November 13, 2013 ·

فکر کنم احتمال اینکه رانندگی کنم بسیار کم باشه
اگه من پشت فرمون بشینم باید تمام حواسم به همۀ چیزایی که باید ، باشه
اون وقت کی موزیک گوش بده ؟ _ نگید میشه هم اینکارو کرد هم اون کارو .. من خودم آدمیم که توانایی شدیدی برای انجام 2کار همزمان رو دارم .
موزیک گوش دادن من اینطوری نیس که یه یچزی بذارم برا خودش بخونه و ... ی جاهایی باید گریه کنم تو دلم ، یه جاهاییم شاید بلند . یه جاهایی خودمو بتایونم .. یه جاهایی همچین محو صدای خواننده یا یکی از سازها بشم که هیچی رو نبینم _ و ابن خیلی خطرناکه ! معمولا اینکارو در حالت ایمنی کامل انجام میدم
..دیگه اینکه تکلیف خیال هام و چیزایی که توی ذهنم با دیدن هرمنظره و .. شکل میگیره چی ؟
اینه که رانندگی نمی کنم !



ovember 12, 2013 ·

« کوزه شکست: من آبم. »
__ سهراب


November 11, 2013 ·

خُب از « ملفوی » اینام یه چیز بگیم دیگه :
اون طاووس سفیده که توی باغشون ولو بود ، بعد غیب و ظاهر شدنای پی در پی و ناگهانی مرگخوارها در عمارت اربابی ، با اون هالۀ مشمئزکننده شون ، یه دفه ای زد و پرهای خوشگلش ریخت !
سالهای آخر عمرشو در انزوای کامل بسر برد حیوونکی
* البته نارسیسا یه بار از دهنش دررفته که : به خاطر جیغ جیغای وحشتناک خواهرم بلاتریکس بوده !


از سال 1991 به بعد عمو ورنون یه حساسیت ناخواستۀ روانی نسبت به « یه شمبه ها » پیدا کرد ..
بعدنا دختر دادلی اینو توی یادداشت های مادربزرگش _ پتونیا _ خوند .
* و به اینا اضافه کنید جغد گریزی و تنفر از پستچی و ...


واقعا سیریوس اینا ، اون پیتر دُم بریدۀ نفله رو از توی لُپ لُپ جادویی پیدا نکرده بودن یعنی ؟؟


« هنوز خیلی جوان بود که درک کند قلب خاطرات بد را کنار می زند و خاطرات خوش را جلوه می دهد و درست از تصدق سر همین فریب است که می توانیم گذشته را تحمل کنیم . . . » / ص 176
__ « عشق در زمان وبا » ؛ مارکز / ترجمۀ بهمن فرزانه


November 10, 2013 ·

الآن « ناظم » توی مدرسه ها چه تعریفی داره ؟
منظورم دقیقا شخصیت و اخلاق و رفتارشونه
درسته به نظر منم باید تا حدی سختگیر و با دیسیپلین و جذبه و .. به نظر بیان
ولی زمان ما یه جورایی بودن !
انگار خیلی قضیه رو جدی گرفته بودن
تقریبا همۀ اونایی که دیده بودم حتی تا اون ور بی منطق بودن و یه جور توحش و بی ادبی پیش رفته بودن . انگار برخورد سخت با _به نظر خودشون _ خلافکارهای مدرسه در حدی که انگار جانی باشه طرف ، باعث اضافه حقوق یا آرامش درونی شون میشده
امیدوارم یکی این قضیه رو روان کاوی کنه . من که نفهمیدم چرا اینطور

November 8, 2013 ·

مثلا فیس بوک و اینترنت اولش یه جوری نشون میدن که کامنتمون پست نشده ، هی اینتر می کنیم ، بعدش معلوم میشه 10 بار کامنت تکراری فرستادیم _ انگار توی کوه و کمر فریاد زدیم ..
منظورشون دقیقا چیه ؟
یعنی می شینن وردل هم پخ پخ به ما میخندن ؟


از اون روزی می ترسم که فیس بوک بیاد بگه :
« فلان فرندت ، فلان پیجو _ بدون اینکه لایکش کرده باشه _ نگاه کرد ، انقد از پست هاشو خوند ، با اینا خندید و بااونا مخالف بود و ... »
.. والله !


November 6, 2013 ·

« در زندگی زخمهایی هست که .. »
با زخم زدن به دیگران التیام می یابد ،
انگار !

__ ص. ضلالت


ین عادت مسخرۀ وسواس گونۀ کلاغ وارم که یه سری چیزا رو باید در زوایای حوصله سربری مخفی کنم ، یه جاهایی میاد جلو روم چشاشو واسم درمیاره که :
« دیدی گفتم ؟ »
و من باز هم به ناخودآگاه وسواسی م اعتماد میکنم و پنهان می کنم و ..
بعدش نفسی از سر آسودگی می کشم .
* دوست دارم یه دور دیگه دنیا بیام فقط مخصوص خدمت کردن! به ذهن اونایی که حریم شخصی براشون یه ویرانۀ بی صاحابه


لذت هایتان را به زبان بیاورید
____________________
ساختار کوچک هیپوتالاموس در مغز ماده ی آزاد کننده ی هورمونی را ترشح می کند به نام کورتیکوتروفین.این ماده به همراه هورمونش وظیفه ی تامین انرژی لاز م بدن برای مقابله با استرس و شرایط بحران اضطراب را دار. در واقع همان چیزی ست که به بدن کمک می کند بتواند مدیریت هیجان داشته باشد.

اما عمر این ماده فقط یک سال است و گاهی به صورت خودکار درمغز ترشح می شود . پروفسور سمیعی تحقیقاتی انجام داد برای دانستن این مطلب که چه چیزهایی باعث ترشح بیشتر این ماده در برخی افراد و یا قطع و تاخیر ترشح درفرد دیگر میشود.

نتیجه تحقیقات چندی پیش در سایت پروفسور سمیعی﴿ من گشتم چیزی به فارسی پیدا نکردم. شاید در مقاله های انگلیسی باشد ﴾ منتشر شد .

نتیجه تحقیقات برای علم روانشناسی بینظیربود و بسیار جالب :

۱.وقتی شما از منظره ای یا دیدن چیزی لذت می برید و از آن به صورت کلامی تعریف م کنید و اهل به به و چه چه کردن هستید میزان ترشح این ماده در مغز افزایش می یابد .

۲.وقتی شما یک پارچه .گلبرگ گل یا چیزی لطیف را لمس می کنید و احساس خوشایندی دارید میزان ترشح این ماده در مغز افزایش می یابد .

۳.وقتی شما دست می زنید یا همان به اصطلاح کف می زنید حتی وقتی دریک کنفرانس حضور دارید و یا در یک مهمانی و حتی به مدت زمانی کوتاه میزان ترشح این ماده را در مغز افزایش می دهید .

پس درود بر آنها که از هر چیز لذت بخش که می بینند و حس می کنند تعریف می کنند !

درود برآنها که عادت دارند چشمهایشان را پر کنند از زیبایی های بی نظیر طبیعت !

درو دبر آنها که وقتی قرار است کف بزنند به افتخار کسی بی رمق و رفع تکلیف این کار را نمی کنند!

چقدر خوب که بدانیم رفتار ما و لذت های ما چه بصری و چه لمسی باعث می شود بدن در کنترل هیجانات و استرس های روزهای بعد ذخیره های مفیدی اندوخته کند ....و باعث ترشح بیشتر ماده های موثر مغز در آرامشمان شود .

پس یادت باشد :

لذت هایت را به زبا ن بیاور مغزت هوشیارانه آن را دریافت می کند وبه کار می برد .




آیا هیچ وقت با آدم هایی برخورد کرده اید که به نظر می رسد از روی تصادف نـیست که بر سر راه شما قرار گرفته اند، بلکه نوعی حکمت بسیار دردناک در آن هست که زندگی تان را ناگهان از این رو به آن رو می کنند؟...! … سفر یعنی تصویرهایی که تصویرهای دیگر را می‌پوشاند. سفر یعنی کیمیای پنهان. سفر یعنی اعماق عکسی که آنجا سایه‌هامان حقیقی‌تر از خودمان به نظر می‌رسند. پس مشکل‌ترین چیز فقط این است که مجبور باشی از جایت بلند شوی، بدون اینکه جایی باشد که به آنجا بروی…!
▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬
برگرفته از کتاب "کاناپه ی قرمز" | میشل لبر | مترجم: عباس پژمان



November 5, 2013 ·

آخرین شخصیت / قهرمانی که موقع خوندن کتاب خودتونو تمام و کمال جاش گذاشتید کی بوده ؟
من هرچی فکر می کنم بعد « جاستین » پرندۀ خارزار شخص دیگه ای یادم نمیاد .. اونم مال دوران دبیرستان بود و خیلی سال پیش .
بعد اون ، خودم یه شخصیتی توی داستان وارد می کردم در کنار بقیه شون و یا اونی رو که بیشتر دوست داشتم ، سعی می کردم داستان و مسیر زندگی شو اونطوری که به نظرم بهتر بوده پیش ببرم


اینم بگم که :
حدود 1 هفته پیش دراومدم گفتم « آره ، من آنم که رستم بود پهلوان ! »
همون چیزی که در مورد انتظار نداشتن و اینا نوشته بودم . همون موقع هم تو ذهنم بود که بگم ولی هرچی فکر می کنم می بینم بهتر بود می گفتم :
« اگه انتظاراتی هم در من به وجود میاد _ که طبعا! میاد _ خب خودش میاد ، هرچی م می زنم تو دهنش بازم میاد !! _ قبل اینکه تسلیم بشم و بروزشون بدم هی با خودم کلنجار میرم و بهشون فکر می کنم و اگه منطقی بودن به هر صورت که بهتر باشه مطرحشون می کنم .
آخیش !
از اون روز فکر می کردم نکنه یه مجسمۀ گاندی یا بودا از خودم ساخته باشم !!



اون تست روان شناسیه بود ، همه هَپی و اکسایتد بودیم ، رفتیم هم تیپ های سلبریتی مونو یابیدیم ..
توضیحاتش در مورد شخصیتمون یه چیزایی میگه که شاید خیلی از ماها بعضی بخش هاشو قبول نداشته باشیم یا راحت باهاش کنار نیاییم
مثلا یه موردو به من گفته « تو فیلان و بهمانی .. اینجور ، اونجور » . منم گفتم « ئه ! نه بابا ؟ کی گفته اصن ؟ شاید در مورد همه صدق نکنه ، کلی باشه و .. خلاصه که من نیستم »
دقیقا از همون روز این ویژگی مث یه شبح افتاده دنبالم و هی مورد از گذشته یادآوری می کنه یا در زمان حال نشونم میده که بهم ثابت کنه « نه بابا ! اتفاقا هستی .. خود خودشی »
منم دیدم راست میگه خب . اشکال از منه که یا یادم رفته بود و یا خودمو خوب نمی شناختم که قبول نکرده بودم . دیگه از اون روز این خصیصۀ نازنین رو هم به جمع باقی ویژگی ها راه دادم و سعی می کنم تعدیلش کنم . آش کشک خاله س دیگه !



وقتی یکی برات دست / سر تکون میده
یا حتی یه لبخند
گاهی م بهت نگاه می کنه و چیزی میگه

جوابشو میدی ؛ با ایما و اشاره یا آوایی
.
.
بعدش یهو متوجه میشی اصن با تو نبوده
با کناری ت یا پشت سری ت بوده !
.
.
یه وقتایی توی فیس بوک هم که هستیم همین حالت پیش میاد
مثلا دوتا کامنت هم زمان میشه ، اتفاقی
بعدش آدم شک می کنه ؛ که فلانی الان با من بود یا با قبلیۀ من
خب خیلی وقتا از روی نوشته نمیشه واقعا تشخیص داد !
.
.
من خودم اینجور موقع ها سعی میکنم یا مطمئن بشم و بعد عکس العمل نشون بدم یا یه واکنش دوپهلو داشته باشم که زیاد ناجور نشه :


November 4, 2013 ·
این « هوک » تون هم که بهمنیه !
نور جان علی الحساب بزن قدش :))))

منی که گربه ها رو زیاد تحویل نمیگیرم ،
واسه گربه سیاها دلم ضعف میره !!
یه دونه پشمالوی دم پف پفی شونو دیروز تو کوچه کشف کردم
با چشای سبزش اینجوری O.O بهم نگاه می کرد
چرا سرنوشت همیشه سخت ترین راهها رو جلو پای آدم میذاره؟
حالا من با دلم چیکار کنم ؟؟



نوشته هایی که کمی طولانی شده رو زیرش می زنه :
see more
طولانی تر ها :
Continue reading

خوفم از اون روزیه که این چیزا هم ظاهر بشن کم کم :
« اگه حال خوندن بقیه شو داری کلیک کن »
« این رشته سر دراز داره »
« مثنوی هفتاد من کاغذ »
« اگه شمام مث من معتقدین این مطلب باید در قالب یه کتاب منتشر میشد لایک کنین »

* هعی !
ما که هیش وخت از همون « سی مور » فراتر نرفتیم ! پَ حرفامونو به کی زدیم ؟؟


November 3, 2013 ·

یکی از بدترین موقعیت هایی که آدم به معنای واقعا دردآوری حس می کنه سر یه دوراهی قرار گرفته ..
اینه که سر سفره هم ماست همزده با سبزی محلی و سیر تازه باشه و هم ترشی لیتۀ تازه با اون بوی مدهوش کنندۀ فلفلش
* بدترین کار اینه که دوتاشو بخوریم .. آخرش مزۀ هیشکدوم به اون خوبی که باید ، توی دهنت نمی مونه . خب انتخاب بین دوتاش هم سخته دیگه !


November 2, 2013 ·

« گربۀ سیاه
آویزان از جارو
جادوگر بی خیال !

میااااااو ، میاااااااااو !
نالۀ دلخراشش می شکافد چهرۀ ماه را
در دل مضطرب شب

جارو سبک تر ،
ماه نگران
و جادوگر _ شهابی کم نور _
که در پهنۀ سیاه گم شد »


November 30, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

4_ « هارپی » خوش آهنگ بود . ولی کسی اون طور که باید ننواختش تا آواهای خوشش شنیده بشه . برای همین گشت و غاری ( دردوردست های ذهنش ) پیدا کرد . رفت و نشست و منتظر شد . زمانی بر او گذشت ؛ زمان هایی .. تا کم کم نواختن یاد گرفت و تونست بعضی آواهای هماهنگ و دوست داشتنی شو بشنوه . ساز خوش دستی شد . بیرون اومد از غارش .. بعدترها حتی توانایی نواختن دیگران رو هم پیدا کرد


3_
چهار نفر شدیم ، منتظر
رومون نمیشد بپرسیم « حالا چی ؟ »
یا اصلا هنوزم بمونیم یا بریم ؟ ..
« هارپی » چشاشو باز کرد ، خوابالو گفت : یه مرغ دارم بازی کنین !



2_ یه بار « هارپی » به من _ و شاید به یکی دیگه هم _ چیزایی گفت که بعدش بلافاصله ازم خواست به کسی چیزی نگم . نگاه نگران و پشیمونش طوری بود که اگه می تونست دلش می خواست اون قسمت از حافظه مو که حرفای اون روزش توش ثبت شده بود پاک کنه . هرچی به غروب نزدیک تر می شدیم ته ته چشماش یه چیزی داشت شعله می کشید که ترسیدم تو دلش از خدا مرگمو طلب کنه .. بعد گرگ و میش دیگه سرشو انداخته بود پایین و ناامیدانه زمزمه می کرد . سعی کردم باهاش حرف بزنم و حواسشو پرت کنم . بازم می ترسیدم ، نه اینکه ممکن بود به تیر غیب گرفتار بشم ؛ از این جهت که نکنه داره توی دلش خودشو نفرین می کنه که چرا نتونسته جلوی دهنشو بگیره .
شب که خودشو بی هوا پخش کرد رو سر ما و بقیه ، اما آرامش کم کم بهش برگشت . انگار نه انگار که چیزی گفته شده باشه . دستش تو دست شب بود و با هم خداحافظی کردیم .
نشد بعدش از اون دیگری بپرسم آیا چنین لحظاتی رو با هارپی تجربه کرده یا نه .



1_ « هارپی » کوچولو از یه جهت هم مث بقیه نبود ؛ همه آخرین دقایق زنگ آخر مدرسه که میشد منتظر بودن صدای بلند زنگ به گوششون برسه تا بیفتن روی دست و پای هم و با سر و صدا بدون سمت در کلاس و برسن به خونه . حتی کیفاشون آماده دم دستشون یا روی دوششون بود . اما « هارپی » تا یادش میاد اینجوری نبود .. تا اواخر راهنمایی ، بیشتر دوس داشت توی مدرسه بمونه . اصن یه مدرسۀ شبانه روزی ، صب که چشاشو باز می کنه 7-8 تا آدم ژولیدۀ به هم ریخته هم قد و قوارۀ خودشو ببینه که همه باهم تقریبا از یه تقطه شروع می کنن و تو ذهنشون چیزایی تقریبا مشابه هست .
اما نبود
نه اون مث بقیه بود ، نه چیزایی که توی ذهنش بود شبیه همۀ اونایی که دلشونهمراه کیفشون پر می کشید بیرون از مدرسه ، و نه مدرسۀ شبانه روزی ای درکار بود ، .. هیچ آرزویی برآورده نبود .



« من سازم، بندی آوازم
برگیرم ، بنوازم .. »
* خوش بنوازم !
#هارپی


از ظهر کمی گذشته بود . دست خودم نبود ..
اشک می ریختم به پهنای صورتم . در این مواقع کسی جز خود آدم نمی تواند کاری برایش انجام دهد . و من تنها بودم .
به این فکر می کردم که اگر خدا بودم ، چنین موقعیتی در جهنم در نظر می گرفتم برای بعضی آدم ها .
بد وضعیتی ست . کاش برای آن چاره ای بود ، راهی که ذهن سخت گیر من بتواند تن به این رنج ندهد و از جایگزینی مناسب استفاده کند ..
..
سرتان را درد نیاورم

پوست کندن پیاز و رنده کردن آن از بدترین شکنجه های دنیایی است !


ovember 28, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

آقا من می دونستم این « سیریو فورل » نباید الکی الکی بمیره ها . ینی چی آخه ؟
واقعا باور نمی کردم
الان یه حرفایی ست انگار ، فقط به صورت حدس و گمان دیدم مطرح شده ، که « آیا ممکنه جاکن ه گار همون سیریو فورل باشه ؟ »
خب چرا نباشه؟
هردو از یه منطقه ن و هر دو یه جورایی جادوگرن .. و شعار فورل این بود « تنها یه خدا وجود داره و اونم مرگه که باید بهش گفت : امروز نه ! » و جاکن هم نمی میره بلکه از شکلی به شکل دیگه درمیاد .. و .. آخ جون ! حیف یه استاد شمشیر بازی اونطوری بود که راحت بمیره اونم به دست سربازای لنیستر


حالا این 5+1 ، 6+7 .. هرچی !
تحریم و تورم و گیر و گرفتاریا ، .. کلا مچکریم و دستشون درد نکنه و ایشالله هرروز بهتر از دیروز
ولی من همچنان منتظر اون روزی م که یانی و بر و بچ بیان توی یه گوشۀ ایران _ شایدم چند گوشه ش ، دیگه چه بهتر _ کنسرت بذارن
« شبهای زاینده رود » ، « شکوه تخت جمشید » ، « حتی « بلندای ناصاف برج میلاد » چه عیبی داره ؟


November 27, 2013 ·

جشن تولد باب اسفنجی :
یکی از مهمونا : روی کارت من نوشته شده « درمورد فلان وبهمان صحبت کن »
پاتریک : روی کارت من نوشته شده « مودبانه سر تکون بده »
* بچه فکر همه جا رو کرده ! که پاتریک چرت نگه :))))


November 27, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

سیخونک های ناخوشایندی که آدم رو به گرفتن تصمیمهای بزرگ وا می دارند .
تصمیم های بزرگی که اگر عملی شوند چه می شوند !


یعنی یکی جرات کنه گوگل و آقای ویزلی رو به هم معرفی کنه !
* یه جورایی تو یه پیج هری پاتری !


November 26, 2013 ·


کل کل حرفه ای ها

جدیدا پشه های خونمون قابلیت عبور از پتو رو هم بدست اوردن

در حد کریس آنجل!

یکیشون اومد در گوشم گفت..:

ماااااااااااااااااااایند فرییییییییییک...:)
"فری"


بچه که بودم ،یه روز گوشۀ خونه داشتم نقاشی می کشیدم ، بابام اومد با یه آقای نجار . در یکی از اتاقا به تعمیر احتیاج داشت . آقای نجار یه مداد پشت گوشش داشت ، همه ش اونو بر می داشت روی در خط می کشید بعدم فوری میذاش پشت گوشش دوباره ..
چه حرکت جالبی !
از اون روز منم اینو یاد گرفتم ؛ هر وقت بساط نقاشی مو می چیدم جلوم اول مدادو می ذاشتم پشت گوشم . بعدم با یه لبخند پت و پهن شروع می کردم .
مشکل اینجا بود که از اون روز مدادم هی گم می شد . تا میومدم یه چیزی بکشم هی باید دنبالش می گشتم و این وقفه های ناجور ، روی کارای هنری م تاثیر می ذاشت !!
البته مداده پیدا میشد ها . پشت گوشم بود !
من یادم می رفت که مدادو پشت گوشم گذاشتم و هی دنبالش می گشتم ..
گاهی اوقات هم وسط خونه راه می افتادم برم دنبال بازیای دیگه ، ی دفه صدای مامانم از یه گوشه ای درمیومد : « سیلوررر ! اون مدادو از پشت گوشت برداررر ! »
هیچی دیگه ! این شد که من این « استایل » رو بوسیدم گذاشتم کنار . هرچی بود با ما سازگار نبود .



November 23, 2013 ·

اپیزود 10 «دفترچۀ مرگ » رو که می دیدم، وقتی جریان قاتل دوم پیش اومد یه لحظه حدس زدم ممکنه نامزد « ری پمبر » هنوز خودکشی نکرده باشه و یه جورایی اتفاقی با یه شینیگامی شیطون رو به رو شده باشه ؛ و چون چیز دیگه ای برای از دست دادن نداره ، نصف عمرشو با چشمای شینیگامیه معامله کرده باشه ..
ولی حدسم غلط بود !
* « اِل » چه جونور جالبیه :)
** ریوکِ شینیگامی بامزه س
*** شینیگامی دومی یه چیزی می دونست که ریوک نمی دونست :[
****اسم « لایت یاگامی » و « ال » هر دو با « ال » شروع میشه !

_ ایده ش جالبه اما روایت داستانش یه نقاط خالی داره به نظرم .. بعضی جاها زود به نتیجه میرسه مثلا . ولی برام جالبه . تا حالا تجربۀ انیمه دیدن نداشتم . موضوعش و اون شینیگامی ها هم خوش آمدنی ن
_ _ من اگه بودم ، به جای این دفترچه و توان کشتن آدمای بد ، دوست داشتم توان میخکوب کردنشونو داشتم قبل از عمل بدشون .. یه فرصتی برای قربانی و آدم تبه کار !


لباسی که جیب نداشته باشد لباس نیست
شیئ قابل ترحمی است که بسته به ویژگی های دیگرش که مورد علاقه مان است ، باید چد صباحی تحملش کنیم
* علی الخصوص مانتو و پالتو . بدون جیب ؟حرفشم نزنید !
** لباسای خونگی وقتی جیب دارن از صدتا دالان و ماز رازآلود هم اسرارآمیز تر می شن :))


November 22, 2013 ·

SpainoHolic !
that's my maniac name


به این نتیجه رسیدم که انقدر باید زندگی کنی و در جریان باشی که هروقت زور کائنات ازت بیشتر بود و اتفاقای میخکوب کننده پیش اومد ، وقتی دیدی ناگهان نگه داشته شدی ، بازم جلو باشی ..
حداقل عقب نباشی..
حداقل اقلش زیاد عقب نباشی و بتونی از اونجایی که جریان داری ، اون نقطۀ میخکوب شدنتو با سایه کردن دستت بالای چشمات ببینی ..


ای مرض !!
گاهی آدم به شدت کنجکاو میشه از نتایج موقعیتهایی آگاه بشه که اصن نباید به وقوع بپیونده !
* من برم خودمو به ستاد کنترل خباثت معرفی کنم


این داستان قشنگ و لطیف رو دوست عزیزم برام نوشتن که چون خیلی عاشقش شدم اینجا دوباره کپی ش کردم :
یک کرگدن بود که دوستی نداشت، اصلا نمیدونست دوست چی‌ هست، فکر میکرد چون پوستش کلفته و زمخته نمیتونه با کسی‌ دوست بشه، تا اینکه یه دم جنبانک اومد پیشش و باهاش حرف زد، بهش گفت برای دوست داشتن باید قلب داشته باشه که قأعدتاً کرگدن نمیدونست قلب یعنی‌ چی‌
خلاصه هر روز این پرنده میاد به کرگدن سر میزنه و پشتش رو میخارونه و حشره‌های پوستش رو میگیره، تا اینکه کم کم کرگدن به دیدنش عادت میکنه و حس میکنه چیزی زیباتر از تماشای پرواز و چرخ زدن دم جنبانک توی دنیا نیست، اینجاست که یک قطره اشک از چشمش میاد و به دم جنبانک میگه فکر کنم قلبم بود که از چشمم ریخت.
اینم دیالوگ پایانی: " کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می‌افتد یعنی چی؟
دم‌جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می‌شوند! "


چندین سال پیش شدیدا تمایل داشتم برم یه جای خاصی
انقد شدید که معمولا شبا خوابشو می دیدم و انقد واقعی و حقیقی اونجا بودم که شیرینی ش تا چند روز همراهم بود
یه روزی هم یه کلاف پشمی شیری رنگ گذاشتم جلوم و به نیت سفر به اون منطقه یه شال گردن گرم بافتم
بعد یه مدت یه سفر کوتاه غافلگیر کنندۀ زمستونی به اونجا داشتم و هر روز از اون شال گردن استفاده کردم :)

* من سالهاست که عاشق اسپانیام ؛ به دلایل مختلف که در پی سالیان و از گوشه و کنار زندگیم کنار هم جمع شدن و این علاقه رو پررنگ تر کردن ..
طی این عشق چندین ساله م ، برای اولین بار دارم پی در پی خوابشو می بینم ، انقد شیرین و لذت بخشه بودنم تو این رویاها که از هر بیداری و حضوری برام واقعی تره . توی خوابم شدیدا به حضورم در اونجا باور دارم و با تمام وجود سعی می کنم از لحظاتم لذت ببرم . مثلا دیشب داشتم از 2نفر توی هتل محل اقامتم در مادرید می پرسیدم: تا کوردوبا و گرانادا چقد راهه ؟ با قطار بهتره برم یا اتوبوس ؟
یه بار دیگه م توی خواب از شدت شوق و حسرت به گریه افتادم ..
امیدوارم این دفعه م خوابهام تعبیر بشن و مدتش طولانی تر بشه :))

** فکر کنم این دفعه باید یه کار اساسی تر از بافتن شال مخصوص سفر به اسپانیا انجام بدم


November 20, 2013 ·

Wicca :
ویکاها نئوپاگان‌ ( پاگان یعنی مشرک و غیر مذهبی ؛ ناباور به ادیان بزرگ ابراهیمی) هایی هستند که بستر طبیعت را می‌پرستند. این فرقه در سال ۱۹۵۴ به دست جرالد گارنر، جادوگر انگلیسی تاسیس شد. طبیعت در فرهنگ ویکن‌ها به معنی هر چیزی است که بدون فشار و یا اجبار به وجود آمده باشد. رفتارهای غریزی و خدایانی که نماد این غرایز هستند مورد پرستش یعنی ستایش آنها واقع می‌شود. پیروی از غریزه و پایه قرار نهادن طبیعت بکر و بی شعور به عنوان ملاک رفتار خصیصه‌ای است که این فرقه را از همه مذاهبی که در آن مسک نفس وجود دارد متمایز می‌کند. و به دلیل اینکه پایه طبیعت است کتاب و نوشته‌های آنان به تجربیات شخصی علاقه خاصی نشان می‌دهد و برای تجربیات خاص خود یک دفتر جداگانه دارند که دفتر شهود و الهام هم به آن می‌گویند و گاه همین تجربیات را در دفتر اوراد و اذکار سحر به نام کتاب سایه‌ها می‌نگارند.
کتاب این فرقه کتاب سایه‌ها نام دارد. که تقریرات جادوآموز از استاد خویش می‌باشد. و شامل اوراد و تعویذات سحر است.
ویکا فقط یک نصیحت دارد: «تا وقتی جنبنده‌ای را اذیت نمی‌کند هر چه در سر دارید بکنید.»
* من یه ویکا هستم پس ! از جهت سطر آخر :)))
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%88%DB%8C%DA%A9%D8%A7


November 19, 2013 ·

ای بابا !
این جیمز پی. سالیوان عجب آدم تنه لش بی شخصیتی بوده ها !
آقا تا قبل این انیمیشن ما عاشق این مرتیکه بودیم که !
* البته آخرای کارتون بازم عاشقش شدیم :)))
ای روزگار ! چه می کنی با دل ما ؟


November 16, 2013 ·

and I really lOvE this one :
" For being a foreigner Ashima is beginning to realize, is a sort of lifelong pregnancy -- a perpetual wait, a constant burden, a continuous feeling out of sorts. It is an ongoing responsibility, a parenthesis in what had once been an ordinary life, only to discover that previous life has vanished, replaced by something more complicated and demanding. Like pregnancy, being a foreigner, Ashima believes, is something that elicits the same curiosity of from strangers, the same combination of pity and respect.”
― Jhumpa Lahiri, The Namesake

I love this quote from " The Namesake" :

“One hand, five homes. A lifetime in a fist.”
― Jhumpa Lahiri, The Namesake
* That's about Ashima the character that story starts with her


“That's the thing about books. They let you travel without moving your feet.”
― Jhumpa Lahiri, The Namesakeنسبیت یکی از نویسندگانی است که بسیاری از نویسندگان برجسته ی کودکان از او الهام گرفته اند، از جمله ی این نویسندگان می توان از سی. اس. لوئیس، آفریننده ی نارنیا نام برد که بنا به گفته ی خود او، ماجراهای نارنیا را کتاب قصر افسون شده نسبیت الهام گرفت. انید بلیتون نویسنده ی دیگری است که ترکیب شخصیت های داستانی اش تقلیدی از شخصیت های داستان های نسبیت است و نیز جی آر. آر. تالکین، خالق ارباب حلقه ها، که حلقه ی نامرئی کننده ی او در کتاب هابیت الهامی از کتاب قصر افسون شده ی نسبیت است.
ادیت نسبیت در ۱۵ اوت ۱۸۵۸ در لندن به دنیا آمد. وقتی ۴ ساله بود پدرش را از دست داد. کودکی او همراه ۵ خواهر و برادر تنی و ناتنی‌اش سپری شد. او در دوران کودکی و نوجوانی همراه با خانواده مدت‌ها در کشورهایی مانند فرانسه، آلمان و اسپانیا زندگی کرد و سرانجام هنگامی که ۱۷ ساله بود دوباره به لندن بازگشت و در سن ۱۸ سالگی با هیوبرت بلاند ازدواج کرد.در نهایت ادیت نسبیت در ۴ مهٔ ۱۹۲۴ و در ۶۶ سالگی از دنیا رفت.
در کودکی دختری بود شیطان با رفتاری پسرانه، در بزرگسالی نیز شخصیتی نامتعارف شد. نوع لباس پوشیدن، آرایش مو، روش زندگی و عادت بیان احساساتش در اجتماع، تصویر زنی را از او به نمایش می گذاشت که گویی می کوشید قالب اجتماعی آن دوره انگلستان را بشکند. او و شوهرش، هوبرت بلاند، از بنیانگذاران انجمن "سوسیالیست های فابین" بودند و خانه شان مرکز دوره های ادبی و محل گردهمایی سوسیالیست ها بود. افراد زیادی به خانه ی او رفت و آمد می کردند که از آن میان می توان به نویسندگان نامداری چون جرج برنارد شاو و اچ. جی. ولز اشاره کرد.
* از اینجا :
http://fa.wikipedia.org/…/%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%AA_%D9%86%D…
و اینجا :
http://ketabak.org/tarvij/node/118