وییییییییییییییییععع ... عجب فیلمی!
اینکه ساخت اسپانیا و با بازی پنهلوپه و خاویر است برایم جذابترش میکند. منتها باید حجم کمترش را پیدا کنم برای دانلود. بهشدت کنجکاوم ببینمش.
چند دقیقه بعد:
پیدا شد، پیدا شد!
اینجا شبیه مسعود رایگان شده
ـ کتابی را میخوانم که مربیْ جان امانت داد و امیدوارم بهموقع تمام شود.
ـ Your name تمام شد و بعدش هم Whisper of the heart را دیدم. بین این 4 انیمه (؟/ انیمیشن؟) از Your name و Marnie بیشتر از همه خوشم آمد.
پایان زمزمة قلب خیلی خوب بود و همچنین، آن اشارهها به نماد زمرد (جوهر) بعدش هم خواب شیزوکو که به دوراهی رسید و دنبال جواهر واقعی میگشت.
دیشب، که اپیسود دوتاماندهبهآخر لاست بهتمامی مربوط بود به دودی جان (بینام! واقعاً این بچه را بینام گذاشتند!)، خواب خندهدار جدینمایی دیدم:
خواب دیدم اسموکی روی دهانة چاه نشسته و با بادسنج مبارک، آن را مسدود کرده! قیافهاش هم خیلی جدی و حقبهجانب است و شوخی ندارد.
با خندههای شدید از خواب بیدار شدم و تا چند ثانیه واقعاً نمیتوانستم جلو خودم را بگیرم!
خوابم را اینطور تعبیر کردم که اسموکی تلاشهای بقیه را، در جهت مخالف اهدافش، به بادسنجش حواله میدهد!
تا حالا، فقط برنامه داشتم که بالاخره، روزی، این سریال را تا آخر ببینم. ولی الآن، با دیدن این عکس، ترغیب شدم حتی جزء برنامههای روزانهام بگذارمش!
برداشت اول، نگاه به جوب:
تازگی شرایطی پیش آمده که فکر میکنم شبیه نابودگرها یا پایاندهندههای روند خاصی شدهام؛ پارسال که آموزشدیدن گلیم را شروع کردم، هنوز دورة مقدماتی کامل نشده بود که استاد جان کلاس را بست!
بعد از دو سال، تازه کلاس یوگا را هم، در همین باشگاه تمیز نزدیکمان، شروع کرده بودم که،بهعلت مسائل مالی، از شهریور دیگر باشگاه نداریم! البته مربی جان قول دادهاند برای هر دو کلاس جای مناسب پیدا کنند حتی با تایم مناسب. تا ببینیم چه میشود.
قبل از عید هم، مدتی فهیمه خانم خوشکل ناپیدا بود و شمارههایش را جواب نمیداد. موهای من را ایشان خیلی خیلی خوب کوتاه میکند و کارهای دیگرش را هم بیشتر از جاهای دیگر قبول دارم. واقعاً متفاوت است. ولی بخت یاری کرد و از اردیبهشت دوباره پیدایش کردم.
برداشت دوم، نگاه به آسمان آبی:
اگر بخواهم منصف باشم، باید اشاره کنم که مربی فرش و گلیم، گویا از مدتها پیش، سودای ترک دیار و رفتن به جایی بهتر را در سر میپرورانده و قبل عید، خیلی اتفاقی، آنجا را یافته و حتی دارد آموزشگاه را به آنجا، سرزمین پریانش، منتقل میکند. از این شرایط خیلی بیشتر راضی است.
باشگاه هم، با توجه به مسائل مالی بعد عید، پیشبینیشدنی بود. مربی جان هم گویا به استراحت و مدتی دوری از مسئولیت سنگین نیاز دارد و از سویی، هرجا برود برای مربیگری، به ما هم حتماً اطلاع میدهد. برای یوگا هم که من برنامة درازمدت نداشتم؛ فقط میخواستم تنی به آب بزنم و مطمئنم باید مورد کمی بهتر و متفاوتتری پیدا کنم بعداً. فعلاً باید، برای موارد ضروری، به این یکی قانع باشم.
فهیمه خانم هم از آن جای تنگوترُش قبلی درآمده و سالن خیلی تمیز و نویی گیرش آمده که بزرگتر است و فاصلهاش هم که همان است. پس جای بدبینی باقی نمیماند.
نتیجه:
بهتر دیدم که بدبین نباشم. این بدبینی حاصل از ترس ازدستدادن موقعیتهای مناسب و وسواس در حفظ مسیر است؛ نمیدانم از کجا برایم جا افتاده چیزی که با شخص یا مکان خاصی شروع میکنم باید همانجا و با همان شخص هم ادامه بیابد (اگر حتی به پایانش با همان موارد معهود اهمیت ندهم). در صورتی که مهم ثابتقدمبودن خودم است. فرقی نمیکند در شرایط قبلی بمانم یا تغییری ایجاد شود؛ منم که باید ورزش، ٱموزش، ... را ادامه بدهم و همیشه بهدنبال موقعیتهای خوب و بهتر از قبل باشم. شاید اگر این اتفاقها نمیافتاد،بهتر بود خودم بعد از چند سال باشگاه یا آموزشگاهم را عوض میکردم.
یاد کلاس زبان 7 سال پیش افتادم. بعد از یکسال، خودم احساس کردم باید مربی و سیستم یادگیریام را تغییر بدهم. جای دیگری رفتم که مربی جدیتری داشت و همشاگردیها وقتتلفکن نبودند و نتیجهاش خیلی بهتر و سریعتر حتی بهدست آمد. اتفاقاً بعد از مدتی متوجه شدم جای قبلی کلاً بسته و رفته! نمیدانم چه مشکلی برایشان پیش آمده بود.
اما همان تغییر برای من دریچههای جدید خیلی خیلی خوب و روشنی باز کرد.
گذشته:
استاد بسیار خوبی داشتیم که در دیدگاه و زندگی و ... من (و حتماً خیلیهای دیگر) تأثیر بسیار خوبی گذاشت. همان سال اول ورود به دانشگاه،زمزمه میکرد که طبق برنامههایش، تا دو سال دیگر از آن دانشگاه میرود. اولش ناراحت شدم! باز هم گفتم چه حیف که با ورود من این اتفاق افتاد! کاش لااقل دوسال بیشتر میماند تا من فارغالتحصیل بشوم. ولی دلم نیامد. آرزو کردم هرجا باشد بهمرادش باشد و من هم باید زرنگی کنم و همین دو سال کلی از محضرش استفاده ببرم؛ که تلاشم را کردم و تقریباً شد. چند واحد را زودتر از موعد،با ایشان برداشتم، سرکلاسهای دیگرشان که نمیتوانستم رسماً حاضر شوم، مستمع آزاد مینشستم، کلی کتاب ازشان امانت گرفتم و در نوشتن برخی مقالهها و تحقیقهایم ازشان راهنمایی گرفتم و کلی پرسش و راهنمایی و بحث و ... که توانستم تا حد ممکن، بهره ببرم. بعدتر هم ارتباطکی مقدور بود و البته هنوز هم اگر لازم بشود،مقدور است. فقط افسوس میخورم که یکبار، بابت گیجزدنهایم، موقعیت ظاهراً جالبی را از دست دادم! شاید بتوانم جور دیگری آن را برای خودم جبران کنم.
مورد عجیب:
این اتفاق در مقطع تحصیلی بعدی رخ داد. جلسة دوم اولین ترم، بهترین استادمان اطلاع داد که به کشور خودش میرود، برای مأموریتهای فرهنگی و عمرانی و ... . ظاهراً عمر مأموریت طولانیتر از آن بود که سعادت بهرهمندی از کلاسهایشان را داشته باشیم. 1-2تا از درسهایشان را به استادان نهچندان قابلی سپردند. یکی دیگر را به استاد مطرح دیگری که خیلی مشتاقانه رفتم سر کلاسش ولی متوجه شدم برای تدریس، استاد چندان برجستهای نیست؛ فقط کتابهای خوبی نوشته است.
بههرحال،این هم تجربهای بود.
البته فکر کنم سرخوردگی آن دورة تحصیلی و نیمهویرانشدن فانتزیهایم درموردش چنان بر سر هرچه به آن دوره مربوط میشد سایه افکنده بود که این چیزها، بیش از چند جمله، برایم اهمیتی نداشته و ندارد. این همان دورهای است که دوست دارم یکروز «آه» [افسانة آه در این مجموعه داستان آمده] بیاید مرا به دورة موازیاش ببرد تا ببینم اگر واقعاً انتخاب دیگرم را پی میگرفتم،سرنوشتم چطور رقم میخورد!
بهعدد انگشتان یک دستم از اپیسودهای لاست شیرین دوستداشتنیام باقی مانده و دیدنش برایم حسرتناک شده؛ اینکه باز هم رو به پایان است. و میدانم باز هم آن را تماشا خواهم کرد.
1. این سالهای اخیر، در مراحل کاریام وهلهای هست که اینطور توصیف میشود:
«رسیدهام به کمالی که» [1] هرچه کار میکنم،لامصصب تمام نمیشود!
یکی از موارد [2] همین چند روز پیش به نالههای واپسین افتاد. انقــــــــــــــدر چسبناک و لـــــــــش و توانفرسا بود و کند پیش میرفت که فکر کنم نالة بخشی از کائنات هم داشت بلند میشد. البته اصلاً متن سختی نداشت ولی خیلی خیلی کند پیش میرفت. تمامی مراحلش، از ابتدا تا همین گام نزدیک به پایانش، بهجرئت بگویم، یکسال طول کشید.
امروز هم در همین مرحلة عرفانی یکی از کارها قرار دارم. تازه پلیدآمیزبودن قضیه اینجاست که دیروز ایمیلی را دیدم، محتوی چند ص دیگر، که نوشته بودند: «لطفاً از صفحات فلان تا فلان را کار نکنید؛ بهجایش این صفحات را کار کنید» در حالی که من دقیقاً همان ساعات، همان صفحات فلانانگیز را تمام کرده بودم! البته تقصیر خودم بود چون اگر زودتر ایمیلم را نگاه میکردم، چنین اتفاقی نمیافتاد. تاریخ ارسال آن ایرادی نداشت. اشکال از گیرنده بود. خدا را شکر صفحاتش زیاد نیست ولی آنقدر است که یک روز تمام را به خودش اختصاص بدهد.
2. خدا را شکر، دمای هوا تا آن اندازه از گرمبودن فاصله گرفته و گاه بادک لطیف خنکی میوزد که برخلاف تا همین چند روز پیش، از اول صبح تا همین حالا کولر روشن نکردهام و با خیال راحت، پنجرة اولیس (اتاق انتهایی محبوبم) را باز گذاشتهام و از آفتاب پخششده روی برگهای درختان رقصان در باد [3] لذت میبرم؛ حتی شده زیرچشمی، با دو چشم دوختهشده به مانیتور.
3. بهتوصیة دوست شوکولی، انیمیشن Your Name را میبینم. البته تازه به نیمه رسیده. موضوع و داستان جالبی دارد و مشتاقم بدانم بقیهاش چطور پیش میرود. ایدة زمان و نخها را خیلی دوست داشتم. سنپای هم دختر صبور و باظرفیتی بهنظرم آمد.
4. امروز صبح هم یاد بوبن افتادم [3] که بیش از یک دهة پیش، تقریباً اوایل آشناییام با او و آثارش، درموردش خوانده بودم در دهکدة کوچکی در فرانسه، بهدور از هیاهو و در خلوت خودش،زندگی و کار میکند. چه لذتی! در خلوت خود و آن هم چه کاری؛ نویسندگی! همان روزگار، در اخبار شنیدم که تمامی دهکدههای فرانسه به اینترنت (رایگان؟؟) مجهز میشوند و در ذهنم تصور کردم سندباد/ بوبنی را که در خلوت شیرین خودش، در محیط مطلوبش، کار محبوبش را انجام میدهد. این روزها، از زاویهای،تقریباً میتوانم چنین تصویری از خودِ واقعیام هم داشته باشم اما به استاندارد مطلوبی و محبوبی مورد نظرم نرسیده هنوز. حتی اگر نرسد هم از داشتنش خوشحال و شکرگذارم.
[1]. بخشی از شعر محمدعلی بهمنی («در این زمانة بیهایوهوی لالپرست» و الی آخر).
[2]. برای-خودم-نوشت-تا-یادم-نرود: نوآوری.
[3]. امروز صبح به بوبن فکر میکردم و الآن، با نوشتن درمورد برگهای درختان، یاد کتاب شیرین کوچکش افتادم به اسم حضور ناب، که چنین تصویرهایی در آن هست.
1. قطبنما برای من همیشه شیء خاصی محسوب میشده؛ مقدسگونهبودنش از داستانهای دریانوردی ژول ورن شروع شد و با داستانهای پریان و موارد مشابه (دنیاهایی که همیشه دوست داشتم در آنها باشم) ادامه یافت؛ مثلاً در سریال [لاست] یا [روزی، روزگاری]، که در دومی، نقش آن برایم قدری جذابتر است.
چنین چیزی، در زندگیام، ممکن است نماد چندین مورد باشد برای همین همیشه جذابیت خاصی دارد.
2. هر از گاهی،شیرپاکخوردهای پیدا میشود که این حقیقت بزرگ و شگرف را بهمان یادآوری کند که: بله، ما سالها،بهاشتباه،همراه با خواننده تکرار میکردیم «لیپک لیلی لونه» در حالی که اصل آن چیز دیگری بوده (مثلاً «لیپک ری حیرونه» یعنی قطبنما سمت شمال را نشان میدهد یا روی شمال تنظیم شده و از این دست حقایق فلان و بیسار). البته که شنیدنش، اولینبار، بامزه بود ولی این میزان توجه و شگفتی بابت کشف چیزی که میتواند با موارد جالبتر دیگری جایگزین شود گاهی مشمئزکننده میشود. ولی باز هم نمیشود نگفت که در جایگاه خودش قابل مکث و قدری توجه است.
«ه» گل قرمز زیبای گور را عوض میکند و میگوید: همة آنها، بعد از مرگشان، پیشم آمدند و با من صحبت کردند اما تو نیامدی! لطفاً تو هم بیا تا با هم حرف بزنیم.
تناقض خندهدار این است که ناگهان روح قاتل سر راهش سبز میشود و به او اخطار میدهد. آدم چندشش میشود اما در نهایت، «ه» اخطارش را جدی میگیرد و در انتهای اپیسود هم، انگار دیگر او را بخشیده است.
ادیسه هم در زمان جزیرهای، اینور دنیا، با سرپنجة دود در چاه ویل میافتد و در آن دنیایی که انگار هیچ پروازی سقوط نکرده، لابد بهعلت پیشآگاهی حاصل از بینشهایش، آقای معلم جانشین را وسط خیابان زیر میگیرد (حتماً برای اینکه از تسخیرش بهدست دود و ابزارشدنش برای بازگشت آن موجود جلوگیری کند)
هیولای رام و دوستداشتنی اعتیاد شیرین قدیمم در من بیدار شده و بهشدت گرسنه است؛ آنقدر که دلم میخواهد کتابهای محبوب امریکای لاتینیام را دورم بچینم و بیوقفه و بیمارگونه بخوانمشان، حتی بیشترشان رو دوباره یا چندبارهخوانی کنم.
و نکته اینجاست که این کار یکی از تسکینهای آن چند هیولای دیگرم است؛ فرار به دوردستهای تبآلود جادویی؛ جایی که در واقعیت حتی ممکن است حاضر نباشم بیش از چند روز در آن بهسر ببرم.
پیشترها، زمان یک عکس پانورمای عریض در امتداد کرانة رود بود و من یک برگ ناچیز شناور روی آب رود. بیاختیار، با جریان رود میرفتم، قربانی جریان زمان بودم، اما حالا از رود خارج شده و در کرانة آن ایستادهام
مردی که خودش را تا کرد
ص 89 [1]
از آنجا که از انیمیشن (ژاپنی) وقتی مارنی اینجا بود خیلی خوشم آمد،تصمیم گرفتم انیمیشن دیگری که مدتی پیش، از سر کنجکاوی، دانلود کرده بودم ببینم. مری و گل جادوگر در حد خودش بامزه است ولی طوری نیست که همة لحظاتش را بپسندم. آنجاها را که در خانة شارلوت است یا حتی خانةجزیره بیشتر دوست دارم. ولی خندهدار اینجا بود که پیتر میمون قرمز سمت راستش را با مری اشتباه گرفت؛ بس که این اصطلاح را برای او بهکار برد!!
خیلیـقشنگـنوشت:
“دیشب ، تمام شب ،
چنان بوسه بارانم کرد
که فکر می کردم حتی چیزکی از من نمی ماند
اما امروز ، همین امروز صبح
خود او،
نگاهی نو
و لباسی نو
و روحی نو را تن جامه ام کرد.”
―
Ribwar Siwayli
[2]
[1]. از گودریدز؛ عجب جمله ای! تازه در توضیح کتاب هم نوشته شده: هشدار! حین خواندن این کتاب، بهطور مرتب، ساعت و چنانچه لازم شد، تقویم را چک کنید.
دیوانهها!! خب من الآن بیماری جدید گرفتم! دلم میخواهد این کتاب را بخوانم.
[2]. باز هم از گودریدز جان
ـ دزموند و فلاشهایش: اینطور که در اپیسود 11 فصل ششم دیدم، گویا این تصویرهای محو و ناپدیدشوندهای که، با عنوان «دژاوو»، گاه با آنها مواجه میشویم تصویرهایی از زندگی (های) موازی ما هستند که ممکن بود وجود داشته باشند؛ یعنی امکان داشت، با فلان انتخاب، جای دیگری و در موقعیت دیگری میبودیم و این زنجیرهای [1] موازی گاه، در عرض، به هم متصل میشوند و از این اتصالها و برخوردهای آنی تصویرهای مشابهی بیرون میجهد و لحظاتی، ما را از زنجیر فعلی،که روی آن حرکت میکنیم، به زنجیر دیگری میبرد.
[1]. میخواستم بهجای «زنجیر» بنویسم «طناب» ولی بهنظرم آمد خط سیر زندگی ما از حلقههای بههمپیوستة زنجیروار تشکیل شده تا نخهایی بههمتابیده مثل طناب؛ البته این هم در جای خود تعبیر قشنگ و بامسمایی است.
ـ وقتی «دزموند» را مخفف میکنند و «دز» صدا میزنند، فکر میکنم میشود نام ادیسه را هم به همین صورت مخفف کرد. احتمالاً شخصیت دزموندشبیه ادیسه باشد چون نام همسر هر دو پنهلوپه است و هر دو مدام از همسرشان دور میشوند و در دریاها و جزیرهها سرگرداناند و ...
ـ با این حساب، من بهشدت وسوسه شدهام دستکم 1-2 زندگی موازیام را در حد خلاصهشده و با دور تند ببینم. اینکه اگر انتخابم،در مرحلهای، فرق میکرد یا میزان تلاشم متفاوت میشد، الآن کجا و در چه حالتی بودم و چه احساسی درمورد این روزهایم داشتم. یکیشان درمورد دورة بعد از کارشناسی و انتخاب دانشگاه سابقم، بهجای آن دانشگاه ظاهراً دهانپرکن، است.
بالاخره، بعد از مدتها، وسوسه کارگر شد: دارم بین کارهایم یادداشتها (و بعضاً مالیخولیابافتههای) فیسبوکیام را در وبلاگم جمعآوری میکنم. از آنجا که قبل از این یکی وبلاگ در فیسبوک بودم، تاریخشان برمیگردد به بایگانی سال 93 و قبلترش در اینجا. حتی بعضی عکسهایی را که آنجا منتشر کردم در پوشهای جدا ذخیره میکنم. و خدا را شکر که سالهای کمی آنجا مطلب مینوشتم چون حالا که دنبال کار را گرفتهام، در آن صورت، کلی وقت باید پایش بگذارم.
گونهای جمعآوری خاطرات است برای من و اینکه یادم بیاید (و بماند)که آن روزها چطور به مسائل نگاه میکردم،دغدغههایم بهصورت جزئیتر چه چیزهایی بودند و الآن چه تغییری کردهام.
شیطان کوچک وسواسی دیگری زیر گوشم مدام میگوید: کامنتها، کامنتها. ولی من از خیر ذخیرهکردن حتی شاید بامزهترینشان هم میگذرم.
با تشکر از دختر ستارهای نازنین، انیمیشن [مارنی] را بالاخره تماشا کردم و خیلی خیلی دوستش داشتم؛ منظرهها، شخصیتها، داستان، ... عالی بودند. از همه بیشتر،خانة فامیلهای آنا را دوست داشتم و اتاقی که به آنا داده بودند؛ چقدر فوقالعاده بود منظرة ایوانش! ورودی خانهشان محشر بود! از آن موارد که عاشقشان میشوم! خودشان هم خیلی بامزه بودند و مهربان و آسانگیر.
درمورد شخصیت مارنی هم، یک نسل اشتباه حدس زدم :))
آهنگ تیتراژ پایانی هم خیلی خیلی خوب بود [دانلود]
ایدة جزرومد و اتفاقات طی آن، با اینکه جدید و نفسگیر نبود، برای من رؤیایی و جذابیت خاصی داشت.
ــ چهارشنبه، قطار برگشت ـمن و خانوم آلنده و روبهرویمان دختری نوجوان و بسیااار زیبا با موهای کوتاه خوشرنگ، که تهرنگ بنفش در دم موهاش و هالهای از آبیدودیطور گوشةچتریهایش دیده میشد .. و خواهر فسقلی بانمکش و مامان مهربانش.
لئو: وروکیو [استاد داوینچی] زمانی بهم گفت «آدمهای دارای فضیلت و کمال بهندرت بیکار میشینن تا همهچیز اتفاق بیفته. اونها خودشون دستبهکار میشن و اتفاقات رو رقم میزنن».
پایان فصل سوم (کل سریال)
اما اینطور که سریال را مثلاً به پایان رساندند بیشتر شبیه این بود که در این مورد دودل بودند؛ یکجوری پایان سرنوشت شخصیتها باز ماند که بیشتر طبق سنت تمایل به ادامهدادن سریال بود؛ اینکه وقتی فصلی از سریالی تمام میشود، سازندگان میخواهند به این شیوه اعلام کنند که: برای سال بعد ما را هم در نظر داشته باشید. غافلگیریهایی برایتان خواهیم داشت.
جالب اینجا بود که سریال یک خونآشام بامزه هم داشت! هیچوقت انتظار نداشتم در کنار فردعالمی مثل داوینچی چنین شخصیتی ببینم!
فقر پدر و مادرم فرساینده بود اما امکان بهدستآوردن گنج برایم رابطهای استثنایی با مادر را فراهم آورد. بیش از عشق فرزندـکه قابل درک استـ بهخاطر شخصیتی همچون مادهشیری خاموش اما وحشی دربرابر بدبختی و نیز ارتباطش با خدا ـکه مطیعانه نبود، مبارزهطلبانه بودـ به او احساس ستایش غریبی داشتم. دو مزیت ممتاز که در زندگی برایش اعتمادبهنفس میآورد و همواره با او بود. در بدترین لحظات به ذخایر الهی خودش میخندید. [1]
ص 176
گاهی یاد آن جملة زیبای شاهرخ مسکوب در سوگ مادر میافتم: «مومنین می گویند که آدم در مصیبت و غم به یاد خدا می افتد و به او متوسل می شود. ولی من در چنین حالاتی همیشه به یاد تو میافتم. ایمان من چیز دیگری است. در زندان انفرادی هم وقتی که کارخیلی سخت می شد، تو قوت قلب من بودی. به تو فکر می کردم و میدیدم که پاهایم نیرومند است و بر چه زمین استواری ایستاده ام. خیال میکنم برای این بود که میدیدم شجاعت تو برای قبول زندگی از من خیلی بیشتر است و من که فرزند توام دستکم باید تا اندازهای مثل تو باشم، من که هزار ادعا داشتم و تو که هرگز به فکر ادعایی نیفتاده بودی» (ص ۸۸).
دیروز فکر میکردم ماها، نسلدرنسل، گویا مادرْگُمکردِگانیم که گمکردگیمان شکل خاص خودش را دارد؛ من و آن سالهای دور، مادرم و رابطة یکعمرش با مادرش، مادربزرگم و مادرش که از کودکی بهدنبالش بود و بعدترها یافتش، چه یافتنی! نمیدانم مادرِ مادربزرگم چه نوع گمکردگیای داشته ولی مطمئنم او هم مادرش را، بهشیوهای، گم کرده بوده چون همین باعث شد فرزندش هم او را گم کند.
[1]. زیستن برای بازگفتن، مارکز،ترجمة نازنین نوذری، انتشارات کاروان.
کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچگونه رضایتخاطری از
آن نداشت. کتاب شیئی بود که برای او معنای خاصی داشت؛ دوست داشت کتابزیربغل در خیابانها گردش کند. کتاب برای او بهمنزلة عصای ظریفی بود که
آدم متشخص قرون گذشته بهدست می گرفت. کتاب او را بهطور کلی از دیگران
متمایز میساخت.
میلان کوندرا
چه تعریف قشنگی! بله کتاب برای من هم از دیرباز چنین تعریفی داشته؛ موبهمو. حتی وقتی خامتر بودم، مغرورانه، به این تمایز میبالیدم! اما کمکم یاد گرفتم تمایز را تا میتوانم، در وجه مثبتش داشته باشم. کتاب گریزگاه شیرین سالیان سال من بوده و این روزها هم واژههای رئالیسم جادویی و امریکای لاتینی همراهان دوستداشتنی مناند. بهواقع، همگامی با شخصیتهای این آثار به من کمک میکند خیلی چیزها را تاب بیاورم، از دریچةدیگری به خیلی چیزها بنگرم که خلاقانهتر و منحصربهفردتر و سندبادیتر باشد؛ که من را «من»تر کند، به شکلِ بازیافتهآم تراشةای مناسبتر بدهد.
نوشتن برای من حسرتخوردنی دائمی است. من تقریباً تمامی عمر، در محیط اطراف خود، بیگانه بودهام؛ موقعیتی که آن را قبول میکنم چون راه دیگری ندارم. چندینبار در طول زندگیام مجبور شدهام همهچیز و همهکس را رها کنم و پشتسر بگذارم و زندگی جدیدی را در جای دیگری آغاز کنم. من زائری بودهام در جادههای بسیار؛ آنچنان زیاد که دوست ندارم به یاد بیاورم. در نتیجة خداحافظیهای بسیار، ریشههای من خشک شدهاند و باید ریشههای دیگری بپرورانم که، بعهدلیل نبودن مکان جغرافیایی برای پاگرفتن، در حافظهام قرار دارند. مراقب باشید! مینوتورها در راهروهای پیچدرپیچ حافظه در انتظارند. [1]
ص 20
دیروز که مقابل هم نشسته بودیم، احساس کردم دارد کمکم خسته میشود؛ از دست نقزدنهایم، ترسهای بیخودم و هرچیزی که در این مجموعه قرار دارد. راستش خودم هم فهمیدم که دیگر خسته شدهام؛ به آن معنا که دیگر برایم جذابیتی ندارد. فکرکردن بهشان و تحلیلشان دارد به وقتتلفکردن اعتیادآور فلجکنندهای تبدیل میشود؛ علف هرزی که هیچ گل زیبایی نخواهد داشت.
شیلی
تا حالا بهصرافت نیفتاده بودم دنبال تصویری از شیلی بگردم. میبینید؟ ایزابل کشورش را در ذهن من تصویر کرده! ولی بیشتر آدمها و خانههای شیلیایی را برایم آفریده است. با دیدن مناظر زیبایش، به تصویرهایی از طبیعتش هم نیاز دارم.
[1]. سرزمین خیالی من (خاطرات)، ایزابل آلنده، ترجمة مهوش قویمی، نشر علم.
با رویارویی ریاریو و درونش شروع شد و اینکه هیولای درونش تبدیل شد به لئو: «ولی میخوام درمانت کنم».
بعد هم حرف جبر و اختیار و آفرینش بشر بود و ...
در نهایت هم یک رویارویی دیگر.
لئو:او وسوسهت میکنه؛ برای این میخوای بکشیش که مهربانی مشهودش احساساتت درونیات رو برمیانگیزه؛ احساساتی که خودت رو از داشتنشون منع کردی. او تو رو، همونطور که مادرت دوستت داشت،دوست داره؛ عشقی که تو نمیتونی به خودت اجازه بدی تا بهش داشته باشی. واسة همینه که باید بمیره چون تو رو یاد منشأ روح درهمشکستهات میندازه؛ چیزی که سرآغاز همهچیز بود. اما تو شجاعت لازم رو برای رودررویی باهاش نداری. پس تمومش کن! بکشش! دایره رو ببند.. ولی نه با چاقو؛ دستهات رو بهکار بگیر. خفهش کن و جونش رو بگیر، همونطور که با گوشت و خون خودت کردی.
یا
میتونی انتخاب کنی. تو حق انتخاب داری جیرولامو. میتونی در کابوسهات مخفی بشی؛ همونطور که من شدم، یا انتخاب کنی که بیدار شی. بیدار شو! فقط اینطوری میتونی گناهکار رو شکست بدی.
لئوناردو و ریاریو، هریک، بهشکلی دوستداشتنی است!
آدم به جایی میرسد که، با کوچکترین چیزی، با کمترین تسلایی که زندگی لطف میکند و برایش باقی میگذارد، سر کیف میآید. [1]
ص 291
الآن که این نقلقول را خواندم، برایم جالب بود که انگار دقیقاً «این نقطه از زندگی» طوری است که میشود از دو زاویه به آن نگاه کرد: شاید متأسف بشوی که چرا دچار چنان تنگناهایی شدهای که حتی کوچکترین روزنهای تو را به شکرگزاری بزرگی وابدارد، یا کلاً آدمی باشی که از هر چیز خوب کوچکی خوشحال و خشنود میشوی و آموخته شدهای که خوشیهای کوچک را ارج بنهی.
فکر میکنم فرق میکند که آدم کجای کار باشد تا یکی از دو دیدگاه بالا را داشته باشد. گاه حتی هر دو با هم میآیند؛ اول تأسف و بعد غنیمتشمردن. به خوشبینبودن یا بدبین بودن شخص هم ربط چندانی ربط ندارد، موقعیت و شرایط تعیینکنندهاند.
[1]. سفر به انتهای شب، لوئی فردینان سلین، ترجمة فرهاد غبرایی.
(خودم این رمان را نخواندهام: بهنقل از گودریدز)
آهنگ «زندگی» محمد علیزاده به نظر من طوری است که انگار خرس قطبی مهربانی دارد قر میدهد و آواز میخواند.
(این تعریف بودچون هیچ هدف بدی پشت این جمله نیست و در ضمن، آهنگ خاطرهانگیزی هم شده؛چون هفتة پیش، با توتوله، در فروشگاه آن را شنیدیم و بعدش هم شد یکی از آهنگهای منتخب تولدش)
این هم دقیقاً منم ؛ دیروز توی باشگاه وقتی میخواستم رول بزنم!
تازه بعدش که باید مچ پاهام را میگرفتم و در حالت تیزر به دو طرف بازشان میکردم ... فکر کنم هیچ خرس قطبیای در چنین حالتی دیگر عکس ندارد!
مسئله اینجاست که من وقتی کار بدنی انجام میدهم، مغزم فعال میشود و به خیلی چیزهایی که برایم جالباند فکر میکنم. بیشترشان را دلم میخواهد برای خودم محفوظ نگه بدارم یا یادم باشد در فلان تاریخ، چه معنایی برایم داشتند یا چطور بهشان فکر میکردم. اما مسئلة بعدی این است که وقتی کارم تمام میشود و دستم خالی است ـبهترین فرصت برای مثلاً ثبت این چیزهاـ امکان یا توانایی پرداختن مفصل بهشان را ندارم. نهایتش لطف کنم و خلاصه یا چند کلمة سرسری برای خودم جایی بنویسم تا بعداً به آنها طوری بپردازم که درخورشان باشد و من راضی باشم ـفرصتی که معمولاً ناز میکند و دیر میآید؛ شاید هم چون من به مرتب نوشتن و موارد مرتبط عادت ندارم فرصتش بهراحتی دست نمیدهدـ حتی بعضی وقتها هم یادم میرود چه جزئیاتی را در مورد فلان موضوع یا در خلال آن میخواستم برای خودم ثبت کنم!