7

امسال توی ذهنم هفت‌سینی از شخصیت‌های محبوبم چیدم:

سانسا استارک + استارک (آریا)

اسنو (جان) + سوروس اسنیپ (هری‌پاتری محبوب‌تر از ایشان هم داشتم ولی با «س» شروع نمی‌شدند)

سندباد

سلیمان نبی

سیمرغ

سامانتا شاو

سارا استنلی

همه‌ی «اوه اوه»ها!

از هفته‌ی پیش که در جلسه درمورد کتاب دفترچه‌ی مرگ صحبت شد، هوس کردم دوباره ببینمش؛ حتی چند اپیسود از آن را دم دست گذاشتم ولی هنوز قسمت نشد شروعش کنم.

اتفاقی متوجه شدم دوست نابغه فصل جدیدش آمده و خیلی خوشحال خوشحال، همان دو اپیسود را دانلود کردم و طی دو روز گذشته،‌ تماشا کردم. ساخت خوبی داشت؛ اپیسود اول کلاً درمورد لنو بود با اشارات کم‌مایه‌ای درمورد لی‌لا و اپیسود دوم با لنوچا شروع شد و کلاً به لی‌لا پرداخت. داستان جدی‌تر شده است و من همچنان دوست دارم فرصت کنم و جلدهای سوم و چهارم این مجموعه را بخوانم.

همین دقایقی پیش هم چهره‌ی روپرت گرینت را در تبلیغ یک سریال [1] دیدم و تا آمدم خوشحال بشوم که «وای،‌یه فیلم از یه هری پاتری!» متوجه شدم ترسناک است. هنوز ذهنم فرصت نکرده بود کاملاً منصرف بشود که اسم جناب ام. نایت را دیدم و گفتم منصرف‌شدن معنی ندارد که! با رعایت تمهیداتی می‌شود دید.

امروز هم خودم را انداخته‌ام در دامان پربرکت کتاب‌ها و برگه‌ها :)

آه راستی، هنوز داغ قطع‌شدن آن دوتا شبکه‌ی خوب که یکی‌شان بازی تاج‌وتخت پخش می‌کرد تازه بود که این یکی شبکه هم، که داشت شهرزاد پخش می‌کرد، قطع شد! حالا نه که من اولی را ندارم و حدود سه‌بار هم ندیده‌ام!

[1]. Servant

خداوند خواب‌هایم را به راه راست هدایت کند

یکی از اولین چیزهایی که امروز صبح بهش فکر کردم این بود که وقتی آخرشب فیلم بازگشت هری پاتری‌ها بعد بیست سال را نگاه کردم [1] و با دیدن صحنه‌هایی، نزدیک بود اشکم دربیاید، چرا باید خواب ببینم یکی، به‌دلیل اینکه گفته‌ام فلان مورد را در متنش اصلاح کند،‌ با نیت انتقام‌گیری، سر گذاشته به دنبالم و از آن طرف هم باید به خانم جوانی تذکر بدهم چرا طرفش را به‌راحتی آورده تو دستشویی بانوان و باهاش حرف می‌زند و حرف من این باشد که «تو هم خانمی و باید رعایت حال خانم‌ها برایت مهم باشد». دست‌کم خواب ولدمورتی، مرگ‌خواری، چیزی باید می‌دیدم. البته تنها نکته‌ی خوشایندش این بود که داشتم توی کتاب‌های شعر دکتر شفیعی دنبال یک شعر می‌گشتم که، چون خواب من است، پیدایش نکردم!

[1]. جای بعضی‌ها که به‌شدت خالی بود و جای بعضی‌ها خالی‌تر؛ ولی خداوکیلی می‌شد کمی بهتر هم باشد! مگر اینکه دنباله داشته باشد که بعید می‌دانم.

پیمان معادی در آزکابان

چند دقیقه از فیلم کمپ ایکس‌ـ ری را نگاه کردم. چند روز پیش، جایی نوشته بود که در آن به اسنیپ اشاره شده است؛ صحنه‌ای بود که پیمان معادی (زندانی احتمالاً عراقی) از سربازی که کتاب برای زندانی‌ها می‌آورد (کریستن استوارت) آخرین جلد مجموعه‌ی هری پاتر را می‌خواهد. سرزنششان می‌کند که چرا دو سال است هنوز این کتاب را نیاورده‌اند؛ هی حرف می‌زند و وسط حرف‌هاش اشاره می‌کند که «آدم اولش فکر می‌کنه اسنیپ شخصیت پلیدی داره ولی آخرش معلوم میشه فرد خوبی بوده». بعد هم می‌گوید «آزکابان رو بده؛ زندانی آزکابان». انگار به موقعیت خودش هم (در زندان) طعنه‌ی تلخی می‌زند و خب،‌ اگر کتاب محبوبش باشد، خیلی از هری پاتری‌ها باید دوستش داشته باشند! تازه،‌ بعدش هم می‌گوید هری پاتر را ده‌بار خوانده (یا شاید هم فقط جلد 3 را؛ من برداشتم اولی بود).

آخر آدم چنین فردی را زندانی می‌کند نادان‌ها؟

از «خیلی دوست داشتم بخوانمشان»ها

ـ ماجرای، به‌زعم من، نازکردن گودریدز حل شد. گویا تقصیر خودش نبوده. به هر حال، می‌دانستم غر که بزنم اتفاقی می‌افتد.

ـ وسط جنگل، هری نگران جان سیریوس و گیرافتادنشان بدون حتی چوبدستی و بعد هم چگونه رفتنشان به لندن و وزارتخانه است. همین که لونا پیشنهاد پروازکردن می‌دهد، رون از فرصت پیش‌آمده برای دلقک‌بازی (حتی از روی عصبانیت) نمی‌گذرد و به لونا می‌گوید: لابد باید با اسنورچل شاخ‌پلاسیده پرواز کنیم! لونا با صبر و بزرگواری جواب می‌دهد: اسنورکک شاخ‌چروکیده پرواز نمی‌کنه! آدم چطور می‌تواند مدام عاشق این بشر نشود؟

ـ سنجاب‌ماهی عزیز و درخت دروغ از همان‌هایی‌اند که مدت‌ها پیش به خواندنشان فکر کرده بودم.

اولی را چند ماه پیش از نشر ققنوس خریدم؛ همراه آن کتاب غیرداستانی جادویی. اما هفته‌ی پیش توانستم شروعش کنم. ستاره‌های درخشان کوچکی بین صفحات کتاب بود اما جز معدودی‌شان، مثل سنجابه و آینه و قنبرعلی، بقیه رو به خاموشی رفتند؛ حتی سنگ‌ها و موکوتاه‌کردن و بازار و پسر توی بازار. بله، آن چیزی نبود که تصور می‌کردم و می‌خواستم. در کل،‌انتخاب راوی اول‌شخص برای روایت احتمالاً راه‌رفتن روی لبه‌ی تیغ است چون، تا به خودت بیایی، می‌بینی هرچه از طریق حواس پنج‌گانه‌ی شخصیت راوی دریافت کرده‌ای و روی کاغذ آورده‌ای شده حدیث نفس و تارهایش دور دست‌وپای قلمت پیچیده و جاهایی به ورطه‌ی زیاده‌نویسی افتاده‌ای. این احساس شخصی من موقع خواندن چنین کتاب‌هایی است. نکته‌ی نچسب دیگر دیدگاه راوی به بعضی آدم‌ها بود؛ معلم‌ها و قنبرعلی را چاق و خپل و شلخته توصیف می‌کرد. انگار نویسنده با آدم‌هایی که لاغر و متناسب نیستند خصومت شخصی دارد.

دومی را تازه شروع کرده‌ام. حدود 400 صفحه است و با قلم ریز نوشته شده؛ خواندنش باید حالاحالاها طول بکشد. اما داستان و خواندنش، با همه‌ی جزئیات قشنگش، نسبتاً سریع پیش می‌رود. در مقایسه، راوی این کتاب سوم‌شخص است و ذهنیات فیث را برایمان می‌گوید اما احساس نمی‌کنم چیزی را توی چشم‌وچار من فرومی‌کند. بگذریم از اینکه درخت دروغ قرار است کتابی درخشان باشد.

گزارش لامایی کوچک در پیچ‌های ماچوپیچو

ورزشم نسبتاً نامنظم شده اما پیاده‌روی‌های اجباری (و نه ناخوشایند البته) بیشتر. زانوی راست هم کمی کرم می‌ریزد که امروز به نتیجه رسیدم چیز خاصی نیست و با توجه و بی‌توجهی متناوب، خودش به راه می‌آید.

کتاب نمی‌خوانم؛ گاهی جلوی تلویزیون و با دیدن سریالی آبکی یا فیلمی اتفاقی و جالب (مثلاً بخشی از هری پاترها یا The Young Messiah و...) کمی پانچو می‌بافم.

سریال جدیدی که کوچولوکوچولو می‌بینم  Tales from the Loop است و البته مدیچی عزیزم که فصل سومش آمده. ریبا و فرندز و تئوری بیگ‌بنگ و حتی دو دختر ورشکسته هم همچنان جسته‌گریخته و خیلی پخش‌وپلا سرجایشان‌اند و حالم را خوب می‌کنند.

«بگویم»نوشت: کتاب دیگری از نویسنده‌ی جدید دوست‌داشتنی‌ام خواندم که خیلی کم‌حجم و گوگولی است به نام مردی که بطری‌های اقیانوس را باز می‌کرد.

کارهای جدی و روزانه هم سر جایشان هستند و ... «زیاده عرضی نیست که دارای ارتفاع نباشد» [1].

[1]. بخش انتهایی شطحی قدیمی از احمد عزیزی.

بی‌دماغ لنگ‌درهوا

ولی برای لایک‌کردن آهنگ جبر جغرافیایی نامجو که برایت فرستاده‌اند، یکی از معدود استیکرهایی که بسیار مناسب است، لایک ولدمورتی است و بس.

Image result for lord voldemort sticker

پس‌نوشت: اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که اولین مطلب سال جدیدم،99، این باشد!


سندباد! بر تو باد دمنوش اسطخدوس

ـ بله، و بدین ترتیب، یکی از شاخک‌های دیگر هیولا هم با دمنوش جادویی اسطخدوس قطع شد.

ـ چرا وقتی من سرم شلوغ است و خرده‌کارهای شیرین کتابی و یادداشتی و ... دارم، هری پاتر پخش می‌کنید؟

اصلاً چرا من مرض هری‌دیدنم را کنترل نمی‌کنم؟

ـ پنج پا فاصله (هنوز با این اسمش مشکل دارم) تمام شد. یک‌جاهایی، وقتی درمورد احساس مسئولیت بی‌مورد استلا حرف می‌زد، جا داشت دستی به شانه‌ی خودم بزنم و به افق خیره شوم و فکری جدی بکنم.

ـ خب اژدها جان! جایزه‌ی امروزم چه باشد؟

خودش به‌تنهایی نسل جدید غارتگران است

جیمز سیریوس، فارغ از اینکه نوه‌ی مرحوم بلاگرفته جیمز پاتر است و نام سیریوس را بر خود دارد، خون فرد و جورج هم در رگ‌هایش جاری است.

خدا به داد هری و پروفسور مک‌گونگال برسد!

مستقر در خانه‌ی بلک و اهمیت کریچربودن

«g»هایش را مثل هری نوشته بود: تک‌تک «g»های نامه را از نظر گذراند و مثل این بود که هریک از آن‌ها، در یک آن، از پشت پرده‌ای، صمیمانه برایش دست تکان بدهد. آن نامه گنجینه‌ی شگفت‌انگیزی بود؛ مدرکی که ثابت می‌کرد لی‌لی پاتری به‌راستی وجود داشته است که دست گرمش روزی بر صفحه‌ی آن کاغذپوستی به حرکت درآمده و با مرکب، ردی از خود به جا گذاشته که به قالب آن حروف درآمده است؛ به قالب آن واژه‌ها،‌واژه‌هایی درباره‌ی او، یعنی پسرش، هری.

آخخخ که چقدر از این جزئیات داستان هری خوشم می‌آید! همیشه از خواندن آن‌ها و پرکردن بعضی حفره‌ها به قلم رولینگ، با جزئیات این‌چنینی، لذت می‌برم. خوانش شیرین استیون فرای هم که شکراندرشکر است!

توانایی رولینگ با شرح‌دادن جزئیات احساسات شخصیت‌هایش زیر سؤال نمی‌رود؛ اینکه نتوانسته همیشه خواننده را در موقعیتی قرار بدهد که خودش این احساسات را درک کند و لازم نباشد به اندوه،‌شادی،‌ امید، ناامیدی،... قهرمانانش اشاره‌ی مستقیم بکند. موارد غیرمستقیم جالب‌توجهی هم دارد که بعد از مدت‌ها ناگهان به ذهن آدم خطور می‌کنند؛ مثلاً اینکه ورد ظاهراً ساده‌ی «الوهومورا» را همیشه هرمیون به زبان می‌آورد شاید چون این هرمیون است که همیشه راهگشای اصلی هری و رون است.


چطور ولدمورت دچار چنین اشتباهی شده بود؟
هرمیون با صدای سرد و خشکی گفت: باید هم ولدمورت روش‌های جن‌های خونگی رو تا این حد دست‌کم می‌گرفت، درست مثل همه‌ی اصیل‌زاده‌هایی که با اونا مثل حیوون رفتار می‌کنند... نباید هم به فکرش می‌رسید که ممکنه اونا قدرتی جادویی داشته باشند که خودش نداره.

همیشه وقتی کسی به توانایی‌های خودش مغرور می‌شود انگار یادش می‌رود به چیزهای مهم دیگر توجه کند؛ چیزهایی ظاهراً کوچک که معمولاً زیر دماغش هم هستند.


هق‌هق‌های کریچر به شکل صداهای گوشخراشی درآمده بود:بعد به کریچر دستورداد بدون اون بره و هیچ‌وقت به بانوی من نگه چیکار کرده-فقط قاب‌آویز اولی رو نابودکنه.بعدش اون تمام معجون رو نوشید- کریچر هم قاب‌آویزها رو باهم عوض کرد ووقتی ارباب رگیولس به زیر آب کشیده میشد فقط نگاه کرد
هرمیون که داشت گریه میکرد،‌ناله‌کنان گفت: وای کریچر!
...و سعی کرد او را دربر بگیرد. بلافاصله جن خانگی بلندشد و ایستاد و با انزجاری آشکار،خودرا پس کشید: گندزاده به کریچر دست زد، کریچر به اون چنین اجازه‌ای نمی‌ده وگرنه بانو چی می‌گه؟

ـ بهت گفتم که اونو «گندزاده» صدا نکن!

هری این را گفت ولی کریچر قبل از آن شروع به تنبیه خود کرده بود: روی زمین افتاده بود و پیشانی‌اش را به کف آشپزخانه می‌کوبید.


(وقتی هری قاب‌آویز تقلبی را به کریچر میدهد تا سبیلش را چرب کند و دلش را به دست بیاورد و به خواست احتمالی ارباب رگیولس اشاره می‌کند:)
رون: زیاده‌روی کردی رفیق!
جن خانگی نگاهی به قاب‌آویز انداخته و ناله‌ای از سر حیرت و فلاکت سرداده و دوباره خود را روی زمین انداخته بود.
حدود نیمساعت طول کشید تا توانستند کریچر را آرام کنند و او از اینکه میراث آباواجدادی خانواده‌ی بلک را به او هدیه کرده بودند چنان از خودبیخود شده بود که زانوهایش سست شده بود و نمی‌توانست درست بایستد. ...

کریچر دوباره جلوی هری و رون تا کمر خم شد و حتی انقباض مسخره‌ای هم به سمت هرمیون از خود نشان داد که احتمالاً می‌توانست تلاشی برای ادای احترام باشد...

موقع روبه‌روشدن باحمله‌ی تناقض‌های این‌چنینی، خنده و دل‌شکستگی و بغض با هم تسخیرم می‌کنند. کریچر عالی است!


ـ هری پاتر و یادگاران مرگ.

هری‌جات

نکته‌های ریزودرشتی که با هربار یادآوری داستان هری توی ذهنم نقش می‌بندند خیلی برایم جذابیت دارند.

ـ مثلاً ماجرای آن عنکبوت غول‌آسا که در کتاب دوم، برای هری و رون دردسرساز شده بود، در کتاب ششم، بهانه‌ای می شود برای شکل‌گرفتن نقطة عطفی در داستان.

ـ گاهی فکر می‌کنم چرا بعضی رازهای توی کتاب باید با تحمل دردسرهای خیلی جانفرسا و اضافی گره‌گشایی بشوند؟ مسیرهایی که حتی بیشتر وقت‌ها به نظر می‌رسد بیراهه‌اند. هری و رون در کتاب دوم جانشان را به خطر می‌اندازند که آراگوک فقط به آن‌ها بگوید هاگرید در قضیة باسیلیسک بی‌گناه است. چیزی که خودشان هم تقریباً مطمئن بودند. یا کلی دردسر کشیدند و معجون مرکب پیچیده ساختند و بدتر از آن، خوردند تا بفهمند ملفوی نوادة اسلیترین نیست. خب این‌ها لبته پیام‌های خودش را دارد یا به زیبایی داستان می‌افزاید و در این شکی نیست. ولی همین وجهشان باعث انتقال احساسی به خواننده می‌شود؛ چیزی آمیزة طنز و اندکی پوچی. یا اصلاً کل ماجرای جادوکردن بعضی وقت‌ها خیلی غلوآمیز و بدوی و پرآب‌وتاب است؛ انگار جادوگرها،‌مثل ماگل‌ها،‌ خیلی دربند به‌روزکردن ابزار زندگی روزمره‌شان نیستند.

ـ یکی از رازهای دنیای جادو اختراع طلسم است؛ اینکه چطور شخصی به ذهنش خطور می‌کند کلماتی را خلق کند که نیرویی خاص داشته باشند. اصلاً چطور آن نیروی خاص را در دل آن کلمات جای می‌دهد؟

و فکر می‌کنم طلسم هرچه قدیمی‌تر و پرتکرارتر باشد، اجراکردنش راحت‌تر است؛ مثل اکسیو. چون هرچه تعداد تکرار طلسمی بیشتر باشد، انگار قدرت طلسم هم بیشتر می‌شود؛ مثل دعاکردن دسته‌جمعی. اینجا سختی کار شاهزادة دورگه بیشتر مشخص می‌شود؛ اینکه چطور آن طلسم‌های مفید قدرتمند را اختراع کرده بود؟

یک تجربة شخصی

گوش‌کردن به کتاب صوتی آدم را جلو می‌اندازد. انگار سریع‌تر کتاب می‌خوانی و کلی وقت مرده کشف می‌کنی که تبدیل شده به یک پای رقصیدن با کلمات.

بعد فکر کن اگر خوانش کتاب حرفه‌ای باشد؛ چه لذذذتی دارد گوش‌کردنش! به من که حتی بیشتر از خواندن با چشم‌های خودم می‌چسبد؛ خیلی بیشتر.

یکی از علاقه‌مندی‌هایم (فانتزی‌هایم) هم شده خوب‌کتاب‌خواندن. مثلاً دیروز که داشتم فصل 22 شاهزادة دورگه را با صدای فرای جان گوش می‌دادم،‌ آنجا که هری و اسلاگی سر خاطرة مورد نظر با هم صحبت می‌کنند، خودم را گذاشته بودم جای فرای و توی ذهنم همان‌طور قشنگ و بااحساس می‌خواندم کتاب را.

Image result for stephen fry reading

;' قاب جدید گوشی

1. این میان، به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم جان اسنو بود

جان اسنو؟ البته شخصیت محترم و محبوبی دارد؛ مخصوصاً اگر بتوانم کل کتاب‌ها را بخوانم، مطمئنم خیلی بیشتر تحسینش می‌کنم.

اما راستش در این مورد، من بیشتر انتظار آریا را داشتم یا دست‌کم موجودات فانتزی مثل اژدها یا دایرولف (در قالب نماد خاندان‌ها) یا خود لرد استارک بزرگ. ولی همین هم زمینة‌سفید خیلی جذابی دارد و سایة گوست بر سر جان هم خیلی پررنگ است.

یکی دیگر هم بود که طرح کلة گوزن داشت و خیلی شبیه طلسم سپر مدافع هری بود. آن هم انتخاب مناسبی بود. ولی خب، گات برنده شد.

2. مسئلة دیگر مورد پله‌ها بود. پله‌برقی‌های وسط پاساژ از آن‌هایی بودند که سرعتشان کند است و اگر کسی رویشان بایستد تند می‌شوند. برای برگشت، من زیادی روی هوشمندبودنشان حساب کردم و با اصرار آن بالا ایستاده بودم که: «نه، باید برویم. اگر سرعتشان تغییر می‌کند حتماً جهتشان هم باید تغییر کند». خلاصه، خیلی خوب شد آبروداری نکردم و با آن‌هایی که داشتند سری دوم می‌آمدند بالا دعوا نکردم که: «نوبت ما بود برویم پایین؛ شما چرا فرتی آمدید بالا؟» و بعدش هم متوجه شدیم مسیر برگشت از همان پله‌های معمولی آن کنج است! نه، واقعاً فکر کرده بودم پله‌های هاگوارتزند؟!

ــ آن آپاستروف و نقطه‌ویرگول هم، که اول اسم مطلب تایپ شده، کار من نیست؛ کار یک برش گندة‌ سیب است که از دستم افتاد روی کیبرد و گذاشتم که بماند یادگاری.


دنیای موازی ناپلی

وای خدا! لی‌لا که کلاً مو بر تن آدم راست می‌کند با کارهاش. اما از لجبازی‌هاش و بعضی پیش‌بینی‌هاش خیلی خوشم می‌آید.

نینو هم که اصلاً شخصیت جذاب و مورد اعتمادی نیست.

لنو هم تا سیصدوخرده‌ای صفحه کتک‌لازم بود. آدم چرا باید این عوضی‌ها را انقدر دوست بدارد؟ دیدی لنو خانم؟ دیدی وقتی خودت را وارد بازی‌های بی‌خردانه‌شان نکردی چقدر همه‌چیز برایت بهتر شد؟

ـ واقعاً النا فرانته طوری جذاب می‌نویسد که کتاب را خیلی خیلی خیلی تند می‌توانی بخوانی و خیالت راحت شود.

ـ آن جمله‌های درخشان جذاب که در فصل اول سریال مرا وسوسه کرد طالب خواندن کتابش شوم، در جلد دوم، خیلی کم‌اند اما هنوز هم درخشان‌اند. البته فقط جلد دوم را خوانده‌ام.

ـ به این فکر می‌کردم بخشی از لی‌لا را خیلی راحت شناختم، بخشی از لنو را هم به‌راحتی به یاد آوردم؛ همه را از خودم و درون خودم. یکی مربوط به سال‌های دورتر و دیگری خفته و گویی در کمین. بعد فکر کردم احتمال دارد خیلی‌ها بگویند «بله، من با لی‌لا یا لنو خیلی همزادپنداری می‌کنم و ..» و یادم آمد که، چقدر راحت و شیرین، بعضی از وجوه شخصیت‌های هری پاتر، نغمه یا رمان‌های دوست‌داشتنی دیگر را در خودم شناسایی کردم. انگار کار نویسنده‌های خوب نگه‌داشتن آینه‌ای جلوی ما است و ساختن دنیایی برای تجربة مجازی آنچه خیلی اوقات در سودای انجام‌دادنش بوده‌ایم و هستیم؛ نشانمان دهند که اگر فلان کار را می‌کردیم چه می‌شد و زندگی‌مان چه رنگ و بویی می‌گرفت.

ـ بله خب؛ اگر جلدهای دیگر کتاب هم به همین صورت دستم برسد؛ مطمئنم می‌خوانمشان.

ـ از اینکه اسم‌هایشان را هزارجور مخفف می‌کنند خیلی خوشم می‌آید:

رافائلا: لی‌لا، لینا

النا: لنو، لنوچا

پینوچیا: پینوچا، پینو، پینا

و اینکه گاهی دو بخش اول اسم را فقط می‌گویند:

آنتونیو: آنتو

استفانو: استه

پاسکوئله: پاسکا.

erised fo rorrim

کینگزکراس لعنتی! کینگزکراس دوست‌داشتنی پرمفهوم که شایستة همسایگی هستی حتی!

یکی از آرزوهام این است که در یکی از سالگردهای بازگشایی مدرسة عزیزم، هاگوارتز، بروم سکوی نه و سه‌چهارم؛ خودم را بغل کنم و بگذارم توی یکی از کوپه‌های قطار و در حالی که با جادوگربچه‌های دیگر نشسته‌ایم و مشغول ردوبدل‌کردن تصاویر قورباغه شکلاتی‌هایمان هستیم، از خودِ روی سکو ایستاده‌ام خداحافظی کنم و برایش بوس بفرستم و زیرلب، از پشت شیش، بهش چیزهایی بگویم که نشنود و بعد هم، همین که قطار راه افتاد، بلند شوم سریع پنجره را باز کنم و داد بزنم: برات جغغغغد می‌فرستمممم.

از این‌ور هم خودم با لبخند دلتنگی و ضایت و حاکی از مرور خاطرات، برای قطار دست تکان بدهم و آرام‌آرام بروم یک‌جایی؛ چه می‌دانم، شاید یورک‌شایر یا کسل‌کوم که این‌همه از دیدن تصاویر مناظرش هیجان‌زده می‌شوم.

Image result for castlecomb

بله، هنوز هم جزئیات داستان هری پاتر شگفت‌زده‌ام می‌کند و مرا به وجد می‌آورد.

ــ کل ماجرای ملاقات هری و دامبل در کینگزکراس را باید قاب کرد زد یک‌جایی که روزی دست‌کم یک‌بار بشود دیدش.

گاهی به گوی نگاه کن

دیروز و پریروز، موقع کار، تلویزیون روشن بود چون فورچونای تصویری در اوج بود و فیلم‌های هری پاتر پخش می‌شد؛ خشی از زندانی آزکابان، کل جام آتش و محفل و شاهزاده پخش می‌شد و من گاهی سرم را برمی‌گرداندم و لذت می‌بردم، استراحت می‌کردم، فکر و یادآوری و ... . نمی‌دانم امروز هم می‌توانم منتظر دو یادگاران مرگ باشم یا نه. امتحانش ضرری ندارد. گرچه گاهی ترجمه مایة‌ خنده یا عصبانیت است! ولی از شیرینی کل ماجرا نمی‌کاهد.

Image result for ‫هری پاتر‬‎

دن چقدر خوب بازی کرده، خیلی خوب! اما واتسون بعضی جاها زیادی هیجانی است و باعث فاصله‌گرفتن من از هرماینی می‌شود (هنوز هم تلفظ و دیدن شکل نوشته‌شدة «هرمیون» را بیشتر دوست دارم؛ با آن «ن» آخرش).

1. نقش سیبل تریلانی و کلاس‌های پیشگویی و آنچه او می‌دید در هاله‌ای از طنز و انکار ارائه شد اما در نهایت، به پروفسور تریلانی و بینش‌هایش به‌شدت اعتقاد پیدا کردم. فکر می‌کنم حتی دامبلدور هم او را چندان جدی نگرفت. شاید بیشتر به چشم ساحره‌ای به او نگاه می‌کرد که نمی‌تواند فوران قدرتش را مهار کند و این نیرو سوءتعبیر می‌شود و ... اما چیزهایی که تریلانی در داستان گفت همه‌شان درست بود! حتی برای آمبریج هم پیشگویی بدی کرد که خب، آدم فکر می‌کند به‌خاطر بدبینی ذاتی تریلانی چنین چیزهایی را به آمبریج گفته (توی کتاب هم بود؟ یادم نیست و فرصت ندارم بگردم فعلاً). بعد هم که کلاس و سوژة پیشگویی در دنیای جادوگری افتاد در دامان سنتورها و طرح ایده‌شان در این مورد که آن هم جذاب و تأمل‌برانگیز بود.

آخ که چقدر دوست دارم کتاب‌ها را دوباره بخوانم! از انتها شروع کنم؛ مثلاً اول شاهزادة دورگه بعدش یادگاران و بعدش هرچه بطلبد. البته دارم خوردخورد کتاب ششم را با صدای فرای گوش می‌دهم.

2. از این هم خوشم آمد؛ الآن پیدایش کردم:

[گفته می‌شود که سه «یادگار مرگ» (Deathly Hallows) توسط خود فرشتة مرگ به وجود آمدند و او آن‌ها را به سه برادر داد. اولین برادر درخواست چوبدستی‌ای کرد که از همه قوی‌تر باشد و مرگ به او «ابرچوبدستی» (the Elder Wand) را داد. برادر دوم می‌خواست سنگی داشته باشد که به کمک آن مردگان را به زندگی باز گرداند و مرگ به او «سنگ رستاخیز» (Ressurection Stone) را داد. سومین برادر از مرگ خواست که به او شنلی دهد تا بتواند از چشم همه پنهان شود و «شنل نامرئی» (Cloak of Invisibility) را دریافت کرد.

سرنوشت این سه برادر هنگام جنگ هاگوارتز بازسازی شد. ولدمورت تشنه قدرت بود و در پی یافتن ابرچوبدستی به جست و جو پرداخت. چوبدستی‌ای که بعدها به او خیانت کرده و باعث مرگش شد. اسنیپ انگیزه‌اش عشق زنی بود که سالیان پیش مرده بود و همین عشق او را به کشتن داد. هری اما کسی بود که با آغوش باز مرگ را پذیرفت و به همین دلیل بود که در جنگ پیروز شد.

هری، ولدمورت و اسنیپ در شرایطی مشابه به هم بزرگ شدند و بسیار شبیه به هم بودند و از این رو همانند سه برادر می‌ماندند.]

3. یکی از تلخ‌ترین لحظات مرگ دامبلدور در برج بود؛ آن‌جا که می‌دانی دیگر چاره‌ای نیست و مجبوری در همان تنگی وقت و فرصت و امکانات، طوری همه‌چیز را جفت‌وجور کنی که کمترین بدی‌ها و صدمات حاصل شود؛ اینکه درکو قاتل نشود و روحش خدشه برندارد، هری در امان بماند، وجهة اسنیپ هم‌زمان پیش لرد سیاه (کشتن دامبلدور) و خانوادة ملفوی (حمایت از پسرشان) حفظ شود،... .

اما اتفاق جالب در این میان دست‌به‌دست‌شدن ابرچوبدستی از دامبلدور به درکو و بعدش هم خود هری بود! چیزی که ولدمورت خنگ امکان فهمیدنش را نداشت!

4. باز هم چیزهایی باقی می‌ماند.


باگشت شیرین ام. پی. تری. قدیمی به آغوشم و بازگشت من به آغوش نظم و خاطرات آرامش‌بخش

قیمه را گذاشتم که بپزد. دست‌هایم بوی پودر زردچوبه و زعفران گرفته‌اند؛ بوی نان‌های خشک آن سال‌ها، بوی آشپزخانة بزرگ قدیمی مادربزرگم در آن شهر دور خشک پرامید،‌ که امید شیرین من شده در این صبح. سرصبح، سه کتاب از هری پاتر، با صدای فرای،‌ دانلود کردم و بخت یارم بود و توانستم کسری کتاب‌های نغمه‌ام را هم بیابم و آماده‌شان کنم برای دانلود.

Broken می‌بینیم و با همة تلخی‌اش، از آن رضایت  داریم. جناب شان بین! شما کارتان خیلی درست است!

Image result for broken series

زکات دانلود مجانی

کتاب‌های صوتی هری پاتر را می‌توانید از این سایت، مجانی،‌دانلود کنید:

[https://potteraudio.com/]

من کتاب ششم با صدای استیون فرای جان را آمادة دانلود کردم. به‌تدریج، آن‌های دیگر را هم خواهم گرفت.

البته نوشته که برای دانلود، باید عضو شوید. من توانستم راه عضویت را دور بزنم. روی تراک‌ها (که به تعداد فصل‌های کتاب‌اند) کلیک کردم و گزینة IDM (دانلود منجر) برایم فعال شد و خوشبختانه تقریباً موفق شدم.

می‌توانید خوانش جیم دیل را هم انتخاب کنید.

وای چشم‌هاش!

و یادم رفت بگویم که:

چند روز پیش، آن نسخة دیوید کاپرفیلد را دانلود کردم که دنیل ردکلیف کوشولو و مک‌گونگال در آن بازی می‌کنند!

Image result for ‫فیلم دیوید کاپرفیلد دنیل رادکلیف‬‎

هاوزر خره!

1. اژدها: خب خب! خودت رِ جمع کن! باس بری اونجا که تا حالا نرفتی.

من: مگه تو نمیای؟

ـ من اگه بیام به نظرت برمی‌گردم دیگه؟ اونجا ممکنه بوی وطنم رو بده.

ـ خره! وطنت قلب منه!

ـ خره! این حرفا ... (چشمان اژدهایی قشنگش نمناک می‌شود) خیلی قشنگه ولی وقتی من هوایی بشم هیچی جلودارم نیس. می‌ترسم نتونم خودم رو کنترل کنم.

من: باشه نیا! خطرناک!


Image result for 9 3/4 platform

2. من اگر مرد بودم، دوست داشتم یکی می‌شدم مثل [این آقا] با همة ادا و اطوارهایش.