«سوزان، همانطور که آخرین دورش را تو ویستریا لین میزد، احساس میکرد نگاهش میکنند، و بهواقع اینچنین بود؛ روح آدمهایی که جزئی از محله بودند به او زل زده بودند و همچنانکه میگذشت، نگاهش میکردند؛ همانطور که به همه مینگرند؛ همیشه به این امید که زندگی میتوانست به ما بیاموزد خشم و اندوه، تلخی و پشیمانی را به یکسو نهیم . این ارواح نظاره میکنند و از مردم میخواهند به یاد داشته باشند که حتی ناامیدانهترین زندگی بسیار شگفتانگیز است»
ـ دلم میخواست عکسی از ارواح دوستداشتنی ویستریا را اینجا داشته باشم ولی بدجور داستان-لو-دهنده میشد و شرط انصاف نبود. بنابراین، به یادآوری کوچکی بسنده کردم.
سوزان: داری بلوف میزنی.
گبی: از کجا میدونی؟
سوزان: تمام این سالها، وقتی دستت خراب بود شروع میکردی به ضربه زدن به بالای لیوانت!
گبی: ایییییییین همه سال دست منو میخوندین و چیزی نمیگفتین؟
و بعدتر: خندههای اسکلوار گبیانه؛ وقتی تصورش را از چند سال آیندة خودشان برای آنها گفت.
ـ سبزی این رومیزی برای من یادآور بری وندیکمپ است؛ سبزِ بری.
مرد دوستداشتنی دهنسفت سریال: بن فاکنر، همون یارو اُسیه!
ـ اپیسود آخر سریال را میبینم و البته خوشحالم که بخشی از فصل 4 و کل فصل 5 را دارم که ببینم. البته برای بار دوم. و خوشحالم که میدانم باز هم سریال محبوبم را خواهم دید.
ـ آرزوی شیرین از ته دل: صحنهای که در انتهای دادگاه همدیگر را در آغوش گرفتند. 4 زن دوستداشتنی که همهجوره یکدیگر را دوست دارند و حتی ترککردنها و قهرهای مقطعیشان آنها را از هم جدا نکرد. پایة واقعی دوستی.
این سریال ب بهترین شکل تمام میشود و بوس به سازندگانش. بوس به همة زنهای ویستریالین و بوس محکم به کارن مککلاسکی بددهن قهرمان.
دقیقاً همین صحنه و همینجا، چیزهایی که میگوید، بهترین و درخشانترین تکة شخصیتش است.
فکرمیکردم من چیزی نیستم جز واسطهای میان این همه ماجرا.نقطهای میان این مصیبت ومصیبت دیگر...و اگردر یک لحظه این نقش ناچیز مایة ناراحتیام شده بود،حالا دیگر اینطورنبود،حالا قبولش میکردم،ازش استقبال میکردم،افتخار میکردم به اینکه میانجی واقعیتهایی هستم که درکشان نمیکنم،چه رسدبه اینکه مهارشان کنم،اما پیش روی من ظاهر شدندو گفتند:تو چیزی بدهکار ما نیستی جزاینکه هنوز زندهای ونمیتوانی ما را توی تبعیدومرگ وفراموشی ول کنی
کنستانسیا، ص 128
کنستانسیای فوئنتس جان را تمام کردم. یکسوم آخرش را با چه ولعی خواندم! داستانپردازی آن صفحات بسیار برایم دلنشین و مطلوب بود. نیمساعت در بانک نشستم و همچنان که وقتم از جانب بانک تلف میشد، کتاب را تا نزدیک به انتها خواندم. بیشتر از همه، شخصیت خود دکتر ویتبی هال را دوست داشتم و انگار که تا حدی شبیه من بود؛ بهویژه با توجه به نقلقول بالا.
فکر میکنم شخصیت «آئورا» بهگونهای در «کنستانسیا» حلول کرده؛ شاید هم نه، ولی یکجورهایی این دو را منطبق بر هم و در عین حال، طوری میدیدم که کاملاً یکدیگر را پوشش نمیدهند. در هر صورت، باید هر دو کتاب را بار دیگر بخوانم و با نقد و تفسیر هم همراه باشد.
نقداً دو تا «الهام» گمشده دارم که بهشدت دلم میخواهد پیداشان کنم و از احوالاتشان جویا شوم.
ـ درمورد یکیشان، به دوست مشترکی دست یافتهام که میتواند مرا از او مطلع کند. ولی نمیدانم خود «الهام» تمایل دارد یا نه.
ـ درمورد دیگری هم، میتوانم در سفر بعدی به شمال، از طریق فامیلش که معلمم بود، جویا شوم. باید این احساس خجالت یا ترس یا هرچیز دیگر را کنار بگذارم و اینبار صاف بروم در خانة معلم سابقم.
آن: میشه از اون پوشش سیاهت به من یادگاری بدی؟
دایانا: ولی من که لباس مشکی ندارم!
آن: موهاتو میگم.
آن: الوداع دوست من!
همین که ماریلا کاتبرت دوره آزمایشی واسه آن میذاره، از بین اووون همه آدم، زاااارپ باید ریچل لیند سربرسه تا آن امتحان بشه!
قیافه ماریلا موقع اولین رویارویی های آن و ریچل (و البته دعواهای آن با گیلبرت بلاید) و واکنش های ماریلا منو یاد مک گونگال میندازه که تو کتاب ۵، بعد از دهن به دهن گذاشتن هری با آمبریج، بهش گفت: بیا بیسکوئیت بخور. منتها ماریلا شخصیت کنترلگر و در عین حال منصفی داره.
پاتریشیا همیلتون بههههترین و دوست داشتنی ترین ریچل لیند دنیاس. قیافه ش منو یاد آلن ریکمن میندازه.
مامان بزرگ من طوری به نقل اطلاعات به روز و تا حدی جزئی درمورد افراد گوناگون علاقه منده که وقتی از دوستان و معلم های سابق و آشناهای مشترکمون حرف میزنه، انگار به شارژری نامرئی وصلش کردن و حتی چشمهاش برق عجیبی میزنه.
فکر می کنم تا این حد جزئی پرداختن به امور شخصی آدمهای زندگی مون حاصل احساس نادیده گرفته شدن و در واقع راهی برای مبارزه با اون باشه.
تیم بورتون شاید تو بچگی سگش را از دست داده و خیلی هم بهش علاقه داشته
یا شاید بهترین دوستش، ویکتور، این اتفاق براش افتاده
فرق من با اما سوان سریال وانس در این است که کاپشن قرمزم (سپر تدافعیام) را همیشه به اختیار خودم نپوشیدهام و اتفاقاً گاهی بسیار مشتاق و علاقهمندم آن را دربیاورم و توی کمدی تاریک پنهان کنم و مثل قوهای وحشی رفتار کنم ولی بیشتر اوقات ملاحظاتی که به دیگران و استانداردهایشان مربوط میشود مانع این کار مناند.
قرارگرفتنم در معرض سرما، دیروز و بهمدت چند ساعت، خستهام کرد. منتها چون با باران ریز همراه بود، نصف سختیاش شسته شد و رفت. عصر هرجور بود خودم را راضی کردم بروم باشگاه. نتیجه خیلی خوب بود. دوتا خستگی حاصل با هم میجنگیدند و مرا از غروب کلهپا کردند. درازکش، اینترستلار را تا جاهایی نگاه کردم و خواب مرا برد که برد.
یکی از مرزهای خوشبختی آنجاست که در یخچال جعبهای پر از ناپلئونی داشته باشی ولی چندان خوشمزه نباشند! انگار تشنه میبرندت لب چشمه و اینبار برت نمیگردانند؛ آب شور است! من هم در این مواقع توبهکار میشوم ولی عبرت نمیگیرم و بسیار توبه میشکنم.
صبح است ساقیا! عجیب خوابم میآید!
نیمة تاریک وجود و کنستانسیا را با خودم از سال پیش به سال جدید آوردم. در اواخر تعطیلات هم سفر در خواب مسکوب جان را تفننی دست گرفتم و چون تعداد صفحاتش کم است تقریباً در انتهای آن هستم. به این نتیجه رسیدم این نوع نثر و محتوا در دستة بخشی از دوستداشتنیهای من برای کتابخواندن قرار میگیرند؛ نثری منسجم و یکه با جریان «منطقی» سیال ذهن که دقیقاً مثل اسب آزموده و راهبلدی سوار (نویسنده/ خواننده) را باغریزه در دشتهای بزرگ با خود میبرد.
نیمة تاریک تأمل میطلبد و حتی تکرار. مرا قدری دقیقتر و موشکافتر کرده. به چیزهایی رسیدهام مثل: کاش زودتر میدانستم و کاش به این مواردی که خودم میدانستم، بدون تردید و با اطمینان بیشتری توجه میکردم.
کنستانسیا مرا به این نتیجه رسانده که فوئنتس در خلق شخصیتهایی که زمان و مکان نمیشناسند و انگار در خواب سفر میکنند ایدهآل من است. اما شیرینی روایت مارکز و آلنده را ندارد.
کتاب دیگری که دیروز شروع کردم و خواندنش برایم بسیار هیجانانگیز است خیره به خورشید از اروین یالوم است (با ترجمة مهدی غبرایی نازنین). هنوز موتورش خیلی گرم نشده و منتظرم ببینم جاهای هیجانانگیزش کجاست. آیا مرا به جایی میرساند که باید، یا بهتر است بیش از یکبار بخوانمش یا ...
خواب آن دوست/ استادم را دیدم که فکر میکردم فقط در ذهنم قرار است ساکن بماند ولی ورق برگشت و در دنیای واقعی هم چراغ راهم شده است. در خواب، مسئلة چالشناک خودم با او را برایش مطرح کردم. هیچ نگفت اما از نگاه و لبخند آرامش فهمیدم آن را پذیرفته است. تولد داشتیم و مهمانهایمان بسیار کم اما عجیب و سرشناس بودند. مثلاً یکیشان آیدین آغداشلو بود که حرف زدن و رفتارش بهشدت بر متیو مککاناهی منطبق بود! (قبل خواب، تلویزیون داشت اینترستلار را پخش میکرد و توی سفرم به دنیای شیرین خواب، صحبتهای شخصیتها را میشنیدم) میخواستیم برایش چایی یا شربت بیاوریم ولی یکی از کسانی که او را میشناخت گفت قهوه میخورد. من رفتم تا برایش قهوه آماده کنم ولی تلویحاً میگفتم برای این ساعتشان خوب نیست و ... بعدش هم ماجرای آوردن شکر و ... توی خانه شکر کافی نداشتیم و هرچه شکر در ظرف میریختم تبدیل به مایع چسبنده و ناجوری میشد (یاد فیلم 6 هری پاتر افتادم که سعی داشت برای دامبلدور از آن قدح سنگی آب بردارد و نمیشد) ولی جناب آغداشلو با بزرگواری قهوهشان را میل کردند و فقط در انتها گفتند: حق با تو بود! این ساعت برای قهوهخوردن مناسب نبود.
از یک طرف هم قرار بود یکی از مهمانها ژولیت بینوش باشدبههمراه آن فرانسویه که اسمش یادم رفت! (سرچ کردم: الیویه مارتینز) ولی خیلی پررنگ نبودند. البته الان دارم به این نتیجه میرسم خود آغداشلو و بینوش بهخودیخود نبودند؛ حضورشان مادی بود اما انگار نمایندة عباس کیارستمی بودند!
نه که دیروز کتابی با موضوع روانشناسی را شروع کردم و در آن به چند خواب اشاره شده بود؛ حالا برایم جالب شده این همه آدم مهم در خواب من چه مفهومی دارد!
خواب می دیدم گویا دانشجو شده ام و بینایی سنجی می خوانم. در خوابم به شدت راضی بودم از شرایط و به این فکر می کردم که بعد از فارغ التحصیلی، می توانم بلافاصله کار کنم و مادرم از این شغل و رشته تحصیلی ام بسیار خوشحال است. حتی به لباس کارم هم فکر می کردم: مانتوی سفید ساده و آرامش بخشی که مقبول و مطلوب است. اما بیدار که شدم، دیدم تمایلی برای این قضیه ندارم و خود مسائل آماده شدن برای کنکور و درس خواندن قبل آن به قدر کافی جذابیت ماجرا را از بین می برد.
قبلش در خواب، با مادربزرگم کل کل داشتم. خیلی محو یادم می آید؛ پدرم جایی کاری کرده بود (مثل لطفی در حق آنها یا کاری که باید در منزلشان انجام می شد) و ما سر همان کار بحث می کردیم. پدربزرگم هم دورادور و کمرنگ بود و انگار سوژه بحث یک صندلی قهوه ای بود. در جریان بحث، پدرم آمد و با او و برادر کوچکه، که در سن کودکی بود، جلو آپارتمانی رفتیم که چند نفر هم آنجا ایستاده بودند. زمان و فضایش طوری بود که مرا یاد این می اندازد که انگار قرار بود از آنجا هلیم بگیریم! تلویحا با پدرم بحث می کردم. گویا چیزی هم درمورد برادرم دیدم که الان یادم نیست.