ـ صبح که قسمت آخر شهرزاد را دیدم، واقعاً نیاز داشتم بروم پیادهروی؛ هم از لحاظ جسمی لازم بود هم از لحاظ روحی (کنارآمدن با ماجرای شهرزاد و رهایی از استرس) اما انقدر پای نوشتن و دیدن عکسها و گوشدادن چندباره به آن آهنگ کذایی وقت گذاشتم که پاهایم سست شد. دلم سوخت! چون با وجود آفتاب تند، نیمچه باد خنکی میآمد.
ولی الآن که از چرت میکروسکوپی عصر پا شدهام، سرحال و خوشحالم! فکر میکنم بابت تلفن یکساعت پیش و چت کوچولوی قبلتر با پرکلاغی باشد. صحبتکردن با این دوست جان مرا سرحال میکند! بوس بهش!
اگر شیاطین ریز و درشت گولم نزنند، باید کمکم حاضر شوم و بهبهانة خرید بروم بیرون. خرید که واجب است. بعدش هم ورزش و ...
پس باید بهموقع بروم که به همة کارها برسم.
گرما، مرا در آغوش بگیر و لطفاً از آن بادهای خنک هم بفرست.
ـ دلم میخواهد فرصت کنم بخشهایی از قسمتهای آخر سریال شهرزاد را ببُرم و به هم بچسبانم؛ مثلاً آنجا که شهرزاد برای قباد هزارویکشب خواند بعد مدتها و در این بین، خیلی از حقایق را به او گفت. قیافة قباد وقتی واقعیت را فهمید! آها، ترانة مذکور را روی همین صحنهها فکر کنم پخش کردند؛ وقتی قباد بالای سر امیدش بهترین تصمیمش را اعلام کرد؛ آخرین لحظات سریال (بخش قباد- شهرزادش نه فرهاد- شهرزاد)؛ شاید هم بخشهای دیگری از فصل اول یا فصل دوم که ندیدمش...