امروز، بعد از مدتها، با احساس نچسب تسلیمشدگی، رفتم دکتر. تا حالا خودم را در روند درمان خاصی میدیدم که طی این ماهها به آن تا حدی اعتماد کرده بودم و قصد داشتم همان را ادامه بدهم (البته الآن اعتمادم از آن سلب نشده ـتقریباًمطمئنم بیشتر هم شدهـ ولی موقت، آن را کنار میگذارم تا از این روش عادی اورژانسی استفاده کنم)؛ ترکیبی از هومیوپاتی و ریلکسیشن و ورزش و پیادهروی و تمرکز روی ذهن و شناخت هیولاها. اما در درمانگاه، بعد از ملاقات با خانم دکتر جوان مهربان باحوصله که فقط چند جملة ساده به من گفت و درمورد بیماری توضیح داد (کاری که تا حالا دکترهای دیگر نکرده بودند) خطر سیر مطمئن و منطقی و خوشایندی را جلو رویم گذاشت.
الآن بعد از چند ساعت، وقتی لحظهای خودِ آیندهام را مجسم کردم، توانستم تصویر روشن و ثابت و واقعیتری ببینم؛ چیزی که شاید حدود یکسال نمیتوانستم. درموردش تردید داشتم. خودِ آینده؟ در چه وضعیتی؟ چقدر امکان و جرئت باید به خودم میدادم تا تصویرم روشن و بهدور از تردید باشد؟ امروز محقق شد!
ــ فکر کنم باید از غزل عزیزم و دستورالعمل نامهایاش هم خیلی متشکر باشم! همینطور آن سه گره که روی رج آخر قالی کوچک خانم ب بافتیم و آرزو کردیم.
ــ تولدتان هفتة پیش بود ولی همیشه مبارک است. تا وقتی رشحات قلمتان در زمان جاری است.
ــ هفتة پیش، سه کتاب نازنین که خیلی دوستشان دارم، بهقلم این آقای عزیز، خریدم. تا کی خر درونم سربهراه بشود و بخواندشان!
«این را یاد دارید که ورق خود را می خوانید،
از ورق یار هم چیزی فرو خوانید.شما را این سود دارد.
این همه رنجها از این شد که ورق خود میخوانید،
ورق یار هیچ نمی خوانید.»
شمسْ جانِ تبریزی
فکر میکنم ورق یار را گم کردهام!
انگار ندانم کجا گذاشتهام آن را؛ میدانم هست، داشتمش. ولی اگر بخواهم، نمیتوانم دست دراز کنم و آن را بردارم، بخوانم.
یا شاید در دستم باشد، من زبان دیگر طلب میکنم برای خواندنش. هیچ توجه ندارم که باید به زبان درست آن را بخوانم. همیشه چیزی را میخواهم که دور است؛ خیلی دور. شاید پرت ...
خواب دیدم رفتهام کردستان. آنقدر شهری که در آن بودم در خوابم زیبا بود، که همانجا وسط خیابان نشستم و از شدت شوق گریه کردم! خیابانهایش بهخاطر واقعشدن شهر در دل کوه، پستی بلندیهای قشنگی داشتند ...
[1]. برایخودمنوشت: بعضی اسمها را برای پستهایم طبق احساسی انتخاب میکنم که موقع نوشتنشان یا وقوع اتفاقهایشان در ذهنم باقی میگذارند. با فکرکردن به تصویرهایشان، یا اگر مرا یاد چیزی در گذشته بیندازند. این توضیح را نوشتم تا یادم باشد و بعداً فکر نکنم چه اشارهای بوده و من یادم رفته. از ویژگیهای من این است که گاه موقع رجوع به چیزی، درمورد نکتهای، مدام فکر کنم که این چه بوده و منظور خودم را یادم رفته باشد.
تا حالا فکر میکردم فقط داریوش جانم بوسواجب باشد از طرف من. ولی با دیدن کلیپ «کی بهتر از تو» با صدا و حضور درخشان عارف جان جانان، باید یک بوس محکم ویژه هم برای ایشان کنار بگذارم. (مخصوصاً لحن خواندنش، اینجا، که میگوید «بوسیدنی بود» ووووووووووی!!!)
آهنگ و شعر و ... همهچیز عالی! خانوم دوستداشتنی توی کلیپ هم بسیار زیبا و تحسینبرانگیز!
همیشه یقین دارم این تکههای هنری و آفریدههای دنیای الهی و بشری از محکمترین چنگزدنیها برای من بهشمار میروند.
آنجا که برای بار دوم دارم سریال محبوبم را میبینم، وقتی در موقعیتی قرار میگیرم که از ابتدای فصل 4 تا انتهای فصل 5 را فعلاً ندارم، بعد از فصل سوم، سراغ فصل ششم میروم. جدا از اینکه در داستانشان طبعاً باید سه سال گذشته باشد، یک دورة پنجساله هم سازندگان به این گذشت زمان اضافه کردهاند. و خدای من! چقدر زنهای داستان قشنگتر و جذابتر شدهاند! همچین خوشکل آدم امیدوارم میشود به پیرشدن خودش! البته پیری نه بهمعنای فرتوتشدن و ... بیشتر بهصورت جاافتادهشدن و مجربشدن و همة این چیزهای خوب.
صورت سوزان و لینت پرتر شده و همین زیباترشان کرده. البته شاید کمی تفاوت آرایش هم مؤثر باشد ولی هرچه هست خیلی خیلی خوب است!
انقدددددددددر دلم میخواهد چیزی بنویسم! بتوانم، وقتش را داشته باشم، وقت بگذارم برای نوشتن.
کتاب سوم سداریس را (بیا با جغدها ...) امروز صبح در رختخواب تمام کردم. دوست داشتم بخشهای بیشتری از متن کتاب را یادداشت کنم برای یادگاری. اما موقع خواندنش در موقعتی نبودم که بتوانم جاهای موردعلاقهام را علامت بزنم. اصلاً این کتابها را باید بیشتر از یکبار خواند؛ نه بابت شاهکاربودنشان، به این علت که «آن»هایی لابهلای سطرها و کلماتشان هست که خوب است آدم بتواند هرازگاهی بهشان رجوع کند و چیزهایی را بسنجد یا به نتایج کوچکی برسد.
فیلم آن بخش زندگی سلینجر را که درمورد نوشتهشدن ناتور است دانلود کردهام و در لیست پرش گذاشتهام (فیلمهایی که باید بهزودی بپرم روی سرشان و ببینم و از وقتگذاشتن برایشان لذت ببرم).
باید اشاره کنم سداریسخواندن شاید یکی از درسهای نویسندگی باشد. چون وقتی سداریس میخوانم، نگاهم به خیلی چیزهای شبیه کسی میشود که دلش میخواهد آن چیزها و اتفاقات را روایت کند؛ یکطوری، حتی اگر خیلی شبیه روایتهای سداریس باشد. مثلاً امروز صبح به آن درخت جیغکش کوچک روی پاتختی نگاه میکردم که از توی لپلپ پیدایش کردهام؛ سالها پیش، و توی ذهنم نوشتمش. یا چند روز قبل حتی به ماجرای بعضی آدمهای زندگیام فکر کردم و باز هم توی ذهنم نوشتمشان. باید ذهنم را به ماشین تحریری وصل کنم که یکجوری بعضی مطالبش را برایم ثبت کند!
ـ تهنوشت: خیلی چیزها بهشیرینی پیش میرود؛ حتی با هول چیزهایی مثل زلزله و اتفاقات اخیر و فلان و بهمان. توضیح اینکه من بهسهم خودم انقدر در چالهچولههای تیزة زندگی افتادهام که نخواهم بهعمد سمتشان بروم. اگر سر راهم سبز شوند خب یکطوری از پسشان برمیآیم. برای همین به خودم مدیونم اگر بخشی از زندگیام به کامم زهر شود. البته این هیولائه استاد زهرتزریقکردن است ولی اوضاعش خیلی بهتر شده. اصلاً خود هیولا خوراک چندین صفحه نوشتن است ولی کو وقتش؟ نوشتن از این لحاظ که یادم بماند بعدها چه با هم کردیم و چطور در حال مبارزه و رقص تا کجا پیش رفتیم.