سه جادوگر در مسیر فتح تاروپودها*

گاهی اوقات به نظرم می‌رسد «واه، چه بوی گازوئیلی!»

یادم می‌افتد ماه‌هاست در پارک سر کوچه به کندوکاو مشغول‌اند!

امیدوارم زودتر تمام شود.


یا خدا، اپیسود نهم چه اسم ترسناکی دارد! همه‌ی قهرمان‌هایم را به تو می‌سپارم!

نمی‌دانم افسانه‌ی «جون» در این فصل قرار است تمام شود یا نه.

اصطلاح: hellhole


جادوگر کاغذی از نیمه گذشته و در نوع خودش افتضاحی است که بیا و ببین!

عوضش تاجر برف، شاهکار است! در صفحات آخرش به سر می‌برم. امیدوارم خوب هم تمام شود.


* آنجا که دلبرهای پارچه‌ای خانه دارند!

فلز، «کاغذ»، شیشه

مجموعه‌ای دوجلدی را شروع کرده‌ام که داستان جالب و جدیدی دارد اما ترجمه‌اش یک‌طوری بد است، به‌قدری بد است، ... که ... حیف داستان!

واقعاً خواندن متن و ترجمه‌ی نامیزان و ناموزون هم یکی از کارهای سخت است! تا حالا این‌طور با چشم و ذهنم درک نکرده بودم!

(وند-وندر) ریون‌کلایی مغرور!

واقعاً تأثیر داشت!

انرژی‌ام کم نشده هنوز (چون به خودم قول داده بودم «این یکی» حدود ساعت ده تمام بشود و قبل از جیره‌ی فرار برق‌های روزانه، بعدی را به جایی برسانم اما هنوز درگیر اولی‌ام و ممکن بود کلافه شوم).

اما اینکه هگرید از ورود به چوبدستی‌فروشی الیوندر امتناع می‌کند شاید به این دلیل باشد که الیوندر ماجرای بی‌چوبدستی‌شدن او را می‌داند و احتمال دارد چیزی به او بگوید که پیش هری رسوا شود یا چه‌بسا احساس کند نیروی چوبدستیانه‌ای هگرید را همراهی می‌کند و باز هم رسوایی به بار آید! درهرحال فکر می‌کنم به چوبدستی ربط داشته باشد. حالا هگرید می‌رود یه دور الکی بزند که یک‌هویی هوس می‌کند هدویگ را برای هری بخرد.

کلاً روی الیوندر حساسم؛ به‌نظرم شخصیت مرموز قوی خاصی دارد. حقش است داستان خاص خودش را با همه‌ی حواشی و جزئیات جذاب جالب داشته باشد.

اسمش Garrick Ollivander است و مرا یاد سیر و زیتون می‌اندازد!


من ... هری‌ام، ... هری، همین! (just Harry)

ای جانم! ای خوشکل قشنگم!

این بچه با این سن‌وسالش از منِ الآن هم فروتنی و پذیرش بیشتری دارد.

تفاوت مهم هری با پدرش و اسنیپ و البته ولدی و سیریوس و شاید دامبلدور حتی.

نمایشگاه

به‌طرز عجیبی دلم هوای رفتن به نمایشگاه کتاب کرد!

نه آن‌همه کتاب‌های این‌ور و آن‌ور خریده را خوانده‌ام و نه اصلاً برنامه‌ای برای کتاب و خرید دارم. فقط دلم شدید حال‌وهوای آن غرفه‌های پر از کتاب و هر چیز جالب کتابی را کرده است.

حتی تاریخ برگزاری را چک کردم. شاید شیطان زه‌زه درِ گوشم وردی خواند و ... .

دفعاتی که به نکایشگاه رفتم هر بار احساسات مشابه و متفاوتی داشتم. اولینِ اولین بار را تقریباً خوب یادم هست. دوستانم از من بیشتر کتاب خریده بودند و من غرفه‌ها را رج می‌زدم و سعی می‌کردم یک‌عالمه کتاب را تویذهنم انتخاب کنم برای بعدها. سال بعد اولین قدم بزرگ برای این کار بود و دست‌پرتر رفتم و برگشتم. همان دو سال اول از موارد خاص و خوب نمایشگاه‌رفتنم بود؛ به‌دلیل سه‌تفنگداربودنمان در آن سال‌ها.

از خلال خاطرات من و ژوکاره

وقتی حدوداً هشت سالش بود، چنان تحت تأثیر احساس گناهی که بر او بار می‌کردند بود که، با وجود سنگین‌نبودن آن بار و فقط به‌صرف احساسش، تصمیم گرفت خدا را بکشد. البته بابت همین فکر هم احساس گناه می‌کرد اما تا آن موقع از خدا توبیخ و تنبیه و بدی ندیده بود و نیز فکر می‌کرد، اگر یواشکی این کار را انجام دهد، دیگر عذاب و عقوبتی در انتظارش نخواهد بود؛ ظاهراً می‌توانست منبع همه‌ی ترس‌ها را بخشکاند. درصورتی‌که می‌شد مطمئن بود خدایان کوچک بیشتر و طولانی‌تر او را عقوبت می‌کردند!

قرار بود این کار را سلحشور جدیدش برای او انجام بدهد. اصلاً با پیداکردن این سلحشور بود که به فکرش رسید چنین نقشه‌ای بکشد چون سلحشورداشتن را جرمی بزرگ می‌دانست. شرط او برای پذیرش سلحشور همین بود. در تصوراتش او را می‌دید که در میانه‌ی روزی، که نباید دورْ هم باشد، با کیسه‌ای بردوش از موتور پیاده می‌شود و پله‌ها را بالا می‌آید و در چوبی هال، با شیشه‌های هشت‌ضلعی بزرگ رنگی، را باز می‌کند؛ کیسه‌اش را با چرخشی از دوش پایین می‌گذارد و دست در گردنش می‌برد و گردن‌آویز طلای بزرگ خورشیدنشان را از خود می‌کَند و به او می‌دهد: «این هم خدا»! خدا در گردی کوچک‌شده‌ی طلایی، با درخششی خیره‌کننده و ابدی، همچون موجودات طلسم‌شده‌ای به دام افتاده بود و قدرت ابراز اراده نداشت. آرام و مهربان سرنوشتش را پذیرفته بود.

سلحشور هم جوان موخرمایی نسبتاً درشت‌اندامی با شکمی کمی، فقط کمی، خیلی نامحسوس، برآمده بود که در نانوایی محل کار می‌کرد. ف، آن تکرار ف در نام فامیلی خیالی که برای او، به‌تبع اسمش، برگزیده بود همیشه مرا به خنده می‌انداخت اما خیلی سریع عادت کردم خنده‌ام را فروبخورم. حتی تعجب کردم که چطور اسمش را فهمیده است (هع! شوخی روزگار را ببین! برگزیده! برگزیده‌ی ژوکاره!) .

ژوکاره این‌طور بدیع بود؛ همیشه حواسش به آواها و تلألؤها بود از هرچیزی که در هوا حرکت می‌کرد نتیجه‌ای می‌گرفت و بر آن به‌شدت پافشاری می‌کرد. طوری که بعد از مدتی فهمیدیم نباید با ژوکاره بحث کنیم  و فقط خون می‌خوردیم.

در مقابل موی لخت و نرم سلحشور، خود ژوکاره «خدا»ی بی‌منازع ژولیدگی پنهانی بود که گاه ممکن بود فقط در موها یا لباس‌هایش مشخص باشد. اما کسی مثل من می‌دانست که او ژنتیکش ژولی‌پولی است؛ دست به هرچه می‌زند، بلافاصله می‌ترکد و انگار تخم اژدهایی غول‌آسا سر باز کرده؛ به همان صورت، تولد درهم‌ریختگی پشت درهم‌ریختگی در محیط اطراف او  رخ می‌داد و می‌زایید و می‌افزایید؛ همیشه مرکز کهکشانی لایتناهی از منظومه‌های نامنظمی بود. و باید اعتراف کنم این ویژگی او خیلی مخملی اما شدید در من تأثیر گذاشت. اصلاً یک روز رسماً و با تشریفاتی ذهنی و مقبول تصمیم گرفتم، با به‌هم‌ریختگی، نظم خاص خودم را داشته باشم و با افتخار، مهر و امضای من باشد. و چنین شد که شد (و هست)!

ژوکاره، دست‌کم همان خدای طلسم‌شده بزند به فرق سر دشمنت!  :))))

سلحشور لخت‌مو بی‌اعتنا در افق پشت نانوایی محل گم‌وگور شد و ژوکاره پروژه‌ی حذف خدا را تا مدتی با خود حمل می‌کرد اما سرانجام به این نتیجه رسید که بهتر است با خدا هم یک‌طوری کنار بیاید.

خیلی جالب بود که وقتی این‌ها را یادش انداختم، خیلی عادی ابراز کرد مثل روز در خاطرش مانده و نه بر آن درنگی کرد و نه لبخندی زد و نه ... هیچ! فقط سر برآمدگی شکم سلحشور با من اختلاف‌نظر داشت.

واقعاً باید برای خرید قدری آرد عرشه‌ی اولیسم را ترک می‌کردم؟

دیروز آمدم دوباره کیک درست کنم‌ ـ جایگزین آن کیکی که یک‌روزه بلعیده شد ـ دیدم بعله، آرد به‌اندازه‌ی کافی نداریم.

چه‌کار کنم؟ چه‌کار کنم؟

راضی نشدم آرد برنج قاتی کنم. راه دیگری به ذهنم رسید و راغب شدم امتحانش کنم. کمی جوی پرک را‌ آسیاب و با مقدار اندک آردی که داشتم مخلوط کردم. نتیجه جالب شد!

ـ این ماجرای دوره‌ی نوشتن هم دارد جالب می‌شود. پریروز (شنبه): جلسه‌ی دوم.

آدم‌ها و ما

متوجه شدم که ما دیگران را نه‌تنها از دیچه‌ی خاص نگاه خودمان می‌بینیم که، در تلاشی خستگی‌ناپذیر و ناخودآگاه، شبیه به خودمان، همتای خودمان، می‌انگاریم.

مطالبی را با دیگران در میان می‌گذاریم که انتظار داریم مثل خودمان درک کنند (چه کامل، چه ناقص یا حتی به‌اشتباه)، علاقه‌مندی‌ها و ناعلاقه‌مندی‌هایمان را به آنها هم تسری می‌دهیم و همین باعث می‌شود به‌مرور تا حدی شبیه آنها بشویم!

انگار یک‌طوری برعکس نوشتم اما نظرم همین است! در واقع، قضیه از انتهای آنچه نوشته‌ام پیش می‌آید و به ابتدا می‌رود. داشتم فکر می‌کردم وقتی در سطح تشعشعات دغدغه‌های دیگران قرار می‌گیریم و برای آن وقت می‌گذاریم، با آنها هم‌سطح می‌شویم و اگر تکرار شود، به همان سطح می‌رویم (و این از آنجا ناشی می‌شود که دیگری ما را چونان خود انگاشته و مواردی که برای خودش مطرح/ مهم بوده برای ما هم مطرح و ذهنمان را درگیر آن کرده است). حالا فرض کنید فردی دغدغه‌های آکادمیک داشته باشد و دیگری نه. این دو یا نمی‌توانند نقاط مشترک چندانی در این زمینه پیدا کنند یا آن آکادمیکی به امور غیر آن متمایل شود (اغلب همین است چون کم پیش می‌آید آن دیگری به سمت مقابل تغییر کند ـ سخت و وقت‌گیر است). اگر خیلی به این ماجرا وارد شوند، جملاتی ازقبیل «نمی‌فهمم»، «اذیت شدم»، و سؤال‌های درونی «چرا باید به این مسئله فکر کنم؟» پیش می‌آید.

جای بحث زیاد است. کلاً این‌ها را نوشتم که یادم باشد «سطح»م چه تغییراتی می‌کند و کدام‌ها برایم مجاز است و کدام‌ها نه.

در کل، طوری شده که دغدغه‌های مهمم را معمولاً نمی‌توانم با کسی مستقیم به اشتراک بگذارم و باید غیرمستقیم این کار را انجام بدهم؛ یعنی دنبال مکتوبات و اظهارات صاحب‌نظرها و اهل فن بگردم و با مطالعه (نوشتاری و گفتاری) به این اشتراک‌گذرای جامه‌ی عمل بپوشانم.

از جهتی،‌این شیوه خیلی مطلوب من است و از اول هم به چنین شیوه‌ای عادت داشته‌ام؛ گرچه خودآموزنده‌ی خوب و بابرنامه‌ای هم نیستم.

سرصبحی ...

خورخه ماریوی قهرمان هم از دروازه‌ی ابدیت عبور کرد!

همیشه شوروهیجان اصلاحگرانه و اجتماعی‌اش که آتش تندی هم داشت نظرم را جلب می‌کرد؛ انگار ناخودآگاه همیشه ستایشگر چنین انسان‌هایی بوده‌ام، احتمالاً چون خودم اینطور و در این حد و قامت نیستم.

اولین کتابش که خواندم فکر کنم همان جنگ آخر زمان بود؛ با آن حجمی که داشت، ذخیره‌اش کرده بودم برای تعطیلات بین دو ترم (شاید سوم و چهارم).ـ چه طاقتی داشتم آن روزگار! کتاب‌های مورد علاقه‌ام را نگه می‌داشتم برای فرصتی مناسب و می‌توانستم خودم را کنترل کنم زودتر از قرارم نخوانمشان. آن‌قدر که کارها و مطالعات جالب دیگر در طول ترم داشتم که می‌دانستم خیلی دلم برای چنین پروژه‌های قطوری لک نمی‌زند، آن‌قدر من و آن کارها و مطالعات دیگر به هم خوب گره خورده بودیم که دلم بهانه‌جویی نمی‌کرد. کاش روح‌نگار داشتم از حس‌وحال روح و روانم تصویر ضبط می‌کردم که با نگاه بهشان جانم ارام بگیرد و شاید بتوانم برنامه‌ریزی‌های مرتبط هم داشته باشم. باید توی مغزم بگردم و این تصاویر را پیدا کنم.

یکی دیگر از آن کتاب‌ها سینوهه بود که بالاخره دو جلدش را تمام‌وکمال خواندم و دلی از عزا درآوردم (احتمالاً اوایل ترم اول که هنوز درس‌ها جدی نشده بود؛ یا شاید هم بین دو ترم اول و دوم) و دیگری با نام جوینده‌ی راه حق از کازانتزاکیس عزیزم بود که ترم سوم را با کتاب محبوبم، گزارش به خاک یونان، از او آغاز کردم و از گنجینه‌ی کتابخانه‌ی استادم امانت گرفته بودم (الآن یادم افتاد اگر این را بین دو ترم 3 و 4 خواندم ـ که مطمئنم درموردشـ پس کتاب یوسا را در کدام تعطیلاتم خوانده بودم؟ فکر کنم در سالنامه‌های آن دوران نوشته باشم). چه لطف‌ها و گوهرهایی! البته ترم سوم آغاز هیجان‌انگیز کتابی دیگری هم داشت: آشنایی با بوبن و خواندن رفیق اعلی. در طول ترم هم جلد اول ادیان و مکتب‌های فلسفی هند از دکتر شایگان. الآن یادم افتاد یکی از جلدهایش را از دست‌دوم‌فروشی گرفته بودم. کمی گشتم و کتابم را پیدا نکردم! باز هم مدت مدیدی از کتابی سراغ نگرفتم و ازم فرار کرده! با ناامیدی به قفسه‌ی دیگری نگاه کردم و بله، خوب خودش را پنهان کرده بود! و از بخت خوبم، همان جلد اول بود!

ـ خواب دیشبم هم خیلی خوب بود؛ از کلی پله در ساختار شهری بالا و پایین می‌رفتم و مراقب بودم یک چیزی از دستم نیفتد (شبیه یک سینی خوراکی بود) و بعد روی زمین هم سعی می کردم کنترلش کنم. یک لامپ بزرگ با کارکرد عجیب‌وغریب بود که توی خوابم مرا یاد ایلان ماسک می‌انداخت. سر پیچ‌های خیابانی شبیه بزرگراه خلوتع به هرکسی که آن را مطالبه می‌کرد می‌دادند. یک نفر هم داشت مرا نادیده می‌گرفت که با فریاد آن لامپ را ازش درخواست کردم. خیلی بزرگ و سبک و سه‌تاقلمبه‌ی به‌هم‌پیوسته بود. انگار اگر تکانش می دادی روشن می‌شد و از ماده‌ی خاصی درست شده بود. نور در آغوشم بود که می‌توانستم کنترلش کنم. کلاً حس و احساسات خوب و رضایتمندانه‌ای در خوابم جریان داشت.

من و دقیقه‌نودی‌هایم

ـ آها!

جان‌سخت تازه دارد شکل می‌گیرد انگار. برو ببینم چه می‌کنی!

ـ ظهور نُه (لوریِن) هم روی غلطک افتاده و انگار از نصف گذشته. ولی خیلی به دلم نمی‌نشیند؛ بیشتر شرح و جزئیات نالازم و کم‌جاذبه است. می‌شد داستان را خیلی بهتر تعریف کند.

نه، واقعاً دیگر باید یک کاری بکنم تا بتوانم به‌معنی واقعی کلمه بگویم «کاره» را شروع کرده‌ام.

دوچرخه سواری در آرمان شهر*

برای شروع این کار جدیده، چشمم به ساعت افتاد و دیدم به‌به! 2 و 22 دقیقه! چه زمان رند و مناسبی!

و کارم را شروع کردم.

اما شروع کار برای من این‌طور نیست که رسماً و به‌معنی واقعی کلمه بنشینم پشت خود خود کار؛ باید اولش زمینه‌سازی کنم. مثلاً خورش را بار گذاشتم، صیفی‌جات را در مرحله‌ی شست‌وشو قرار دادم، حین همین کارها، چندتا از ظرف‌ها را شستم. صدای چک‌چک آب که آمد، سطل زیر ظرف‌شویی را نگاهی انداختم و بعله! پر شده بود. آب بدون کثیفی‌اش را ریختم کف آشپزخانه تا هم هدر نرود هم آنجا تمیز شود، و تی کشیدم.

چای سبز دم کردم و دو قسمت دیگر از سریال «جون» را ریختم روی فلش تا به‌موقعش به خودم جایزه بدهم. تلگرام چک کردم.

شاید باز هم خرده‌کاری بود ولی یادم نیست؛ آها! به لیموعمانی هم فکر کردم و اینکه نباید ازش شکست بخورم.

آمدم برای مرحله‌ی اصلی، دیدم ساعت 4 و 14 دقیقه است و به‌به! چه ساعت رند خوبی! که یادم افتاد برنج نشستم. اصلاً چای سبز هم که نباید این‌قدر زیر دم باشد! ظرفش را جابه‌جا کردم و یک لیوان برای خودم ریختم و با شکلات طلایی خوشکلم آمدم خیلی خیلی نزدیک به کار. حین این ساعت‌بینی دوم، همین‌ها را توی ذهنم نوشتم و فکر می‌کردم باید به‌سرعت اینجا ثبتشان کنم تا شاهکارهای قشنگم یادم بماند.

* با توجه به نام متن جدید

پروانه‌ای بر روی شانه، از آخرین لحظات حضور مادی

از وقتی از دنیا رفته، به نظرم می‌رسد انگار عضوی از بدنم را از دست داده‌ام که هم تا این زمان به داشتنش آگاه نبوده‌ام و هم همین حالا، که جای خالی‌اش گاهی خیلی عجیب غافلگیرم می‌کند، نمی‌شناسمش و کاربردش را نمی‌توانم تعریف کنم؛ اصلاً نمی‌دانم به کجای بدنم وصل بوده و نبودنش قرار است چطور مرا محدود کند.

اینکه نتوانسته‌ام برایش سوگواری درخوری انجام بدهم؛ انگار از نوع رفتنش شرمنده‌ام. انگار با رفتنش خیلی راغب هم نبوده یا لزومی نمی‌دیده با من خداحافظی کند. هیچ اجازه‌ای به خودم نمی‌دهم بابت این حس‌ها سرزنشش کنم. مگر من چه کرده‌ام که توقعی داشته باشم؟

کسی که بودنش لازم بود، اثرگذاری‌اش اجباری بود، اما تقریباً هیچ‌وقت نبود؛ در بزنگاه‌های مهم نبود مگر موارد اندکی. و در موارد اندکی هم بودنش مشکل‌ساز بود. اما باز هم به خودم اجازه نمی‌دهم از او توقعی داشته باشم. همان «من چه کرده‌ام؟ چه برای خودم و چه برای او یا آن دیگران».

هیچ ملالی نیست مگر احساسی پیچیده شبیه دلتنگی و دل‌گرفتگی و سردرگمی و کمی بی‌کفایتی و ...

سندباد و شلوارش

یکی از رؤیاهایم را «شلوار» عمل پوشاندم!

البته احساس می‌کنم این مدل چندان برای من ساخته نشده اما روند درست‌کردنش خیلی خوب بود و خودش هم همچین بد نشده. اگر بتوانم چیزی درست کنم که ظاهر مقبول‌تری داشته باشد دیگر عالی است!

یک مدل شلوار تبتی هم دیده‌ام و یک مدل دیگر از همین شلوار سندبادی هم، موقعیتش باشد آنها را هم امتحان می‌کنم ببینم خوشم می‌آید یا نه.


فیلم و سریال:

خاندان داوود و نغمه‌هایش!

تاسیان و جان‌سخت را سینه‌خیز طی می‌کنم ببینم چطور پیش می‌روند یا به کجا می‌رسند.

دختران کوچه‌ی غم باز بهتر از دوتای قبلی است انگار.


کتاب:

جلد سوم میراث لورین (ظهور نُه): خیلی چیزها از دو جلد قبلی یادم رفته و باید برگه‌ام را بخوانم تا کمی بهتر متوجه بشوم.

سلطان وقت خویش *

ـ من و وقت مثل ماهی لغزانی در دستان هم پیچ‌وتاب می‌خوریم.

دفتر روزانه‌ام را آماده کردم برای ثبت و خواستم بروم به صفحه‌ی دیگر که دیدم ا! صبرکن، صبر کن!آن صفحه مختص سال بعدی است.

باید با حوصله و فرصت بیشتری آماده‌اش کنم.

ـ بعضی اوقات هم فکر می‌کنم جناب وقت چیزهایی از زمان دنیایی موازی برایم کش می‌رود!

* نه من، نه او؛ هم من و هم او! قلمرومان با هم فرق دارد گرچه در کار هم تنیده‌ایم.

رنگ‌هایی که تا حالا جرئت امتحانشان را نداشتم

آن ماجرای دوگانه که داشت گره‌در‌گره می‌شد تا حدی وضعیت خوبی پیدا کرده است؛ مورد دوم به جاهایی رسیده و یک مقدار از کارهایم را که انجام دهم، سر اولی هم خراب می‌شوم. خیلی خوب است آدم امکانش را داشته باشد نقشه‌ی دوم، برنامه‌ی جایگزین، ... برای برخی مواقع و موارد فراهم کند که نگرانی‌اش تا حد امکان کمتر شود.

ته‌تهش ایراد از خودم بود که کار را به نا‌کاردان سپردم. دست‌کم سعی می‌کنم نظرم را به او بگویم. ببینیم در این دو روز باقی‌مانده چه می‌شود!


مثلاً کلی سکه‌ی طلا از مونته کریستو بار زده باشم ولی کشتی‌ام پنچر باشد و باید، جلوی چشم ماگل‌ها، با جادو آن را پیش برانم!

1. لاست دیشب تمام شد و هیجان‌زده‌ام قرار است جایش چه سریالی شروع شود!

2. کتاب منظومه‌ی تبعیض هم تمام شد؛ نکات خوب و جالبی داشت و چرخشی که درمورد یکی از شخصیت‌ها در ده، بیست صفحه‌ی پایانی انجام داد هم خیلی خوب بود؛ منتها بیشتر موارد خیلی عجله‌ای و سطحی و نه‌چندان دلچسب بود. داستان در پاکستان اتفاق می‌افتد اما آن‌چنان رگ‌وریشه در روایت ندوانده که آن را از این لحاظ مال خود کند؛ می‌شود همه‌ی عناصر را برداشت و در منطقه و کشور دیگری آن را تعریف کرد. این هم از نکات منفی‌اش بود. ظاهراً جلد اول است و نام کتاب در ترجمه تغییر کرده است.

3. این ماه در جریان اتفاقی/ اتفاقاتی بودم که سروتهشان خوب و خوش است اما دلشوره و قدری استرس و نگرانی و ... دارد؛ فکر می‌کنم در حقم اجحاف شده است. وقتی به جایی رسید که تهش مشخص شد،‌ کامل توضیح می‌دهم. فعلاً مثل تخم اژدها باید مراقبشان باشم تا سر باز کنند. تازه حال هگرید طفلک را می‌فهمم!

جلبک سرگردان

چهره‌ی آقای حیاتی را جوان‌سازی کرده‌اند و گذاشته‌اند کنار تبلیغ جلبک‌ اسپیرولینا.

ـ چقدر سم کلفلین از عهده‌ی نقش ادموند دانتس خوب برآمد، اندوه و حسرت را به‌خوبی با چشمان و چهره‌اش نشان داد و من از دیدگاه اولیه‌ام درمورد این سریال پشیمان شدم. مرسدیس هم خیلی خوب بود. داستان خوب پیش رفت و شدیداً مشتاق شدم کتاب را بخوانم، ببینم کدام جزئیاتی که تا امروز درباره‌ی این داستان گفته/ نوشته شده با اصل آن مطابق است.

یاکوپو از بهترین شخصیت‌های داستانی بود به نظرم. این اندازه حق‌شناسی و کاردانی از ویژگی‌های مورد احترام من است.

احتمالاً «سندباد» در خود کتاب اصلی هم آمده! اتفاق خوشایندی است که از اواخر کودکی  سندباد و ادموند جزء قهرمان‌های الهام‌بخش من بودند و در این داستان، یکی شدند؛ بدون اینکه از قبل بدانم!

آن موقع، سفر دریایی و فرار از زندان و یافتن گنج بی‌پایان در این داستان خیلی مرا به هیجان درمی‌آورد اما هرچه گذشت،‌ احساسات درونی و رنج‌ها و موفقیت‌های ادموند مورد توجهم قرار گرفت. تقریباً همیشه نمی‌توانم درک کنم چرا انتقام‌گیری و تلافی‌جویی‌های ادموند سرزنش و عقب نگه داشته می‌شود؟ ینکه خودش در پایان احساس خوبی ندارد طبیعی است چون خیلی چیزها از دستش رفته و او هم باید چاره‌ای برای رهایی خودش بیندیشد اما از لحاظ اجتماعی، مثلاً در داستان این سریال کوتاه، اگر ادموند دست آن شیاطین را از اختیاراتشان قطع نمی‌کرد دست‌کم فرزندان خودشان را به ورطه‌ی بدبختی می‌انداختند. چنین افراد فاسدی در کار ترویج فساد مالی و رفتاری در اجتماع هم بودند. چه بهتر که جلویشان گرفته شد! آن اتفاق‌هایی هم که برایشان افتاد، اگر ادموند نبود، دیر یا زود سرشان می‌آمد. پس زاویه‌ی دید در سرزنش ادموند اشتباه است؛ باید از این جهت مطرح شود کهروح خودش به‌سمت آسیب‌رساندن‌های ناخواسته‌ی برخی دیگر پیش رفت و خیلی راحت،‌ خود را ناچار به این کارها دید.

ـ و البته اینکه مثل بیشتر مواقع، در پایان این داستان، خیلی مغموم و دل‌گرفته شدم.

این هم از روزگار

در این روز فرخنده، کائنات لینک سریال کنت مونته کریستو را برایم فرستاد.

شاید همه‌اش را نبینم، مثلاً علی‌الحساب هنرپیشه‌ی نقش اولش اصلاً مورد علاقه‌ام نیست. اما از این لطف خیلی خوشحالم.

دیشب هم خواب داریوش را دیدم؛ خانم ونوس انگشتری به من داد که برسانم به داریوش، شاید قرار بود برای اجرای کنسرت دستش کند.

نقشه‌ی Marauders و دعوت‌نامه‌ی هاگوارتس قشنگم هم دو روز پیش دستم رسید.همچنین یک روباه متشخص بانمک دیگر.


نویسنده‌ی ناقلا و کشف زاویه‌ای جدید برای خم‌شدن بر چاه روحم

«راستی، لذت تنها‌بودن را چشیده‌ای، تنها قدم زدن، تنها دراز کشیدن زیر آفتاب؟ چه لذت بزرگی است برای یک موجود عذاب‌کشیده، برای قلب و سر!  منظورم را می فهمی! آیا تا‌به‌حال مسافت زیادی را تنها قدم زده‌ای؟ توانایی لذت‌بردن از آن بر مقدار زیادی از فلاکت‌های گذشته و نیز لذت‌های گذشته دلالت دارد. وقتی پسربچه بودم، خیلی تنها ماندم اما آنها بیشتر به زورِ شرایط بود نه به انتخاب خودم؛ اما حالا، با شتاب به‌طرف تنهایی می روم؛ همان‌طور که رودخانه‌ها با شتاب به‌سوی دریا سرازیر می‌شوند.»

ازدید من، این جملات فریبنده و دارای خودستایی مخفی‌اند. ولی ته دلم می‌گویم ای کافکای شیطان! خودت بهتر از هرکس دیگری می‌دانی تنها نیستی. تو به‌واقع چنان با موجودات درون سرت و سایه‌هایی که تعقیبت می‌کنند یا کنارت قدم می‌زنند مشغولی که دیگر وقت برای دیگران نداری.

ما لذت‌برندگان از تنهایی خودمان را به‌اشتباه تفسیر می‌کنیم. تنهایی واقعی احتمالاً خلئی جانگزاست؛ مثل کابوس‌های بچگی‌ام، چنان ‌که در صحرایی بی آغاز و پایان و بی‌رنگ و بی‌صدا و بو و ... رها شده باشم و ندانم کدام سمت باید بروم و حتی فاصله‌ام تا آسمان را هم نتوانم اندازه بگیرم و اصلاً اینکه بالای سرم است آسمان است یا سقفی کاذب و ساخته‌ی موجودی اهریمنی... چنان چنان رعب‌آور که حتی به گرسنگی و حمله‌ی نیروهای ناشناخته و خطرناک هم فکر نکنم چون همان خلأ جانگزا قرار است کارم را بسازد.

و بعد اینکه اغلب آدمیان به‌مرور با عذاب و شکنجه‌گرش اخت می‌شوند و لذت‌جویی‌شان را در حضور آن درد ازلی تجربه می‌کنند.

ـ یادم باشد «زین‌پس» رنجم را متمایل کنم به  آگاهی از نیاز به رنج و شناخت آن و همدردی بیشتر با خودم و نگاه جدید به سرخوشی‌ها. خیلی سخت است اما حتی «بر آستانه‌ی آن ایستادن» هم خوب است.

در حال‌وهوای شمال فانتزی

خواب حضور در جلسه‌ای خیلی کم‌جمعیت، در فضایی شایسته‌ی توجه و تقریباً قشنگ و امروزی و بسیار ساده، در نمی‌دانم کجا، که فردی ماجرای سریال تاج‌وتخت را تحلیل می‌کرد و شاید هم از روی کتاب یا فیلم‌نامه می‌خواند و رسید به تحلیل شخصیت آریا. اولش با یک سؤال شروع شد که جوابش مشخص بود. داستان از زبان چه کسی روایت می‌شود؟ پاسخ: آریا. ولی خب، در واقعیت که اینطور نیست. بعدش نیلوفر آلمانی 1 عکسی را نشانم داد که از جلسه گرفته بود؛ از من. با آن لباس ورزشی قدیم‌ها و خیلی راحت و آسوده نشسته بودم روی آن صندلی خیلی راحت ساده‌ی قشنگ؛ پشت به دیواری رو به حیاط، سمت راستم پنجره و سمت چپم قفسه‌ی کتاب بزرگ خلوت. در بیداری هم از ان عکس خیلی خیلی خوشم آمد،‌چه برسد به خواب. «من»ی را نشان می‌داد که در بخشی از ذهنم بوده‌ام و دوستش دارم؛‌به‌خصوص از لحاظ ظاهری.

یاد خواب چند شب پیش افتادم و آن پیشگویی‌واربودنش و رنگ سیمانی خاص و حس خلاصی. عجیب که بلافاصه اتفاق افتاد؛ با رنگ واقعی و حس خوب کمی مشابهش (بووگوولو).