ولی دیشب باز هم خواب دیده بودم ها!

ـ سندباد، چرا دیگر خواب‌هایت را نمی‌نویسی؟

ـ چه بدانم؟ شاید چون دیگر خواب قابل عرضی نمی‌بینم. شاید خیلی در دنیای واقعی‌ام پیچیده‌ام به خودم. بله اژدها جان! دارم با واقعیت خودم کنارتر می‌آیم و برای همین، خواب‌ها و خیال‌هایم هی کمرنگ می‌شوند،‌هی سریع‌تر نخ نازک پوکشان پاره می‌شود و در فضا تارتار می‌شوند،‌ تارها زود محو می‌شوند و من حتی به صرافت نمی‌افتم سر یکی‌شان، یکی‌شان را بگیرم.

ـ اِ، هیم؟

ـ نه ناراضی نیستم. عجیب است! تو مشکلی نداری که؟

ـ من تا وقتی خوراک و خرناس‌هایم به‌راه باشد غلط کنم ناراضی باشم. تازه خودم را توی شکم تو جا کرده‌ام!

ـ آخ گفتی شکم! از ظاهر شکمم بیشتر ناراضی‌ام تا گم‌شدن خواب‌هایم.

سوسول‌بازی‌های روح

«از لحاظ روحی»، نیاز دارم فلان کتاب شعر شمس لنگرودی را داشته باشم و تا مدتی کتاب بالینی‌ام باشد.

همچنین، نیاز دارم فیلم کمدی خوبی ببینم. مثال من در این موارد فیلم جاسوس است که آن هنرپیشه‌ی کپل دوست‌داشتنی بازی کرده (اسم خانمه یادم نیست، شاید سوزان مک‌کارتنی؛ شاد هم فقط فامیلی‌اش درست باشد و مثلاً آلیسون مک‌کارتنی باشد. به جای نوشتن این حدس و گمان‌ها، بهتر نبود سرچ می‌کردم و خودم و خلقی [1] را آسوده؟ تازه، شماره برای توضیحات هم می‌دهم. ولی نوشتن این پرانتز طولانی نوعی تمرین و تنبیه ذهنی است که کمی به مغزم فشار بیاورد. دیگر واقعاً تامام!).

[1]. مداخله‌ی اژدهایی: «خلقی» کجا بود بابا؟

ـ نتیجه‌‌ی سرچ: Melissa McCarthy


با احترام، امانت‌گیرنده‌ی خوشحال

توتوله جان،

بابت کتاب‌هایی که می‌خوانی و قرار است ازت کش بروم و بخوانم، متشکرم.

امضا: فامیل خفیثت

صید قزل‌آلای بوگندو در لیوان نوشیدنی

کمتر از یک ساعت پیش که داشتم تندتند حاضر می‌شدم بروم به جلسة فلان، یک‌دفعه ایستادم. نگاهی به ساعت کردم و نگاهی به صفحة‌ اسنپ. پیش خودم فکر کردم یعنی در این زمان باقی‌مانده مرا می‌رساند به مترویی که رأس ساعت حرکت می‌کند؛ آن هم با این قیمت پایین که سبب می‌شود راننده‌های کمتری رغبت کنند بپذیرند؟ اژدها هم سرش را از لاکش بیرون آورد که: «سندباد خانم! بشین توی خونه و به کارهای عقب‌افتاده‌ات برس! هرروز پاشی بری این‌ور اون‌ور، یهو دلت رو می‌زنه و دوباره  می‌شی اصحاب کهف». البته وقتی اژدها افاضات می‌فرمود، گرگه دم گرفته بود: «برو، برو، برو،...» و آن‌قدر در پس‌زمینة سخنرانی اژدها تکرار کرد که خودش شروع کرد به خواندن آهنگ «برو، برو»ی شیلا. من هم لباس‌های نپوشیده را برگرداندم سرجایشان و ایستادم بالای سر کازیه و مرتبش کردم.

بد نشده. بیش از 90٪ مرتب شده و آن باقی‌مانده هم شیرینی ماجراست. اصلاً مرتب‌کردن‌های من طوری است که باید چیزی تهش باقی بماند تا به خودم بچسبد. انگار یک قرار ناگفته با خودم؛ برای زمانی که معلوم نیست کی برسد وقولی برای مرتب‌کردن بیشتر که فکرکردن به آن خوشایندتر از انجام‌دادنش است. انجامش بدهی دیگر تمام می‌شود ولی اگر هی یاد قولت بیفتی و مرتب‌شده‌اش را مجسم کنی لذت‌بخش می‌شود. این هم کرمی است از کرم‌های مربوط به «لب‌مرزایستادن»؛ گویا اگر پاهایم را کاملاً آن‌طرف مرز بگذارم، جادو باطل می‌شود. راه‌حل؟ عادت‌کردن به کاستن فاصله‌های مرتب‌کردن، دست‌کم درمواردی که برایم جالب‌ترند.

خیب!

گویا امروز شده روز فکرها و کارهای یک‌هویی. یک پروژة یک‌هویی دیگر هم بی‌هوا آمد توی کله‌ام. راستش اول با فکر درست‌کردن اریگامی شروع شد. هنوز 2-3تا از آن کاغذهای خوشکلی که پرکلاغی جان بهم داده نگه داشته‌ام. بعدش گفتم به کاموا و نخ‌های رنگی و پارچه فکر کن. و همین باعث شد بگردم دنبال مدل و الگو برایش. یک ورزقة کوچک پلاستیک حباب‌دار هم از توی کابینت درآورده‌ام و حالا باید دنبال اصل کاری بگردم. خب این یکی خیلی بیشتر از اریگامی زمان می‌برد ولی مهم تمام‌شدنش است.

این وسط‌ها هم دلم نوشیدنی گرررم خواست. از آنجا که بعد مدت‌ها دو لیوان چایی سبز رقیق خورده بودم با شکلات‌جان‌هایم (پریروز عصر بالاخره برای خودم شونیز و تک‌تک خریدم)، یاد آن بستة آخر کاپوچینوی بوگندو افتادم؛ همان لامصبی که بو و طعم چسبندة‌ ماهی می‌دهد. کمی کافی‌میت تویش ریختم؛‌همچنان بوی ماهی خشک‌شده می‌زد بالا. یک تکه نبات هم توی لیوان انداختم و چند جرعة‌ آخر هم پودر کاکائو قاطیش کردم. یک‌جورهایی جالب شد. حالا چرا من این بستة مصیبت را نگه داشته بودم و چرا خوردمش؟ برای تنوع! خواستم امتحان کنم ببینم چنین چیز کوفتی بالاخره رام می‌شود و چیزی هست که طعمش را برگرداند؟ در واقع، نه! چرا اصرار به این آزمایش‌های غیرعلمی و غیرعقلانی داشتم؟ مگر قرار بود باز هم از این چیزها بخرم و بخورم؟ نه! ولی دلم نمی‌خواست، مثل رازی سربه‌مهر، آن بستة‌ آخر را نیازموده بیندازم دور و بعداً مدام به آن فکر کنم.

بروم سراغ پارچه‌ها ببینم چیز دندان‌گیری بینشان دارم؟

حتی اژدها هم به کارهای عقب‌افتاده اشاره‌ای نمی‌کند. فکر کنم عاشق این پروژه است!

هاوزر خره!

1. اژدها: خب خب! خودت رِ جمع کن! باس بری اونجا که تا حالا نرفتی.

من: مگه تو نمیای؟

ـ من اگه بیام به نظرت برمی‌گردم دیگه؟ اونجا ممکنه بوی وطنم رو بده.

ـ خره! وطنت قلب منه!

ـ خره! این حرفا ... (چشمان اژدهایی قشنگش نمناک می‌شود) خیلی قشنگه ولی وقتی من هوایی بشم هیچی جلودارم نیس. می‌ترسم نتونم خودم رو کنترل کنم.

من: باشه نیا! خطرناک!


Image result for 9 3/4 platform

2. من اگر مرد بودم، دوست داشتم یکی می‌شدم مثل [این آقا] با همة ادا و اطوارهایش.

پوززنی

در پاسخ به متلک پیشین اژدها، نسخة پیشرفته‌تر مشابه لینگوفلان را مرور می‌کنم.

اژدها هم به‌رضایت، سر تکان می‌دهد و با دمش قر می‌دهد.

اژدهای اکابری من

«پس لینگوفلانت چی شد، سندباد خان؟»

اژدها، که راه می‌رفت و قر می‌داد، دم قرناکش را به خالفم زد و این را گفت!

دروگون خوشکل من

سه‌شنبه، آخر اردیبهشت 98:

احساس می‌کنم اژدهای درونم تازه متولد شده! هما‌ن‌قدر قوی و پرانرژی که انگار دنی دروگون را به من بخشیده باشد!

بی‌هایند د سینز و این حرف‌ها

اولاً که کورتنی کاکس و چشم‌هاش! چشم‌هاش!

Image result for ‫کورتنی کاکس‬‎

Image result for ‫کورتنی کاکس‬‎

ـ وای! بچگی‌هاش هم حتی خوشششکل بوده!

ـ ولی اتفاقی بدون آرایش هم دیدمش. اصلاً جذابیت اولیه را برایم نداشت! حیف! در هر حال، از چشم‌هایش خوشم می‌آید خیلی

دوم، امروز فهمیدم قرار بود او نقش ریچل را بازی کند و جنیفر انیستون نقش مانیکا را. خدایا! خوب شد یکی از فرشتگانت محکم زد پس کلة آن که باید!

بدتر اینکه حتی قرار بود هنرپیشة نقش سوزان مایر (زنان خانه‌دار) نقش مانیکا را بازی کند!! با آن صدای ریقونه‌اش، چطور می‌تواسنت شخصیت مانیکا را دربیاورد آخر؟ چه‌شان شده بود یعنی با این انتخاب‌ها؟!

به هر حال، خدا را شکر!

خب، حالا برویم بقیة ویدئو را ببینیم. گرگی، دمت را جمع کن! نزدیک بود پایم برود رویش.

توکای رقاص من

چهارشنبه

مکان: وسایل نقلیة عمومی در رفت‌وبرگشت؛ زمان: از صبح تا عصر.

چندتا از آهنگ‌های شاد و قرش‌ـبدة امید حاجیلی را پیدا کردم و با دو آهنگ از همایون شجریان و یک آهنگ از شهاب تیام و یکی هم از رضا یزدانی، ریختم توی mp3 جان و با هم راه افتادیم و ... عجب ملغمه‌ای! ولی خیلی خوش گذشت.

بیشتر از همه «واویلا» را دوست داشتم و هم توی ذهنم در مسیر و هم غروب بعد از باشگاه، توی خانه، با آن قر دادم. در خیالم، از آن دامن‌های خوشرنگ قرمز-مشکی یا گل‌گلی چین‌دار کلوش بالای زانو داشتم و خیلی بهم خوش گذشت.


امروز

با توجه به دقایقی پیش، انگار اژدهای درونم دارد رقاصی و همراهی با آهنگ‌های خوشکل قردار را از سر می‌گیرد. سال‌ها بود که این چیزها فقط به تصویرهای ذهنی‌ام محدود شده بود.

پرنده دارد از قفس بیرون می‌آید، می‌چرخد و قدمی می‌زند. با اینکه هربار به قفس بازمی‌گردد، می‌توانم امیدوار باشم به‌زودی روی شاخه‌های درخت رها در نسیم آشیانه بسازد.

از صبح به فکر دامن‌های پیلی‌دار گل‌گلی خوشکل افتاده‌ام.

شرلوک‌ـ فرموده

«من از اون‌هایی نیستم که شکسته‌نفسی رو اخلاق خوبی می‌دونن. در نگاه یک آدم منطقی، همه‌چیز همون‌طور که هست دیده میشه. اینکه کسی خودش رو دست‌کم بگیره همون‌قدر دور از حقیقته که کسی توانایی‌های خودش رو بزرگ نشون بده» [1]

آها آها! دقیقاً همین! چقدر درست گفته!
خیلی دوست دارم همیشه از تعارف‌های بی‌جا و شکسته‌نفسی و خودبزرگ‌بینی و ... هیچ خبری نباشد. چقدر خوشحال می‌شوم وقتی کسی زیبایی و اثر مثبت کار و حرف خوبش را می‌پذیرد و با تکه‌پاره‌کردن تعارف، آن فضای ملکوتی ایجادشده را نابود نمی‌کند.
حتی بهتر است سکوت کنیم و مثلاً بنشینیم به نقطه‌ای خیره شویم و از لحظه لذت ببریم؛ بگذاریم آن ستاره‌های کوچک نامرئی خلق‌شده به پوستمان نوک بزنند. بعدش پا شویم خیلی ساده از کنار هم بگذریم؛ بی هیچ حرف اضافه‌ای! حذف تمامی اضافات بی‌خاصیت لحظه‌حرام‌کن!
سندباد، تو هم این‌طوری باش!
[1]. گویا نقل از اپیسود Greek Interpreter (ماجراهای شرلوک هلمز؛ نسخة گرانادا) است. طی وبلاگ‌گردی اتفاقی دیدمش و بدجور به دلم نشست.

مفاکره

اژدها: دارم فکر می‌کنم دفعة بعد که ماه رمضان به این روزها بیفتد، دیگر از ما گذشته که روزه بگیریم؛ شده‌ایم یکی مثل آقای فردریکسن که دیگر روزه به ما واجب نیست.

گرگه: اُژی جان، اینطور که من می‌بینم، با این سرعت و دقت پیشرفت علم، دارویی، روشی، چیزی اختراع یا کشف می‌شود که مای فردریکسن را به‌راحتی تبدیل می‌کند به راسل. هم سرحال می‌شویم و هم همچنان روزه بر ما واجب است.


گرگه: (لبخندشیطانی)

اژدها: (اسمایلی اژدها را نمی‌نویسم چون ترکیبی از فلان و بهمان است)

صداهای شب در ویستریا لین

ـ گاهی وقت‌ها که در معرض انتقادهای این‌چنینی قرار می‌گیرم یابا احساسات خاصی خودم را تحلیل می‌کنم، اژدها جان از درون سیخونک می‌زند که: گبی درون داری.

خیلی راحت خودم را جای گبی قرار می‌دهم و برای هردومان متأسف می‌شوم!

البته این درست نیست ولی اولین واکنش به احساسی نامنتظره است.

ـ از خیلی چیزهای این سریال خوشم می‌آید؛ یکی از موارد پررنگش استفاده از حوادث غیرواقعی به‌صورتی است که به‌راحتی باورپذیر به‌نظر می‌رسند اما در واقع، از دید من، تمثیلی‌اند و می‌خواهند چیزهایی در پس پرده را برسانند؛ از احساسات و افکار شخصیت‌های آن صحنه گرفته تا واقعیتی که بی‌پروا در فضا موج می‌زند و یقة هرکه را بخواهد می‌گیرد و او را به گردباد ناپیدای درونش می‌کشد.

مثلاً وقتی جی بزرگ و سی دوست‌داشتنی دنبال قیم جدید برای فرزندانشان می‌گردند. به چه دلیل؟ انتقاد آن‌ها قیم قدیمی؟ لحظه‌ لحظة عملکردشان در برابر کاندیداهای جدید؟ نتیجة این کنش؟ همه و همه کاملاً غیرواقعی‌اند اما خیلی واقعی به‌نظر می‌رسند و مرا درون فضا می‌کشند.

(فصل 8)

نور مایل پاییزی

گودریدز یک‌طوری شده! فیلتر شده یعنی؟

ـ حدیث نفس جناب کامشاد را 2-3 روز پیش به‌پایان رساندم و احساس می‌کنم خروجم از مجرای واژه‌های آن با واردشدنم به آن فرق داشته!‌چیزی که ابتدای خواندن کتاب فکر نمی‌کردم رخ بدهد!

یک کتاب خاص متفاوت هم دیروز از کتابخانه برداشتم که ترجمة چنگ‌به‌دل‌زنی ندارد ولی نمی‌خواهم آن را بهانه کنم. چون متن سختی هم ندارد و باید دید خواندنش چطور پیش می‌رود.

سوگ مادر شاهرخ مسکوب را هم حدوداً 50 صفحه‌ای خوانده‌ام و خیلی تحت تأثیرش قرار گرفتم؛ آن همه احساسات انسانی که در جمله‌ها موج می‌زند و انسان‌هایی که در دنیای ما زندگی کرده‌اند/ زندگی می‌کنند با آن همه دنیاهای درونی و ...

اژدهای درونم هم می عینکش را روی بینی‌اش به بالا هل می‌دهد و می‌گوید: تو قرار نبود کمی جدی‌خوانی داشته باشی؟

چمدون

ـ بالاخره یه روز (امیدوارم به‌زودی) از اون صندق‌هایی می‌خرم که خیلی دوست دارم بذارمشون یه گوشة اتاق و بخشی از لباس‌هامو بتپونم توش.

ـ کجا بذاریش؟ (نگاهش به گوشه‌های پرشدة اتاق است)

ـ یه جایی حتماً براش پیدا می‌کنم. مثلاً جای همین چمدون ممدونه که گوشة اتاق درش بازه و هی لباسامو می ریزم تو دهن گشادش.

(اژدها و سانتیاگو زیرلبی می‌خندند)

ـ (؟) (به من نگاه می‌کند)

ـ اوو! ما برای این ترکیب یه جک قدیمی داریم! ( همراه اژدها و سانتیاگو می خندد)

ـ چی؟ چجوریه جکه؟

ـ (می‌خواهد تعریفش کند) (شاید پشیمان می‌شود) خب .. جک‌های قدیمی اگر بااصالت باشن، یه سنتی دارن. اینکه اگر تا یه زمانی نشنیده باشی‌شون بهتره از اون زمان به بعد هم نشنوی. مخصوصاً تعمدی برات تعریف نشن. حالا اتفاقی‌شو نمی‌دونم مشمول اون سنت میشه یا نه. ولی بهتره خودت پیگیرشون نشی.

ـ چه سنتی؟

ـ خب! (در ذهنش می‌بافد) اگر در این صورت تعریف بشن، یه چیزی، مثل نفرین، همراهشون آزاد میشه. انگار طی چندین سال یه بخشی در کنارشون رشد کرده و روشو غبار گرفته. حالا اون غبار کنار میره و به‌جای اینکه انرژی خندانند‌ة خود جک آزاد بشه، بیشتر انرژی اون بخش مرموز آزاد میشه و ممکنه زندگیت رو تحت تأثیر قرار بده.

این تأثیر ممکنه هم طبق بافت و مفهوم خود جک اتفاق بیفته و ممکنه طبق یه سرنوشت شوم که تو زندگی سازندة جک بوده، باشه و سرت بیاد! بهتره پاپی‌اش نشی.

ـــفکر کنم این ماجرای الکی را درمورد جک‌ها وقتی در ذهنم ساختم که برگشت گفت: کجا بذاریش؟ یعنی در تصمیم و خواست من تردید کرد. شاید خواستم اذیتش کنم.

در کل، همة این‌ها در ذهنم اتفاق افتاد

سیر انفس

من و فرانچسکو و اژدها اینجا در کنار هم به‌سر می‌بریم؛
بی‌همگان
بی‌هیچ انتظاری.
گاهی مهمان داریم؛
دوستانی،
راه‌گم‌کردگانی،
ناشناسانی حتی که از کمی دورتر می‌گذرند و  برای دمی نفس گرفتن دست بر دیوار نامرئی می‌سایند.
ما از درون چادر مشتاقانه به همه می‌نگریم و داستانشان را حدس می‌زنیم.
بعد هم به انتخاب خودمان یکی را برندة بهترین داستان گمانی می‌شمریم و به او افتخار خدمت می‌دهیم!
پس شاید ته دل هیچ‌یک امید برنده‌شدن نباشد. ولی همیشه جادوی داستان‌گویی و تخیل ماجراهای تجربه‌نشده بر مصائب برنده‌شدن می‌چربد.

اسفند 90

به به !

 

 

یه سالیه که منتظرتونیم :))



دروگون

تو یه لیوان بلور قدری زعفران کف مال/ کف ساب ریخت و روش آب تازه جوشیده . قدّ یه تخم کبوتر هم نبات زرد انداخت ته لیوان . سرش رو با یه نعبکی سفالی قهواه ای بست و گذاشتش روی بخاری که آروم می سوخت ...

بعد ده دقیقه که برگشت نگاهش کرد ، رنگ دادن لحظه به لحظه ی زعفران ها رو حس کرد که حالا رنگ آب رو بیشتر تغییر داده بودن و دست از کارشون بر نمی داشتن . عین تولد یه اژدها ؛ همن طور کهدَنی } منتظرشون بود تا سر از تخم دربیارن . .. و دقیقا کارکرد یه اژدها رو هم از معجون مورد نظر توقع داشت .


زنده م ، زنده ایم ، زنده ست !

« دو کتاب جزیره ی گنج و کُـنت مونت کریستو در آن سالهای سخت ، اعتیادِ خوش ِ من بودند . آن ها را کلمه به کلمه می بلعیدم و از طرفی ولع داشتم بفهمم در خط بعد چه اتفاقی می افتد و هم زمان ، شوق این که نفهـمــم تا جذابیتش را از دست ندهد ..

از آن کتابها و هزار و یک شب یاد گرفتم هرگز فراموش نکنم که فقط باید کتابهایی را خواند که ما را مجبور به خواندن شان می کنند » / ص 172

* زنده ام تا روایت کنم ؛ گابریل گارسیا مارکز ؛ نازنین نوذری

_خیلیا با خوندن این سطرها با مارکز هم ذات پنداری می کنن ... هم حسش ، هم دقیقا خود کتابا ، و شاید برای بعضیا یادآوری آن سالهای سخت ..

_ و صد البته چقدر کیفیت زنده بودن ها با هم فرق داره !



آدرها بخورنت ای خلاقیت !

 

جورج مارتین نه تنها زمان و مکان داستانش دقیقا مشخص نیست ؛ اسم های خیلی از شخصیت های مهم داستانش در فرهنگ اسامی اصلا ثبت نشدن !

 

با { این سایت } چک کردم . برای بعضی اسم ها شکل های مشابهشون رو پیشنهاد میده ولی بعضیا حتی مشابه هم ندارن ! مثلا اسم خود لُرد ادارد ، سرسی ، تیریون ، سنسا ، ...



دلبرکان شجاع من

حـورج مارتیـن / نویسنده ی « نغمه ی یخ و آتش »

 

کتلیـن / سنـسا

( سنسا رو دوست ندارم ؛ فقط به خاطر لُرد ادارد و بانو کتلین یه کم می تونم دوستش داشته باشم )

جان اسنو ی شجاع / آریــای دوست داشتنی

دنریس تارگرین ؛ دختر اژدها / راب استارک ، نسخه ی دوم ادارد

تیریون لنیستر 

برندون استارک باهوش ِ لُپ چشانی !

از راست به چپ :

جان اسنو ، جورج مارتین ، جیمی لنیستر ، سرسی لنیستر ، نمیدونم _ شاید لرد رنلی باشه _ ، تیریون لنیستر ، نمی دونم ، دنریس تارگرین دوتراکی

 

اینم کتابا !!


یاد آن ..

دیشب که به کتابخونه تقریبا مرتب شده م نگاه می کردم ، چشمم به کارت پستال محبوبم افتاد که روی شیشه ش نصب کرده بودم . یکی از خریدهای دوست داشتنی م از کتاب فروشی مورد علاقه م در اولین روزای کشف اونجا بود ..

دیشب توی دلم گفتم : یه بار پشت کارت رو نگاه می کنم و بعد اسم نقاش رو سرچ می کنم تا بقیه ی آثارشو ببینم ...

الآن که میل م رو باز کردم دیدم یکی از دوستام یه سری نقاشی برام فرستاده که اتفاقا تصویر مورد علاقه م هم بینشون بود !

یه سری از نقاشیا [ اینجاس ] و نقاشی مورد نظر من هم اسمش هست " یاد آن خانه " .. همونی که خانومه روی پله ها نشسته و ...

اسم نقاش آقای ایمان ملکی هست

  


قصه ی غربت

وقتی داریوش عزیز در نکوهش غربت میگه : " یک لحظه آزادی اینجا نمی ارزه " باهاش موافقم و از یه کنج که بخوای نگاه کنی حرفش درسته .. 

اما در کل نه می شه با این حرف موافق بود و نه مخالف . چون در مرتبه ای بالاتر ، انسان از همون ابتدا در این دنیا غریب بوده و هست .. از همون وقتی که از بهشت رانده شد ، وقتی داره توی این دنیای نقص ها و کاستی ها دست و پا می زنه ؛ جایی که کمال برابر با مرگه _ این حرفم منفی نیست به هیچ وجه ، دارم به همه چیز از زاویه ی دید عرفا نگاه می کنم . ..

همه ی اونا که به شناخت عمیق تری از هستی رسیدن ، از دورافتادگی بشر از مبدأ خلقت گلایه مندند . اما در بین این همه ، تنها تعبیر سهروردی از این مساله بیش از همه به دلم نشست و در من رسوخ کرد .. هر وقت حس تنهایی میاد سراغم گردنم رو به نشانه ی تسلیم در مقابل این واقعیت کج می کنم که : " انسان در چاه غربت این جهان گرفتاره " . سهروردی جهان بالا رو به تعبیر شرق و جهان فرودین و مادی رو با تعبیر مغرب معرفی می کنه و انسان رو مسافر گم گشته ای می دونه که در چاه غربت مغرب اسیر شده .

بنابراین از غربت و این مسایل واهمه ای ندارم ، فقط دوست دارم دنیاهای جدید رو تجربه کنم و البته عقیده دارم بهتره این غربت ازلی  رو با یه سری مزایا تحمل کرد !

_ خلوت گزینی و دور بودن از اجتماع رو همیشه برای خودم یه نقطه ضعف می شمردم و البته برای خودم توجیه داشت و ازش رنجی نمی بردم ، اما چند روز پیش یاد این سخن حضرت علی افتادم که به امام حسن فرمودن : " فرزندم ! من چنان تاریخ پیشینیان رو خوانده م که گویی با آنها زندگی کرده م .. " یه دفه یه حس آرامشی سراغم اومد ! 

درسته برخورد ملموس با آدمای زیادی نداشتم ، اما نعمت کتاب خوندن لذت وافر زندگی با آدمهای مختلف از فرهنگهای متفاوت و در زمان های گوناگون رو به من _ مث خیلی های دیگه _ عطا کرده . برای همین همیشه حس می کنم با قهرمان های کتابا دارم زندگی می کنم و دنیاهای جدیدی رو همراه با هم در می نوردیم و کشف می کنیم .


« امــروز نـه » !

« سیریو فورِل :  برای پدرت نگرانی ؟ .. البته . به درگاه خدایان دعا می کنی ؟ 

آریـا :  هم خدایان قدیم و هم جدید .

سیریو : تنها یکـــ خدا وجود داره .. و اسم اون مرگــه  و تنها چیزی که ما بهش می گیم اینه : امروز نـَـه ! »

Game of thrones

 

 

 « S1/ E6 : « The golden crown 

عدو شود سبب خیر :))

آدم اگه کتاب خوب همراش باشه ، شلوغی بانک و نشستن تو نوبت و دیر برگشتن رو با شیرینی وصف ناپذیری به جون می خره .. انقدر که حتی ، حتی دوست داره نوبتش دیرتر برسه ! 

من امروز اینجوری بودم خب !

* مرسی [ خانوم پیرزاد ] بابت نثر ساده ی دلنشینتون و موضوع دوست داشتنی کتابتون !

_سهراب گفته بود " زن بدون چروک زیر چشم ، مثل شراب یکساله ست . به درد نخور " . __ ص 142

* عادت می کنیم ؛ نوشته ی زویا پیرزاد ؛ نشر مرکز .


احساسات "لونا لاوگود" ی

_ سودای یک روزه ای به سراغم اومد و قبل  از سرزدن آفتاب از سرم رفت ...

اما شیرینی مستی و دیوانگی ش هنوز مونده و مطمئنم از یاااد نمــیره :)

_ تا جایی که یادم میاد همیشه یکی از رویاهام فرار از دست کسایی بوده که به شدت بهشون وابسته ام ، دوسشون دارم و اونا هم همین طور .. اما مدت مدیدی هست که حس فرارم ازم فرار کرده ! یعنی نسبت به یه نفر اینطوریم و دوست ندارم ازش فرار کنم ، دلیلشم خوب می دونم .

_ آدم یه دوره هایی از زندگی خودشو یه ابرقهرمان شکست ناپذیر بی عیب و نقص می دونه که کافیه آرزو کنه ، پیش از چشم باز کردن دستش به هر اون چه می خواد می رسه ، فقط باید بخواد . .. همین که واقعیات براش مسلم می شن عیب و نقص هاشو  می بینه و بعد از یه مدت جنگ و گریز و انکار و پنهان شدن ، بالاخره با دهشت همیشه موجود ذات بشر رو به رو می شه .. مدتی تو خودش میره و انرژی لازم رو در خودش نمی بینه و به خوش خیالی الکی ش لعنت می فرسته ، در و دیوار رو شماتت می کنه که چرا بدون گناه ، ناتوان خلق شده .

زمانش اما که برسه ، می فهمه حتی یه نقطه ی قوت هم برای عمری زندگی کافیه و وقتی برای پرداختن به ضعف ها نیست . در پذیرش واقعیت نیروی اسرار آمیزی نهفته ست که بعضی ناممکن ها رو ممکن می کنه .


یه مشعل پر نور

_ " ای ترس تنهــایی من ، اینجــا چراغــی روشنـــه " / با صدای داریوش 

_ " هر چی پیرتر میشم نیازم به خواب کمتر میشه، و من زیادی پیر شدم. نصف شب رو با ارواح و خاطرات پنجاه سال گذشته میگذرونم، انگار که همین دیروز اتفاق افتادند. " __ ترانه ی یخ و آتش / جلد اول / ترجمه سحـر مشیـری

× دیدار ابریشمی و خوشایندم با یکی از حفره های تاریک قلب م هم زمان شد با ملاقات جان اسنـو ی دلاور ، شوالیه ی تنها ، با استاد ایمون و اصرارش بر هواداری از سمول تارلی ..

اینو به فال نیک می گیرم .


«نغمـه ی آتش و یــخ»

دارم کتاب ِ سریال مورد علاقه مو می خونم . الآن وسطای جلد اولم و هر وقت خیلی دلم بخواد میرم سراغ خوندنش . یه طوریه برام  که اگه ص های قبلی شم بیاد جلوم می شینم می خونم . از متن ساده و جذابش خیلی خوشم میاد . ترجمه شم دوست دارم . دستشون درد نکنه ! از توصیف ها و شخصیت پردازی هاش و تشبیه هاش خیلی خوشم میاد . تاحالا که خیلی دوستش داشتم .

[ اصلش ] گویا قراره هفت فصل باشه و فکر کنم نویسنده ش [ جورج آر. آر. مارتین ] تا حالا پنج فصلشو نوشته به انگلیسی . 

توی [ این وبلاگ ] هم ترجمه ی دو فصل اولش هست و لینک دانلودش توی همین آدرسیه که گذاشتم . از دست ندید . خوندنش خیلی توصیه می شه . از خیلی شخصیتاش حتما خوشتون میاد .

توی این لینک بالا اول آدرس دانلود متن انگلیسی رو گذاشته ، پست بعدی ش دانلود ترجمه ی فصل اوله و پست آخر هم ابتدا لینک دانلود سی فصل اول جلد دوم و بعد هم ادامه ی فصل های جلد دوم رو برای دانلود گذاشته .

* از فصل پنجاه و سه به بعد رو هم می تونید از وسط های [ این صفحه ] دانلود کنید .. هر پست جدید ، یه فصل جدید رو ترجمه کرده برای دانلود .



دنیای این روزای مـــــــــن ...

دنیای این روزای من ، سرشار از صدای داریوش شده 

عمرت دراز و صدات جاودان ! همیـــــــــــشه در اوج باشی تک ستاره ی درخشان ! 

 

_ تبریک به خودم که بالاخره سماجت به دادم رسید و یکی دیگه از گمشده هامو پیدا کردم . روحت شاد کازانتزاکیس بزرگوار ! دلم برای " گزارش به خاک یونان " ت تنگ شده حسااابی !

 

همون قدر که پائولو انعطاف پذیر بودن روح انسان و جهان رو بهم نشون داد ، کازانتزاکیس عزیز هم استقامت و قدرت بی انتهای سرشت بشر رو برام یه نمایش گذاشت .

یعنی واقعا نبودن بعضی کتابا توی کتابخونه م مث یه حفره ی سیاه دردناکه که هیچی جز خود اون کتاب نمی تونه پرش کنه . 

+ هدیه ی امروز هم رمان " عادت می کنیم " زویا پیرزاد بود ... فعلا که در مسیر وینترفل و باقی اقلیم های هفت پادشاهی دارم سیر می کنم . خوندن این رمان رو که تازه خریدم ، باید بذارم برای یه فرصت شیرین دیگه !

_ حس این گم گشته به حس مسافری شبیهه که روی ماسه های یه جزیره ی خالی از سکنه اما نه چندان دور از آدمها ، زیر سایه ی آفتاب بزرگوار نشسته و هر از گاهی وزش یه نسیم شادترش می کنه .

مهر 90

اژدهــا شاد می شود !

امروز صبح دست اژدهامونو گرفتیم و تاتی تاتی کنان رفتیم دنبال انجام دادن دوتا کار مهم که وقت گیر هم نبودن .

بعدش اژدهام دست منو گرفت برد توی کتاب فروشی محبوبم _ که قراره یه روز دیگه با پرکلاغی جونم هم بریم اونجا !! / سلام پرکلاغــی جون ، خوبی ؟ _ اولش جوّ گابریل گارسیا مارکز عزیز منو گرفت و " از عشق و دیگر اهریمنان " ش رو برداشتم ؛ در واقع چون ترجمه ی احمد گلشیری بود و منم قبلا این کتابو خونده بودم و دوستش داشتم خیلی ، طالب شدم داشته باشمش .. بعد اژدهام یادم انداخت که : « قلیدون ! می خواستی یه سری به دنیای Jostein Gaarder بزنی .. برو ببین می تونی ازش کتاب پیدا کنی یا نه » !! این شد که از اژدهامون تشکر کردیم و اون کتابو فعلا بی خیال شدیم و دو تا کتاب از این نویسنده برداشتیم :

« راز فال ورق » و « دختر پرتقال » . هر دوشون ترجمه ی مهرداد بازیاری و از نشر هرمس هستن . فعلا برای شروع این آغاز بد نیس .. البته اول باید « قلب جوهری » و جادو زبان و مگی عزیزم رو به مقصد برسونم !

غیر از اون سه تا کتاب دیگه م با کمک اژدها جان انتخاب کردم که خیلی به اوضاع احوال این روزام می خوره . اسم یکی شون هست :

« بزرگترین معجزه ی جهان " نوشته ی اُگ ماندینو ؛ ترجمه ی مریم افراسیابیان ؛ نشر نیـریز .

اون دوتای دیگه رو هم اسمشونو نمی گم . نمی خوام احوالم فراگیر بشه.

در نهایت امروز از همون اول به خیر و خوشی آغاز شد و پیش رفت :) چون دوتا اتفاق خوب دیگه م افتاد : یکی از دوستای خوب قدیمی م زنگ زد و باهم صحبت کردیم و من یاد دوران سلحشوری م افتادم . ببر جوون هم خبر داد که دانشگاه قبول شده و میاد همین نزدیکیا و ممکنه روزگاری نه چندان دور در آینده بیشتر بتونیم همدیگه رو ببینیم :))

البته این امواج + چند روزیه دارن منو مورد لطف قرار میدن چون دیشب یه عروسی خوب دعوت بودیم که خوش گذشت و قراره آخر هفته هم یه عروسی دیگه بریم .. اژدهام از دیشب تا حالا همچنان داره قر میده و فکر کنم تا چند روز احساس رقاصی ش ادامه داشته باشه !

یادم اومد دلیل اصلی کتاب خریدن امروزم اینه که صبحی متوجه شدم یه مقدار غیر قابل پیش بینی گالیون در حساب گرینگوتز م موجوده !! اینم در راستای همون امواج + بود .



برای اژدهای درون ؛ که بفهمه تنهــا نیست .

_ " او هرگز در هیچ جایی واقعاً احساس نکرده بود که در خانه و کاشانه ی خودش است . خانه و کاشانه اش مو ( مورتیمر/ پدرش ) ، مو و کتابهایش و شاید هم مینی بوسشان  که آنها را از جایی غریب به جای غریب دیگری می برد " . ص 58

_  " ترس منقار عقابی اش را به قلب مگی می کوبید " . ص 118

_ " بعدها وقتی خود مگی بچه دار شد ، فهمید که بعضی از حقیقت ها روح آدم را لبریز از یاس و ناامیدی می کنند و انسان هیچ دوست ندارد این گونه واقعیت ها را برای هیچ کس ،‌به خصوص برای فرزندانش ، تعریف کند . مگر آن که آدم چیزی مثل روزنه ی امید داشته باشد و از آن برای غلبه بر ناامیدی استفاده کند " . ص 213

_ " چرا در حالی که کاپریکورن را برانداز می کرد ، فقط یاد داستان های ترسناک می افتاد ؟‌ او که همیشه خیلی راحت می توانست از جاهای دیگر سردربیاورد ، در جلد حیوان ها و آدم هایی فرو برود که فقط روی کاغذ وجود داشتند ، ولی حالا چرا نمی توانست این کار را بکند ؟ چون وحشت داشت . یک بار مو به او گفته بود  : چون ترس همه چیز را می کشد ، حتی عقل و قلب را . قوه ی تخیل که دیگه جای خود دارد . " ص 199

_ " هیچ چیزی به اندازه ی خش خش کاغذ چاپ شده نمی تواند رویاهای ترسناک را فراری بدهد " . ص 19

× سیــاه قلــب ؛ اثر کورنلـیا فونـکه ؛ ترجمه کتایون سلطانی ؛ نشر افـق .


اژدهــای خیزان

از تابستون امسال غبارهایی باقی مونده که امروز تا حدی برطرفشون کردم . انگار با هر زدایشی که توی این 2 ساعت اخیر اتفاق افتاد ، یه لکه ی کوچک از لکه های حاصل از وحشت این شش ماهه ی اخیر هم از ذهن و روحم برداشته شد . درواقع قاطی غبارهای تابستونی ، چیزهایی هم از زمستون باقی مونده بود که نشد اول بهار تکلیفشونو روشن کنم . این اژدهایی که تازه در من سر از تخم بیرون اورده ، کوچک و ضعیفه اما آرزوهای بزرگی داره ! دوست داره قدرت دم و آتشی که با نفس هاش بیرون میده ، تا دورها بره و سوزاننده باشه .. اما خب ، اژدهای منه دیگه ؛ گاهی سرشو از خستگی و بی حوصلگی ناشی از اندکی ناامیده ، میذاره زیر بال چپش و یواشکی به دنیا نگاه می کنه تا یه راه جدید پیدا کنه یا اشکال های مسیر خودش رو برطرف کنه .

× "یه اژدهای واقعی هیچ وقت در آتش نمی سوزه ! " : دانریس ؛ Game of the Throne


یادت باشه !

" کتاب باید در دست کتاب دزد و یا کسی که کتاب قرض می گیرد و آن را پس نمی دهد ، تبدیل به ماری خطرناک بشود . زهرمار باید حسابش را برسد و تمام اعضای بدنش را فلج کند . باید باصدای بلند فریاد بزند و التماس کنان طلب بخشش کند و تا وقتی که بدنش کاملا نگندیده است ، رنج و عذابش نباید به پایان برسد . کرم کتاب باید مثل کرمی که به جان مرده می افتد و خودش هرگز نمی میرد ، دل و روده ی او را بجود . و وقتی آخرین مرحله ی مجازاتش سر می رسد باید برای همیشه در آتش جهنم بسوزد و ذوب شود . " ×

دیروز داشتم به یه سری از کتابای واقعا نازنینم فکر می کردم که دست یه آدم بد قووول و بی ملاحظه ست .. الآن چند ساله که در به درشون شدم و هرچی یادآوری می کنم ترتیب اثر نمیده . می تونم برم همه ی اون کتابا رو خودم دوباره تهیه کنم ، اما من کتابای خودم رو می خوام با همون صفحه ها و دست نوشته هام .. مخصوصا که یکی شون هدیه ی یکی از بهترین دوستامه .

دیشب با خوندن سطرهای بالا در کتاب محبوبم که جدیدا خوندنشو شروع کردم یه کم دلم آروم گرفت ! باید از " جادو زبان " بخوام پای پنجره ی اون آدم بشینه و این سطرها رو شمرده شمرده  براش بخونه .. وقتی که در دل شب خوابش داره آروم آروم سنگین می شه و پابه دنیای رویاها میذاره ...

× سیاه قلب ؛ اثر کورنلیا فونکه ؛ ترجمه ی کتایون سلطانی ؛ نشر افق .



پنـی : " چرا بچه رو پیش من نمیذاری ؟ مامان ، می خوای بذاریش پیش پســرا ؟ اونا پوشکشو عوض نمی کنن تا اندازه ی خودش بشه "

Desperate housewives

season 7 ; ep 4


از پنی جدید خوشم میاد . خیلی نازه ، مخصوصا دماغش !