من و فرانچسکو و اژدها اینجا در کنار هم بهسر میبریم؛ بیهمگان بیهیچ انتظاری. گاهی مهمان داریم؛ دوستانی، راهگمکردگانی، ناشناسانی حتی که از کمی دورتر میگذرند و برای دمی نفس گرفتن دست بر دیوار نامرئی میسایند. ما از درون چادر مشتاقانه به همه مینگریم و داستانشان را حدس میزنیم. بعد هم به انتخاب خودمان یکی را برندة بهترین داستان گمانی میشمریم و به او افتخار خدمت میدهیم! پس شاید ته دل هیچیک امید برندهشدن نباشد. ولی همیشه جادوی داستانگویی و تخیل ماجراهای تجربهنشده بر مصائب برندهشدن میچربد.