ئه، خرداد شد!
وقتی تاریخ انتشار پست قبلی را دیدم، با اینکه میدانستم امروز اول خرداد است، باز هم تعجب کردم!
خرداد یکی از شیرینترین احساسها را برای من بههمراه دارد: اول از همه، نزدیکشدن رهایی از بار نه ماه درسخواندن هرساله، که سه سال دبیرستانش واقعاً هنری نکردم در این زمینه و از «نخواندن»هایم بود که رها میشدم و تابستانهای بلاتکلیف و بیبرنامهای را میگذراندم که اهمیتشان در رهایی از طوفان سهمگین اقیانوس سبز و پاگذاشتن به خشکی و حسکردن زمین سفت زیر پاهایم بود. همین برایم کافی بود اما، در هر حال، کمبورها را میفهمیدم. من هم انسان بودم و فیلی داشتم که در حیاط پشتی بسته بودم و بهشدت هندی و نوستالژیپرور بود. گاهی حتی فکر میکردم آیا بهخشکیآمدن اصلاً میارزید به اینکه این سه ماه قشنگ پرارزش را اینطور سپری کنم؟ بله، گفتم که، من هم انسان بودم و شیطانهایی زیر گوشم زمزمه میکردند. الآن میفهمم چه خوب شد فیله را لوس بار نیاوردم،حتی به این قیمت.
بگذریم، از خردادهایم میگفتم.
آن احساس ملس خردادی طی آن سالها برایم شکل گرفت و معنای کاملی پیدا کرد چون تولد فروزان عزیزم بود و آن سالها ابیات تنهایی گوش میدادم و صدای احمدرضا و شعرهای سهراب شیفتهام کرده بود و یکبار، شعر «ندای آغاز» را در یکی از نامههای بلندبالایم برایش، که در پس غبارها ناپیدا شده، نوشتم تا تولدش را تبریک بگویم (در این شعر بهزیبایی به «شب خرداد» اشاره شده).
همین باعث شده هر سال خرداد برایم ملس باشد و یاد شعر سهراب بیفتم و آن احساس قشنگ رهایی قلقلکم بدهد و... دلخوشیها کم نیست!
چه خوب که خرداد اینقدر برات حسهای خوب داره.
منم بیشتر برام حس رهایی داشت و این که آخ جون میتونم کلی کتاب با خیال راحت بخونم.
آخخخخخخخخ آخخخخخخخخخ با گفتنت بازم برام تداعی شد حس خوبش! خیلی عالیه! کاش اون موقع باهات دوست بودم میرفتیم خیابونگردی و کتابخونی