۱. فکر کنم اولینبار توی عمرم بود که از ته دل دوست داشتم تیم محبوبم، اسپانیا، ببازد یا دستکم مساوی کند.
جام ۹۴ را یادم نیست که با تیمهای مورد علاقهام بازی داشت یا نه. فقط یادم است آنموقع هم خیلی خوب بازی میکرد با آن دروازهبان حرفهای معروفش.
اما از ۹۸ دیگر، فقط طرفداری بود. حتی اگر حوصلة دیدن هیچ بازیای را نداشتم.
۲. در سایهسار هم نتوانستم لختی بیارامم.
سندباد: سلااام گربه! چطوری؟ امروز چه خبر؟
ـ: ببین سندباد، گربههای سیاه هم مثل بقیة گربههان؛ حرررف نمیزنن!
سندباد: آف کرس، نات اینفرانت آو د ماگلز!
به دوستم نگاه کردم؛ آنقدر عزیز، آنچنان آشنا، با سیمایی که با مداد و ماتیک طراحی شده بود، با.س.ن و سی.ن.هها.ی گرد، پیکر صاف و لَ.خ.ت، بهدور از باروری یا ل.ذ.ت، که تمامی خطوط بدنش را با پیگیری سرسختانه بهدست آورده بود. فقط من از طبیعت حقیقی این زنِ غیرواقعی مطلع بودم؛ زنی که با رنج بهوجود آمده بود تا رؤیاهای دیگران را برآورده کند؛ بدون اینکه هرگز رؤیاهای خودش را جان ببخشد.
ص 289
میمی یک زن واقعاً المپی بود که نفس اژدهایان آتشخوار را بند میآورد.
ص 304
ــ با شوروشوق اوا لونای عزیزم را، فکر کنم برای بار چهارم، خواندم. یادم افتاد تابستانها وسوسة خواندن آثار امریکای لاتینی، بهویژه رئالیسم جادوییها، مرا دربر میگیرد. مثلاً چند سال است، تابستان که میشود، دلم میخواهد صد سال تنهایی را بالاخره با ترجمة فرزانه بخوانم. یادم افتاد اصلاً هنوز تابستان فرانرسیده! پس جرئت میکنم و کتاب را دم دست میگذارم تا در پایانیترین دقایق روزم همدمم باشد.
ــ شخصیت میمی را در اوا لونا خیلی دوست دارم.
ــ امروز جلوی قفسة اسپریهای آرنیکا پا سست کردم و حدود ده دقیقه بیشترشان را بوییدم. از یکی خوشم آمد که رنگ نارنجی جیغ داشت ولی مردانه بود. در انتخاب رایحهاش دودل بودم. در نهایت، چیزی را برداشتم که در حالت عادی، بههیچوجه، سراغش نمیروم. رویش نوشته پچولی سفید؛ همان عطری که اوا میگفت میمی استفاده میکند و در پشت سرش ردی بهجا میگذرد. بوی وحشتناکی دارد، چیزی شبیه عودهای دوران بچگیام! امید من به گذشت زمان است که بویش را خاص کند وگرنه من الآن در حالت عادی نیستم و چون رطوبت و سکون و بخار عطر گیاهان عجیب شیلی مرا محاصره کرده از این بو خوشم میآید! دقیقاً شبیه همان چیزی است که 2 سال پیش مامانم از سر ناچاری در مسافرت خرید و استفاده نکرد و من هم نتوانستم آن را تاب بیاورم و فکر کنم انداختمش دور!
از چند رایحة مردانه هم خوشم آمد و یک اسپری زنانه که رویش نوشته بود wood. اگر این پچولی ماندگاری خوبی داشته باشد، حتماً آن وود را هم میگیرم.
پچولی لامصب؟ آخر پچولی؟ از اسمش هم میتوان حدس زد شبیه چه کوفتی است. کمی بیشتر که بگذرد، سردرد میگیرم.چند دقیقه پیش که مثلا خسته شده بودم، یک ریلکس میکروسکوپی کردم و چقدر همان ۲-۳ثانیه لذتبخش بود. همیشه برای مربی یوگای پارسال، که نشد بیشتر از چندماه اندک پیشش بروم، آرزوهای خوب دارم چون تاثیر خوبی در من داشته از جهاتی.
احساسی که داشتم شبیه این بود که دست و پاهام را در آب دریا رها کرده باشم؛ بی وزن و کمی رها بین تکانهای آرام امواج. بعدش یاد آن تابستان بچگیم افتادم که هنوز مسحور کتابهای ژول ورن بودم و نهایت رویاهایم راندن یک کشتی به سمت ناشناخته ها و غلبه بر موانع دریا و تاب آوردن در جزیره ای غیرمسکونی و دوردست بود. روزها وقتی خیلی گرمم میشد، وسط بازی، میرفتم کنار شیرآب تک افتاده توی حیاط و چشمانم را می بستم و دو مشتم را پر آب میکردم و با کمی فاصله، می پاشیدم به صورتم. فکر میکردم وسط دریایم و موجها باشدت به صورتم می خورند و حتی گاه نفسم را بند می آورند. به شدت هیجان زده می شدم و انرژی می گرفتم و می یفتم دنبال کارم.
چقدر خوب شد که از همان ابتدا یاد گرفتم کمترین چیزها هم انرقژیخودشان را دارند _چه مثبت و چه منفی_ و بهتر اینکه از ناراحت کننده ها رویگردان بودم مگر در مواردی. چه نادانسته و بی اختیار ریلکسیشن های کوچک و موثر داشتم و اختراع می کردم! آدمی نباید این کشف و شهودهای مهم و کارآی کودکی را از خاطر ببرد؛ باید از آنها برای بهتر کردن دنیا برای زندگی استفاده کند.
کرم Aven
صابون هلوی سیو
صابون مایع بنفش گلرنگ
این کرم شب فرانسوی که چند وقت پیش گرفتم و اسمش یادم نیست
ادکلن Shahi سبز
اسپری رمی مارکیز خاکستری
توتون کپتان بلک
و اما اگر کنار پاتیل معجون عشق در حال جاافتادن باشم، بویی را از آن استشمام میکنم که نمیتوان گفت!
زیباترین آلبوم موسیقی غمگین: رگ خواب با صدای همایون شجریان گرامی
ـ صبح که قسمت آخر شهرزاد را دیدم، واقعاً نیاز داشتم بروم پیادهروی؛ هم از لحاظ جسمی لازم بود هم از لحاظ روحی (کنارآمدن با ماجرای شهرزاد و رهایی از استرس) اما انقدر پای نوشتن و دیدن عکسها و گوشدادن چندباره به آن آهنگ کذایی وقت گذاشتم که پاهایم سست شد. دلم سوخت! چون با وجود آفتاب تند، نیمچه باد خنکی میآمد.
ولی الآن که از چرت میکروسکوپی عصر پا شدهام، سرحال و خوشحالم! فکر میکنم بابت تلفن یکساعت پیش و چت کوچولوی قبلتر با پرکلاغی باشد. صحبتکردن با این دوست جان مرا سرحال میکند! بوس بهش!
اگر شیاطین ریز و درشت گولم نزنند، باید کمکم حاضر شوم و بهبهانة خرید بروم بیرون. خرید که واجب است. بعدش هم ورزش و ...
پس باید بهموقع بروم که به همة کارها برسم.
گرما، مرا در آغوش بگیر و لطفاً از آن بادهای خنک هم بفرست.
ـ دلم میخواهد فرصت کنم بخشهایی از قسمتهای آخر سریال شهرزاد را ببُرم و به هم بچسبانم؛ مثلاً آنجا که شهرزاد برای قباد هزارویکشب خواند بعد مدتها و در این بین، خیلی از حقایق را به او گفت. قیافة قباد وقتی واقعیت را فهمید! آها، ترانة مذکور را روی همین صحنهها فکر کنم پخش کردند؛ وقتی قباد بالای سر امیدش بهترین تصمیمش را اعلام کرد؛ آخرین لحظات سریال (بخش قباد- شهرزادش نه فرهاد- شهرزاد)؛ شاید هم بخشهای دیگری از فصل اول یا فصل دوم که ندیدمش...
اگر قباد در آینة آرزونما نگاه میکرد:
لابد چنین تصویری میدید:
و اینجا:
یکی از تصاویر شاید تخیلی که ممکن بود بخشی از تصورات شیرینِ «شیرین دیوانسالار» باشد یا پیشگویی نسبی ادامة جریان زندگی در شاخهای از داستان شهرزاد .. که بله، دیوانسالاری فقط شکلش عوض میشود و چقدر شیرین است که بزرگخاندان آن تأیید کسی چون شهرزاد را هم با خود داشته باشد. ولی انگار قرار است شهرزاد و امیدش همچنان در بند بمانند؛ گاهی در بند خواستههای شرورانة بزرگآقا، گاهی عشق ناکام قباد و گاهی مصلحتاندیشی شیرین. پرندههای توی قفس شاید نشان همین سرنوشت محتوم باشند.
اگر شهرزاد یا قسمت آخرش را ندیدهاید، ادامه را نخوانید!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
رواست که دل بمیرد برای احوال شهرزاد.
شهرزاد بهترین و واقعیترین بود (به تاریخ و دوره و زمانه کاری ندارم). احساسش به قباد و فرهاد درست بود و نمیشود بر او خرده گرفت. بهویژه، با توضیحاتی که دیروز درمورد تیپهای شخصیتی این سریال خواندم.
شیرین هم که آن حرفها را زد، دلیلی بر درستبودنشان نبود؛ شیرین همین است، همینها را میفهمید و میخواست. اقبالش بلند بود عشقی مثل عشق صابر نخواست او هم در لجن بغلطد و سر اسلحهاش را گرداند.
منصفانه، باید بگویم پایان شهرزاد خیلی خوب و بهجا بود. قباد اسنیپوار ماجرایش را تمام کرد و با این احوال و آنچه در زندگی و ذهنش شکل گرفته بود، بیشتر زندهماندنش، دستکم برای خودش، معنایی نداشت. مهمترین چیزها برایش رسیدن به شهرزاد بود که حتی فرهاد ـعشق شهرزادـ هم از او بینصیب ماند و درست هم گفت که: «نزدیکشدن به تو بهمعنای ازدستدادن توئه» و از طرف دیگر، تضمین خوشبختی امیدش زیر سایة شهرزاد، که از این بابت خیالش آسوده شد. حتی اگر با نظام افسانههای پریان هم بخواهیم معجزهای را در کار داستان کنیم، با بوسة عشق راستین هم نمیشد برای قباد کاری انجام داد. چه کسی عاشقش بود تا بوسهاش او را از مرگ بازگرداند؟ پس برای چه باید بیشتر زنده میماند و مدام در تیرگی تنهاییهایش عمیقتر و عمیقتر فرومیرفت؟
زیباترین، و شاید هم از کاملترین موارد، برای توصیف کل زندگی قباد این آهنگ است بهنظرم:
تو با قلب ویرانة من چه کردی
ببین عشق دیوانة من چه کردی
در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با حال پروانة من چه کردی
چه کردی
ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانة من چه کردی
چه کردی
مگر لایق تکیهدادن نبودم
تو با حسرت شانة من چه کردی
چه کردی
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده باخانة من چه کردی
چه کردی
جهان من از گریهات خیس باران
تو با سقف کاشانة من چه کردی
چه کردی
تو با قلب ویرانة من چه کردی
ببین عشق دیوانة من چه کردی
ترانه سرا : زنده یاد افشین یداللهی
شخصیت قباد بهنسبت پرداخت خوب و درستی داشت چون ریشهای قوی در فصل اول داشت؛ آن بداحوالیهایش در تنهاییها، در اتاق زیرشیروانی که فرارگاهش بود و بعدها قرارگاه و معبد عشقش شد، آن تکانخوردنهای عصبی مالیخولیایی در صندلی گهوارهای و روبهروی عکس مادرش... قباد در انتها هم صدای زنانة آرامشبخشی را میخواست که مثل مادر/ معشوق ازدستداده برایش قصه بگوید؛ چون گوشش از کودکی خالی مانده بود از زمزمة عشق.
کاش آدمها آدمهای درست را برای خودشان پیدا کنند و فقط بهصرف خوشامد دل خودشان کسی را به خودشان گره نزنند مگر کمی تغییر کنند تا طرف دلخوش باشد و خودش هم خودش را گره بزند به آنها.
طفلک قباد حتی تغییر را هم به جان خرید؛ حتی تغییرات نامنتظر و خوشایند هم داشت که از دست خودش خارج بود؛ افسارگسیخته دنبال دلش می رفت و میشد ببالد و روی ریشههای پوسیدهاش حتی جوانه بزند؛ کیست که ریشههای پوسیدة کرمزده در دخمههای مخفی خاکآلودش نداشته باشد؟ آدم کامل وجود ندارد! این وسط، دل بیقرار فرهاد مانع بود که نتوانست شهرزاد را برای خودش حفظ کند. شهرزاد همیشه رفتارش با قباد منطقی و درست بود. اگر امیدی به فرهاد نداشت، میشد قباد هم به سروسامان برسد.
وقتی یکی مثل قباد چنین عاقبتی برایش رقم میخورد، بخشی ازمن داغدار میشود؛ انگار آن بخش از شخصیت خود من که ممکن بود بهخاطر همة آن فلان و بهمانهای سالهای دور قبادوار بار بیاید میمیرد. برای خودم عزادار میشوم و از درون مویه می کنم.
[1] شاعر: محمدمهدی سیار
روگلیو خواست نظریهای را نقل کند. میمی با یکی از رگبارهای مختص شرایط سخت، بلافاصله، حرفش را قطع کرد. میمی باصراحت به او گفت که سخنرانیهایش را کنار بگذارد چون خودش را مثل من سادهلوح نمیدانست؛ گفت که میخواهد این یکبار را به او کمک کند تا هرچه سریعتر از شرش خلاص شود و عمیقاً امیدوار است که او گلوله بخورد و به جهنم برود تا دوباره با این مزخرفات آزارش ندهد اما حاضر نیست تحمل کند که روگلیو عقاید کوبایی اش را به او قالب کند _روگلیو میتواند این عقاید را همانجایی که خودش میداند بچپاند ـ و اینکه خودش بدون درگیرشدن در انقلابِ دیگران به اندازة کافی مشکل دارد. فرمانده در چه خیالی است؟ میمی هیچ اهمیتی برای مارکسیسم یا مردان ریشوی یاغی او قائل نیست؛ تنها چیزی که میخواهد این است که در صلح و آرامش زندگی کند و از خدا میخواهد او این موضوع را بفهمد چون در غیر این صورت، آن را بهروش دیگری توضیح خواهد داد.
ص 304
انگار که شاخة زوروروکا اسبم شده باشد و من مثل بک جونز یا تام میکس در صفحات اوا لونا میتازم و در دشتهای کلمات آبدارش پیش میروم و تروتازه میشوم.
ایزابل! دارم از حسودی بهت میترکم! این تشبیه و تصویرها را از کجای مغزت میآوری؟
زهزه خطاب به خواهر محبوبش:
شیطان بدجنس! موسرخ زشت! تو هرگز زن دانشجوی افسری نمیشوی. چقدر هم خوب میشود! زن یک سرباز ساده میشوی که یکشاهی هم در جیبش نداشته باشد تا پوتینهایش را واکس بزند. خیلی هم خوب میشود!
وقتی دیدم که واقعاً وقتم را تلف میکنم، بیزار از زندگی، از آنجا رفتم و باز وارد دنیای کوچه شدم.
ص 41
(حتماً دیده خواهرش جواب دریوریهاش را نداده :))) میمون کوچک دوستداشتنی من!)
و بهزودی، بهزودی زود، پری معصومیت سوار بر ابری سفید پروازکنان گذشت و برگهای درختان و علفهای بلند جویبار و برگهای زوروروکا را به تکان درآورد.
ص 116
ـ این دو کتاب مربوط به زهزه را چندبار خواندهام؛ اما کتابهای دیگر ژوزه مارو را، با آنکه خیلی خودش و کتابهایش را دوست دارم، فقط یکبار.
1. میخواهم پرژنبلاگ خره را امتحان کنم. کلاً ظاهرش عوض شده (دارم وارد منوی مدیریت میشوم ببینم هنوز هم صاحاب آن گوشه هستم یا نه). بهطرز عجیبوغریبی بیگانهنما شده. خیلی اصرار دارد خودش را به ناآشنایی بزند!
آخرش هم نشد که وارد حساب کاربریام شوم؛ فکر کنم باید بپذیرم که آنجا جایی ندارم. خر احمق!
2. کتابها محاصرهآم کردهاند. خودم را در چنگال امریکای لاتینیها میبینم.
اون چیزی که تا حالا فکر میکردم تنهاییه سایة تنهایی بود.
من الآن خودشم؛ خود خود تنهایی
الآن انگار می تونم بفهمم چرا شهرزاد چنین پایانی داشته؛ قباد با تمامی وجودش درک کرده این جریان رو، و این دیگه انتخاب آگاهانة خودش بوده. اینکه آدم بذاره بره؛ حتی جایی دور، خیلی دور، و بین کسایی که بهکل بیگانه باشند و بخواد از اول شروع کنه به حرف آسونه. برمیگرده به اینکه چه باری روی دوش داشته باشی؛ بتونی این بار رو باز هم با خودت اینطرف و اونطرف بکشی یا نه.
کاری که نصرت با قباد کرده بود بهنظر میاد همون کاریه که گودرز قراره با سالار بکنه؛ ناخواسته بندازدش توی منجلاب دیوانسالاری.
قباد شهرزاد رو میفهمید؛ با اینکه نمیتونست خودش رو راضی کنه آزادش بگذاره، چون خودش هم عاشق بود. فقط طول کشید تا مشتش رو باز کنه و بگذاره پرندة اسیر پر بکشه.
چه دماغی از بزرگآقا سوخت که هی گند زد به همهچی تا یه دیوانسالار با ژن شهرزاد بهوجود بیاد؛ ... آخرش هم ...
بازگشت لامصصب (یکی از لامصصبا) در مقام سرمربی
فرناندو ئیِررو
من هنوز منتظر رائولم
و کشف لامصصب جدید:
ترکیبی از جیمی لنیستر و فوتبال
با اون صحبت کردنش و تن صداش بعد بازی، گفتم بره هتل خرخرۀ بازیکنه رو جویده!
حیف که گلها رو رونالدو زد وگرنه تحمل این مساوی سخت بود.
۱. از سرشب هی آمدم بنویسم، هی یادم رفت. همین که نت را بی خیال شدم یادم آمد و دیگر حالش نبود. این بار اما گفتم ننویسم، یادم می رود.
موضوع فیلم بامزه ای بود که اتفاقی عصر دیدمش، البته بخشهایی از آن را. از آن فیلم هایی که حال و هوایی خیلی متفاوت دارند و در عین اینکه از مرگ یا موفقیت هیچ یک از شخصیتها ناراحت یا خوشحال نمی شوم و از کسی نه بدم می آید و نه خوشم، در کلیت فیلم، آن را دوست داشتم و همه چیز جالب بود و مرا خیلی راحت از دنیای واقعی و خستگی و نگرانی دور می کرد. چون همه اش را ندیدم، باید اسمش را یک طوری پیدا می کردم. پسری که همه ش هندزفری توی گوشش بود همانی بود که توی فیم بخت پریشان، خیلی بامزه به دختره می گفت "هیزل گریس". اول فیلم بخت پریشان را سرچ کردم و بعد اسم پسره را (Ancel Algort) و بعد فهرست فیلمهایی که بازی کرده، تا فهمیدم فیلم مورد نظرم Baby Driver بود.
از دارلینگ، بادی و سیاهپوسته که اسمش یادم نیست هم خیلی خوشم آمد. خوشکل و دوست داشتنی بودند. باید کل فیلم را سر فرصت ببینم.
۲. پدینگتون۲ عزیزم را چند شب پیش تا آخر دیدم و یک- دوجا هم با اشکهای خرسی اش گریه م گرفت. عاشق این فیلم خوشرنگ دوست داشتنی نازنینم.الآن دارم فکر می کنم به تازگی درموردش نوشتم؟!؟ خلاصه که از همه بیشتر عاشق نگاه باجذبه اش شدم که خاله لوسی جان یادش داده بود؛ مثل خیلی چیزهای دیگری که بهش یاد داده بود، مخصوصا مودب بودن، که باعث می شود پدینگتون بتواند خوبیهای دیگران را پیدا کند و به نوعی از درونشان بیرون بکشد.
از این ویژگی نصرت خوشم میآید که یکجورهایی انگار مرده را زنده میکند؛ آتش رو به خاموشی را آنقدر زیرورو میکند که خاکسترها گل میکنند.
اما قباد؛ زندگی کثیف و سرشار از رذالت ناخواستهای دارد ولی وقتی توی آینه به خودش نگاه میکند و به شهرزاد فکر میکند یا با او چند کلمه حرف میزند، ساقههای ترد اندکی در دل آدم جوانه میزند.
هنگام خواب بعدازظهر که آرامش حاکم بود، همیشه کارهایم را کنار میگذاشتم و به اتاق غذاخوری میرفتم. نقاشی بزرگ در قابی زرکوب آنجا آویزان بود؛ پنجرهای که به افق دریا باز میشد: امواج، صخرهها، آسمان مهآلود و مرغان دریایی. آنجا میایستادم، دستهایم را به پشتم میزدم،چشمانم روی آن منظرة دریایی ثابت میشد و در سفرهای بیپایان، سایرنها و دلفینةا، که گاهی از خیالپردازیهای مادرم و در مواقعی دیگر از کتابهای پروفسرور جونز بیرون میجستند، گم میشدم.
ص 76
آنقدر اوا لونا برای من جذاب و شیرین است که، بعد سالها، هوس کردهام برای بار چهارم بخوانمش.
انگار هربار خواندن بعضی کتابها خط پررنگی برای نشاندادن گذاری متفاوت و تازه در زندگی را رسم میکند؛ انگار با هربار خواندنشان، میتوانی زمان را بهتر دستهبندی کنی. مثلاً دفعة آخری که رقیب اوا، خانة اشباح، را میخواندم؛ زمان آشنایی من با لایرای خانهخرگوشی بود.
با خواندن هر صفحهاش، احساس میکنم چقدر دلم برایش تنگ شده بود. انگار نویسنده آن را در چند جلسه رقص پرشور و زمانهای استراحت بینشان نوشته. بخشهای او را در حال چرخیدن و دامنافشانی و بخشهای رولف و دهکده و کولونی را در زمان نفسگرفتن و آمادهشدن برای دور بعدی رقصیدن. من بخشهای اوا را بیشتر دوست دارم. کلماتش تپندهترند و حوادثش عجیبتر و رؤیاییتر. انگار کلمات از روی دوش هم میپرند تا به کلمة بعدی و صفحات بعدتر برسند. دلم میخواهد تمام تشبیه و توصیفها را پررنگ در ذهنم بسپارم. کتابی که اینچنین باشد از هر پناهگاه و نجاتدهندهای برایم مؤثرتر است. اوا لونا منظرة دریایی وقتهای خواب بعدازظهر من است.
ملسیو در فضای اپرای غمانگیزی بزرگ شده بود و لحن کمدی موزیکال دوست تازهاش مرهمی برای زخمهایی بود که در خانه بر او وارد شده بود
اوا لونا، ص 146
دیروز داشتم به سالهای جنگ فکر میکردم و اینکه اگر در آن سالها جنگی نبود و شرایط جامعه غیرجنگی بود، چه میشد. آیا میتوانستم فلان چیز و فلان شرایط را داشته باشم؟
به این نتیجه رسیدم که اگر آن روزهایم را به دو بخش الف و ب تقسیم کنم (بدون توجه به زمان، شاید بیشتر از نظر مکان)، هر دو بخش خود میدان جنگ بود! هیچ تغییری در بیرون نمیتوانست تضمین کند که شرایط من قرار بود در هیچ دورهای فرق داشته باشد. انگار در خط مقدم بودیم و در جزیرهای با شرایط اضطراری و بقیه یا کمی و یا خیلی دور بودند. فقط میتوانستیم برای هم دستی تکان بدهیم در میان امور روزمرهمان. معمولاً آنها هم صدای سوتهای کرکنندة خمپارهها و نیمهویرانشدن سنگرهای این طرف را نمیدیدند.
ــ دیروز انگار خیلی مصمم بودم این تقسیمبندی «الف و ب»ای درست است. اما امروز دلیلی برای تقسیمبندی نمیبینم. کل آن دوره از این جهت در کنار هم قرار میگیرد. ولی برای اینکه یادم باشد این نتیجهگیری از کجا شروع شد، میگذارم بماند.
یکی از ملوک عجم پارسایی را پرسید:
آیا تا کنون، یکی از ملوک غیرعجم هم از شما پارسایان چیزی پرسیده یا فقط ما ملوک عجم چنین مشتاق دانستنیم؟
پارسا لختی خاموش ماند و سپس گفت: لابد ملوک غیرعجم هم پارسایان همزبان خودشان را دارند که از آنها چیزی بپرسند، ولی مدام این اشتیاق به دانستن را در دفتری ثبت نمی کنند!
ای که در خودشیفتگی حیرانی
تو چنین چیزها چه می دانی؟
*خلستان سندی (بر وزن گلستان سعدی)