عطیه‌ای که هدر رفت

آخی عطیه!

هرچه فصل دوم خوب بود، فصل سوم در سطح ماند و آخرش شد مثل داستان‌های ع‌- ت نوجوانان؛ مخصوصاً آن بارش شهاب‌سنگ‌ها!

شخصیت‌پردازی و روایت در فصل سوم اصلاً جالب نبود! کل هشت قسمتِ فصل را از دیشب تا ظهر امروز پشت‌هم دیدم و الآن یک‌طوری ناامید شدم که شدیداً دلم می‌خواهد دوباره به دامان شخصیت‌های فانتزی وانس، مثل اسنو و رجینا، پناه ببرم.

ماجرا و شخصیت امید تا حدی خوب بود اما جا داشت کمی بهتر و عمیق‌تر پرداخت شود. ماردین که کلاً انگار سرهم‌بندی شده بود. شخصیت‌ها در فصل اول و دوم تفاوت‌هایی داشتند که در فصل سوم، با نخی با ضخامت‌های متفاوت، به دو فصل قبلی پیوند داشتند اما شخصیت ملک این‌طور نبود؛ هرچه در فصل دوم پرداخت خوبی داشت،‌ در فصل سوم خیلی بی‌ربط نشان داده شده بود. آن‌هایی که فصل اول مردندیا مرده بودند،  حضورشان در فصل دوم یا بابت زندگی موازی بود یا تلاش‌های شخصی دیگر برای برگرداندنشان اما حضور ملک در فصل سوم علیتی نداشت. هرچه هم داستان پیش می‌رفت، کارها و حرف‌هایش نخ‌نما و شعاری می‌شد. انگار می‌خواستند یک‌طوری سریال را تمام کنند اما فقط تمامش کردند! مثلاً انتخاب عطیه در انتهای فصل دوم (در غار) لایق ماجراهای بعدی باشکوه‌تری بود. بچه که دیگر اصلاً جای بحث ندارد! به‌هیچ‌وجه نتوانستم با شخصیتش ارتباط برقرار کنم. دست‌کم همان بچه‌ی فصل قبلی را می‌آوردند برای بازی! یا مثلاً ماجرای انتهایی که به تصمیم عطیه در قبال برخورد با بچه ربط داشت و اوزان از همان می‌ترسیدچقدر آبکی و بی‌دروپیکر بود.

احتمالاً بعدها فقط دو فصل اول را دوباره تماشا کنم.

شاید همان وانس را نگاه کنم بهتر باشد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد