خوب‌ها و بدها، به خاکستری‌ها بیشتر فرصت بدهید و کوته‌بین نباشید!

چند هفته‌ی پیش، خیلی دلم خواست Once Upon A Time را دوباره ببینم.

الآن اواخر فصل سومم و یک‌مرتبه متوجه شدم این بار خیلی کم به اِما بابت رفتارها و عقایدش گیر دادم؛ به‌جز آن‌جا که در جنگل سحرآمیز مدام می‌خواست طبق قوانین دنیای خودش رفتار کند و اسنو هم می‌گفت «بابا جان! این‌جا با آن‌جا فرق می‌کند!» یک بار هم مثلاً دیشب، وقتی با هوک به عقب برگشته بود و شاخه زیر پایش شکست و نظم گذشته به‌هم ریخت، گفتم «ای کوفت!». پیشرفت دیگرم این بوده که تقریباً اصلاً به تُن صدای اسنو و مدل هیجانی‌حرف‌زدنش حساس نبودم و دلم نمی‌خواست سر  بچگی‌هایش را از تنش جدا کنم بیندازم جلوی سگ سیاه. حرف‌زدن و حالت صورت بل و شخصیت کورا (به‌خصوص جوانی‌اش) خیلی خیلی کمتر اعصابم را می‌آزارد و ... از چارمینگ و هوک خیلی بیشتر و از نیل کمی کمتر خوشم آمد.

ولی هنوز هم معتقدم خیلی خیلی زیادی به رفتار شاهزاده ایوا درقبال کورای جوان و چغلی‌کردنش ایراد گرفته‌اند. خود کورا حقش نبود اصلاً لو نرود، لئوپولد حقش بود حقیقت را بداند، رفتار لئوپولد بیشتر محوریت داشت تا ایوا؛ ایوا فقط بهانه بود.

فقط همچنان زلینا را با ناسزا نوازش می‌دهم!رجینای فصل سوم همچنان مدال قهرمانی قلبم را به خودش اختصاص داده؛ مخصوصاً آن‌جا که در انباری به زلینا گفت «چون تغییر می‌کنم»

تغییر و مقاومت‌های سیاه مغز دربرابر آن، چون به‌قول تینکربل در اپیسود سوم همین فصل، «خشم تنها نقطه‌ی قوت و اتکاته و بدون اون تهی می‌شی»

البته به‌نظرم رفتارهای الکی‌سخاوتمندانه و بیشتر از بالابه‌پایین خوب‌ها هم دخیل است؛ آدم احساس حقارت می‌کند. یا جاهایی مثلاً انگار اسنو هی می‌خواهد بگوید «من باعث تغییر و خوب‌شدنش شدم». این مانع بزرگی است که آدم دلش نخواهد تغییر کند یا بخواد خودِ تغییرکرده‌اش را بردار و ببرد جایی گم‌وگور کند.

دراکاریس!

گندش بزنند!

شواهد ثابت می‌کنند این «خودمعظم‌له‌پنداری» ژن قدرتمندی در خاندان ما بوده و حالاحالاها هم در خون ما سیر و حرکت دارد!

احتمالاً یکی از مأموریت‌های مهم من در دنیا اصلاح و سوهان‌کاری این ژن، در خودم دست‌کم، باشد.

ضمن اینکه از بچگی کارکردهای این «عنصر» حال به‌شدت خوبی به من می‌داد، شروع کرد به همراهی با فروتنی‌ای که نمی‌دانم از کجا آمده است. این هم از خاندانم بهم رسیده یا روزی در هوای اطرافم جاری بوده و دیدم مکانیسم دفاعی خوبی است و بهش چنگ زده‌ام. البته نمی‌گویم خیلی فروتن جالبی هستم یا خوب درکش کرده‌ام ولی خیلی وقت‌ها باعث شده آن ژن مخوف کار دستم ندهد. انگار مراقبم بوده و باعث شده جور بهتری دنیا را ببینم.

شاید هم هدیه یا دعای شخصی ناشناس بوده باشد.

می‌خواهم بگویم «بابا، پس کلی شانس آورده‌ام که چنین سبک زندگی‌ای نصیبم شده وگرنه با این اخلاق گندَم چقدر زجر می‌کشیدم!» اما نکته‌ی مهم این‌جاست که خود این اخلاق گند سبب شده به چنین شیوه‌ی زندگی‌ای کشانده شوم. و البته کمی شانس هم چاشنی خوبی است کلاً؛ می‌شد این وضعیت را نداشته باشم و کلی اذیت شوم!

با کمک بلوطی

من رسماً عنوان «مرغ در حال تخم‌گذاری» را تحویل می‌دهم و با افتخار، تاج «اژد‌های در حال زنده‌زایی» را بر سر می‌گذارم.

دو روز است نشسته‌ام پای برگه‌ی کتاب 140صفحه‌ای! بالاخره آخر شب تمام شد.

چه‌ام است من؟

وسواس تا چه حد؟ البته وسواس معمول شاید نباشد؛ نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم. معمولاً باعث می‌شود کتاب را دوبار بخوانم؛ یا دست‌کم بخش‌هایی از آن را.

هربار صدایی تو ذهنم می‌گوید: «گیر نده، مثل اون بنویس، یا مثل اون یکی دیگه.» اما، به خودم که می آیم، می‌بینم کلمات دنیایی حرف با خود دارند و نمی‌توانم راحت ازشان بگذرم. مانده‌ام با کُندی‌ام چه کنم!

هرچه پرسروصداتر، تأثیرگذارتر!

ای بابا! مارادونا مرده، چرا من مدام فکرم می‌رود سمت گابو؟

انگار یک بار دیگر او را از دست داده‌ام؟

اما داستان من و مارادونا به روزگار بیزاری برمی‌گردد؛ آن دوران که کوچک بودم و طرفدار تیم آلمان و از شلوغ‌بازی‌های طرفداران آرژانتین خوشم نمی‌آمد. توی اردو هم، با طرفدارهاش کل می‌انداختم و فحش‌کاری خیلی مؤدبانه‌ای داشتیم. این وسط، دوتا آلمانی خوش‌صحبت پیدا کرده بودم (سمیه و خواهر بزرگش) که قلبم را تسلا می‌دادند. اما فکر کنم گلاره آرژانتینی بود و با بزرگواری، ما را تحمل می‌کرد و چندان به رویمان نمی‌آورد؛ با من که خیلی مهربان بود.

البته همان شب اول آلمان جانمان فینال را از آرژانتین برد و جام را از آن خود کرد و خیالمان راحت شد! ولی ادااصولمان تا دو روز بعد و موقع خداحافظی‌های اغلب‌ـ بی‌ـ سلامی‌ـ دوباره، ادامه داشت.

شاید مارادونا هم آن روزها، با آن اخلاق و احساسات تند فلفلی‌اش اگر مرا می‌دید، از من خوشش نمی‌آمد و متنفر می‌شد!

ولی سال‌ها بعد، پیش آمد که از برد آرژانتین خوشحال شدم و این تیم را،‌بدون طرفداری سفت‌وسخت، بر بیشتر تیم‌های دیگر ترجیح می‌دادم.

خرافاتی‌بازی: امیدوارم 2020، با آن ظاهر فریبنده‌اش (صرفاً چینش زیبای دو 2 و دو 0)،‌بدون خون‌وخونریزی و مرگ‌ومیرهای گوناگون دیگری پیش برود و به خیر و سلامت با آن خداحافظی کنیم.

همان همیشگی

از وقتی آن سنبله‌ی کذایی را پشت سر گذاشتم، دیگر هیچ فاصله‌ای برایم ترسناک و ناامیدکننده و ورطه‌ناک نیست؛ صرفاً واقعیتی است که، بنا به خواست یا سیاست طرفین رابطه، آگاهانه یا ناخودآگاه، ممکن است رخ بنماید [1].

«تکرار فرجام همیشگی

کمی اختلاف نظر
کمی فاصله
ناگهان سایه‌هایی از دور پدیدار می‌شن
تصویری که آن‌همه دلخواه بود برات شکل دیگری می‌گیره
حس شومی بهت می‌گه که واقعیت چیز دیگریست
که همه‌چیز چقدر چقدر توخالی و متظاهرانه‌ست
و بعد خودت رو می‌بینی که زدی زیر میز و داری با سرعت صحنه رو ترک می‌کنی.»

از کانال مورد علاقه‌م.

ـ ممنون اندرونی جان، این، با اختلافات اندکی، همان چیزی بود که جمعه عصر را رقم زد!

ـ بله،‌ می‌شود بدون به‌رخ‌کشیدن «فاصله»‌ها پیش رفت و این هشیاری و صبوری و طبعاً ظرفیت بالایی می‌طلبد.

[1] بخشی از شعر سهراب که از آیه‌های ایمانی زندگی‌ام شده: «همیشه فاصله ای هست./ اگرچه منحنی آب بالش خوبی است/ برای خواب دل‌آویز و ترد نیلوفر،/ همیشه فاصله‌ای هست.»

ملاقات در میان امواج

طی توفیق اجباری، دیروز قصه‌ی یک سال مزخرف را خواندم، بار دوم و با فاصله‌ی یک ماه از خوانش قبلی (بهتر بود کتاب‌ها زودتر از این‌ها خوانده و پس فرستاده می‌شدند! ولی باز هم خوب است که خوانده می‌شوند).

امواج خوبی می‌آیند و می‌روند؛ مثل همیشه، مدتی رفت و بازگشت دارند تا بالاخره در ساحل و اقیانوس حل می‌شوند و نوبت موج‌های بعدی می‌شود که آرام‌آرام از دوردست‌ها نزدیک شده‌اند. در این میان، تیله‌های رنگی و صیقلی نصیب من می‌شود و گاهی از دور، نهنگی در حال شنا و آب‌افشانی می‌بینم و رنگین‌کمانی که می‌سازد جایزه‌ام است.

صیقلی‌ـ نوشت: دیروز این قضیه‌ی «من کردم و من کردم» طرف خیلی روی مخم بود. من طوری بار نیامده‌ام که هر کار/ لطف کوچک و بزرگی که از دستم برآمده، هر از گاهی، به چشم کسی بکشم (چه خود آن شخص، چه در غیاب او و به صورت رزومه‌ی شخصیتی‌ام)؛‌ به همین علت هم از چنین کاری واقعاً بدم می‌آید. این باعث می‌شود تصمیم جدی بگیرم که از چنین افرادی توقع کمک نداشته باشم و حتی گاهی دستشان را پس بزنم، به هر قیمتی!

تا حالا فکر می‌کردم اگر بعضی لطف‌هایش را بپذیرم، به گفته‌ی پیامبر جبران، من هم دارم لطف می‌کنم (البته در کنار سایر مواردی که از دستم برآمده و انجام داده‌ام) ولی همه‌ی این‌ها و ارزش‌هایشان به کنار، از چنین کاری به‌هیچ‌وجه خوشم  نمی‌آید. دیروز هم که متوجه شدم دارد الطافش را به دیگری یادآوری می‌کند، خط‌خطی شدم و ممکن بود واکنش تندی نشان بدهم. به‌خصوص اینکه جایی مرا هم دخیل کرد!

ـ بعضی‌ها «کار خوب» را انگار فقط در حد یک جمله یاد می‌گیرند و دیگر با صورت انجام‌دادن و احساسات خود و دیگران در قبال آن کاری ندارند و نمی‌توانند سرمستی حاصل از بزرگواری‌شان را کنترل کنند!

ـ یک‌روز به صورتی این را به او ابراز خواهم کرد. علی‌الحساب، گوشم را پیچانده‌ام که تا می‌توانم زیر «دیون» الکی قرار نگیرم و حتی سؤا‌ل‌هایم را از مراجع دیگری بپرسم که رفتارشان دلنشین‌تر و طبیعی‌تر است.

ـــ احساس اجباری‌بدهکاربودن به کسی و ناتوانی در نقد او، به‌سبب همین بدهکاری، را دوست ندارم.در این مورد، خودم را «آزاد» می‌بینم نه «نمک‌نشناس». در هر صورت، خودش لطفش را بی‌ارج کرده است!


...ت‌نوشت

ـ خدا خفه‌ات کند که همیشه مثل حصار دربسته هستی . کاش این را زودتر می گفتی!


زینت؟ رفعت؟ شوکت؟ بهجت؟ یا حتی ملاحت!

...ت ،

... درواقع، نمی‌دانم چه بگویم! بیشتر به منصفانه‌بودن گفته‌هام فکر می‌کنم. ابتدای کتاب،‌احساس خوبی به او نداشتم. حتی بیشتر منتظر بودم چیزهایی از نوع آنچه به آن «تنانگی» می‌گویند پیش آید یا گیروگرفت ماجرا بین این دو سر همین قضیه باشد. اما هرچه جلوتر رفتم، مسئله برای من متفاوت و عمیق‌تر شد؛ عمیق از جهت خوب آن، نه به‌معنای دریافتن رازهای دو نفر. مخصوصاً بعد از خواندن گفتگویی که جملة ابتدای مطلب را در خود دارد، داستان برایم روی دیگری یافت.

الآن از ...ت خوشم می‌آید؛ گاهی با او همذات‌پنداری [1] می‌کنم. جاهایی به او حق می‌دهم و جاهایی هم تحسینش می‌کنم. به‌گمانم، حتی گاه برخلاف تصور پرشور و احساس شاهرخ ـکه اعتقاد دارد ..ت شجاعت لازم را ندارد و محافظه‌کار است‌ـ و حتی برخلاف تصور خود او که خودش را اینطور می‌بیند، نوعی شجاعت در او و رفتارش است: همین بلاتکلیف نگاه‌داشتن خودش، با توجه به فضا و نگاه آن سال‌های جامعه و جنسیتش و  شرایط خانوادگی و ...

گاهی هم با خود شاهرخ همفکر می‌شوم و تأییدش می‌کنم. خیلی جاها از اینکه دغدغه‌های مرا گسترده‌تر و عمیق‌تر و با زبانی گویاتر وصف کرده از او سپاسگزار می‌شوم. جالب این‌جاست الآن، که یادداشت‌هایش را می‌خوانم، در بعضی صفحات، هم‌سن آن روزگار او هستم. گاهی هم خودِ چند سال بعدم را در کلماتش پیدا می‌کنم. درست است که شرایط فرق کرده. 50 سال از آن روزگار گذشته ولی نقاطی در ذات انسان و شاید هم راه‌ورسم زمانه ثابت‌اند و باعث پیوند می‌شوند. مخصوصاً وقتی به اشارة دکتر شایگان در یادداشت‌هایش فکر می‌کنم (به زبان من: بستر تاریخی محتوم ...).

احتمالاً ..ت هم دیگر از دنیا رفته. بی‌فایده است اگر بخواهم لحظه‌ای به این فکر کنم که زندگی‌اش چطور گذشت و بعدش چه تصمیم‌هایی در زندگی گرفت و ... . او کسی نیست که الگوی تأثیرگذاری برای من باشد (از همین حالا روزگار در کمین نشست تا چیزی متفاوت با این که گفتم به من ثابت کند! می‌دانم دیگر! کلاً مرام این‌چنینی دارد). فقط می‌خواهم از ...ت تشکر کنم و به‌نظرم muse (الهة الهام‌بخش) خوبی برای این دوره از زندگی شاهرخ بود چون خواندن شرح احساسات شاهرخ را در قبال این ماجرا دوست دارم. انگار هر آدمی برای قرارگرفتن در مسیر درست، به این دوره احتیاج دارد. انگار تکلیف من با چیزی مشابه در زندگی‌ام روشن می‌شود؛ دید خوب و کامل‌تری به کلیت عشق و انسان‌ها پیدا می‌کنم تا من هم 40سالگی را بهتر پشت سر بگذارم و به افق‌های گسترده‌تری بتوانم نگاه کنم.

[1] حدود دوسال پیش، گفتند همزادپنداری درست است؛ چیزی که برخلاف آن فکر می‌کردم و بر آن بسیار اصرار داشتم. حالا هنوز تکلیف خودم را نمی‌دانم. برای همین، همان «همذات‌پنداری» مقبول خودم را می‌نویسم. چون هنوز فکر می‌کنم نوشتن «همزادپنداری» نوعی کم‌توجهی و کم‌دقتی است.