دیروز عصر عصبانی بودم؛
خیییلی عصبانی بودم!
از روی عصبانیت، نشستم و یک برگهی نهایی نوشتم.
صبح نگاهی بهش انداختم و فرستادمش.
عصر پاسخهای خیلی قشنگی دریافت کردم.
حالا هم حسابی خندهام گرفته است؛
زیرلب میگویم: «عصبانیت بزرگ را به کار مفید تبدیل کردم»
ولی اشتباهی زدم ایمیل قشنگم را پاک کردم!
این هم از نتایج شلمغزی بر اثر خندیدن است!
تصمیم گرفتم باز هم بیببیبهای بزرگ را به چیزهای خوب تبدیل کنم.
«اگر راهی برای ماندن در خانهاش باشد
حتی برای مدتی کوتاه
این است که او و بیماریاش را بشناسم.
...
یک رنجروور در پارکینگ
سعی دارد بهزور
در جای پارکی خیلی کوچک خودش را جای دهد.
کتاب را لبهی پنجره میگذارم
و کتابخانه را ترک میکنم»
ص 18-117
ایجازها و انطباقهای تافی خیلی قشنگ است؛ هم آنچه از گذشته به حال میآورد و هم آنچه فقط در زمان حال نشان میدهد.
دلم میخواهد بخوابم،
شب بد نخوابیدهام،
اما خوابم میآید.
ولی همراه تافی مقاومت میکنم.
به خودم قول خواب و آرامش بعد از ورزش را میدهم.
«بنویس، بنویس، بعدش راحت بخواب!»
جایزهی کوچک آرامشبخش!
«ببین، تا همین الآن هم خوب خواندهای!»
رواست که ماچی نثار آلموند بکنیم!
ـ دو روز است که خوردخورد جلد دوم یاغی شنها را میخوانم و در وضعیتی که الآن دارم، دلم میخواهد شیرجه بزنم سمت کتاب جزیره. آن جزیرهی جادویی و اشاره به ستارهها (که آدم را یاد بعضی اشعار مولانا میاندازد)... مسئولیت خطیر من در برههی حساس کنونی این است که خودم را آرام نگه دارم تا یاغی چهارصدصفحهای را باعجله و الکی تندتند نخوانم تا زودتر به جزیره برسم.
ـ و اما یاغی 2؛ با آن قلم ریزش، چند ده صفحه خواندهام اما هنوز گرم نیفتاده است! از این لحاظ، مرا یاد جلد اول میاندازد. کتابها با حوادثی تکاندهنده شروع میشوند ولی به این راحتی مرا به بارگاه حضرت صمیمیتشان راه نمیدهند. همیشه گویا باید ابتدا دور خیمه و خرگاه بگردم و راه شاهانهی مرموز را برای شرفیابی پیدا کنم.
وایـ برـمنـ نوشت: از لحاظ وسوسه، جلد اول شش کلاغ هم توی نوبت است و چه جگر ضخیمی را باید دندان بنهم!
بله، خب من با آن هیجانی که بابت انتشار شش کلاغ با ترجمهای مطمئن داشتم و اینکه جلد اولش در فیدیبو موجود بود و خریدمش و... از خودم انتظار داشتم آن را بلافاصله شروع کنم. ولی طی این یک هفته با خودم سبکسنگین کردم که بهتر است اول سرنوشت امانی را به جایی برسانم. چون جلد اولش را پارسال خواندهام و شش کلاغ را هنوز شروع نکردهام کلاً. شروع هم که بکنم، جلد دومش را ندارم و آن هم مثل یاغی ابتر میماند. پس بهتر است قدمبهقدم پیش بروم. این شد که فعلاً باید توی نوبت بمانند کلاغها.
خب خب خب،
کتاب بالینم را عوض کردم.
برج قشنگم را دیشب تمام کردم و خیالم راحت شد.
جلد دوم یاغی شنها را گذاشتم کنار بستر تا از امشب باز هم با امانی جذاب همراه بشوم.
انشاءالله!
با اینکه از برنامهها عقبم و کمی استرس بیخود هم وارد خون و روحم کردم، از همهچیز راضیام.
کمکاری نبوده، برنامهریزی کمی مورد داشت. دیروز هم قرار بود یک اتفاق دیگر بیفتد تا باز دو هفتهی دیگرم را خراب کند اما مسئولیت جدید را نپذیرفتم و بهخیر گذشت.
ولی سرعت کتابخواندنم طوری شده که جزئیات خیلی کمی یادم میماند!
و اینکه باز هم بوی داستانهای امریکای لاتین به سرم زده! مارکز و آلنده و... و چقدر هم دلم برای تکراریها تنگ شده!
شاید هم بُعدی دگر بباید!
«سعدی، چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو!
ای بیبصر، من میروم؟ او میکشد قلاب را»
یک چندباری تصنیف «قلاب» محبوبم را گوش دادم و دیگر داشت چیزش درمیآمد که یکهویی «پرنده»ی گوگوش جان شروع کرد به خواندن!
عجیب گوشدادن به این دو پشت هم بهم چسبید! تکرارشان کردم!
ـ دلم میخواهد در جزءجزء آن بخش آهنگ، بعد از بیت آخر، حل شوم؛ غبارم هم در آن قسمت آهنگ دومی، وقتی گوگوش میخواند (شوخی ذهنی من: «جغد قدیمی») :)))