این کتاب تاریخ روسیه بهطنز بیشتر بیخود است!
برای تفریح و همچین چیزهایی خوب است بیشتر. چیز خاصی هم از تاریخ روسیه در یادم نمانده (مهم نیست). بعضی طنزپردازیهاش سبک و سطحی و اضافی و کممزه است اما قدری مطالب جالب هم دارد.
پسره توی فیلم بیمادر بهنظرم شخصیتش خوب شکل نگرفته بود. با آن پیشینه، چطور میتوانست بدون دلهره و با دل سبک از خیلی چیزها لذت ببرد و هیچ سایهای در چهرهاش پیدا نباشد؟
بعدش انگار کلاً مردها وقتی میتوانند بذری در بطن زنی بکارند، به هر طریقی، احساس کهن فتحالفتوح درشان زنده میشود. هر زنی که از آنها باردار نشود به بهانهای از چشمشان میافتد (چون توان فتحش را ندارند) و حتی به احساس عشق درونی چندینسالهشان هم احترام نمیگذارند. این را ضعف میدانند(ضعف خودشان است) اما نمیپذیرند؛ فقط صورت مسئله را پاک میکنند.
ولی چقدر زنها در این زمینه رها و مستقل و قائمبهذات و وفادار و یکرنگاند. میتوانند فارغ از چنین چیزی به عشق حقیقیشان بپردازند. حتی اگر محتاج و وابسته و در قفس و ناکامل باشند.
به فهرست سلاحهای مطلوبم،خنجری با تیغهای از دندان شایـخلود هم اضافه شد.
همچنین کرمسواری، به فهرست اژدهاسواری و پرواز با بالهای شخصی.
مایندهانتر را میبینیم.
مینیسریال تقریباً قرونوسطایی جنایی از شان بین پیدا کردیم و دیدیم و ایییی... برای یک روز جمعه خوب بود.
فیلم ایرانی: بیمادر
ملاقات خصوصی بهتر از چیزی بود که تصور میکردم ولی همچنان اسمش برایم جالب نیست!
دو جلد پکس را خواندم و کلی لذت بردم، مخصوصاً بعضی مفاهیم جلد اول و کلاً جلد دوم. کتابها بهتر از حد انتظارم بودند و خوب شد که مجبور کردم خودم را به خواندنشان.
خواهرخوانده باید جالب باشد؛ شیوهی روایتش را خیلی دوست دارم.
فکر میکنم کلاً امسال چیزی اینجا ننوشتهام!
دیروز یاد داستان کوتاه «ماهعسل آفتابی» افتادم و زمانی که آن را خواندم. با فضای عاطفی و ذهنی آنموقع من خیلی سازگاری نداشت اما چون همانروزها یک تست برون/درونگرایی را درمورد خودم انجام داده بودم، یکی از سؤالهای آن با داستان خیلی تطابق داشت: دوست دارید فعال اجتماعی باشد یا دوستی خوب برای شما؟ و داستان برایم روشن کرد ته دلم چه میخواهم و فرقشان ممکن است در کجاها باشد.
خیلی جالب است که آن موقع توانست چراغی را در ذهنم روشن کند و تا مدتها براساس آن تصمیم بگیرم و خودم را بسنجم. پذیرش چیزی که درمورد خودم کشف کردم، خواست قلبیام، خیلی راحت نبود؛ انگار در چشم خودم واپس رانده میشدم با این انتخابم. ولی نمیتوانستم بهراحتی واگذارش کنم.
فکر میکنم آن موقع به مرد داستان خرده میگرفتم حتی.