از وقتی از دنیا رفته، به نظرم میرسد انگار عضوی از بدنم را از دست دادهام که هم تا این زمان به داشتنش آگاه نبودهام و هم همین حالا، که جای خالیاش گاهی خیلی عجیب غافلگیرم میکند، نمیشناسمش و کاربردش را نمیتوانم تعریف کنم؛ اصلاً نمیدانم به کجای بدنم وصل بوده و نبودنش قرار است چطور مرا محدود کند.
اینکه نتوانستهام برایش سوگواری درخوری انجام بدهم؛ انگار از نوع رفتنش شرمندهام. انگار با رفتنش خیلی راغب هم نبوده یا لزومی نمیدیده با من خداحافظی کند. هیچ اجازهای به خودم نمیدهم بابت این حسها سرزنشش کنم. مگر من چه کردهام که توقعی داشته باشم؟
کسی که بودنش لازم بود، اثرگذاریاش اجباری بود، اما تقریباً هیچوقت نبود؛ در بزنگاههای مهم نبود مگر موارد اندکی. و در موارد اندکی هم بودنش مشکلساز بود. اما باز هم به خودم اجازه نمیدهم از او توقعی داشته باشم. همان «من چه کردهام؟ چه برای خودم و چه برای او یا آن دیگران».
هیچ ملالی نیست مگر احساسی پیچیده شبیه دلتنگی و دلگرفتگی و سردرگمی و کمی بیکفایتی و ...