مدتی است بعضیها خوشحال میشوند وقتی میبینند با خودم نایلون اضافی، ساک،... بردهام تا از آنها کیسهی پلاستیکی نگیرم و این خوشحالی را بر زبان میآورند.
این یعنی موافق این کارند و خودشان هم مواردی را رعایت میکنند یا به کسان دیگری گوشزد میکنند و... شاید هم کس دیگری ببیند و سعی کند انجام بدهد.
گاهی هم میبینم شخص دیگری این کار را میکند یا میگوید: «من هم با خودم پلاستیک میآورم». این هم خیلی خوب است. نقاط روشن کوچک در قلب آدم افزایش مییابد.
اوایل سعی میکردم وقتی کیسهای را از کیفم بیرون میآورم توی چشم نباشد. کلاً کارهایم را برای دل خودم انجام میدهم. ولی الآن بدم نمیآید دیگران هم ببینند. چون احتمال دارد تشویق بشوند برای استفادهی کمتر از پلاستیک.
ـ در پاسیوی پشت آشپزخانه، کلی کیسهی پلاستیکی جمع کردهام؛ بهترتیب تاریخ مصرف، چندینبار دیگر ازشان استفاده میکنم. اینطوری وقتی به تودهی مجتمعشان نگاه میکنم، مغزم سوت بلبلی میزند! تازه منی که مدام سعی میکنم نایلون نو نگیرم و از هر کیسه بارها استفاده میکنم اینهمه ازشان دارم! وای به حال وقتی که اصلاً چنین کاری نمیکردم! آنوقت بیشتر مصمم میشوم کارم را با جدیت بیشتری ادامه بدهم.
آخرین اپیسود فصل ششم با موسیقی ملایمی شروع میشود که در صحنههای خیلی دهشتناکی ادامه مییابد؛ آوایی است که احساس خونسردی و آرامشخاطر پس از حوادثی تلخ را القا میکند. انگار در قلب و ذهن سرسی لنیستر باشی و نقشههایت بهبار نشسته باشند.
و البته استثنائاً با این نقشههای ملکهی چندشآور بینهایت موافق بودم و هربار تماشایش میکنم، جگرم حال میآید!
چهرهی عابد اعظم را در آخرین لحظات خیلی دوست دارم. چه افکار غریب و درهمی ممکن بود طی چند ثانیه به ذهنش هجوم آورده باشند! شخصیتش را هم دوست دارم ولی بههیچوجه لایق ذرهای قدرت نیست و اصلاً نمیداند با آن چه کند. در مقابل چنین پتانسیلی، احمق بیخردی بیش نیست.بهترین کار را سرسی با او کرد.
این اپیسود مختص ملکههاست، زنان، فرمانروایان زن؛ سرسی، دنی، یارا گریجوی، آریا، لیانا مورمونت شجاع دوستداشتنی عاقل، سانسا که در پسزمینه است اما در حوادث خیلی تأثیر میگذارد، بانوی سرخ، النا تایرل، زنکهی ننهی افعیها، حتی گیلی که فعلاً پشت درهای کتابخانهی سیتادل مانده.
از
دید من، صحنهای که سمول تارلی پا به کتابخانه میگذارد (و آنقدر
هیجانزده و عاشق است که حتی گیلی و سم کوچولو را لحظاتی رها میکند)
بهاندازهی آن صحنهای که بالهای اژدها پشتسر دنی میکس شده بودند دارای
عظمت است.
من اگر در دنیای یخ و آتش بودم، با اینکه ایدهآلم آریاست، بهاحتمال خیلی زیاد یکی مثل سم میشدم و خیلی هم به آن افتخار میکنم.و البته که لحظات محبوب من اوقات همدلی جان و سانساست (و جان و آریا، آریا و سانسا،... ؛ اصلاً همهی اعضای این خانواده با هم!).
زمستان آمده!
من آن زمان شعرخوان نبودم.
کلاس پنجم دبستان را میگویم. ورود و حضور ابتدایی این کتاب را در زندگیام یادم نیست؛ طبق برچسبی که رویش چسبانده بودم، حتماً کلاس پنجم بودم که بابا برایم آن را خرید و من اصلاً یادم نیست چیزی از آن فهمیده بودم یا نه. هنر کرده باشم، همان «قاصدک» را خواندم آن روزگار.
اما بعدها نمیدانم چطور لابهلای کتابها جان به در برده بود (لابد از بسِ لاغریاش) و با من آمده بود تا سالهای چندبار خانهبهدوشی و بالاخره، در تهران، کتابخور آن را از آنِ خودش کرد!
آخ از آن جلد بیادعای قشنگش!
ای بابا! مارادونا مرده، چرا من مدام فکرم میرود سمت گابو؟
انگار یک بار دیگر او را از دست دادهام؟
اما داستان من و مارادونا به روزگار بیزاری برمیگردد؛ آن دوران که کوچک بودم و طرفدار تیم آلمان و از شلوغبازیهای طرفداران آرژانتین خوشم نمیآمد. توی اردو هم، با طرفدارهاش کل میانداختم و فحشکاری خیلی مؤدبانهای داشتیم. این وسط، دوتا آلمانی خوشصحبت پیدا کرده بودم (سمیه و خواهر بزرگش) که قلبم را تسلا میدادند. اما فکر کنم گلاره آرژانتینی بود و با بزرگواری، ما را تحمل میکرد و چندان به رویمان نمیآورد؛ با من که خیلی مهربان بود.
البته همان شب اول آلمان جانمان فینال را از آرژانتین برد و جام را از آن خود کرد و خیالمان راحت شد! ولی ادااصولمان تا دو روز بعد و موقع خداحافظیهای اغلبـ بیـ سلامیـ دوباره، ادامه داشت.
شاید مارادونا هم آن روزها، با آن اخلاق و احساسات تند فلفلیاش اگر مرا میدید، از من خوشش نمیآمد و متنفر میشد!
ولی سالها بعد، پیش آمد که از برد آرژانتین خوشحال شدم و این تیم را،بدون طرفداری سفتوسخت، بر بیشتر تیمهای دیگر ترجیح میدادم.
خرافاتیبازی: امیدوارم 2020، با آن ظاهر فریبندهاش (صرفاً چینش زیبای دو 2 و دو 0)،بدون خونوخونریزی و مرگومیرهای گوناگون دیگری پیش برود و به خیر و سلامت با آن خداحافظی کنیم.