امید

«صبح خواهد شد

و به این کاسه‌ی آب

آسمان هجرت خواهد کرد»

شعر تر کفش‌هایم می‌خواند بروم باید امشب کسی بود خواهد اندازه پنجره | پیام  رسان سروش پلاس

«نیمی ز کف دریا»

برگردان بیتی/ جمله‌ای از مولانا دیدم که با نام «رومی» ثبت شده بود (از قضا، از این واژه‌ی «رومی» خیلی خوشم می‌آید و بعدش از «بلخی» که به آن نام می‌خوانندش). معنای آن را دلم خواست اینطور بنویسم:

«سکوت زبان خداست؛ باقی، جز ترجمانی کم‌مایه، نیستند»

اصلاً نمی‌دانم فارسی آن، که به انگلیسی رفته، چه بوده.

همه‌ی خردادهایم

ئه، خرداد شد!

وقتی تاریخ انتشار پست قبلی را دیدم، با اینکه می‌دانستم امروز اول خرداد است، باز هم تعجب کردم!

خرداد یکی از شیرین‌ترین احساس‌ها را برای من به‌همراه دارد: اول از همه، نزدیک‌شدن رهایی از بار نه ماه درس‌خواندن هرساله، که سه سال دبیرستانش واقعاً هنری نکردم در این زمینه و از «نخواندن»هایم بود که رها می‌شدم و تابستان‌های بلاتکلیف و بی‌برنامه‌ای را می‌گذراندم که اهمیتشان در رهایی از طوفان سهمگین اقیانوس سبز و پاگذاشتن به خشکی و حس‌کردن زمین سفت زیر پاهایم بود. همین برایم کافی بود اما،‌ در هر حال، کمبورها را می‌فهمیدم. من هم انسان بودم و فیلی داشتم که در حیاط پشتی بسته بودم و به‌شدت هندی و نوستالژی‌پرور بود. گاهی حتی فکر می‌کردم آیا به‌خشکی‌آمدن اصلاً می‌ارزید به اینکه این سه ماه قشنگ پرارزش را اینطور سپری کنم؟ بله، گفتم که، من هم انسان بودم و شیطان‌هایی زیر گوشم زمزمه می‌کردند. الآن می‌فهمم چه خوب شد فیله را لوس بار نیاوردم،‌حتی به این قیمت.

بگذریم، از خردادهایم می‌گفتم.

آن احساس ملس خردادی طی آن سال‌ها برایم شکل گرفت و معنای کاملی پیدا کرد چون تولد فروزان عزیزم بود و آن سال‌ها ابیات تنهایی گوش می‌دادم و صدای احمدرضا و شعرهای سهراب شیفته‌ام کرده بود و یک‌بار، شعر «ندای آغاز» را در یکی از نامه‌های بلندبالایم برایش، که در پس غبارها ناپیدا شده، نوشتم تا تولدش را تبریک بگویم (در این شعر به‌زیبایی به «شب خرداد» اشاره شده).

همین باعث شده هر سال خرداد برایم ملس باشد و یاد شعر سهراب بیفتم و آن احساس قشنگ رهایی قلقلکم بدهد و... دلخوشی‌ها کم نیست!

همان همیشگی

از وقتی آن سنبله‌ی کذایی را پشت سر گذاشتم، دیگر هیچ فاصله‌ای برایم ترسناک و ناامیدکننده و ورطه‌ناک نیست؛ صرفاً واقعیتی است که، بنا به خواست یا سیاست طرفین رابطه، آگاهانه یا ناخودآگاه، ممکن است رخ بنماید [1].

«تکرار فرجام همیشگی

کمی اختلاف نظر
کمی فاصله
ناگهان سایه‌هایی از دور پدیدار می‌شن
تصویری که آن‌همه دلخواه بود برات شکل دیگری می‌گیره
حس شومی بهت می‌گه که واقعیت چیز دیگریست
که همه‌چیز چقدر چقدر توخالی و متظاهرانه‌ست
و بعد خودت رو می‌بینی که زدی زیر میز و داری با سرعت صحنه رو ترک می‌کنی.»

از کانال مورد علاقه‌م.

ـ ممنون اندرونی جان، این، با اختلافات اندکی، همان چیزی بود که جمعه عصر را رقم زد!

ـ بله،‌ می‌شود بدون به‌رخ‌کشیدن «فاصله»‌ها پیش رفت و این هشیاری و صبوری و طبعاً ظرفیت بالایی می‌طلبد.

[1] بخشی از شعر سهراب که از آیه‌های ایمانی زندگی‌ام شده: «همیشه فاصله ای هست./ اگرچه منحنی آب بالش خوبی است/ برای خواب دل‌آویز و ترد نیلوفر،/ همیشه فاصله‌ای هست.»

نجواهایم با دیوار یا بانمک کی بودی تو؟ [1]

دلم فریاد می‌خواهد ولی، در انزوای خویش،

چه بی‌آزار با دیوار نجوا می‌کنم هرشب

چند روز پیش فهمیدم که فصل دوم خانم نابغه دوشنبه‌ی این هفته شروع می‌شود؛ یعنی همین دیروز! بروم ببینم چه خبر است!

[1] همان نیروی کیهانی که خودش را گاهی برایم لوس می‌کند و چنین نشانه‌های قشنگی برایم از آستین (یا کلاهش) بیرون می‌آورد. مطلب قبلی شماره‌ی 7 این ماه بود.

ارغوان

Related image

حدود شش ماه پیش یا خودم قراری گذاشتم که...

امروز، بعد از چند ماه، زیر سایه‌ی تولد این بزرگوار افتتاحش می‌کنم.


هزار سال پیش

شبی که ابر اخترانِ دور دست
می‌گذشت از فراز بام من
صدام کرد
چه آشناست این صدا
همان که از زمان گاهواره می‌شنیدمش
همان که از درون من صِدام می‌کند
هزار سال میان جنگل ستاره‌ها پیِ تو گشته‌ام
ستاره‌ای نگفت
کزین سرای بی‌کسی
کسی صدات می‌کند؟
هنوز دیر نیست
هنوز صبر من
به قامت بلند آرزوست
عزیز همزبان
تو در کدام کهکشان نشسته‌ای؟


ـ هوشنگ ابتهاج (سایه)

ششم اسفند؛ زادروز شاعر عزیزمان

شاید که، چو وابینی، خیر تو در این باشد

«جام می و خون دل, هر یک، به کسی دادند

در دایرة قسمت، اوضاع چُنین باشد»

- یکی جام می‌اش را محکم در دست می‌گیرد و حواسش جمع است به‌راحتی آن را پایین نگذارد، مگر برای خون‌دلی که شیرین‌تر از می جام خودش باشد، شاید کسی هم گاه جرعه‌ای از جام دردستش به کسانی بنوشاند ... یکی هم ممکن است، از سر سستی و بی‌حواسی و اشتباه در محاسبات، جام می‌اش از کَفَش برود.

از اهل خون دل هم کسانی هستند که از ازل تا ابد این بار را بر دوش می‌کشند و هی خون دل می‌خورند؛ حالا یا به بهانة قسمت و تقدیر، یا به‌دلیل اینکه هنوز امکان تصور چیز متفاوتی برای سرنوشتشان فراهم نیاورده‌اند. گاهی آن‌قدر زیاده‌روی در کارشان است که حاضر نیستند به‌راحتی جرعه‌ای از جام می بنوشند! البته بعضی هم یک‌جایی دوزاریشان می‌افتد که دست‌کم امتحانکی بکنند؛ ببینند اصلاً پایین گذاشتن این بار خونین به مذاقشان سازگار است یا نه.

حالا این میان، کسانی که چیزی بر زمین می‌گذارند یا موفق می‌شوند به مقصود برسند یا دوباره برمی‌گردند سر روزی خودشان؛ هرکس به‌نوعی. یکی دربه‌در جام گمشده‌اش است و یکی از بارش می‌گریزد و به جام‌ها ناخنک می‌زند تا شاید گمشدة ازلی خودش را بیابد. اینطوری می‌شود که سر دنیا حسابی گرم می‌شود به تقلاهای ما!