اینطور که اینها دارند هانیکو را تبلیغ میکنند، بعد از دههی اول آذر باید جدیجدی با اشین خداحافظی کنیم.
احتمال میدهم بعد از هانیکو هم لینچان را پخش کنند.
«جوابندادن بهتر از فحشدادن است!»
چیزی نیست؛ خاورمیانهی مغزم شرمندهبازی درمیآورد.
یعنی اگر برای یک استاد دانشگاه خارجکی ایمیل بدهیم که «نام خانوادگی شما چطور تلفظ میشود؟» بیادبی و جسارت است؟
ـ یادم افتاد دفعهی اول که سریال را دیدم چقدر به لاک احترام میگذاشتم و از دید من، شخصیت مهم و عمیق و قویای داشت. ولی الآن متوجه شدم اصلاً هم اینطور نبوده!
قوی نبوده، خیلی پیچوواپیچ خورده و زود هم درهم شکسته؛ خیلی جاها گیج شده و درست نتیجهگیری نکرده و فقدانهای مهمی داشته، دلسوزی و خشم نابجا داشته، ایمان و شک بدون تأمل عمیق...
چرا حالا؟ چون آن دلشکانندهترین اتفاق زندگیاش تا همین دو ماه پیش برایم درس عبرت نشده بود.
آقای لاک، با کمال احترام، از چشمم افتادی.
ـ جالب است که سان هم بهنظرم دیگر مطیع و محدود نیست؛ نیروی درونی قدرتمند و عمیق و احترامبرانگیزی دارد.
ـ خیلی خیلی برایم جالب است که گاهی بعضی شخصیتها در گذشتهشان از کنار هم رد میشوند و یا هم را نمیبینند و یا چیزکی به هم میگویند و ... دنیای خود خودمان!
1. بالاخره این ماجرا را هم به سرانجام رساندم و خیالم راحت شد!
فصل چهار خیلی خوب بود؛ بهخصوص در مقایسه با فصل سوم، البته هنوز هم انتخاب بازیگرهایش یک جوری به نظرم میرسد.
اینکه همه چیز در اپیسود دهم جمع شد خیلی خوب بود؛ با توجه به ناگفتهها و کمگوییها یا، برعکس، یک جاهایی اشارات و کنایات راوی.
نویسندهشدن النا تا همین فصل چهارم برایم جا نیفتاد؛ حتی در کتابها. انگار خیلی اللهبختکی مینوشت. نویسنده زیاد وارد جزئیاتی نشده که برای من بهراحتی جا بیفتد. راستش هنوز نمیدانم چه چیزی توی سرم بوده که باعث شده اینطور فکر کنم.
آن تردید و حدس وحشتناک لیلا در دقایق نزدیک به پایان... !
2. سریال کوتاه ششقسمتی دیگر خانم فرانته را هم تا آخر دیدم (زندگی دروغین آدمبزرگها). از آن همه رنگهای خاص و برخی لباسها و بهخصوص کمربندهای دهههشتادی کلی لذت بردم؛ از همه بیشتر، رنگ سبز و آجری نزدیک به قرمز درودیوارها. رنگ موهای عمهخانم هم خیلی خوب و خاص بود. جیوانّا را از همه بیشتر دوست داشتم.
1. اینکه دو کتاب آلموند، از نویسندههای محبوبم، نصفه روی دستم مانده.
2. شخصیتپردازی فرانته در کارهایش برایم جالب است؛ اینکه بخشهایی از ذهنیت و ویژگیهای افراد را بازگو میکند و نشان میدهد که خودمان هم گاهی در خلوتمان با آن سروکله میزنیم ولی انگار نمیدانیم چطور باهاش تا کنیم تا بتوانیم به رسمیت بشناسیمش.
سریال دیگر براساس کتاب النا فرانته را پیدا کردم. شک کردم نکند قبلاً گرفته باشمش؛ بعله! سه قسمتش را داشتم. اولی را دیدم و جالب بود.
دیشب و امشب هم دو قسمت Bodkin را اتفاقی دیدم. عجیب و مرموز است. اصلاً نمیدانم دنبال چه هستند ولی منظرهها... عااالی!
ـ این غول هفتصدصفحهای چنان پدرسوخته است که تازه فقط نوک شاخش را خراشی کوچک دادهام (چیچیِ ژنومی).
ـ برای چندتا از کتابهای شوری که دستم است هم خواستار پیدا شده و باید زودتر تکلیفشان را روشن کنم.
تا دیروز مدام منتظر بودم زیرنویس فارسی قسمت نهم بیاید. نیامد و من هم لج کردم با زیرنویس انگلیسی دیدم. شب دیدم فارسیش هم آمده!
البته مهم نبود چون داستان را میدانم و خیلی راحت یک لحظاتی را نگه میداشتم تا انگلیسیها را بهتر بخوانم و بیشتر بفهمم.
آن اتفاق اصلی این فصل هم افتاد؛ هم برای تینا و هم برای دو برادر.
کلاً انتخاب بازیگرها یکجور عجیبی توی چشم میزند؛ لیلا خیلی وحشی و ترسناک است، مارچه شبیه هندیهاست و اصلاً شبیه جوانیهاش نیست. فقط انزو خیلی خیلی خوب است، انگار همان انزوی قبلی پیر شده. شاید هم خودش باشد ولی بعید بهنظر میرسد [1]. بعد، پاسکواله را اصلاً عوض نکردهاند، انگار از همان اول پذیرفته بودند خیلی زود بزرگ شده این بچه [2]. آنتو انگار شده بابایش. بهشدت پیر و درهمشکسته. لنو و پییترو هم اصلاً شبیه جوانیهایشان نیستند.
انگار برای این فصل سر چهارراه ایستاده باشند و یقهی هرکس که رد شده گرفته باشند و اگر بیکار بوده، نقشی به او داده باشند.
من هم میتوانستم بروم نقش ایما را بازی کنم لابد! کی به کی است!
بعد، عجیب است که کلاً شخصیت ایما را از یاد برده بودم. اتفاقاً خیلی مهم هم هست. شاید چون در ذهنم هیچ نکتهی مثبتی برای لنوچا قائل نیستم و انگار ایما از سرش خیلی زیادی است. نتیجه اینکه کتاب چهارم را دوست دارم دوباره بخوانم.
[1]. نتایج جستجو:
وای! آلبا دقیقاً همزاد خودم است! (چند روز بعد: چه هول شدی! اشتباه کردی در حد چند روز). دلم خواست فیلم یا سریال دیگری از او ببینم که جدید هم باشد.
نهخیر، انزوی جوان با مسن فرق میکند. ولی همچنان انتخاب خوبی است چون خیلی شبیهاند. بیا، من هم باور کردم یکیاند!
یک سریال دیگر هم پیدا کردم که از روی کتابی از النا فرانته ساخته شده، ظاهراً. بیشتر بگردم ببینم چه خبر است.
[2]. البته، البته احتمال میدهم حضور پاسکو و نادیا همان تصورات لنو باشد، نه واقعیت. چون نادیا هم عوض نشده بود. اینطوری قشنگتر هم هست. از همین خلاصهگوییها و حذفیات داستانی و روایتی سریال و داستانش خوشم میآید. به آدم فرصت میدهد در ذهنش چیزهایی را بسازد و باهاشان بالاوپایین شود.
خواب حضور در جلسهای خیلی کمجمعیت، در فضایی شایستهی توجه و تقریباً قشنگ و امروزی و بسیار ساده، در نمیدانم کجا، که فردی ماجرای سریال تاجوتخت را تحلیل میکرد و شاید هم از روی کتاب یا فیلمنامه میخواند و رسید به تحلیل شخصیت آریا. اولش با یک سؤال شروع شد که جوابش مشخص بود. داستان از زبان چه کسی روایت میشود؟ پاسخ: آریا. ولی خب، در واقعیت که اینطور نیست. بعدش نیلوفر آلمانی 1 عکسی را نشانم داد که از جلسه گرفته بود؛ از من. با آن لباس ورزشی قدیمها و خیلی راحت و آسوده نشسته بودم روی آن صندلی خیلی راحت سادهی قشنگ؛ پشت به دیواری رو به حیاط، سمت راستم پنجره و سمت چپم قفسهی کتاب بزرگ خلوت. در بیداری هم از ان عکس خیلی خیلی خوشم آمد،چه برسد به خواب. «من»ی را نشان میداد که در بخشی از ذهنم بودهام و دوستش دارم؛بهخصوص از لحاظ ظاهری.
یاد خواب چند شب پیش افتادم و آن پیشگوییواربودنش و رنگ سیمانی خاص و حس خلاصی. عجیب که بلافاصه اتفاق افتاد؛ با رنگ واقعی و حس خوب کمی مشابهش (بووگوولو).
نهتنها جوآنخانم تمام شد و نظرم را درموردش ننوشتم،دیروز هم سوئیتپی به پایان رسید.
این دومی پایانش منطقی بود و خوشم آمد. با اینکه قضیه خیلی واضح و سرراست بود، غافلگیریهای جالب بجایی هم داشت و بهنظرم یکطوری تمام شده که هم میشود برایش فصل دوم ساخت و هم همینجا کلاً پروندهاش بسته شود. فقط اینکه، اگر بخواهد ادامه داشته باشد، باید خیلی قوی و هوشمندانه باشد. بهنظرم طنز سیاه کمرنگی هم داشت؛ مثلاً دیوانهبازی پلیس زن وقتی نتوانست ادعایش را اثبات کند،یا بعضی رفتارهای ریانن.
اتفاقاً جوآن هم یک طوری تمام شده که لزوم ادامهداشتنش کاملاً حس میشود. خودم ترجیح میدادم، تا قبل آن دیدار چند دقیقهی پایانی سریال، همهچیز تمام شود ولی همان دیدار یک طوری به آدم القا میکند که قرار است دارودستهی خاصی راه بیفتد و عملیات خاصی انجام بدهند و ... شاید با وجود شخصیت کلیکوچولو در سریال بد هم نباشد.
دیروز قسمت هشتم دوست نابغه را دیدم و واقعاً منتظر بودم این فصل هم همینجا به پایان برسد. سؤال بزرگم این بود که چطور قرار است باقیماندهی ماجرا را در زیر یک ساعت نشان بدهند؟ که خب، تمام نشده. ولی نمیدانم بقیهاش را در فصل آینده نشان میدهند یا همین فصل، مثلاً یکی دو قسمت دیگر، ادامه خواهد داشت؟ باید تا هفتهی بعد صبر کنم.
ببین با آدم چهکار میکنند که مدام مطلب مینویسد و نظرها را هم میبندد!
یعنی فکر کن چیزهایی در مواقعی سرت آمده باشد که بعضی شرایط ـ با اینکه آرزویشان را نداری که هیچ، ازشان فراری هم هستی و بهراحتی برای دشمنت هم نمیخواهی ـ وقتی برایت پیش میآید، میبینی زیرپوستی هیجانزده هم شدهای!
انگار یک مرحلهی بازی است و اگر اعصاب و روانت را از دست بدهی قرار است در مرحلهی بعدی یکدانه نویش را بهت بدهند!
البته شاید هم همین باشد!
برویم مرحلهی بعد ببینیم چه میشود!
باز خدا را شکر اینقدر بیعقلی را دارم وگرنه یا خودکشی کرده بودم یا دیگرکشی. (بله،مثلاً من تا این حد شجاع و قدرتمندم، خخخخخ).
بهشدت عصبانی بودم و با اختیار کامل و حضور ذهن و (نمیتوانم بگویم سلامت و صحت عقل، ولی هشیار و مصمم) شروع کردم با صدای بلند به همهشان فحش دادن! بله، فحشهای آبدار؛ ولی البته که در تنهایی مطلق و بدون آگاهی هیچیک از آنها.
نتیجه اینکه بعد از مدتهاااااااااااا از فحشدادن بدم نیامد. بسیار متأسف شدم کار به جایی رسیده که این مرز برایم کمرنگ شده (هم آنها کمرنگش کردهاند و هم خودم راه مناسبی برایش پیدا نکردهام). احتمال میدهم در مرحلهی بعد، در چنین شرایطی، هدف تیراندازی با چهرهی آنها طراحی و به سویشان چاقو یا تیر و دارت پرتاب کنم.
ـ راه منطقی و درستش شمشیربازی و تیراندازی و کارهای مشابه است. چند شب پیش که فیلم جدید کنت مونتهکریستو را دیدم، مهر تأیید زده شد.