خوب شو لطفاً

ولی وای چه بارونی!

یادم نبود که بارون هم بارون‌های قدیم! یادم نبود وضعیت آب‌وهوا اینقدر عوض شده!

ایشالله همه‌چی متعادل و خوب و به‌به باشه همیشه.

ابریشم و تافته

به‌میمنت و مبارکی، هری و شاهزادة دورگه با صدای قشنگ فرای تماام شد و دو فصل از کتاب هفتم را هم گوش دادم.

چقققدر می‌چسبد، چقدددددر!!!

خوب است یادی هم از جیم دیل گرامی بکنم که اولین‌بار کتاب‌های صوتی هری را با خوانش او گوش کردم و سر کتاب هفتم، یک جاهایی گریه‌م گرفته بود که وقتی خودم کتاب را می‌خواندم گریه نمی‌کردم. لحن اسلیترینی خاصش در نقش اسنیپ و ملفوی و کریچر و همین‌طور طرز حرف‌زدنش جای دابی فراموش‌نشدنی است.

Image result for jim dale

خوراک خوب

آقا رسسسسسسسسماً کرم‌کتاب شده‌ام و از ته دلم خوش‌وقت و خوشحالم. اموراتم هم تقریباً از همین راه می‌گذرد!

واقعاً تصویری که از پایان کودکی تا حالا در ناخودآگاهم منعکس بوده از بعضی جنبه‌ها محقق شده؛ هی‌هی!

در خواب من باران می‌بارد [1]

ـ واقعاً توی این سرما باید کاپشن بپوشم؟! خیلی خنده‌دار و هیجان‌انگیز است!

هه‌هه! باران هم گرفته بود نیم‌ساعت پیش. باید چتر هم بردارم.

ـ گاهی با دیدن کارها و ماجراهای دارما یاد باب اسفنجی می‌افتم! مثلاً ماجرای جعبة سرارآمیز گرِگ (فصل چهارم). از طرفی، به نظرم سریال تا حدی از نقاط اوج و طلایی‌اش فاصله گرفته. دلم می‌خواهد زودتر تمامش کنم ببینم چطور می‌شود.

ـ ویدئوی کوچکی را دانلود کردم چون نوشته بود توکای سیاه در جنگل‌های تالش، که هردو عشق من‌اند، به‌خاطر مینا و دیوید آلموند جان.

[1]. دیشب و عصر چند روز پیش که باران بارید، هر دوبار خواب بودم و بارش باران را ندیدم. فقط صدای دومی را شنیدم و خوابم شیرین شد.

Image result for ‫توکا‬‎

کتاب نگو، نچفسکو!

این کتاب خوردن، نیایش، مهرورزی با این نثر ترجمه‌اش مثل بختک شده و خواندنش پیش نمی‌رود. بدتر اینکه برخلاف تلاش‌هایم برای مانع‌شدن از آن، چهره‌ی جولیا رابرتز می‌اید جلوی چشمم و سیر خواندن را نادلچسب‌تر می‌کند!

و از همه بدتر، یاد آخر فیلم و خاوی‌یر باردم می‌افتم؛ ای وای! ای وای!

کتاب جان، خودت با زبان خوش تمام شو.

هیمائیل هم به فکر فرورفته

خااااک!!!

مدتی است دوست دارم، از ته دل و با کمال رغبت، صبح‌ها کار نکنم! به عبارت خوشکل‌تر و دلچسب‌تر، صبح‌ها مال خودم باشم؛ مال خود خود خودم!

عوضش عصرها و تا پاسی از شب تمرکز دلچسبی برای کار دارم و دلم نمی‌خواهد، جز برای تجدید قوا و در مواقع لزوم (که لزومش به تشخیص خودم است) در کارم وقفه حاصل شود.

ولی دریغ، دریغ از جبر بیرونی!

کتاب‌ها، به‌صف!

مدتی است که «سربه‌راه» شده‌ام: بیشتر کتاب‌هایی را که امانت می‌گیرم، اگر ارزش خواندن داشته باشند، می‌خوانم و نمی‌گذارم ناتمام بمانند.

چند ماهی است با خودم قرار گذاشته‌ام خلاصة کتاب‌هایی را که می‌خوانم حتماً اینجا بنویسم تا بعدها یادم بماند داستان چه بوده اما نمی‌شود وقت مناسبی برای این کار اختصاص بدهم. فعلاً اسمشان را یادداشت می‌کنم؛ شاید بعدها موفق بشوم این پروژة ظاهراً کوچک را هم عملی کنم.

خوانده‌شده‌ها:

سگی که به سوی ستاره‌ای می‌دود

برایم شمع روشن کن

هری پاتر و شاهزادة دورگه (فقط یک فصلش مانده. کتاب صوتی)

آسمان سرخ در سپیده‌دم

پسر، بدجنس‌ها و تمساح غول‌پیکر (هر سه از رولد دال)

سه سوت جادویی

میک هارته

گاوهای آرزو

ققنوس و قالیچة پرنده

خود دوست‌داشتنی من

فرنسه

کنسرو غول

ـ درمورد بقیه چیزکی نوشته‌ام.

ـ این موارد مال سال 86‌اند.

ـ به کتاب‌های خیلی کودک اشاره‌ای نمی‌کنم.


آواز پرندگان

پرندة احتمالاً کوچکی که گاه صدایش از پنجرة اولیس به گوشم می‌رسد و یک‌ـ دو پرندة کوچکی که صدایشان از پاسیوی وسط هال درمی‌آید باعث می‌شوند خودم را وسط هاگوارتز ببینم؛ جایی نزدیک اتاق ضروریات مثلاً. چون به‌خصوص پرندة‌ اولی  مرا یاد فیلم شاهزادة دورگه و آواز پرنده از این اتاق و موزیک ملایم قشنگش می‌اندازد.

Image result for half blood prince room of requirement

هری‌جات

نکته‌های ریزودرشتی که با هربار یادآوری داستان هری توی ذهنم نقش می‌بندند خیلی برایم جذابیت دارند.

ـ مثلاً ماجرای آن عنکبوت غول‌آسا که در کتاب دوم، برای هری و رون دردسرساز شده بود، در کتاب ششم، بهانه‌ای می شود برای شکل‌گرفتن نقطة عطفی در داستان.

ـ گاهی فکر می‌کنم چرا بعضی رازهای توی کتاب باید با تحمل دردسرهای خیلی جانفرسا و اضافی گره‌گشایی بشوند؟ مسیرهایی که حتی بیشتر وقت‌ها به نظر می‌رسد بیراهه‌اند. هری و رون در کتاب دوم جانشان را به خطر می‌اندازند که آراگوک فقط به آن‌ها بگوید هاگرید در قضیة باسیلیسک بی‌گناه است. چیزی که خودشان هم تقریباً مطمئن بودند. یا کلی دردسر کشیدند و معجون مرکب پیچیده ساختند و بدتر از آن، خوردند تا بفهمند ملفوی نوادة اسلیترین نیست. خب این‌ها لبته پیام‌های خودش را دارد یا به زیبایی داستان می‌افزاید و در این شکی نیست. ولی همین وجهشان باعث انتقال احساسی به خواننده می‌شود؛ چیزی آمیزة طنز و اندکی پوچی. یا اصلاً کل ماجرای جادوکردن بعضی وقت‌ها خیلی غلوآمیز و بدوی و پرآب‌وتاب است؛ انگار جادوگرها،‌مثل ماگل‌ها،‌ خیلی دربند به‌روزکردن ابزار زندگی روزمره‌شان نیستند.

ـ یکی از رازهای دنیای جادو اختراع طلسم است؛ اینکه چطور شخصی به ذهنش خطور می‌کند کلماتی را خلق کند که نیرویی خاص داشته باشند. اصلاً چطور آن نیروی خاص را در دل آن کلمات جای می‌دهد؟

و فکر می‌کنم طلسم هرچه قدیمی‌تر و پرتکرارتر باشد، اجراکردنش راحت‌تر است؛ مثل اکسیو. چون هرچه تعداد تکرار طلسمی بیشتر باشد، انگار قدرت طلسم هم بیشتر می‌شود؛ مثل دعاکردن دسته‌جمعی. اینجا سختی کار شاهزادة دورگه بیشتر مشخص می‌شود؛ اینکه چطور آن طلسم‌های مفید قدرتمند را اختراع کرده بود؟

یک تجربة شخصی

گوش‌کردن به کتاب صوتی آدم را جلو می‌اندازد. انگار سریع‌تر کتاب می‌خوانی و کلی وقت مرده کشف می‌کنی که تبدیل شده به یک پای رقصیدن با کلمات.

بعد فکر کن اگر خوانش کتاب حرفه‌ای باشد؛ چه لذذذتی دارد گوش‌کردنش! به من که حتی بیشتر از خواندن با چشم‌های خودم می‌چسبد؛ خیلی بیشتر.

یکی از علاقه‌مندی‌هایم (فانتزی‌هایم) هم شده خوب‌کتاب‌خواندن. مثلاً دیروز که داشتم فصل 22 شاهزادة دورگه را با صدای فرای جان گوش می‌دادم،‌ آنجا که هری و اسلاگی سر خاطرة مورد نظر با هم صحبت می‌کنند، خودم را گذاشته بودم جای فرای و توی ذهنم همان‌طور قشنگ و بااحساس می‌خواندم کتاب را.

Image result for stephen fry reading

اولین دوشنبه

 آپارتمان خانم وستمن تاریک بود و از آن بوی سیب زمستانی و کارامل ترش به مشام می‌رسید.

ص 9

ـ این کتاب را دو روز پیش، توی مترو و موقع برگشتن هفتگی از چمنزار رؤیایی روباهه شروع کردم. آن‌چنان در سرمای زمستانی آن فرورفته بودم که وقتی پیاده شدم، .اقعاً احساس سرما کردم و دلم لباس ضخیم‌تری خواست!

ـ هربار چشمم به اسم کتاب می‌افتد، احساس خاصی پیدا می‌کنم؛ انگار از آن اسم‌های وسوسه‌کننده بوده که بارها دلم خواسته بردارم و بخوانمش. ولی وقتی دقیق‌تر می‌شوم، این احساس کمرنگ می‌شود؛ چیز خاصی یادم نمی‌آید و به این فکر می‌کنم که چرا نام کتاب را این‌طور می‌بینم.

ـ سگی که به سوی ستاره‌ای می‌دود، هنینگ مانکل، ترجمة مهناز رعیتی، نشر هرمس.

چیزی شبیه داشتن زمان‌برگردان ولی خیلی هم متفاوت

و این ساعت‌ها از آن ساعت‌هایی است که انگار هیچ‌کس نمی‌داند من وجود خارجی دارم!

می‌دانید؟ از اول هفته،‌برنامه‌ام برای امروز قطعی بود؛ حتی تا کمی بیش از یک ساعت پیش. قبلش به مامانم تلفنی گفتم دارم می‌روم. به یکدیگر سفارش کردیم مراقب خودش باشد و قطع کردیم و ...  بعدش که یک‌هویی منصرف شدم، یک‌طوری شد که انگار فضایی نامرئی خلق کردم و پریدم تویش! مامانم فکر می‌کند من توی راهم و خانه نیستم و ... در حالی که من خانه‌ام و انگار هیچ‌کس خبر ندارد! مثل یواشکی‌واردجایی‌شدن است! یواشکی برگشته‌ام روی عرشة‌ اولیس و قرار است شاهکار کنم!

صید قزل‌آلای بوگندو در لیوان نوشیدنی

کمتر از یک ساعت پیش که داشتم تندتند حاضر می‌شدم بروم به جلسة فلان، یک‌دفعه ایستادم. نگاهی به ساعت کردم و نگاهی به صفحة‌ اسنپ. پیش خودم فکر کردم یعنی در این زمان باقی‌مانده مرا می‌رساند به مترویی که رأس ساعت حرکت می‌کند؛ آن هم با این قیمت پایین که سبب می‌شود راننده‌های کمتری رغبت کنند بپذیرند؟ اژدها هم سرش را از لاکش بیرون آورد که: «سندباد خانم! بشین توی خونه و به کارهای عقب‌افتاده‌ات برس! هرروز پاشی بری این‌ور اون‌ور، یهو دلت رو می‌زنه و دوباره  می‌شی اصحاب کهف». البته وقتی اژدها افاضات می‌فرمود، گرگه دم گرفته بود: «برو، برو، برو،...» و آن‌قدر در پس‌زمینة سخنرانی اژدها تکرار کرد که خودش شروع کرد به خواندن آهنگ «برو، برو»ی شیلا. من هم لباس‌های نپوشیده را برگرداندم سرجایشان و ایستادم بالای سر کازیه و مرتبش کردم.

بد نشده. بیش از 90٪ مرتب شده و آن باقی‌مانده هم شیرینی ماجراست. اصلاً مرتب‌کردن‌های من طوری است که باید چیزی تهش باقی بماند تا به خودم بچسبد. انگار یک قرار ناگفته با خودم؛ برای زمانی که معلوم نیست کی برسد وقولی برای مرتب‌کردن بیشتر که فکرکردن به آن خوشایندتر از انجام‌دادنش است. انجامش بدهی دیگر تمام می‌شود ولی اگر هی یاد قولت بیفتی و مرتب‌شده‌اش را مجسم کنی لذت‌بخش می‌شود. این هم کرمی است از کرم‌های مربوط به «لب‌مرزایستادن»؛ گویا اگر پاهایم را کاملاً آن‌طرف مرز بگذارم، جادو باطل می‌شود. راه‌حل؟ عادت‌کردن به کاستن فاصله‌های مرتب‌کردن، دست‌کم درمواردی که برایم جالب‌ترند.

خیب!

گویا امروز شده روز فکرها و کارهای یک‌هویی. یک پروژة یک‌هویی دیگر هم بی‌هوا آمد توی کله‌ام. راستش اول با فکر درست‌کردن اریگامی شروع شد. هنوز 2-3تا از آن کاغذهای خوشکلی که پرکلاغی جان بهم داده نگه داشته‌ام. بعدش گفتم به کاموا و نخ‌های رنگی و پارچه فکر کن. و همین باعث شد بگردم دنبال مدل و الگو برایش. یک ورزقة کوچک پلاستیک حباب‌دار هم از توی کابینت درآورده‌ام و حالا باید دنبال اصل کاری بگردم. خب این یکی خیلی بیشتر از اریگامی زمان می‌برد ولی مهم تمام‌شدنش است.

این وسط‌ها هم دلم نوشیدنی گرررم خواست. از آنجا که بعد مدت‌ها دو لیوان چایی سبز رقیق خورده بودم با شکلات‌جان‌هایم (پریروز عصر بالاخره برای خودم شونیز و تک‌تک خریدم)، یاد آن بستة آخر کاپوچینوی بوگندو افتادم؛ همان لامصبی که بو و طعم چسبندة‌ ماهی می‌دهد. کمی کافی‌میت تویش ریختم؛‌همچنان بوی ماهی خشک‌شده می‌زد بالا. یک تکه نبات هم توی لیوان انداختم و چند جرعة‌ آخر هم پودر کاکائو قاطیش کردم. یک‌جورهایی جالب شد. حالا چرا من این بستة مصیبت را نگه داشته بودم و چرا خوردمش؟ برای تنوع! خواستم امتحان کنم ببینم چنین چیز کوفتی بالاخره رام می‌شود و چیزی هست که طعمش را برگرداند؟ در واقع، نه! چرا اصرار به این آزمایش‌های غیرعلمی و غیرعقلانی داشتم؟ مگر قرار بود باز هم از این چیزها بخرم و بخورم؟ نه! ولی دلم نمی‌خواست، مثل رازی سربه‌مهر، آن بستة‌ آخر را نیازموده بیندازم دور و بعداً مدام به آن فکر کنم.

بروم سراغ پارچه‌ها ببینم چیز دندان‌گیری بینشان دارم؟

حتی اژدها هم به کارهای عقب‌افتاده اشاره‌ای نمی‌کند. فکر کنم عاشق این پروژه است!

کپک!

تف تف تف!

یعنی دوتا کلیک و تغییر جهت سریع نگاه از منتهاالیه پایین راست به منتهاالیه بالای چپِ کاغذ کم نبود انگار؛ تازگی باید منت‌کشی عددهای پانوشت‌های طولانی را هم بکنم و قلم را هم تغییر بدهم! می‌شود یک کلیک اضافه برای هر عدد و هر صفحه به‌قدر پی‌پی‌کردن عنتر درختی طول می‌کشد!

ایییی توی روووحتتتتت!!!

Image result for ‫تنبل درختی‬‎

ـ داشتم دنبال سریال‌های قدیمی‌تر،‌که مارتین کپل خان نویسنده‌شان بوده،‌می‌گشتم که چشمم افتاد به تصویر خواکین فینیکس. چرا انقدر «پوست بر استخوان کشیده» شده؟ گریم فیلم جدید بود یعنی؟

بعد دلم خواست فیلم‌های جوکر را ببینم (که هنوز ندیده‌ام، بوس بر من!) و بعدش فکر کردم فیلمی با بازی خود فینیکس تضمین‌کننده‌تر است. بعد دلم کارتون خواست و در کسری از ثانیه هم به این نتیجه رسیدم جابه‌جاکردن فلش و ریختن چیز جدیدی روی آن خواب‌آورتر از آن است که به زحمتش بیارزد. ترجیح می‌دهم بروم دم‌ودستگاه را روشن کنم و همان انیمه‌ای که روی فلش است ببینم. بهتر از هرچیزی!

ـ دیگر اینکه مدت‌هااااااست شوکولات نخورده‌ام چون مدت‌هااااااست چایی‌سبزنوشیدن را ترک کرده‌ام و شوکولات بدون آن برایم چندان مزه نمی‌دهد. فکر می‌کنم وقتش شده بروم برای خودم یک شوکولات مشتی بخرم (حتی کوچک) و چند لیوان چایی با آن بخورم. نه، واقعاً من با این حالم پاشوم بروم بیرون؟

امضا: عئوووووووووووووووو!Image result for ‫گرگینه در ماه‬‎

تنبلک

Image result for ‫تنبل درختی‬‎

این برگ‌ها خیلی آرامش‌بخش‌اند!

Image result for ‫تنبل درختی‬‎

هاهاها! زیرش نوشته بود: گیاه مناسب برای آپارتمان تنبل‌ها! لابد خوراک خودم بوده، صدایم کرده! بروم کامل بخوانمش ببینم چه خبر است.

Related image

این که خیلی عشق است!

Image result for ‫تنبل درختی‬‎

جوراب خوششششششششرنگ با طرح تنبل

Image result for ‫تنبل درختی‬‎

چهارتا همکار الکی‌خوش زیرکاردررو


;' قاب جدید گوشی

1. این میان، به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم جان اسنو بود

جان اسنو؟ البته شخصیت محترم و محبوبی دارد؛ مخصوصاً اگر بتوانم کل کتاب‌ها را بخوانم، مطمئنم خیلی بیشتر تحسینش می‌کنم.

اما راستش در این مورد، من بیشتر انتظار آریا را داشتم یا دست‌کم موجودات فانتزی مثل اژدها یا دایرولف (در قالب نماد خاندان‌ها) یا خود لرد استارک بزرگ. ولی همین هم زمینة‌سفید خیلی جذابی دارد و سایة گوست بر سر جان هم خیلی پررنگ است.

یکی دیگر هم بود که طرح کلة گوزن داشت و خیلی شبیه طلسم سپر مدافع هری بود. آن هم انتخاب مناسبی بود. ولی خب، گات برنده شد.

2. مسئلة دیگر مورد پله‌ها بود. پله‌برقی‌های وسط پاساژ از آن‌هایی بودند که سرعتشان کند است و اگر کسی رویشان بایستد تند می‌شوند. برای برگشت، من زیادی روی هوشمندبودنشان حساب کردم و با اصرار آن بالا ایستاده بودم که: «نه، باید برویم. اگر سرعتشان تغییر می‌کند حتماً جهتشان هم باید تغییر کند». خلاصه، خیلی خوب شد آبروداری نکردم و با آن‌هایی که داشتند سری دوم می‌آمدند بالا دعوا نکردم که: «نوبت ما بود برویم پایین؛ شما چرا فرتی آمدید بالا؟» و بعدش هم متوجه شدیم مسیر برگشت از همان پله‌های معمولی آن کنج است! نه، واقعاً فکر کرده بودم پله‌های هاگوارتزند؟!

ــ آن آپاستروف و نقطه‌ویرگول هم، که اول اسم مطلب تایپ شده، کار من نیست؛ کار یک برش گندة‌ سیب است که از دستم افتاد روی کیبرد و گذاشتم که بماند یادگاری.


گزارش پتوسی

دوتا از قلمه‌های پتوس دارند ریشه می‌زنند؛ ریشه‌های کوچک خجالتی که حتماً جرقه‌های نور زندگی و رشد در چشمانشان خانه دارد. آن یکی هم هنوز خبری نیست؛ شاید همان‌طور که مامان گفت، باید از جای بهتری بریده می‌شد. هنوز که زنده است و باید ببینم چقدر هم جان‌سخت می‌شود.

ــ شاید هم زمانی بروم تو کار سانسوریا، اگر نازنازی نباشد.

Image result for ‫گل سانسوریا‬‎

لحظة پررنگِ «فقط کتاب»

دت اکوارد مومنت

که  تندتند کتاب به فهرست «برای خواندن»ت اضافه می‌کنی و ازشان عقب می‌مانی ولی لذت تجسم خواندنشان را، در بالاخره یک روزی، زمانی،‌جایی، با رنج محدودیت‌های طبیعی عوض نمی‌کنی.

آغاز ماجرای پتوسی من

بالللللاخره از مامانم 3-4  برگ پتوس گرفتم و آوردمشان خانه.

از چند ماه پیش، یکهویی علاقه‌مند شدم هر روز چشمم به جمال پتوس بیفتد. شاید تحت تأثیر لاست‌بینی پارسالم بودم؛ شاید هم عاشق بطری‌های کوچک جورواجور شده بودم و خواستم در آن‌ها ساقه‌ای گیاه داشته باشم و بهترین انتخاب از نظر من، هم از لحاظ سخت‌جانی و هم زیبایی‌شناختی، پتوس است. شاید حدود دو ماه پیش بود که (نه بیشتر، قبل از شروع تابستان بود) یک بطری نوشیدنی خریدم (از آن‌ها که محتویاتشان اصلاً به دردم نمی‌خورد؛ فقط عاشق شکل بطری‌اش شدم) و بعد هم خوشحال شدم که دوتا بطری فسقلی عطر ورساچه را همین‌طوری الکی نگه داشته بودم. سر آن‌ها را هم باز کردم و دور انداختم. دوروبرم را نگاه می‌کردم و آها! یک بطری استوانه‌ای گوگولی مربای شانا هم داشتم که خالی شده بود. چند شب پیش هم یک بطری شیشه‌ای نوشابة کوکا را خالی کردم. همة این‌ها را، از همان روز تصمیم‌گیری، یکی‌یکی پیدا کردم و گذاشتم توی آشپزخانه، کنار گاز و درِ پاسیو؛ تنها منبع نور اندک. همیشه هم سعی می‌کنم آن گوشه را خلوت‌تر و تمیزتر نگه بدارم تا به گل‌هایی که قرار بوده آنجا قرار بگیرند بیاید.

Image result for ‫پتوس‬‎

خلاصه اینکه بالاخره دیروز هم قیر بود و هم قیف و من، برای امتحان، کمتر از تعداد گلدان‌هایم قلمه گرفتم. دوستم می‌گوید خیلی سخت‌جان‌اند ولی باید دید تا چه حد. از امتحان آن دو کاکتوس فسقلی که تا حالا روسفید بیرون آمده‌ام؛ به بیچاره‌ها خیلی وقت است آب نداده‌ام! ولی انگار از من پرروترند! راستش پتوس‌ها برای اینکه آنجا بمانند و در کم‌نوری شدید دوام بیاورند، باید از گونة پتوس خون‌آشام باشند. دلم می‌خواهد واقعاً دوام بیاورند. آن گوشة‌ آشپزخانه و آن چینش سادة بطری‌ها را خیلی دوست دارم. می‌توانم خیلی راحت همه را به این اتاق پرنور منتقل کنم (برای اینجا هم نقشة قشنگی دارم که مدت‌هاست کمکم نمی‌کنند عملی شود) ولی آن کنج چیز دیگری است.

آینة جادویی

تارکوفسکی کلامی از پروست را یادآورشده که در آن نویسنده از آرامشی که حاصل نگارش است یاد کرده و بعد می‌افزاید که خود او نیز با ساختن و به‌پایان‌بردن فیلم آینه چنین آرامشی را احساس کرده است: «خاطرات کودکی که سال‌ها مرا رنج می‌دادند، به ناگاه محو شدند. سرانجام کابوس خانه‌ای که بیشتر سال‌های کودکی من در آن سپری شده بود، از بین رفت. سال‌ها پیش می‌خواستم خیلی ساده قلم را روی کاغذ به حرکت درآورده، و خاطراتم را بنویسم. آن روزها هیچ به فکر ساختن یک فیلم نبودم. بیشتر به فکر نوشتن داستانی بودم دربارة سال‌های جنگ».
متن: امید بازیافته، بابک احمدی

(از تلگرام)

ـ واقعاً خوشا به سعادت کسانی که ذهنیاتشان به هنر تبدیل می‌شود!