November 13, 2013 ·

فکر کنم احتمال اینکه رانندگی کنم بسیار کم باشه
اگه من پشت فرمون بشینم باید تمام حواسم به همۀ چیزایی که باید ، باشه
اون وقت کی موزیک گوش بده ؟ _ نگید میشه هم اینکارو کرد هم اون کارو .. من خودم آدمیم که توانایی شدیدی برای انجام 2کار همزمان رو دارم .
موزیک گوش دادن من اینطوری نیس که یه یچزی بذارم برا خودش بخونه و ... ی جاهایی باید گریه کنم تو دلم ، یه جاهاییم شاید بلند . یه جاهایی خودمو بتایونم .. یه جاهایی همچین محو صدای خواننده یا یکی از سازها بشم که هیچی رو نبینم _ و ابن خیلی خطرناکه ! معمولا اینکارو در حالت ایمنی کامل انجام میدم
..دیگه اینکه تکلیف خیال هام و چیزایی که توی ذهنم با دیدن هرمنظره و .. شکل میگیره چی ؟
اینه که رانندگی نمی کنم !



ovember 12, 2013 ·

« کوزه شکست: من آبم. »
__ سهراب


November 11, 2013 ·

خُب از « ملفوی » اینام یه چیز بگیم دیگه :
اون طاووس سفیده که توی باغشون ولو بود ، بعد غیب و ظاهر شدنای پی در پی و ناگهانی مرگخوارها در عمارت اربابی ، با اون هالۀ مشمئزکننده شون ، یه دفه ای زد و پرهای خوشگلش ریخت !
سالهای آخر عمرشو در انزوای کامل بسر برد حیوونکی
* البته نارسیسا یه بار از دهنش دررفته که : به خاطر جیغ جیغای وحشتناک خواهرم بلاتریکس بوده !


از سال 1991 به بعد عمو ورنون یه حساسیت ناخواستۀ روانی نسبت به « یه شمبه ها » پیدا کرد ..
بعدنا دختر دادلی اینو توی یادداشت های مادربزرگش _ پتونیا _ خوند .
* و به اینا اضافه کنید جغد گریزی و تنفر از پستچی و ...


واقعا سیریوس اینا ، اون پیتر دُم بریدۀ نفله رو از توی لُپ لُپ جادویی پیدا نکرده بودن یعنی ؟؟


« هنوز خیلی جوان بود که درک کند قلب خاطرات بد را کنار می زند و خاطرات خوش را جلوه می دهد و درست از تصدق سر همین فریب است که می توانیم گذشته را تحمل کنیم . . . » / ص 176
__ « عشق در زمان وبا » ؛ مارکز / ترجمۀ بهمن فرزانه


November 10, 2013 ·

الآن « ناظم » توی مدرسه ها چه تعریفی داره ؟
منظورم دقیقا شخصیت و اخلاق و رفتارشونه
درسته به نظر منم باید تا حدی سختگیر و با دیسیپلین و جذبه و .. به نظر بیان
ولی زمان ما یه جورایی بودن !
انگار خیلی قضیه رو جدی گرفته بودن
تقریبا همۀ اونایی که دیده بودم حتی تا اون ور بی منطق بودن و یه جور توحش و بی ادبی پیش رفته بودن . انگار برخورد سخت با _به نظر خودشون _ خلافکارهای مدرسه در حدی که انگار جانی باشه طرف ، باعث اضافه حقوق یا آرامش درونی شون میشده
امیدوارم یکی این قضیه رو روان کاوی کنه . من که نفهمیدم چرا اینطور

November 8, 2013 ·

مثلا فیس بوک و اینترنت اولش یه جوری نشون میدن که کامنتمون پست نشده ، هی اینتر می کنیم ، بعدش معلوم میشه 10 بار کامنت تکراری فرستادیم _ انگار توی کوه و کمر فریاد زدیم ..
منظورشون دقیقا چیه ؟
یعنی می شینن وردل هم پخ پخ به ما میخندن ؟


از اون روزی می ترسم که فیس بوک بیاد بگه :
« فلان فرندت ، فلان پیجو _ بدون اینکه لایکش کرده باشه _ نگاه کرد ، انقد از پست هاشو خوند ، با اینا خندید و بااونا مخالف بود و ... »
.. والله !


November 6, 2013 ·

« در زندگی زخمهایی هست که .. »
با زخم زدن به دیگران التیام می یابد ،
انگار !

__ ص. ضلالت


ین عادت مسخرۀ وسواس گونۀ کلاغ وارم که یه سری چیزا رو باید در زوایای حوصله سربری مخفی کنم ، یه جاهایی میاد جلو روم چشاشو واسم درمیاره که :
« دیدی گفتم ؟ »
و من باز هم به ناخودآگاه وسواسی م اعتماد میکنم و پنهان می کنم و ..
بعدش نفسی از سر آسودگی می کشم .
* دوست دارم یه دور دیگه دنیا بیام فقط مخصوص خدمت کردن! به ذهن اونایی که حریم شخصی براشون یه ویرانۀ بی صاحابه


لذت هایتان را به زبان بیاورید
____________________
ساختار کوچک هیپوتالاموس در مغز ماده ی آزاد کننده ی هورمونی را ترشح می کند به نام کورتیکوتروفین.این ماده به همراه هورمونش وظیفه ی تامین انرژی لاز م بدن برای مقابله با استرس و شرایط بحران اضطراب را دار. در واقع همان چیزی ست که به بدن کمک می کند بتواند مدیریت هیجان داشته باشد.

اما عمر این ماده فقط یک سال است و گاهی به صورت خودکار درمغز ترشح می شود . پروفسور سمیعی تحقیقاتی انجام داد برای دانستن این مطلب که چه چیزهایی باعث ترشح بیشتر این ماده در برخی افراد و یا قطع و تاخیر ترشح درفرد دیگر میشود.

نتیجه تحقیقات چندی پیش در سایت پروفسور سمیعی﴿ من گشتم چیزی به فارسی پیدا نکردم. شاید در مقاله های انگلیسی باشد ﴾ منتشر شد .

نتیجه تحقیقات برای علم روانشناسی بینظیربود و بسیار جالب :

۱.وقتی شما از منظره ای یا دیدن چیزی لذت می برید و از آن به صورت کلامی تعریف م کنید و اهل به به و چه چه کردن هستید میزان ترشح این ماده در مغز افزایش می یابد .

۲.وقتی شما یک پارچه .گلبرگ گل یا چیزی لطیف را لمس می کنید و احساس خوشایندی دارید میزان ترشح این ماده در مغز افزایش می یابد .

۳.وقتی شما دست می زنید یا همان به اصطلاح کف می زنید حتی وقتی دریک کنفرانس حضور دارید و یا در یک مهمانی و حتی به مدت زمانی کوتاه میزان ترشح این ماده را در مغز افزایش می دهید .

پس درود بر آنها که از هر چیز لذت بخش که می بینند و حس می کنند تعریف می کنند !

درود برآنها که عادت دارند چشمهایشان را پر کنند از زیبایی های بی نظیر طبیعت !

درو دبر آنها که وقتی قرار است کف بزنند به افتخار کسی بی رمق و رفع تکلیف این کار را نمی کنند!

چقدر خوب که بدانیم رفتار ما و لذت های ما چه بصری و چه لمسی باعث می شود بدن در کنترل هیجانات و استرس های روزهای بعد ذخیره های مفیدی اندوخته کند ....و باعث ترشح بیشتر ماده های موثر مغز در آرامشمان شود .

پس یادت باشد :

لذت هایت را به زبا ن بیاور مغزت هوشیارانه آن را دریافت می کند وبه کار می برد .




آیا هیچ وقت با آدم هایی برخورد کرده اید که به نظر می رسد از روی تصادف نـیست که بر سر راه شما قرار گرفته اند، بلکه نوعی حکمت بسیار دردناک در آن هست که زندگی تان را ناگهان از این رو به آن رو می کنند؟...! … سفر یعنی تصویرهایی که تصویرهای دیگر را می‌پوشاند. سفر یعنی کیمیای پنهان. سفر یعنی اعماق عکسی که آنجا سایه‌هامان حقیقی‌تر از خودمان به نظر می‌رسند. پس مشکل‌ترین چیز فقط این است که مجبور باشی از جایت بلند شوی، بدون اینکه جایی باشد که به آنجا بروی…!
▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬
برگرفته از کتاب "کاناپه ی قرمز" | میشل لبر | مترجم: عباس پژمان



November 5, 2013 ·

آخرین شخصیت / قهرمانی که موقع خوندن کتاب خودتونو تمام و کمال جاش گذاشتید کی بوده ؟
من هرچی فکر می کنم بعد « جاستین » پرندۀ خارزار شخص دیگه ای یادم نمیاد .. اونم مال دوران دبیرستان بود و خیلی سال پیش .
بعد اون ، خودم یه شخصیتی توی داستان وارد می کردم در کنار بقیه شون و یا اونی رو که بیشتر دوست داشتم ، سعی می کردم داستان و مسیر زندگی شو اونطوری که به نظرم بهتر بوده پیش ببرم


اینم بگم که :
حدود 1 هفته پیش دراومدم گفتم « آره ، من آنم که رستم بود پهلوان ! »
همون چیزی که در مورد انتظار نداشتن و اینا نوشته بودم . همون موقع هم تو ذهنم بود که بگم ولی هرچی فکر می کنم می بینم بهتر بود می گفتم :
« اگه انتظاراتی هم در من به وجود میاد _ که طبعا! میاد _ خب خودش میاد ، هرچی م می زنم تو دهنش بازم میاد !! _ قبل اینکه تسلیم بشم و بروزشون بدم هی با خودم کلنجار میرم و بهشون فکر می کنم و اگه منطقی بودن به هر صورت که بهتر باشه مطرحشون می کنم .
آخیش !
از اون روز فکر می کردم نکنه یه مجسمۀ گاندی یا بودا از خودم ساخته باشم !!



اون تست روان شناسیه بود ، همه هَپی و اکسایتد بودیم ، رفتیم هم تیپ های سلبریتی مونو یابیدیم ..
توضیحاتش در مورد شخصیتمون یه چیزایی میگه که شاید خیلی از ماها بعضی بخش هاشو قبول نداشته باشیم یا راحت باهاش کنار نیاییم
مثلا یه موردو به من گفته « تو فیلان و بهمانی .. اینجور ، اونجور » . منم گفتم « ئه ! نه بابا ؟ کی گفته اصن ؟ شاید در مورد همه صدق نکنه ، کلی باشه و .. خلاصه که من نیستم »
دقیقا از همون روز این ویژگی مث یه شبح افتاده دنبالم و هی مورد از گذشته یادآوری می کنه یا در زمان حال نشونم میده که بهم ثابت کنه « نه بابا ! اتفاقا هستی .. خود خودشی »
منم دیدم راست میگه خب . اشکال از منه که یا یادم رفته بود و یا خودمو خوب نمی شناختم که قبول نکرده بودم . دیگه از اون روز این خصیصۀ نازنین رو هم به جمع باقی ویژگی ها راه دادم و سعی می کنم تعدیلش کنم . آش کشک خاله س دیگه !



وقتی یکی برات دست / سر تکون میده
یا حتی یه لبخند
گاهی م بهت نگاه می کنه و چیزی میگه

جوابشو میدی ؛ با ایما و اشاره یا آوایی
.
.
بعدش یهو متوجه میشی اصن با تو نبوده
با کناری ت یا پشت سری ت بوده !
.
.
یه وقتایی توی فیس بوک هم که هستیم همین حالت پیش میاد
مثلا دوتا کامنت هم زمان میشه ، اتفاقی
بعدش آدم شک می کنه ؛ که فلانی الان با من بود یا با قبلیۀ من
خب خیلی وقتا از روی نوشته نمیشه واقعا تشخیص داد !
.
.
من خودم اینجور موقع ها سعی میکنم یا مطمئن بشم و بعد عکس العمل نشون بدم یا یه واکنش دوپهلو داشته باشم که زیاد ناجور نشه :


November 4, 2013 ·
این « هوک » تون هم که بهمنیه !
نور جان علی الحساب بزن قدش :))))

منی که گربه ها رو زیاد تحویل نمیگیرم ،
واسه گربه سیاها دلم ضعف میره !!
یه دونه پشمالوی دم پف پفی شونو دیروز تو کوچه کشف کردم
با چشای سبزش اینجوری O.O بهم نگاه می کرد
چرا سرنوشت همیشه سخت ترین راهها رو جلو پای آدم میذاره؟
حالا من با دلم چیکار کنم ؟؟



نوشته هایی که کمی طولانی شده رو زیرش می زنه :
see more
طولانی تر ها :
Continue reading

خوفم از اون روزیه که این چیزا هم ظاهر بشن کم کم :
« اگه حال خوندن بقیه شو داری کلیک کن »
« این رشته سر دراز داره »
« مثنوی هفتاد من کاغذ »
« اگه شمام مث من معتقدین این مطلب باید در قالب یه کتاب منتشر میشد لایک کنین »

* هعی !
ما که هیش وخت از همون « سی مور » فراتر نرفتیم ! پَ حرفامونو به کی زدیم ؟؟


November 3, 2013 ·

یکی از بدترین موقعیت هایی که آدم به معنای واقعا دردآوری حس می کنه سر یه دوراهی قرار گرفته ..
اینه که سر سفره هم ماست همزده با سبزی محلی و سیر تازه باشه و هم ترشی لیتۀ تازه با اون بوی مدهوش کنندۀ فلفلش
* بدترین کار اینه که دوتاشو بخوریم .. آخرش مزۀ هیشکدوم به اون خوبی که باید ، توی دهنت نمی مونه . خب انتخاب بین دوتاش هم سخته دیگه !


November 2, 2013 ·

« گربۀ سیاه
آویزان از جارو
جادوگر بی خیال !

میااااااو ، میاااااااااو !
نالۀ دلخراشش می شکافد چهرۀ ماه را
در دل مضطرب شب

جارو سبک تر ،
ماه نگران
و جادوگر _ شهابی کم نور _
که در پهنۀ سیاه گم شد »


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد