امروز اتفاق خوبی افتاد که حاصل یکی از تلخترین اتفاقهای زندگیام بود. نمیتوانم بگویم واقعاً اتفاق خوبی بوده چون زمینه و تبعات ناخوشایندی داشته و دارد، هنوز تمام نشده و بهتر است بگویم یکی از گرههای اصلی ماجرا باز شده ولی خود من میدانم این گره اصلی نیست. گره اصلی بهشدت کور شده و نخ اصلاً همانجا گسسته و دریده شده و اصلاً نمیشود کاریش کرد. عجیب است که من به زمان و جادویش خیلی معتقدم اما چنان در چاه تاریک این قضیه افتادهام که نمیتوانم سررشتههای ایمانم را پیدا کنم.
از سر از خاک بیرون آوردن هیولاهایم هم هیچ پشیمان و ناراحت نیستم و همین بیشتر اذیتم میکند. فقط از این سقوط شخصیتیام لذت میبرم و خودم را هم سرزنش میکنم ولی مواجههی خوب و مؤثری با هیولاهام ندارم و حتی پذیرششان را هم بهخوبی انجام ندادهام. برای همین گاهی به خودم هم ناخن میکشند.
وسط این همه کار، توی متن چشمم به اسم کوروساوا میافتد و دلم هوس فیلمدیدن میکند.
این قشنگ است و بر آن خرده نمیگیرم؛ جوانههای کوچکی است که بین همه چیز، خوب یا بد یا ...، توی دلم سبز میشود و خودش را سمت نور میگیرد تا گرمم کند. حتی اگر تا مدتها بعد هم سراغ دلیل وجودیشان نروم یا کمکم بخشکند، آن لحظه کار مهمشان را انجام دادهاند.
انقققققققدر هوا قشنگ است و منظره زیباست و عرشهی اولیس مطبوع خوخو شده و انقدر کار دارم و در آنها غرق شدهام که دلم نمیآید بخوابم.
و انقققدر ملنگم و خواب شیرین توی سرم جولان میدهد که واقعاً حیف است نخوابم!
پس درود بر خواب!
قصد داشتم درمورد ژاک پاپیهی عزیزم مطالبی بنویسم ولی، طی این یک ساعت، آنقدر خواندم و نوشتم (با کیبرد یا توی ذهنم) که خسته شدم!
حوصلهی نوشتن که نباشد، یا خردهمطلبها از ذهن کلاً پاک میشوند یا به پوشهی «مهم نبود حالا که! مثلاً که چی؟ نوشتن درمورد فلان؟ هاه!» منتقل میشوند و یا، اگر خوشاقبالتر باشند، در بخش چرکنویس اینجا ثبت میشوند.
وقتی به «چرکنویس» سر زدم، از دیدن بیش از صد یادداشت سرگردان شگفتزده شدم!
انقدددددددددر دلم میخواهد چیزی بنویسم! بتوانم، وقتش را داشته باشم، وقت بگذارم برای نوشتن.
کتاب سوم سداریس را (بیا با جغدها ...) امروز صبح در رختخواب تمام کردم. دوست داشتم بخشهای بیشتری از متن کتاب را یادداشت کنم برای یادگاری. اما موقع خواندنش در موقعتی نبودم که بتوانم جاهای موردعلاقهام را علامت بزنم. اصلاً این کتابها را باید بیشتر از یکبار خواند؛ نه بابت شاهکاربودنشان، به این علت که «آن»هایی لابهلای سطرها و کلماتشان هست که خوب است آدم بتواند هرازگاهی بهشان رجوع کند و چیزهایی را بسنجد یا به نتایج کوچکی برسد.
فیلم آن بخش زندگی سلینجر را که درمورد نوشتهشدن ناتور است دانلود کردهام و در لیست پرش گذاشتهام (فیلمهایی که باید بهزودی بپرم روی سرشان و ببینم و از وقتگذاشتن برایشان لذت ببرم).
باید اشاره کنم سداریسخواندن شاید یکی از درسهای نویسندگی باشد. چون وقتی سداریس میخوانم، نگاهم به خیلی چیزهای شبیه کسی میشود که دلش میخواهد آن چیزها و اتفاقات را روایت کند؛ یکطوری، حتی اگر خیلی شبیه روایتهای سداریس باشد. مثلاً امروز صبح به آن درخت جیغکش کوچک روی پاتختی نگاه میکردم که از توی لپلپ پیدایش کردهام؛ سالها پیش، و توی ذهنم نوشتمش. یا چند روز قبل حتی به ماجرای بعضی آدمهای زندگیام فکر کردم و باز هم توی ذهنم نوشتمشان. باید ذهنم را به ماشین تحریری وصل کنم که یکجوری بعضی مطالبش را برایم ثبت کند!
ـ تهنوشت: خیلی چیزها بهشیرینی پیش میرود؛ حتی با هول چیزهایی مثل زلزله و اتفاقات اخیر و فلان و بهمان. توضیح اینکه من بهسهم خودم انقدر در چالهچولههای تیزة زندگی افتادهام که نخواهم بهعمد سمتشان بروم. اگر سر راهم سبز شوند خب یکطوری از پسشان برمیآیم. برای همین به خودم مدیونم اگر بخشی از زندگیام به کامم زهر شود. البته این هیولائه استاد زهرتزریقکردن است ولی اوضاعش خیلی بهتر شده. اصلاً خود هیولا خوراک چندین صفحه نوشتن است ولی کو وقتش؟ نوشتن از این لحاظ که یادم بماند بعدها چه با هم کردیم و چطور در حال مبارزه و رقص تا کجا پیش رفتیم.