Γαîα

فقر پدر و مادرم فرساینده بود اما امکان به‌دست‌آوردن گنج برایم رابطه‌ای استثنایی با مادر را فراهم آورد. بیش از عشق فرزندـ‌که قابل درک است‌ـ به‌خاطر شخصیتی همچون ماده‌شیری خاموش اما وحشی دربرابر بدبختی و نیز ارتباطش با خدا ـ‌که مطیعانه نبود، مبارزه‌طلبانه بودـ به او احساس ستایش غریبی داشتم. دو مزیت ممتاز که در زندگی برایش اعتمادبه‌نفس می‌آورد و همواره با او بود. در بدترین لحظات به ذخایر الهی خودش می‌خندید. [1]

ص 176

گاهی یاد آن جملة زیبای شاهرخ مسکوب در سوگ مادر می‌افتم: «مومنین می گویند که آدم در مصیبت و غم به یاد خدا می افتد و به او متوسل می شود. ولی من در چنین حالاتی همیشه به یاد تو می‌افتم. ایمان من چیز دیگری است. در زندان انفرادی هم وقتی که کارخیلی سخت می شد، تو قوت قلب من بودی. به تو فکر می کردم و می‌دیدم که پاهایم نیرومند است و بر چه زمین استواری ایستاده ام. خیال می‌کنم برای این بود که می‌دیدم شجاعت تو برای قبول زندگی از من خیلی بیشتر است و من که فرزند توام دست‌کم باید تا اندازه‌ای مثل تو باشم، من که هزار ادعا داشتم و تو که هرگز به فکر ادعایی نیفتاده بودی» (ص ۸۸).

دیروز فکر می‌کردم ماها، نسل‌درنسل، گویا مادر‌ْگُم‌کردِگانیم که گم‌کردگیمان شکل خاص خودش را دارد؛ من و آن سال‌های دور، مادرم و رابطة یک‌عمرش با مادرش، مادربزرگم و مادرش که از کودکی به‌دنبالش بود و بعدترها یافتش، چه یافتنی! نمی‌دانم مادرِ مادربزرگم چه نوع گم‌کردگی‌ای داشته ولی مطمئنم او هم مادرش را، به‌شیوه‌ای، گم کرده بوده چون همین باعث شد فرزندش هم او را گم کند.

[1]. زیستن برای بازگفتن، مارکز،‌ترجمة نازنین نوذری، انتشارات کاروان.