از بعدازظهر، دست به دماغ مبارک میکشم و هی به چپ و راست میچرخم و از زوایای متفاوت بررسی میکنم که چرا قرمز شده! یک- دو سناریوی فلان و بهمان که برایش نوشتم، سرشب یادم افتاد که "بابا جان! واقعا گربه است!" (آفتابسوختگی جزئی بابت پیادهروی طولانی در شهر).
بعد هم دکتر مغزم از دماغ متمایل شد به درد کف دست چپ! مبارک است! آخرش فوق تخصصش را با خودم میگیرد!
بله، دیروز چیز خاصی از آسمان نبارید جز قدری گرما... و خوب، بله؛ باید عرض کنم ذرات معجزهگونی در هوا جاری بود و میشود عنوان «بارش شانس و خوشوقتی» را به آن اطلاق کرد. به هر صورت، طبق قرارمان، رفتیم چشم بازار را دربیاوریم که چشم خودم در بازار درآمد! از آن همه بافت و رنگ و قشنگی در دنیای پارچهها البته! احتمالاً در یکی از زندگیهایم کارخانهی پارچهبافی دارم و بعضی شبها مرا، مست و لایعقل، از بین توپها و عدلهای بههمریختهی پارچه جمع میکنند و کسی هم صدایش را درنمیآورد چون خوبیت ندارد نقطهضعفهای رئیس برملا شود!
خرید کردیم ولی من نتوانستم برای خودم چیزی انتخاب کنم؛ همهشان را میخواستم و خودم را تنبیه کردم تا زیادهخواهیام فروکش کند. از طرفی، مدلهایی که در نظر داشتم در ذهنم با پارچههای مطلوبم خیلی راحت جور درنمیآمدند و بعد از چند ساعت، فهمیدم چکار کنم بهتر است. هنوز هم درمورد رنگ شک دارم! دستکم باید دو یا سه رنگشان را بگیرم تا شکّم برطرف شود!
خداوندا! خودت شک و آز و ولع مرا برطرف کن! فکر میکنم اینطوری یکجوری است!
دارم یک موزیک آرام گوش میدهم از کانال ژوزه و پسزمینه هم غرش نهچندان دوردست رعد است و چکچک مقتدرانهی قطرات باران روی چیزی که از کانال کولر صدایش تا این پایین میآید.
ـ بله، قرار بود امروز با مامی برویم بازار و خرید ضروری داشتیم و من بعد چندیییین روز بر کرم «تو خونه بمون، بعدنم میتونی بری، حالا چه عجلهایه» پیروز شده بودم.
یعنی قرار است نروم؟ فکر نکنم! الآن کک « از آسمون سنگ هم بباره باید بریم و چندتا خوشکل پیدا کنیم واسه خریدن» افتاده است به تنبان ذهنم.
بله آهنگ قشنگی است، مرسی دوستِ ژوزه!
چند شب پیش (شاید هفتهی پیش) بود که خواب پدرم را دیدم. هیچوقت در عمرم آنقدر صمیمی و مهربان نبودم با او؛ داشتم دلداریاش میدادم، اعتراف میکردم، و اوضاع ایدهآل بود. حتی در بیداری هم هیچوقت چنین ایدهآلی برای رابطهمان متصور نبودهام؛ لازم نمیدیدم، عقل و احساسم به آن راه نمیبرد،... هرچه.
توی خوابم، داشتیم سفر میرفتیم؛ بین شهرهای شمال لابد. در خیابان شلوغ شهر کوچکی، منتظر تاکسی بینشهری در صف ایستاده بودیم. صف هم شلوغ بود، شلوغی نه شهر و نه صف و نه خیابان آزارنده نبود؛ امنیتبخش بود انگار. کمکم باران گرفت و حرفها شروع شد. بهشدت راضی بودم از بحث بهمیانآمده و تا توانستم، قطعش نکردم. در واقع، خوابم قطعش کرد. فکر کنم پرید به خواب کوتاه دیگری که یادم نمانده و بعد هم بیداری.
خیلی سال پیش، فرصتش مهیا میشد که از این سفرها برویم؛ سفرهای دونفره بین شهرها. یکیش جایزهی تابستانی بود و تغییر حالوهوا و یکیش بهطفیلی دختر بهانهگیر فامیل که داشت زمین و زمان را به هم میدوخت چون عیدش داشت خراب میشد و پدرم، که عازم سفر کوتاهی بود، افتخار داد ما دوتا را ببرد که «شر بخوابد». خیلی راحت گفت: «دارم میرم پیش فلانی. میای؟» و نگاهش به من بود که فلانی را میشناختم و از خانوادهاش خوشم میآمد. من که گفتم: «ئه،چه خوب! آره میشه بیام؟»، دخترک مفش را بالا کشید و گفت: «میام». و انگار تأییدکی هم از من گرفت که بهش بد نگذرد. مسیر خیلی خوب بود و خوشمزه (آنوقتها عاشق ساندویچ الویه بودم). سر راه، در شهری ساحلی توقف یکساعتهای داشتیم که معارفهای زیرپوستی بود و البته دخترک آنقدر تیز بود که فهمید و برایم توضیح داد ولی من خودم را زدم به ناباوری. بعد هم، احساس میکردم به من ربطی نداشته که شاخکهایم را بخواهم بهکار بیندازم؛ زندگی ما از مدتها قبل سوا بود، چنانکه فقط تلاش داشتم مسیر خودم را بروم و به درودیوار نخورم.
سفر کوتاه یکشبه به حدود سهشبانهروز تبدیل شد و البته دخترک بیشتر از من سود برد. کلی هم راهکار و نصیحت و صمیمیت و فلان و بهمان نثارم کرد. پیادهروی دونفره هم داشتیم در شهر غریب؛ از آنها که سعی میکردیم مسیری سرراست را انتخاب کنیم ولی ادای حواسجمعها را درمیآوردیم که میتوانیم مسیر برگشت را پیدا کنیم! شب اول را هم در اتاق میزبان سخاوتمند خوابیدیم که تخت بزرگ راحتی داشت و کتابخانهای، بهچشم من، دریایی و قرار بود تا صبح بیدار بمانیم و کتاب بخوانیم اما فقط برق را روشن گذاشتیم و بیشتر ورور کردیم و کتابها چندان بهمان نچسبید.
دو سفر بزرگ دیگر، یکی در مسیر شمال ـ تهران بود که لحظاتی از بازگشتش را خاطرم مانده و دیگری از دل سرسبزی به کویر و دو پهنهی یکدست که بیپروا خودشان را در معرض تماشا میگذاشتند؛ آسمان و بیابان. همیشه تغییر فضا برایم جاذبهی خاصی داشته (لابد مثل خیلیها) و اینکه از بین آنهمه گیاه جسور سبز پرت شوم به جایی که بیشتر گلها گلِ روییده بر خارند یا برعکس، یکمرتبه چشم و دلم را سیراب میکرده است. درختهای زیاد و درهم اما انگار در خون و طبیعت من سرشته شدهاند چون، همانطور که به پستی و بلندیهای کویر در جاده خیره میشوم، هروقت تکدرختی میبینم، احساس خاصی پیدا میکنم. میتوانم اینطور بیانش کنم که، در نظر من، انگار آن درخت برگزیدهای، چیزی بوده که در آن فضای بسیار نامأنوس سبز شده است. انگار همهشان درختان حاجتاند، همیشه هم هوس میکنم زمان و ماشین بایستد و من راه بیفتم بروم آن دوردست یا بالای آن تپه در افق و درخت را از نزدیک ببینم. در کویر، همیشه این خواستهی بیزمان و ناخودآگاه با من بوده که درنگ کنم و از تپهها و کوههای نهچندان دوردست بالا بروم و ببینم پشتشان چه خبر است. معمولاً هیچوقت هم منظرهی پشت سرم را مجسم نکردهام؛ اینکه از آن بالا، جادهای که فعلاً در آن هستم چطور به نظر میرسد.
سفرهای دیگری هم بوده؛ مثلاً سفر حدود سی سال پیش با اتوبوس (عید 70 فکر کنم) بین دو استان شمالی که خیلی در طول راه به من خوش گذشت. نه موسیقیای برای گوشدادن داشتم و نه کتابی برای مطالعه. خودم زیرلبی زمزمه میکردم و با نگاه به جاده، خیال میبافتم و زمان از عمرم محسوب نمیشد. این سفرها دونفره نبود اما چنان از همه جدا بودم که انگار خودم برای رفتن تصمیم گرفتهام؛ یا آن سفرهای کمفاصله (گاهی حتی هفتگی) بهسمت شرق که مثل مرخصیهای چندساعته و فرودآمدن در سیارهای دیگر بود. من آزادی و شکافتن موقت پوستهای را تجربه میکردم اما دیگران مرا در زندگی معمول روزمرهام میدیدند (وانمودکنندهی خوبی بودم) و اینطور بود که میتوانستند با من ارتباط برقرار کنند وگرنه، ممکن بود بترسند، اگر با من حرف بزنند یا نگاهم کنند، از لبها و چشمانم شعاع سوزانی از سرخوشی فشرده جاری شود که درجا خاکسترشان کند.
همیشه باید نگاهم را به افق میدوختم و با لبخندی پنهانی، پشت سکوتم، در دل میگفتم: «شما که خبر ندارید!»
این را هم یادم رفت بگویم:
چندسالهی اخیر، میگویند هرکس سازی یاد میگیرد موسیقی تیتراژ گیم آو ترونز را مینوازد. چندین سال پیش هم میرفتند سراغ «اگه یه روز» آقای اصلانی. اما حتماً یکجاهایی در دنیا کسانی هم بودهاند که به نینوای حسین علیزاده فکر کردهاند.
اصلاً ایدهآلهای من، که در دنیای موازی مینوازمشان، اینهایند:
ـ نینوا
ـ آهنگهای یانی؛ مخصوصاً Until the Last Moment و مخصوصاًتر اجرای ویلونی سمول یروینیان
ـ بعضی سهتارنوازیهای جلال ذوالفنون
ـ بعضی آهنگهای فلامنکو و امریکای لاتینی و ... این دسته خییییییییلی گسترده و پروپیمان است! اصلاً حتی بعضیشان را هم نمیشناسم!
برگردان بیتی/ جملهای از مولانا دیدم که با نام «رومی» ثبت شده بود (از قضا، از این واژهی «رومی» خیلی خوشم میآید و بعدش از «بلخی» که به آن نام میخوانندش). معنای آن را دلم خواست اینطور بنویسم:
«سکوت زبان خداست؛ باقی، جز ترجمانی کممایه، نیستند»
اصلاً نمیدانم فارسی آن، که به انگلیسی رفته، چه بوده.
اسبوار، سهـ چهار کتاب خواندم طی این یک هفته و اسبناکترینشان 230 صفحهی باقیمانده از کتابی بهشدت جذاب بود که طی دیشب و امروز صبح زود، با عکسهای گاه تار و ناواضح از صفحاتش، روی گوشی مطالعه کردم و از همه جالبتر، نوشتن برگهاش طی یک ساعت بود! آن هم کتابی که نمیخواستم بررسیاش حیفومیل شودـ که نشد!
آفرین سندباد جان!
پس میتوانی طی زمانهایی کمتر هم کار مقبولی بکنی!
خوشبختی یعنی ...
دوستی داشته باشی که مدام کتاب بخواند و فیلم و سریال و انیمیشن ببیند و از استیکرهای بانمک تلگرام استفاده کند و از همه مهمتر، پرکلاغی باشد؛
دوست وروجک تازهجوانی داشته باشی که کنسرتهای قشنگقشنگ را بهت اطلاع بدهد و انگیزه در تو تزریق کند که گوش و دل و جانت را با آنها بنوازی؛
دوست تازهجوان دیگری داشته باشی که مصمم و جدی است و کتابهای خوبخوب میخواند و اسمهای قشنگقشنگ برای خودش انتخاب میکند؛
حتی نیلوی دورِ شورایی هم شمهای از خوشبختی است که این روزها فرت و فرت کتاب میخواند و آمارش چندینبرابر من است و دلم لبریز شادی میشود که «تا کتابِ خواندنی هست؛ زندگی باید کرد»؛
ـ ولی خودمانیم؛ آدم وقتی برای روزش برنامههای خفنخفن هیجانانگیز داشته باشد، خوابیدنش بعد از طلوع سخت میشود!
ئه، خرداد شد!
وقتی تاریخ انتشار پست قبلی را دیدم، با اینکه میدانستم امروز اول خرداد است، باز هم تعجب کردم!
خرداد یکی از شیرینترین احساسها را برای من بههمراه دارد: اول از همه، نزدیکشدن رهایی از بار نه ماه درسخواندن هرساله، که سه سال دبیرستانش واقعاً هنری نکردم در این زمینه و از «نخواندن»هایم بود که رها میشدم و تابستانهای بلاتکلیف و بیبرنامهای را میگذراندم که اهمیتشان در رهایی از طوفان سهمگین اقیانوس سبز و پاگذاشتن به خشکی و حسکردن زمین سفت زیر پاهایم بود. همین برایم کافی بود اما، در هر حال، کمبورها را میفهمیدم. من هم انسان بودم و فیلی داشتم که در حیاط پشتی بسته بودم و بهشدت هندی و نوستالژیپرور بود. گاهی حتی فکر میکردم آیا بهخشکیآمدن اصلاً میارزید به اینکه این سه ماه قشنگ پرارزش را اینطور سپری کنم؟ بله، گفتم که، من هم انسان بودم و شیطانهایی زیر گوشم زمزمه میکردند. الآن میفهمم چه خوب شد فیله را لوس بار نیاوردم،حتی به این قیمت.
بگذریم، از خردادهایم میگفتم.
آن احساس ملس خردادی طی آن سالها برایم شکل گرفت و معنای کاملی پیدا کرد چون تولد فروزان عزیزم بود و آن سالها ابیات تنهایی گوش میدادم و صدای احمدرضا و شعرهای سهراب شیفتهام کرده بود و یکبار، شعر «ندای آغاز» را در یکی از نامههای بلندبالایم برایش، که در پس غبارها ناپیدا شده، نوشتم تا تولدش را تبریک بگویم (در این شعر بهزیبایی به «شب خرداد» اشاره شده).
همین باعث شده هر سال خرداد برایم ملس باشد و یاد شعر سهراب بیفتم و آن احساس قشنگ رهایی قلقلکم بدهد و... دلخوشیها کم نیست!
در ارتباط با کتابهایی خاص، فعلاً شهرتم آمیزهای است از «رودهدراز» (به احتمال بسیار، در ذهنشان و البته به شکلی مؤدبانه، بر زبانها)، «مرتب و تقریباً سروقت»، «جانبرکف»، «الگوی نمونه»، تا حدی هم «تحسینبرانگیز». نمیدانم بعدش چه میشود ولی خودم که خیلی امیدوارم.
ـ بسیار خوب سندباد! در کسوت جدیدت که خوب ظاهر شدهای و امیدوارم همیشه مثمرثمر باشی و این حرفها.
نکتهی دیگر این است که، دوشنبهی گذشته، چراغی در ذهنم روشن شد (بعد از ربکا) و توانستم شروع کنم به اصلاح موضع «رودهدراز»ی. الته آدم دلش نمیآید ولی وقتی برای حذفشدهها و قیچیخوردهها برنامهای داشته باشی، اوضاع فرق میکند و مصممتر میشوی؛ مثلاً ثبتشان در وبلاگ یا حتی، مثل الآن، نگهداشتنشان در همان فایل وُرد خودت، با این امید قشنگ که بعدها به کار جدیتری بیایند و اصلاً همین زیادینوشتن است که باعث میشود آن خودِ فراموششدهات را از زیر خاکستر سالیان بیرون بکشی و مرمتش کنی و پروبالگرفتنش را شاهد باشی.
1. از ظهر، با خودم قرار گذاشتم، وقتی کار تمام شد، بیایم اینجا و غر مبسوطی بزنم بابت این مقاله. اما آنقدر وسطش و در کنارش کارهای دیگر پیش آمد که، در نهایت، همین الآن بود که دکمهی ارسال ایمیل را فشردم و تماااام!
از جانب من کار تمام شده و امیدوارم باید جلوی پسامدها مقاومت کنم. همان الطاف پیشین خیلی هم زیادی بود.
دوست دارم حتماً این مورد را، همچون تجربهای تازه، برای خودم ثبت کنم تا یادم باشد در زندگی چه شمشیرها که نکشیدم!
2. تازه چشمهایم به روی این باز شده که چه تصمیمهای ریز و درشت مهم و سرنوشتسازی میگیرم ولی هنوز خودم را همان سندباد کوچک میبینم که خودش را یواشکی به پای سیمرغ بسته بود تا مگر از آن ورطه خلاصی داشته باشد!
در دوران تعطیلی آرایشگاهها، بعد از سالها، مجبور شدم دست به دامان کرمهای کذایی شوم. نتوانستم خودم را راضی به استفادهی سریع آن بکنم و بهطبع، چندین روز طول کشید تا دستبهکار شوم؛ حتی با وجود شباهت بسیار نزدیکی که به ببعیهای محبوبم پیدا کرده بودم.
و آقا! چه تصویر رشک بهشتی! الآن از پوستم بیشتر از مواقع معمول راضیام. البته چون در چنین مواردی شلدست و سرعتحلزونیام، از موعد مقرر بیشتر روی صورتم ماند و سوختگی خفیف و ابتداییای داشت شکل میگرفت که با ژل علوعهوعراع و کرم افترفیلان به دادش رسیدم. ولی تا چند ساعت اژدهایان کوچکی زیر پوست صورتم خانه کرده بودند.
امروز هم، بعد از اینکه با ابزار ننهقمری صورتم را لایهبرداری کردم (همان شستشوی مفصل خودمان) احساس کردم «بهبه! چه پوستی!» همین باعث شد بروم سراغ شیشهی عسل و صورتم را عسلآگین کنم (یاد موگلی افتادم و خدا را شکر کردم بالو کنارم نیست).
خلاصه اینکه کرونا، بعد از بازگرداندن دلفینها و عروسدریاییها به کانال ونیز، به من پوستی هدیه داد که، تا یادم میآید، اینچنین تحسینبرانگیز از دید خودم نبوده است. خب البته دوران کودکی و نوزادیام یادم نیست که انسان بهترین پوست دوران زندگیاش را دارد!
شاید ایدهی بدی نباشد که حتی بعد از کرونا هم زمانهای آرایشگاهرفتنم را کمتر کنم. ولی معجزهی نهایی با شکوفاشدن امکان کوتاهی مو شکل میگیرد، شاید هم به ابروهای زیبا و مرتب و جادویی مربوط شود! باید دید. من که منتظرم.
بروم عسلها را بشویم تا زیر پاهایم باران چسبناکی نباریده!
ولی برای لایککردن آهنگ جبر جغرافیایی نامجو که برایت فرستادهاند، یکی از معدود استیکرهایی که بسیار مناسب است، لایک ولدمورتی است و بس.
پسنوشت: اصلاً فکرش را هم نمیکردم که اولین مطلب سال جدیدم،99، این باشد!
[این مطلب] که دیشب گذاشتمش چههمه نشانههای خوب دارد؛ ساعتش که تعبیر دو 7 تکراری است، شاعر و شعرش! احساسم موقع دیدن این بخش از شعر که دوگانه بود؛ هم اندکی ترس ناامیدی و هم هیجان و سرخوشی و کشف و اطمینان.
و فکر کنم شمارهی همین مطلب حاضر هم، که در وصف آن مطلب هفتدار است، هفتمین در این ماه باشد!
1. این میان، به تنها چیزی که فکر نمیکردم جان اسنو بود
جان اسنو؟ البته شخصیت محترم و محبوبی دارد؛ مخصوصاً اگر بتوانم کل کتابها را بخوانم، مطمئنم خیلی بیشتر تحسینش میکنم.
اما راستش در این مورد، من بیشتر انتظار آریا را داشتم یا دستکم موجودات فانتزی مثل اژدها یا دایرولف (در قالب نماد خاندانها) یا خود لرد استارک بزرگ. ولی همین هم زمینةسفید خیلی جذابی دارد و سایة گوست بر سر جان هم خیلی پررنگ است.
یکی دیگر هم بود که طرح کلة گوزن داشت و خیلی شبیه طلسم سپر مدافع هری بود. آن هم انتخاب مناسبی بود. ولی خب، گات برنده شد.
2. مسئلة دیگر مورد پلهها بود. پلهبرقیهای وسط پاساژ از آنهایی بودند که سرعتشان کند است و اگر کسی رویشان بایستد تند میشوند. برای برگشت، من زیادی روی هوشمندبودنشان حساب کردم و با اصرار آن بالا ایستاده بودم که: «نه، باید برویم. اگر سرعتشان تغییر میکند حتماً جهتشان هم باید تغییر کند». خلاصه، خیلی خوب شد آبروداری نکردم و با آنهایی که داشتند سری دوم میآمدند بالا دعوا نکردم که: «نوبت ما بود برویم پایین؛ شما چرا فرتی آمدید بالا؟» و بعدش هم متوجه شدیم مسیر برگشت از همان پلههای معمولی آن کنج است! نه، واقعاً فکر کرده بودم پلههای هاگوارتزند؟!
ــ آن آپاستروف و نقطهویرگول هم، که اول اسم مطلب تایپ شده، کار من نیست؛ کار یک برش گندة سیب است که از دستم افتاد روی کیبرد و گذاشتم که بماند یادگاری.