آن که نبود/ «پشت حصارا گم شد»

اول فکر می‌کردم مثل شمع قطره‌قطره آب می‌شود؛ فقط سرعتش فرق می‌کند.

اما الآن انگار به مرحله‌ای رسیده که بیشترش  پودر و خاکستر شده؛ ذره‌ذره غبارهایی از رویش، حتی بدون نسیمی، وارد بعد دیگری از جهان می‌شود. مثل صحنه‌ای که سر کریستون کول بعد از نبرد اژدهایان، دستش را روی شانه‌ی سرباز نشسته در میدان گذاشت و بعد، بی‌ هیچ اخطاری، خاکسترهای توی زره پودر شد و فروریخت و زره از هم پاشید.

و من وسواس عجیبی دارم که کاش با دستگاه دقیقی می‌شد این اضمحلال و شاید بهتر است بگویم دگردیسی را از درون و بیرون ثبت و تصویربرداری کرد؛ انگار اگر جزئیات را ببینم خیالم راحت می‌شود/ با آن بهتر کنار می‌آیم/ نمی‌دانم! 

یاور همیشه مؤمن

آدمی، با فتح هر بخش از جهان مهین، می‌تواند بخش‌هایی ـ شاید مشابه ـ را در جهان کهین نیز فتح کند.