دیروز آمدم دوباره کیک درست کنم ـ جایگزین آن کیکی که یکروزه بلعیده شد ـ دیدم بعله، آرد بهاندازهی کافی نداریم.
چهکار کنم؟ چهکار کنم؟
راضی نشدم آرد برنج قاتی کنم. راه دیگری به ذهنم رسید و راغب شدم امتحانش کنم. کمی جوی پرک را آسیاب و با مقدار اندک آردی که داشتم مخلوط کردم. نتیجه جالب شد!
ـ این ماجرای دورهی نوشتن هم دارد جالب میشود. پریروز (شنبه): جلسهی دوم.
متوجه شدم که ما دیگران را نهتنها از دیچهی خاص نگاه خودمان میبینیم که، در تلاشی خستگیناپذیر و ناخودآگاه، شبیه به خودمان، همتای خودمان، میانگاریم.
مطالبی را با دیگران در میان میگذاریم که انتظار داریم مثل خودمان درک کنند (چه کامل، چه ناقص یا حتی بهاشتباه)، علاقهمندیها و ناعلاقهمندیهایمان را به آنها هم تسری میدهیم و همین باعث میشود بهمرور تا حدی شبیه آنها بشویم!
انگار یکطوری برعکس نوشتم اما نظرم همین است! در واقع، قضیه از انتهای آنچه نوشتهام پیش میآید و به ابتدا میرود. داشتم فکر میکردم وقتی در سطح تشعشعات دغدغههای دیگران قرار میگیریم و برای آن وقت میگذاریم، با آنها همسطح میشویم و اگر تکرار شود، به همان سطح میرویم (و این از آنجا ناشی میشود که دیگری ما را چونان خود انگاشته و مواردی که برای خودش مطرح/ مهم بوده برای ما هم مطرح و ذهنمان را درگیر آن کرده است). حالا فرض کنید فردی دغدغههای آکادمیک داشته باشد و دیگری نه. این دو یا نمیتوانند نقاط مشترک چندانی در این زمینه پیدا کنند یا آن آکادمیکی به امور غیر آن متمایل شود (اغلب همین است چون کم پیش میآید آن دیگری به سمت مقابل تغییر کند ـ سخت و وقتگیر است). اگر خیلی به این ماجرا وارد شوند، جملاتی ازقبیل «نمیفهمم»، «اذیت شدم»، و سؤالهای درونی «چرا باید به این مسئله فکر کنم؟» پیش میآید.
جای بحث زیاد است. کلاً اینها را نوشتم که یادم باشد «سطح»م چه تغییراتی میکند و کدامها برایم مجاز است و کدامها نه.
در کل، طوری شده که دغدغههای مهمم را معمولاً نمیتوانم با کسی مستقیم به اشتراک بگذارم و باید غیرمستقیم این کار را انجام بدهم؛ یعنی دنبال مکتوبات و اظهارات صاحبنظرها و اهل فن بگردم و با مطالعه (نوشتاری و گفتاری) به این اشتراکگذرای جامهی عمل بپوشانم.
از جهتی،این شیوه خیلی مطلوب من است و از اول هم به چنین شیوهای عادت داشتهام؛ گرچه خودآموزندهی خوب و بابرنامهای هم نیستم.
خورخه ماریوی قهرمان هم از دروازهی ابدیت عبور کرد!
همیشه شوروهیجان اصلاحگرانه و اجتماعیاش که آتش تندی هم داشت نظرم را جلب میکرد؛ انگار ناخودآگاه همیشه ستایشگر چنین انسانهایی بودهام، احتمالاً چون خودم اینطور و در این حد و قامت نیستم.
اولین کتابش که خواندم فکر کنم همان جنگ آخر زمان بود؛ با آن حجمی که داشت، ذخیرهاش کرده بودم برای تعطیلات بین دو ترم (شاید سوم و چهارم).ـ چه طاقتی داشتم آن روزگار! کتابهای مورد علاقهام را نگه میداشتم برای فرصتی مناسب و میتوانستم خودم را کنترل کنم زودتر از قرارم نخوانمشان. آنقدر که کارها و مطالعات جالب دیگر در طول ترم داشتم که میدانستم خیلی دلم برای چنین پروژههای قطوری لک نمیزند، آنقدر من و آن کارها و مطالعات دیگر به هم خوب گره خورده بودیم که دلم بهانهجویی نمیکرد. کاش روحنگار داشتم از حسوحال روح و روانم تصویر ضبط میکردم که با نگاه بهشان جانم ارام بگیرد و شاید بتوانم برنامهریزیهای مرتبط هم داشته باشم. باید توی مغزم بگردم و این تصاویر را پیدا کنم.
یکی دیگر از آن کتابها سینوهه بود که بالاخره دو جلدش را تماموکمال خواندم و دلی از عزا درآوردم (احتمالاً اوایل ترم اول که هنوز درسها جدی نشده بود؛ یا شاید هم بین دو ترم اول و دوم) و دیگری با نام جویندهی راه حق از کازانتزاکیس عزیزم بود که ترم سوم را با کتاب محبوبم، گزارش به خاک یونان، از او آغاز کردم و از گنجینهی کتابخانهی استادم امانت گرفته بودم (الآن یادم افتاد اگر این را بین دو ترم 3 و 4 خواندم ـ که مطمئنم درموردشـ پس کتاب یوسا را در کدام تعطیلاتم خوانده بودم؟ فکر کنم در سالنامههای آن دوران نوشته باشم). چه لطفها و گوهرهایی! البته ترم سوم آغاز هیجانانگیز کتابی دیگری هم داشت: آشنایی با بوبن و خواندن رفیق اعلی. در طول ترم هم جلد اول ادیان و مکتبهای فلسفی هند از دکتر شایگان. الآن یادم افتاد یکی از جلدهایش را از دستدومفروشی گرفته بودم. کمی گشتم و کتابم را پیدا نکردم! باز هم مدت مدیدی از کتابی سراغ نگرفتم و ازم فرار کرده! با ناامیدی به قفسهی دیگری نگاه کردم و بله، خوب خودش را پنهان کرده بود! و از بخت خوبم، همان جلد اول بود!
ـ خواب دیشبم هم خیلی خوب بود؛ از کلی پله در ساختار شهری بالا و پایین میرفتم و مراقب بودم یک چیزی از دستم نیفتد (شبیه یک سینی خوراکی بود) و بعد روی زمین هم سعی می کردم کنترلش کنم. یک لامپ بزرگ با کارکرد عجیبوغریب بود که توی خوابم مرا یاد ایلان ماسک میانداخت. سر پیچهای خیابانی شبیه بزرگراه خلوتع به هرکسی که آن را مطالبه میکرد میدادند. یک نفر هم داشت مرا نادیده میگرفت که با فریاد آن لامپ را ازش درخواست کردم. خیلی بزرگ و سبک و سهتاقلمبهی بههمپیوسته بود. انگار اگر تکانش می دادی روشن میشد و از مادهی خاصی درست شده بود. نور در آغوشم بود که میتوانستم کنترلش کنم. کلاً حس و احساسات خوب و رضایتمندانهای در خوابم جریان داشت.
ـ آها!
جانسخت تازه دارد شکل میگیرد انگار. برو ببینم چه میکنی!
ـ ظهور نُه (لوریِن) هم روی غلطک افتاده و انگار از نصف گذشته. ولی خیلی به دلم نمینشیند؛ بیشتر شرح و جزئیات نالازم و کمجاذبه است. میشد داستان را خیلی بهتر تعریف کند.
نه، واقعاً دیگر باید یک کاری بکنم تا بتوانم بهمعنی واقعی کلمه بگویم «کاره» را شروع کردهام.
برای شروع این کار جدیده، چشمم به ساعت افتاد و دیدم بهبه! 2 و 22 دقیقه! چه زمان رند و مناسبی!
و کارم را شروع کردم.
اما شروع کار برای من اینطور نیست که رسماً و بهمعنی واقعی کلمه بنشینم پشت خود خود کار؛ باید اولش زمینهسازی کنم. مثلاً خورش را بار گذاشتم، صیفیجات را در مرحلهی شستوشو قرار دادم، حین همین کارها، چندتا از ظرفها را شستم. صدای چکچک آب که آمد، سطل زیر ظرفشویی را نگاهی انداختم و بعله! پر شده بود. آب بدون کثیفیاش را ریختم کف آشپزخانه تا هم هدر نرود هم آنجا تمیز شود، و تی کشیدم.
چای سبز دم کردم و دو قسمت دیگر از سریال «جون» را ریختم روی فلش تا بهموقعش به خودم جایزه بدهم. تلگرام چک کردم.
شاید باز هم خردهکاری بود ولی یادم نیست؛ آها! به لیموعمانی هم فکر کردم و اینکه نباید ازش شکست بخورم.
آمدم برای مرحلهی اصلی، دیدم ساعت 4 و 14 دقیقه است و بهبه! چه ساعت رند خوبی! که یادم افتاد برنج نشستم. اصلاً چای سبز هم که نباید اینقدر زیر دم باشد! ظرفش را جابهجا کردم و یک لیوان برای خودم ریختم و با شکلات طلایی خوشکلم آمدم خیلی خیلی نزدیک به کار. حین این ساعتبینی دوم، همینها را توی ذهنم نوشتم و فکر میکردم باید بهسرعت اینجا ثبتشان کنم تا شاهکارهای قشنگم یادم بماند.
* با توجه به نام متن جدید
از وقتی از دنیا رفته، به نظرم میرسد انگار عضوی از بدنم را از دست دادهام که هم تا این زمان به داشتنش آگاه نبودهام و هم همین حالا، که جای خالیاش گاهی خیلی عجیب غافلگیرم میکند، نمیشناسمش و کاربردش را نمیتوانم تعریف کنم؛ اصلاً نمیدانم به کجای بدنم وصل بوده و نبودنش قرار است چطور مرا محدود کند.
اینکه نتوانستهام برایش سوگواری درخوری انجام بدهم؛ انگار از نوع رفتنش شرمندهام. انگار با رفتنش خیلی راغب هم نبوده یا لزومی نمیدیده با من خداحافظی کند. هیچ اجازهای به خودم نمیدهم بابت این حسها سرزنشش کنم. مگر من چه کردهام که توقعی داشته باشم؟
کسی که بودنش لازم بود، اثرگذاریاش اجباری بود، اما تقریباً هیچوقت نبود؛ در بزنگاههای مهم نبود مگر موارد اندکی. و در موارد اندکی هم بودنش مشکلساز بود. اما باز هم به خودم اجازه نمیدهم از او توقعی داشته باشم. همان «من چه کردهام؟ چه برای خودم و چه برای او یا آن دیگران».
هیچ ملالی نیست مگر احساسی پیچیده شبیه دلتنگی و دلگرفتگی و سردرگمی و کمی بیکفایتی و ...
یکی از رؤیاهایم را «شلوار» عمل پوشاندم!
البته احساس میکنم این مدل چندان برای من ساخته نشده اما روند درستکردنش خیلی خوب بود و خودش هم همچین بد نشده. اگر بتوانم چیزی درست کنم که ظاهر مقبولتری داشته باشد دیگر عالی است!
یک مدل شلوار تبتی هم دیدهام و یک مدل دیگر از همین شلوار سندبادی هم، موقعیتش باشد آنها را هم امتحان میکنم ببینم خوشم میآید یا نه.
فیلم و سریال:
خاندان داوود و نغمههایش!
تاسیان و جانسخت را سینهخیز طی میکنم ببینم چطور پیش میروند یا به کجا میرسند.
دختران کوچهی غم باز بهتر از دوتای قبلی است انگار.
کتاب:
جلد سوم میراث لورین (ظهور نُه): خیلی چیزها از دو جلد قبلی یادم رفته و باید برگهام را بخوانم تا کمی بهتر متوجه بشوم.
ـ من و وقت مثل ماهی لغزانی در دستان هم پیچوتاب میخوریم.
دفتر روزانهام را آماده کردم برای ثبت و خواستم بروم به صفحهی دیگر که دیدم ا! صبرکن، صبر کن!آن صفحه مختص سال بعدی است.
باید با حوصله و فرصت بیشتری آمادهاش کنم.
ـ بعضی اوقات هم فکر میکنم جناب وقت چیزهایی از زمان دنیایی موازی برایم کش میرود!
* نه من، نه او؛ هم من و هم او! قلمرومان با هم فرق دارد گرچه در کار هم تنیدهایم.
آن ماجرای دوگانه که داشت گرهدرگره میشد تا حدی وضعیت خوبی پیدا کرده است؛ مورد دوم به جاهایی رسیده و یک مقدار از کارهایم را که انجام دهم، سر اولی هم خراب میشوم. خیلی خوب است آدم امکانش را داشته باشد نقشهی دوم، برنامهی جایگزین، ... برای برخی مواقع و موارد فراهم کند که نگرانیاش تا حد امکان کمتر شود.
تهتهش ایراد از خودم بود که کار را به ناکاردان سپردم. دستکم سعی میکنم نظرم را به او بگویم. ببینیم در این دو روز باقیمانده چه میشود!
1. لاست دیشب تمام شد و هیجانزدهام قرار است جایش چه سریالی شروع شود!
2. کتاب منظومهی تبعیض هم تمام شد؛ نکات خوب و جالبی داشت و چرخشی که درمورد یکی از شخصیتها در ده، بیست صفحهی پایانی انجام داد هم خیلی خوب بود؛ منتها بیشتر موارد خیلی عجلهای و سطحی و نهچندان دلچسب بود. داستان در پاکستان اتفاق میافتد اما آنچنان رگوریشه در روایت ندوانده که آن را از این لحاظ مال خود کند؛ میشود همهی عناصر را برداشت و در منطقه و کشور دیگری آن را تعریف کرد. این هم از نکات منفیاش بود. ظاهراً جلد اول است و نام کتاب در ترجمه تغییر کرده است.
3. این ماه در جریان اتفاقی/ اتفاقاتی بودم که سروتهشان خوب و خوش است اما دلشوره و قدری استرس و نگرانی و ... دارد؛ فکر میکنم در حقم اجحاف شده است. وقتی به جایی رسید که تهش مشخص شد، کامل توضیح میدهم. فعلاً مثل تخم اژدها باید مراقبشان باشم تا سر باز کنند. تازه حال هگرید طفلک را میفهمم!
چهرهی آقای حیاتی را جوانسازی کردهاند و گذاشتهاند کنار تبلیغ جلبک اسپیرولینا.
ـ چقدر سم کلفلین از عهدهی نقش ادموند دانتس خوب برآمد، اندوه و حسرت را بهخوبی با چشمان و چهرهاش نشان داد و من از دیدگاه اولیهام درمورد این سریال پشیمان شدم. مرسدیس هم خیلی خوب بود. داستان خوب پیش رفت و شدیداً مشتاق شدم کتاب را بخوانم، ببینم کدام جزئیاتی که تا امروز دربارهی این داستان گفته/ نوشته شده با اصل آن مطابق است.
یاکوپو از بهترین شخصیتهای داستانی بود به نظرم. این اندازه حقشناسی و کاردانی از ویژگیهای مورد احترام من است.
احتمالاً «سندباد» در خود کتاب اصلی هم آمده! اتفاق خوشایندی است که از اواخر کودکی سندباد و ادموند جزء قهرمانهای الهامبخش من بودند و در این داستان، یکی شدند؛ بدون اینکه از قبل بدانم!
آن موقع، سفر دریایی و فرار از زندان و یافتن گنج بیپایان در این داستان خیلی مرا به هیجان درمیآورد اما هرچه گذشت، احساسات درونی و رنجها و موفقیتهای ادموند مورد توجهم قرار گرفت. تقریباً همیشه نمیتوانم درک کنم چرا انتقامگیری و تلافیجوییهای ادموند سرزنش و عقب نگه داشته میشود؟ ینکه خودش در پایان احساس خوبی ندارد طبیعی است چون خیلی چیزها از دستش رفته و او هم باید چارهای برای رهایی خودش بیندیشد اما از لحاظ اجتماعی، مثلاً در داستان این سریال کوتاه، اگر ادموند دست آن شیاطین را از اختیاراتشان قطع نمیکرد دستکم فرزندان خودشان را به ورطهی بدبختی میانداختند. چنین افراد فاسدی در کار ترویج فساد مالی و رفتاری در اجتماع هم بودند. چه بهتر که جلویشان گرفته شد! آن اتفاقهایی هم که برایشان افتاد، اگر ادموند نبود، دیر یا زود سرشان میآمد. پس زاویهی دید در سرزنش ادموند اشتباه است؛ باید از این جهت مطرح شود کهروح خودش بهسمت آسیبرساندنهای ناخواستهی برخی دیگر پیش رفت و خیلی راحت، خود را ناچار به این کارها دید.
ـ و البته اینکه مثل بیشتر مواقع، در پایان این داستان، خیلی مغموم و دلگرفته شدم.
در این روز فرخنده، کائنات لینک سریال کنت مونته کریستو را برایم فرستاد.
شاید همهاش را نبینم، مثلاً علیالحساب هنرپیشهی نقش اولش اصلاً مورد علاقهام نیست. اما از این لطف خیلی خوشحالم.
دیشب هم خواب داریوش را دیدم؛ خانم ونوس انگشتری به من داد که برسانم به داریوش، شاید قرار بود برای اجرای کنسرت دستش کند.
نقشهی Marauders و دعوتنامهی هاگوارتس قشنگم هم دو روز پیش دستم رسید.همچنین یک روباه متشخص بانمک دیگر.
«راستی، لذت تنهابودن را چشیدهای، تنها قدم زدن، تنها دراز کشیدن زیر آفتاب؟ چه لذت بزرگی است برای یک موجود عذابکشیده، برای قلب و سر! منظورم را می فهمی! آیا تابهحال مسافت زیادی را تنها قدم زدهای؟ توانایی لذتبردن از آن بر مقدار زیادی از فلاکتهای گذشته و نیز لذتهای گذشته دلالت دارد. وقتی پسربچه بودم، خیلی تنها ماندم اما آنها بیشتر به زورِ شرایط بود نه به انتخاب خودم؛ اما حالا، با شتاب بهطرف تنهایی می روم؛ همانطور که رودخانهها با شتاب بهسوی دریا سرازیر میشوند.»
ازدید من، این جملات فریبنده و دارای خودستایی مخفیاند. ولی ته دلم میگویم ای کافکای شیطان! خودت بهتر از هرکس دیگری میدانی تنها نیستی. تو بهواقع چنان با موجودات درون سرت و سایههایی که تعقیبت میکنند یا کنارت قدم میزنند مشغولی که دیگر وقت برای دیگران نداری.
ما لذتبرندگان از تنهایی خودمان را بهاشتباه تفسیر میکنیم. تنهایی واقعی احتمالاً خلئی جانگزاست؛ مثل کابوسهای بچگیام، چنان که در صحرایی بی آغاز و پایان و بیرنگ و بیصدا و بو و ... رها شده باشم و ندانم کدام سمت باید بروم و حتی فاصلهام تا آسمان را هم نتوانم اندازه بگیرم و اصلاً اینکه بالای سرم است آسمان است یا سقفی کاذب و ساختهی موجودی اهریمنی... چنان چنان رعبآور که حتی به گرسنگی و حملهی نیروهای ناشناخته و خطرناک هم فکر نکنم چون همان خلأ جانگزا قرار است کارم را بسازد.
و بعد اینکه اغلب آدمیان بهمرور با عذاب و شکنجهگرش اخت میشوند و لذتجوییشان را در حضور آن درد ازلی تجربه میکنند.
ـ یادم باشد «زینپس» رنجم را متمایل کنم به آگاهی از نیاز به رنج و شناخت آن و همدردی بیشتر با خودم و نگاه جدید به سرخوشیها. خیلی سخت است اما حتی «بر آستانهی آن ایستادن» هم خوب است.
خواب حضور در جلسهای خیلی کمجمعیت، در فضایی شایستهی توجه و تقریباً قشنگ و امروزی و بسیار ساده، در نمیدانم کجا، که فردی ماجرای سریال تاجوتخت را تحلیل میکرد و شاید هم از روی کتاب یا فیلمنامه میخواند و رسید به تحلیل شخصیت آریا. اولش با یک سؤال شروع شد که جوابش مشخص بود. داستان از زبان چه کسی روایت میشود؟ پاسخ: آریا. ولی خب، در واقعیت که اینطور نیست. بعدش نیلوفر آلمانی 1 عکسی را نشانم داد که از جلسه گرفته بود؛ از من. با آن لباس ورزشی قدیمها و خیلی راحت و آسوده نشسته بودم روی آن صندلی خیلی راحت سادهی قشنگ؛ پشت به دیواری رو به حیاط، سمت راستم پنجره و سمت چپم قفسهی کتاب بزرگ خلوت. در بیداری هم از ان عکس خیلی خیلی خوشم آمد،چه برسد به خواب. «من»ی را نشان میداد که در بخشی از ذهنم بودهام و دوستش دارم؛بهخصوص از لحاظ ظاهری.
یاد خواب چند شب پیش افتادم و آن پیشگوییواربودنش و رنگ سیمانی خاص و حس خلاصی. عجیب که بلافاصه اتفاق افتاد؛ با رنگ واقعی و حس خوب کمی مشابهش (بووگوولو).
ـ عاشق ایمان اینژم اما، خوب، قدیسها هم مشکلات و زندگی پیچیدهی خودشان را دارند!
دوست دارم تواناییهای اینژ قافا و آریا استارک را با هم داشته باشم!
ـ الینای سریال خیلی خوشکل و دوستداشتنی است اما عشوههای نابهجا و بدون حسنپیشینه دارد؛ در آن موقعیت و با توجه به گذشتهاش، اصلاً متناسب نیست.باید با الینای کتاب بیشتر آشنا بشوم.
بله، سریال جملات قشنگ دارد اما کتاب تابهحال، نه!
برای خودم بستنی خاص بخرم؟
ـ توی این سرما؟
ـ یا مثلاً چندتا بستنی گوگولی بگیرم و بیاورم خانه و از هرکدام تکهای بخورم (مثلاً رژیم دارم و باید رعایت کنم).
ـ سرم...
ـ توی خانه گرم است و بستنی هم میچسبد.
* سریال زورو (جدید) :)
درمورد لیدیا میخواستم بنویسم آخرش عشق به دخترهایش و بهویژه، جنین نجاتش میدهد. مغزش را سمت درست داستان میچرخاند و رستگار میشود.
بعد یاد رامپل بیچاره افتادم که، برعکس، اعتقاد دارد عشق نقطهضعف است. بله با او هم موافقم؛ بهشرطی که فرد دنبال چیزی باشد که به او تعلق ندارد، مثل خود رامپل. مثل ملکهی شیطانی و مثل اِمای نالهکن.
رجینا، وقتی نظرش را تغییر داد، عشق خیلی قوی دربرابرش ظاهر شد و خیلی کمکش کرد. اِما در کل ضعیف و شکننده است؛ نهایتش همانی که در نسخهی موازی لباس شاهدختی پوشیده بود و بین گلها آواز میخواند و وقتی ننهباباش جلو چشمش سلاخی شدند باز هم دنبال ترحم از قدرت شیطانی بود! یعنی در هر شرایطی آن ضعف چندشآورش را بروز میدهد پس نباید در دنیای واقعی خیلی از والدینش بهخاطر تصمیمشان هنگام دنیاآمدن او شاکی باشد.
ـ خط کشیدم که یادم نرود. درمورد همه و همیشه صدق میکند؛ هرچقدر هم نقاط سیاه پیدا کنیم و آنها را مقصر بدانیم، نمیشود تلاش خودمان را برای یافتن چاره نادیده بگیریم، حتی اگر چیزی پیدا نشود، حتی اگر ناچار به نادیدهگرفتنشان باشیم، حتی اگر گاهی بهمان سیخونک بزنند. بله هستند، ما چه هستیم؟
خیلی دلم میخواهد زودتر یک کتاب دیگر را شروع کنم که ماجراهاش دلاورانه باشد و مغزم و قلبم را با هم قلقلک بدهد. احتمالاً چون دلم برای استوریبروک زیبا تنگ شده و میخواهم اصلاً همانجا زندگی کنم؛ با همان شرایط و امکانات و آدمها.
بهطبع، چون لای منگنهی لوسیفر و فایل زمینشناسیام [1]، باید کمی مدارا کنم. خودم به فردا امید دارم و همین فعلاً :)
برای اینکه انرژی بگیرم، صفحهی گودریدز را گذاشتهام در پسزمینه باز بماند؛ واقعاً مؤثر است.
ـ خودم را پابند کرده بودم مدام از ظرفیتهای «میوهای» برنامهام استفاده کنم و از امکان خوشمزهای که الآن جلویم است غافل مانده بودم! یک رایسکیک کپلی و نصف لیوان تخمه. همین نصف لیوان هم خوب برای خودش خیلی میشود!
[1]. راستش قبلاً نتایج چنین فایلهایی خیلی تأثیرگذارتر بود؛ مدتی است احساس میکنم دارم خودم را مسخره میکنم و باید ول کنم و بروم سراغ چیز دیگری.
*اسمی که یکی از بزرگترها روی زهزه گذاشته بود انگار (فکر کنم اون خواهر بزرگ بداخلاقش بود) و حتی مطمئن نیستم ترجمهی فارسیش کاملاً درست باشد.
امروز، یکم ژانویهی سالی که تصادفی یادم آمد عددش را دوست دارم، 24، بالاخره کل سریال Once Upon A Time را تمام کردم.
از ابتدای فصل هفتم، از اِما دست برداشتم ولی جایش مدام به جِی ناسزا گفتم! از این آدم چندشتر نبود که انتخاب کردند، نه؟
چند سال پیش، تا تقریباً نیمهی فصل هفتم را دیده بودم ولی بعدش را دیگر رغبت نکردم. اینبار هم از ابتدا شروع کردم و تا آخر فصل هفت را توانستم ببینم. خب فصل هفت خیلی سطحی و الکی شلوغ بود و هی جادوگر از اینور آمد و از آنور رفت و کلاً خود گاتل بیخود بود و ... فقط رجینا و هوک و ویور از هم سر بودند.
ـ حقیقتش دلم برای رامپل همین قسمت آخر سریال نبود که کباب شد؛ فصل ششم که مشخص شد قرار بود چه بشود و ننهش چکار کرد و چه شد بیشتر دلم سوخت! فسقلی تنهای بیگناه!
ـ وقتی آن یکی چروکین غبار شد، این آدم گفت «خب، خود فرد میتواند وجه بد و خبیثش را نابود کند» و متوجه شد که «اصلاً خود اوست که این وجه بد و خبیث و همچنین وجه خوب خودش را خلق میکند و هرکدام که پدید بیاید دیگر تا آخر عمر دست از سر و یقهاش برنمیدارد و باید یکجوری غول را توی شیشه کرد و آن خوبه را مسئول کارها و تصمیمگیریها کرد»
ولی فکر میکنم این آدم چند دقیقهی پیش چیز بهتری توی فکرش بود و متأسفانه باز هم کلمات از ذهنش پرواز کردند و رفتند به یکی از کشوهای پنهانی.