پیچونت*

خیلی دلم می‌خواهد زودتر یک کتاب دیگر را شروع کنم که ماجراهاش دلاورانه باشد و مغزم و قلبم را با هم قلقلک بدهد. احتمالاً چون دلم برای استوری‌بروک زیبا تنگ شده و می‌خواهم اصلاً همان‌جا زندگی کنم؛ با همان شرایط و امکانات و آدم‌ها.

به‌طبع، چون لای منگنه‌ی لوسیفر و فایل زمین‌شناسی‌ام [1]، باید کمی مدارا کنم. خودم به فردا امید دارم و همین فعلاً :)

برای اینکه انرژی بگیرم، صفحه‌ی گودریدز را گذاشته‌ام در پس‌زمینه باز بماند؛ واقعاً مؤثر است.

ـ خودم را پابند کرده بودم مدام از ظرفیت‌های «میوه‌ای» برنامه‌ام استفاده کنم و از امکان خوشمزه‌ای که الآن جلویم است غافل مانده بودم! یک رایس‌کیک کپلی و نصف لیوان تخمه. همین نصف لیوان هم خوب برای خودش خیلی می‌شود!

[1]. راستش قبلاً نتایج چنین فایل‌هایی خیلی تأثیرگذارتر بود؛ مدتی است احساس می‌کنم دارم خودم را مسخره می‌کنم و باید ول کنم و بروم سراغ چیز دیگری.

*اسمی که یکی از بزرگ‌ترها روی زه‌زه گذاشته بود انگار (فکر کنم اون خواهر بزرگ بداخلاقش بود) و حتی مطمئن نیستم ترجمه‌ی فارسی‌ش کاملاً درست باشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد