صد سال انتظار برای یکصدددددددساااااااال تنهایی!
بالاخره نتفلیکس شیطنت کرد و سریال این کتاب جذاب را ساخت. چه فضایی، چه هنرپیشههایی، چه صدا و نوایی! خانهی اورسولا و خوزه آرکادیو خیلی شبیه تصوراتم از کتاب است، مخصوصاً آن بخش راهروی بلند که به درخت مشهور حیاط مشرف است و بخشی از کارگاه خوزه آرکادیو. سرهنگ بوئندیا خیلی خوب است، اورسولای پیر کمی دیر به دلم نشست. انتخاب خوزه آرکادیوی دوم که برگشته از تصوراتم خیلی بهتر است.
امروز هم غفلتاً متوجه شدم سریال جدیدی از داستان محبوبم، کنت مونته کریستو، در حال پخش است ولی جایی برای دانلود ندیدمش (البته دانلود بدون دردسرش را. شاید شیطان زد پس کلهام و در آن هفالهشت کانالی که برایم لیست کردند عضو شدم).
یک چیزی که باعث شگفتیام شده جوانی و پیری خوزه آرکادیو است؛ نمی توانم بفهمم اصلش جوان است که با گریم پیر شده (بیشتر این محتمل است) یا پیر است که جوانش کردند (آخر چطور به این نتیجه رسیدهام؟ فکر کنم با سرچ عکس هنرپیشه در نت). خلاصه که نمیتوانم بفهمم چطور شده اینطور! حتی اولش فکر کردم هنرپیشهها عوض شدهاند اما صدا همان صداست.
ـ اصلاحیه: وای خدا! بهشدت عجیب و جالب: همین الآن مثل آدم گشتم و فهمیدم فرق میکنند! واقعاً با هم فرق دارند! چقدر عجیب میتوانم مطمئن باشم این یکی که پیر شود همان یکی میشود! البته اصلاً اینطور نیست ولی توی ذهن من نشسته.
از جهاتی کتاب جالب شده است؛
قبلتر، من هم مثل دنیس داشتم به این نتیجه میرسیدم «آخی، نولا چه دختر بافکر و ...» که البته به شخصیتش نمیخورد ولی الآن دوباره دارم به این نتیجه میرسم نه بابا، نولا واقعاً مشکل دارد!
نکتهی مثبت و جالب کتاب همین معمایی بودن و تعلیقهایش است، تازه آن هم نه همهجا. تا نیمهی اول کتاب از نظر من اتفاقاً خیلی حوصلهسربر بود.
جالب اینجاست که در گودریدز چند نقد و امتیاز بر آن را دیدم که یا یکستاره بودند یا پنج ستاره :)))
گوشدادن به نسخهی صوتیاش بهنظرم بهتر از خواندن خود کتاب بود و باعث شد زودتر تمام شود. البته هنوز صد صفحه مانده تا بتوانم واقعاً بگویم «تمام».
در مجموع، سبک نوشتن کتاب و بخشهای پراکنده از گفتههای شواهد اصلی و فرعی و کتابی که مارکوس نوشته و... بهخصوصو در نیمهی دوم کتاب، نقطهی قوت اثر است.
اما یکطوری است که نمیتوانم با هیچیک از شخصیتها همراهی و همذاتپنداری و ... داشته باشم!
* تگ آخر بابت کیفهای دیروزمان است.
خواب حضور در جلسهای خیلی کمجمعیت، در فضایی شایستهی توجه و تقریباً قشنگ و امروزی و بسیار ساده، در نمیدانم کجا، که فردی ماجرای سریال تاجوتخت را تحلیل میکرد و شاید هم از روی کتاب یا فیلمنامه میخواند و رسید به تحلیل شخصیت آریا. اولش با یک سؤال شروع شد که جوابش مشخص بود. داستان از زبان چه کسی روایت میشود؟ پاسخ: آریا. ولی خب، در واقعیت که اینطور نیست. بعدش نیلوفر آلمانی 1 عکسی را نشانم داد که از جلسه گرفته بود؛ از من. با آن لباس ورزشی قدیمها و خیلی راحت و آسوده نشسته بودم روی آن صندلی خیلی راحت سادهی قشنگ؛ پشت به دیواری رو به حیاط، سمت راستم پنجره و سمت چپم قفسهی کتاب بزرگ خلوت. در بیداری هم از ان عکس خیلی خیلی خوشم آمد،چه برسد به خواب. «من»ی را نشان میداد که در بخشی از ذهنم بودهام و دوستش دارم؛بهخصوص از لحاظ ظاهری.
یاد خواب چند شب پیش افتادم و آن پیشگوییواربودنش و رنگ سیمانی خاص و حس خلاصی. عجیب که بلافاصه اتفاق افتاد؛ با رنگ واقعی و حس خوب کمی مشابهش (بووگوولو).
یادم افتاد قرار بود خیلی زودتر از اینها بگویم که چقدررررر رینیرا تارگرین را دوست دارم، شاید هم هنرپیشهی آن نقش را. تن صدایش، حرفزدن و مکثهایش، احساساتش در چهره و صدا، خیلی برایم جذاب است. مخصوصاً وقتی هنرپیشهی زیبای نقش آلیسنت مقابلش قرار دارد و با هم صحبت می کنند، در مقابل تندحرفزدن آلیسنت، زیبایی و وقار و جذابیت رینیرا ـ حتی در اوج خشمش ـ برایم بیشتر میشود.
و آنجاها که با دیمن اتمام حجت میکند چقدر دلم خنک میشود.
ـ عاشق ایمان اینژم اما، خوب، قدیسها هم مشکلات و زندگی پیچیدهی خودشان را دارند!
دوست دارم تواناییهای اینژ قافا و آریا استارک را با هم داشته باشم!
ـ الینای سریال خیلی خوشکل و دوستداشتنی است اما عشوههای نابهجا و بدون حسنپیشینه دارد؛ در آن موقعیت و با توجه به گذشتهاش، اصلاً متناسب نیست.باید با الینای کتاب بیشتر آشنا بشوم.
بله، سریال جملات قشنگ دارد اما کتاب تابهحال، نه!
چند روز پیش که معدن پنهانی یک گنج بادآوردهی غیرقانونی را کشف کردم، هیجان خوشحالی و احساسا عذاب وجدان بدجور با هم گلاویز شدند. سعی کردم قضیه را در ذهنم حل کنم و بعد، جلد اول گریشا را به خودم جایزه دادم.
امروز هم با شور و هیجان دو قسمت از سریال را دوباره دیدم و چقدر برایم جذاب بود. دیگر بخشهای مربوط به الینا را رد نکردم تا فقط بخشهای ششِ کلاغ را ببینم. بهنظرم داستان گریشا، با تبدیلشدن به سریال، قشنگتر شده. امدیوارم یکی از سریالهای مورد علاقهی کنسلکنندگانش بهزودی کنسل شود تا حالشان جا بیاید!
البته الآن که به داستان دسترسی دارم و احتمالاً میتوانم بفهمم ماجرای انتهایی فصل دوم چه بود و چه میشود، اوضاع بهتر است. ولی باز هم ازشان نمیگذرم.
وای، کارهای جسپر، زیبایی و شجاعت و تواناییهای اینژ، قدرت درونی و مصممبودن کز، شیرینیهای نینا،... چقدر خوب!
اااا شلدونکوچولو تمام شد؟
البته خوب جایی تمامش کردند. قسمت 12، مدام میگفتم «نکنه الآن...؟ وای، نکنه...؟» که خوب، شد آنچه قرار بود بشود.
غیر از کانی و مری، شخصیت جورجی جونیور را خیلی دوست دارم. سرش را انداخته پایین و فقط به هدفش فکر میکند و کارش را میکند. خیلی تحسینش میکنم اما متأسفانه مطمئنم، اگر ده بار هم دنیا میآمدم، نمیتوانستم مثل او باشم. همان مدل از این شاخه به آن شاخه و کمی لنگدرهوا ولی راضی میبودم. مگر اینکه چیزی در ذهنم را تغییر میدادم. همان که مدتی بهش مشکوک شدهام.
فصل چهارم و پنجم سرگذشت ندیمه را دوباره دیدم.
باز هم به عمه لیدیا امیدوار شدم. از اول سریال هم از او بدم نمیآمد؛ کارهایش البته هولآور و انتقادآمیز بوده است. اما ته شخصیتش چیزی هست که فراتر از عقدهی مهم زندگیاش قرار دارد؛ عقدهای که سبب شده «عمه»ای بشود در گیلیاد نفرینشده. اگر تکلیف خودش را با آن روشن میکرد و کوتاهیهای خودش را در شکلگرفتن آن میپذیرفت، الآن لیدیای دیگری بود. اما شاید هم تقدیر اینطور بود که اینجا و این زمان چیزهایی را بفهمد، چون احتمالاً قرار است به دخترهایش کمک کند. آخرین نگاهش به رد مبهم ماشینی که جنین را میبرد میتواند داستان خوبی را شروع کند.
فکر میکنم لارنس میخواهد سرنوشتی مثل آنچه برای امیلی رقم زده بود برای جنین هم رقم بزند. دیگر اینکه جنین شانس جان بهدربردن دارد و حالا خودش هم آن را احساس میکند.
ته ته آن قطار نامعلوم که دو زن به هم خیره شدند خبر از کارهای کارستان زنانه دارد. دست همهی مردها فعلاً کوتاه است: از فرد لعنتی گرفته تا لوک خوشقلب و نیک سردرگم و لارنس که درهمشکستگیاش را با زیرکی پنهان میکند. مثلاً خدا یاری کند و لیدیا هم یکطوری به آنها بپیوندد… .
الانیس شیطان مجسم است؛ بهشدت چندشآور! خا ک بر فرق سرت!
برچسب «خوشکلها، جذابها» را هم بهخاطر سرینا و جنین انتخاب کردم. سرینا حتی اندوهخوردن و نالههای دردآمیزش هم زیبایی خاصی دارد.
ـ لارنس، سر خلق گیلیاد، پیپی عظمایی خورده و مثل الاغ در گل مانده؛ برای همین میخواهد بثلهم جدید را راه بیندازد تا گندش را زیرپوستی اصلاح کند. فقط دنبال آسایش وجدان خودش است و میداند ترکتازی فرماندههای کثافت نمیگذارد گیلیاد را، زیر روشنایی روز، حتی ذرهای تغییر دهد. برای همین حاضر است از ساکنان فعلی باز هم قربانی بدهد چون چارهای بلد نیست. وقتی جون پای تلفن درمورد النور راستش را گفت، انگار کینهی ریزی هم از جون بهدل گرفت.
سرینا که تا حدی دردش را چشید و میشود آن را ترمز دیدگاهها و رفتارهایش حساب کرد. لارنس هم به موتور قویتری برای بهترروشنشدن نیاز دارد. ولی، خوب، سرشتآدمی بهسختی عوض میشود؛ نباید سادهانگار بود. مثلاً سرینای جذاب باز هم از جون درخواست کمک دارد (حتی در حد پوشک بچه!) و انگارنهانگار همهچیز!
امروز، یکم ژانویهی سالی که تصادفی یادم آمد عددش را دوست دارم، 24، بالاخره کل سریال Once Upon A Time را تمام کردم.
از ابتدای فصل هفتم، از اِما دست برداشتم ولی جایش مدام به جِی ناسزا گفتم! از این آدم چندشتر نبود که انتخاب کردند، نه؟
چند سال پیش، تا تقریباً نیمهی فصل هفتم را دیده بودم ولی بعدش را دیگر رغبت نکردم. اینبار هم از ابتدا شروع کردم و تا آخر فصل هفت را توانستم ببینم. خب فصل هفت خیلی سطحی و الکی شلوغ بود و هی جادوگر از اینور آمد و از آنور رفت و کلاً خود گاتل بیخود بود و ... فقط رجینا و هوک و ویور از هم سر بودند.
ـ حقیقتش دلم برای رامپل همین قسمت آخر سریال نبود که کباب شد؛ فصل ششم که مشخص شد قرار بود چه بشود و ننهش چکار کرد و چه شد بیشتر دلم سوخت! فسقلی تنهای بیگناه!
ـ وقتی آن یکی چروکین غبار شد، این آدم گفت «خب، خود فرد میتواند وجه بد و خبیثش را نابود کند» و متوجه شد که «اصلاً خود اوست که این وجه بد و خبیث و همچنین وجه خوب خودش را خلق میکند و هرکدام که پدید بیاید دیگر تا آخر عمر دست از سر و یقهاش برنمیدارد و باید یکجوری غول را توی شیشه کرد و آن خوبه را مسئول کارها و تصمیمگیریها کرد»
ولی فکر میکنم این آدم چند دقیقهی پیش چیز بهتری توی فکرش بود و متأسفانه باز هم کلمات از ذهنش پرواز کردند و رفتند به یکی از کشوهای پنهانی.
اواخر فصل پنجم، وقتی رامپل توی نیویورک به رجینا درمورد تاریکی درون و پنهانکردنش اخطار میدهد.
ـ اعتراف میکنم دارکسوان خیلی خوشکل بود! ناراحتی و ناامیدی و تغییر زاویهی نگاه چقدر به این آدم میآید. طفلک! باعث شد دلم با او نرمتر شود. حیف دوباره قیافهاش عوض شد!
ـ واقعاً انصاف نیست بهخاطر اماخانم همگی تا جهنم هم بروند و جسم و روحشان به خطر بیفتد اما نوبت رجینا که شد، هیچی! فقط پووف!
بله مثلاً یک چیزهایی قرار است حتمی باشد؛ اینکه بدیهای گذشته بالاخره یک جایی باید حسابوکتاب شود، این هم لابد مثل دستکاریکردن گذشته ناممکن است.
آخی عطیه!
هرچه فصل دوم خوب بود، فصل سوم در سطح ماند و آخرش شد مثل داستانهای ع- ت نوجوانان؛ مخصوصاً آن بارش شهابسنگها!
شخصیتپردازی و روایت در فصل سوم اصلاً جالب نبود! کل هشت قسمتِ فصل را از دیشب تا ظهر امروز پشتهم دیدم و الآن یکطوری ناامید شدم که شدیداً دلم میخواهد دوباره به دامان شخصیتهای فانتزی وانس، مثل اسنو و رجینا، پناه ببرم.
ماجرا و شخصیت امید تا حدی خوب بود اما جا داشت کمی بهتر و عمیقتر پرداخت شود. ماردین که کلاً انگار سرهمبندی شده بود. شخصیتها در فصل اول و دوم تفاوتهایی داشتند که در فصل سوم، با نخی با ضخامتهای متفاوت، به دو فصل قبلی پیوند داشتند اما شخصیت ملک اینطور نبود؛ هرچه در فصل دوم پرداخت خوبی داشت، در فصل سوم خیلی بیربط نشان داده شده بود. آنهایی که فصل اول مردندیا مرده بودند، حضورشان در فصل دوم یا بابت زندگی موازی بود یا تلاشهای شخصی دیگر برای برگرداندنشان اما حضور ملک در فصل سوم علیتی نداشت. هرچه هم داستان پیش میرفت، کارها و حرفهایش نخنما و شعاری میشد. انگار میخواستند یکطوری سریال را تمام کنند اما فقط تمامش کردند! مثلاً انتخاب عطیه در انتهای فصل دوم (در غار) لایق ماجراهای بعدی باشکوهتری بود. بچه که دیگر اصلاً جای بحث ندارد! بههیچوجه نتوانستم با شخصیتش ارتباط برقرار کنم. دستکم همان بچهی فصل قبلی را میآوردند برای بازی! یا مثلاً ماجرای انتهایی که به تصمیم عطیه در قبال برخورد با بچه ربط داشت و اوزان از همان میترسیدچقدر آبکی و بیدروپیکر بود.
احتمالاً بعدها فقط دو فصل اول را دوباره تماشا کنم.
شاید همان وانس را نگاه کنم بهتر باشد!
فصل چهار وانس عزیزم به نیمه رسیده و از این سهتا شرور جدید خوشم نمیآید. ولی چارهای نیست؛ بهخاطر رامپل باید ببینم چه میکنند (البته قبلاً دیدم؛ منظورم روند داستان بود که باید پیش برود). از این به بعد را واقعاً لازم بود دوباره ببینم. انگار خیلی از جزئیات از ذهنم پریده.
عطیه، عطیه! عطیهی عزیزم! واقعاً دوستش دارم! نیمهی فصل دوم تا آخرش واقعاً باعث خوشوقتی من شد، درمورد زمان و دنیاهای موازی.
Deep Sea را هم حتماً باید ببینم با آن رنگها و تصویرهای جذاب ابتدایش!
فصل اول سریال عطیه (The Gift) را تمام کردم و با وجود دو، سه مورد در پیرنگش که برایم جالب نبود (حتی الآن هم یادم نیست دقیقاً کجاهاـ البته شاید بعدها جواب قانعکنندهای برای آنها در داستان باشد؛ مانند ماجرای زندان که هانا دید جا تر است و بچه نیست!) از آن خوشم آمد.
ـ از آن نماد که مدام تکرار میشود هم خیلی خوشم میآید و جالب اینکه در هر دو صورتِ نام شخصیت (ترکی و انگلیسی) میتوان آن را جا داد. الآن یک تحلیل کوچک هم از آن پیدا کردم (ماه و خورشید و زمین).
ـ مامان عطیه خیلی خوشکل است ^ـ^ اما رفتارهای شخصیتی که بازی میکند، درقبال عطیه، کمیسخت باورپذیر است؛ به هر قیمتی تلاش برای فراموشاندن (حتی دارو؟؟)
ـ ای بابا! بخشی از ادامهی داستان هم بهسلامت و میمنت برایم لو رفت که (ارهان و جانسو در دنیای جدید). یاد سریال Once Upon A Time میافتم؛ اینکه هر آرزو و جادویی بهایی دارد و دخالت در گذشته حتماً تبعاتی دارد.
چند هفتهی پیش، خیلی دلم خواست Once Upon A Time را دوباره ببینم.
الآن اواخر فصل سومم و یکمرتبه متوجه شدم این بار خیلی کم به اِما بابت رفتارها و عقایدش گیر دادم؛ بهجز آنجا که در جنگل سحرآمیز مدام میخواست طبق قوانین دنیای خودش رفتار کند و اسنو هم میگفت «بابا جان! اینجا با آنجا فرق میکند!» یک بار هم مثلاً دیشب، وقتی با هوک به عقب برگشته بود و شاخه زیر پایش شکست و نظم گذشته بههم ریخت، گفتم «ای کوفت!». پیشرفت دیگرم این بوده که تقریباً اصلاً به تُن صدای اسنو و مدل هیجانیحرفزدنش حساس نبودم و دلم نمیخواست سر بچگیهایش را از تنش جدا کنم بیندازم جلوی سگ سیاه. حرفزدن و حالت صورت بل و شخصیت کورا (بهخصوص جوانیاش) خیلی خیلی کمتر اعصابم را میآزارد و ... از چارمینگ و هوک خیلی بیشتر و از نیل کمی کمتر خوشم آمد.
ولی هنوز هم معتقدم خیلی خیلی زیادی به رفتار شاهزاده ایوا درقبال کورای جوان و چغلیکردنش ایراد گرفتهاند. خود کورا حقش نبود اصلاً لو نرود، لئوپولد حقش بود حقیقت را بداند، رفتار لئوپولد بیشتر محوریت داشت تا ایوا؛ ایوا فقط بهانه بود.
فقط همچنان زلینا را با ناسزا نوازش میدهم!رجینای فصل سوم همچنان مدال قهرمانی قلبم را به خودش اختصاص داده؛ مخصوصاً آنجا که در انباری به زلینا گفت «چون تغییر میکنم»
تغییر و مقاومتهای سیاه مغز دربرابر آن، چون بهقول تینکربل در اپیسود سوم همین فصل، «خشم تنها نقطهی قوت و اتکاته و بدون اون تهی میشی»
البته بهنظرم رفتارهای الکیسخاوتمندانه و بیشتر از بالابهپایین خوبها هم دخیل است؛ آدم احساس حقارت میکند. یا جاهایی مثلاً انگار اسنو هی میخواهد بگوید «من باعث تغییر و خوبشدنش شدم». این مانع بزرگی است که آدم دلش نخواهد تغییر کند یا بخواد خودِ تغییرکردهاش را بردار و ببرد جایی گموگور کند.
تازگی ـ که نه، چند ماهی است و شاید بیش از یک سال که ـ آزمایشگر درونم بیدار شده و این بار سوژههایش گل و گلدانها هستند.
میروم بالای سرشان و تشویقشان میکنم، یا گاهی در شرایط نگهداریشان تغییرات اندکی میدهم.یکی از اشتیاقهای شیطانیام تکثیرشان است، با دستهای خودم. پارسال چندتا برگ پیتوس را به فنا دادم و پاجوش سانسوریا را تپاندم توی گلدانی کمعمق. بیچاره با دو برگ معلق مانده بود بین مرگ و زندگی. چند وقت پیش، آن را همراه چند پاجوش دیگر یله کردم در گلدانی عمیق و پرخاک و حالا چنان قرقی و قبراق شده که از شلوولی برگهایش خبری نیست و یک برگ دیگر هم داده. ازآنور هرچه گل سنگ فسفسو را مراعات کردم، یکهو برگهایش ریخت و الآن فقط یک شاخه ازش مانده. دیوانه! تازه، دیروز دیدم گل قاشقی ابلق که درست کنار سادههه بود، خودکشی کرده! یکجور عجیبی، انگار از ریشه جدا شده و دیگر رسماً جان ندارد! بالاهایش را فعلاً گذاشتهام توی بطری آب ببینم چه میشود. چهت بود خب؟
اگر در خانهی ما، پای پنجره، دیدید سر خودکار یا پاککن افتاده کار بچهمچه نیست. آنها ابزارهای شلیک من برای پرتاب سمت شیشهی پنجره و ترساندن این ابلههای ایکبیری خاکیاند که گلهای پشت پنجره را نوکنوک میکنند! اینهمه گل و گیاه دورتان ریخته! حالا این بدبخت به نوکتان خوشمزه آمده؟
وقتی داری دنبال فصل آخر ماجراهای لنوچا و لیلا میگردی و همهاش میگویی «دیر شده! چرا دیر شده؟» و نااگهان با فصل دوم سایه و استخوان روبهرو میشوی که کل هشت اپیسودش موجود است!
چهارتا را تا دیشب دیدم و خوشم آمده.
اینژ عزیزم! چقدر دلم برایت تنگ شده بود. کز و جسپر، خیلی مراقب خودتان باشید!
وای وای وایلن! خود خود منم انگار! با آن قیافهاش! کیمیاگر منزوی کمحرف آشفته!
ــ امروز که به یاری «چسب صندلی» تا ابتدای عصر روند کارم بد نبوده، جایزهم این بوده که فصل سوم دوست نابغه را رج بزنم و همزمان ببافم.
ــ از وقتی صدای ریمی عزیزم در ذهنم آنطور طنین ایجاد کرده، وقتی میگفت «کار خیر»، انگار انرژیام برای برنامهریزی و تلاش در کارهای مفیدتر بیشتر شده. انشاءالله که همینطور بماند و و بهتر که بهتر هم بشود.
ــ دیروز برنامهام را با توتوله عملی کردم و هر دومان راضی بودیم. یک کتاب هم خریدم که باید در چرخهی مفیدتری بیندازمش. کلاً جینگیلخریدن و جینگیلدیدزدن خیلی میچسبد!
ـ از این چسبزخم فانتزیهای کارتونی خیلی خوشم میآید ولی، چون لازمهاش این است که اوف بشوم، دلم نمیخواهد برای خودم بخرم.
خودم را غرق کردم در دنیای غمگین و قشنگ کیت دیکمیلو جان [1]،
یکی از کتابهای آلموند هم دستم رسید بالاخره و با خانم کروسان عزیز هم تجدید دیدار داشتم حدود ده روز پیش.
ـ هه! دیروز داشتم به مریم خانم مهربان فکر میکردم و اینکه یکجوری شاید نبینمش... امروز صبح توی خیابان همدیگر را دیدیم! البته اولش مرا نشناخت؛ خب طبیعی است دیگر، با آن ماسکی که من میزنم و تا زیر چشمها میرود. ولی بعدش خیلی بهم لطف داشت.
[1]. امروز عصر، ریمی را تمام کردم و از این دختر خیلی خوشم آمد؛ حتی قدری بیشتر از بورلی. در واقع، بهنظرم لوئیزیانا کسی است که، در آن دورهی سنی، میتوانستم باهاش دوست باشم و بورلی هم کسی که تحسینش کنم و آرزوی دوستی با او را داشته باشم و ریمی خود من بودم.
آخ که چقدددر دلم برای اینجا تنگ شده بود!
امسال چقدددددر کم نوشتم برای خودم. نوشتههایم را کجا جا دادم پس؟ در کدام کشوی مغزم حرفهایم را نزدم؟ امیدوارم مواد اولیهی ساخت کلمات در آن کشوها نگندد و به چیز بهتری تبدیل شود.
ـ خوب خوب! توی این یک ماهه [1] که وسط گردوخاک گچ و سیمان و آجر و بوی رنگ و تینر و فلان و بهمان با مخلفات اضافه نشستهام، تمرکز و آرامش کافی برای «کار» نداشتم و طبعاً «اصل کاری» کمی عقب افتاده است. ولی روح خودم را چند کتاب و سریالدیدن و اینها جلا دادم.
شلدون (بیگبنگ) میبینم و الآن اواخر فصل چهارمم؛
سایه و استخوان را بیوقفه دیدم. فعلاً همان فصل اول موجود است؛
اپل و رین قشنگم را اتفاقی در کتابفروشی دیدم و دوـ سهروزه خواندم؛
ته کلاس، ردیف آخر،... آخی به بردلی و کلارا! قلب قلب، بوووس؛
وای وای! کیت دیکمیلو! فیل آقای شعبدهباز را هم دوروزه خواندم. چه خیالانگیز بود!
نمیدانم چرا فکر میکردم بیشتر از اینها باید باشد ولی واقعاً نبوده! فکر کنم خیلی توی ذهنم بهشان پناه برده بودم تا بتوانم جان بهدر ببرم و بابت ریختوپاش و خاک و سرما قاطی نکنم.
[1]. بهبه به مغزم! یک ماه نبوده و طبق یادداشتهایم، 15 روز است تازه! معلوم است دوبرابرش (نمیخواهم بگویم تحت فشار بودهام) بر من گذشته (آها، همین بهتر است).
1. سرصبحی، آن هم چنین صبحی، تنها سوراخ ارتباطی (هارهار، گرینگو!) که نفسی میکشد اینجاست... و البته جیمیل هم هست ولی خوب، دنبال جایی بودم برای «خواندن» و فعلاً باید «نوشتن» را جانشینش کنم.
خواستم از خوابم بگویم. کلاً مدتی است خوابهایم تغییراتی کردهاند. بهشدت ازشان راضی ام!
خواب دیشب (شاید هم سرصبح) را از آنجا به یاد میآورم که شرکتکنندهی مسابقهای مختص جوانان بودم؛ مسابقهای که ظاهراً قدرت بدنی و شاید درایت در طی مراحل آن نقش مهمی داشت. یادم نیست چه کردم و چه کردند اما یکی از مراحل را با موفقیت پشت سر گذاشتم و رسماین بود که در چنین موقعیتی افرادی خاص به پیشواز شرکتکنندگان میآمدند. من و دختر دیگری یک بار از سوی گروهی استقبال شدیم که چهارـ پنج نفرشان سهم آن دختر و یک زن قهرمان سهم من شد و بار دیگر، من و همان دختر (یا شاید هم فرد دیگری) برای این مراسم از یکیـ دو پلهای پاین رفتیم و دو زن ابرقهرمان نزد من آمدند و یادم نیست درمورد آن دختر چه شد! (خواب است دیگر) [1]
دو ابرقهرمان من خوشاندام بودند اما مانکن نبودند و از طرفی، ورزشکار هم بهنظر نمیرسیدند. موهای مصری کوتاه داشتند. یکیشان لباس دوتکه با نقش پرچم شیطانک گنده بر تن داشت و دیگری که ارتباط چشمی قویای با من برقرار کرد همان مدل لباس، منتها با رنگ و طرحی تیره، پوشیده بود. احساس میکردم او نسخهای از خود من است! برای مرحلهی بعد که رفتم، در ورودی غار محل مسابقه، دختری با موهای طلایی کدر بافته (بافت پرپشت) داشت گردالیسنگ بزرگتر از قد خودش را با طناب ضخیمی جابهجا میکرد. البته فیگورش طوری بود که قصد دارد این کار را بکند. ندیدم چه شد چون مرحلهی بعدی حدس زدن روحیات شرکتکنندگان مسابقه بود و هریک باید شانسی برگههایی را انتخاب میکردیم، حاوی نوشتهها یا طراحیهای فرد درمورد خودش، و طبق آن منظور فرد را درمییافتیم. چیز پیچیدهای بود از این جهت که راستش الآن یادم نمیآید واقعاً چه بود. مثلاً یادم نیست چرا من درمورد خودم چنین اطلاعاتی نداده بودم. اصلاً افراد صاحب اطلاعات همان شرکتکنندهها بودند یا کسان دیگری. من خیلی باعجله چند مورد را انتخاب و از بینشان دوتا را گلچین کردم. داشت از این مرحله خوشم میآمد که زمینهی خوابم عوض شد و فردی با هیبت جورج مارتین و اخلاق فراستی قرار بود از ما امتحان ویراستاری بگیرد. متنی بهمان دادند در حد یکیـ دو پاراگراف نامفهوم. وقتی خواندمش، بهنظرم مفهوم بود اما بهسرعت خواستند آن را تصحیح کنند و آنوقت بود که فهمیدم چه نامفهوم است! همین که مارتیننمای بداخلاق درمورد کلمات توضیح میداد، انگار گرهشان در ذهنم باز میشد اما او اصلاً حرف مرا قبول نمیکرد و خیلی چانه میزدم. بعدش یادم افتاد باید طلبکارانه بگویم چرا متن زبان اصلی در اختیار ما قرار نگرفته!
بیدار که شدم، این فرد را به نویسندهی متن فعلی در دست تعبیر کردم که مرغش یک پا دارد! این از این!
2. به خودم عرض ادب کردم و فکر کردم چه نقشهای برای خاصبودن ساده و شخصی امروز بکشم. طبق معمول، ذهنم رفت سمت یک خوراکی امتحاننشده. هنوز تصمیم نگرفتهام.
3. کتاب تابستان با جسپر را هفتهی پیش تمام کردم و از جهتی، خیلی ازش خوشم آمد. بعدش هم افسانهی بابایاگا را شروع کردم و بهطرز عجیبی هم از آن خوشم آمده. بیش از یکسومش را خواندهام و فعلاً دستم به گودریدز نمیرسد تا هایلایتها را ثبت کنم. این هم لابد معجزهی امروز است!
به تنها چیزی که صرار دارم این است که از چنین وضعیت ناپسندی یک موقعیت بهتر شکوفا شود.مثلاً قرار بوده باشد من به گودریدز دسترسی نداشته باشم تا بهجایش... (ببینم کائنات این سهنقطه را با چه چیزی پر میکند؛ میسپارم به بزرگواری خودش!).
[1]. اینکه معمولاً اصرار دارم جزئیات خوابهایم را بنویسم برای خودم بسیار جذابیت دارد و واقعاً مرا در همان فضا و حالوهوا و احساس قرار میدهد؛ حتی رنگها و بوها و هر چیزی ــ هیم! درمورد بو احتمالاً اغراق کردهام چون معمولاً خواب بودار نمیبینم؛ اغراق تأکیدی بود که همین نکته هم یادم بماند.