیل دفو

25_ حکایتهای ازوپ – ازوپ

از این جا به بعد توی لیست فارسی جیرۀ کتاب نبود و از روی لیست انگلیسی ش دیدم :

26_ جهالت _ میلان کوندرا

27_ هوای تازه ( Coming up for air ) _ جورج اورول

28_ تَرکه مرد ( The thin man ) _ دشیل هَمـِت

29_ مرد نامرئی _ هربرت جورج ولز

30_ بن هور _ لیو والاس ( + فیلمش )

*

1_ اینا رو فیلمشونو دیدم :

معمای آقایریپلی _ پاتریشیا های اسمیت

خاطرات یک گیشا _ آرتور گلدن

نام گل سرخ _ اومبرتو اکو

دکتر ژیواگو _ بوریس پاسترناک  ( : هنوزم موندم چرا خیلی ها از این یکی خوششون میاد ! خداییش هیچ وقت نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم !)

The Cider House Rules  _ جان ایروینگ                 

2_ بعضی از کتابای این لیست رو دارم اما هنوز نخوندمشون :

بازمانده روز - کازوئو ایشیگورو

مرشد و مارگاریتا _ بولگاکف

امپراطوری خورشید - جی.جی. بالارد

نام گل سرخ _ اومبرتو اکو

زندگانی و عقاید آقای تریسترام شندی _ لارنس استرن

3_ اینا از اونایی اند که خلاصه شونو خونده بودم :

اولیور تویست _ چارلز دیکنز 

 بابا گوریو _ اونوره دو بالزاک

**

نمی دونم اینو از کجا آوردم یا کی برام نوشته بود ... اما قشنگه :

یک روز رسد غمـــی به اندازه ی کوه

یک روز رسد نشــــاط اندازه ی دشت

افسانه ی زندگی چنیــن است عزیز

در سایه ی کوه باید از دشت گذشت

*

دکتر قمشه ای در سخنرانی شون خوندن :

مرغکی اندر شــکار کـرم بود

گربه فرصت یافت آن را دررُبود

(همین )!