دیروز کار «زیادی» انجام ندادم اما احساس میکنم یک روز خاص پرکار و پربازده و مثبت بود و از اینکه کاری چندان پیش نرفت استرس و نگرانی نداشتم.
یکی از خاصترین کارهایی که کردم بررسی و بازبینی «گفتگوها»یم با «پاککن» بود؛ انگار شیوهی او در حذف بعضی گفتگوها به من این اجازه را داده بود که من هم برخی چیزها را پاک کنم، و کردم.
وقتی متوجه شدم چنین اخلاقی دارد، ناراحت نشدم. انگار یک امتیاز برای زمانی خاص بهم اعطا شده باشد.
دیروز آغاز استفاده از این امتیاز بود و نقطهی جدیدی در ذهنم روشن شده: دستی دراز نشده، دستی دراز نشده، برای همین دستهای گشوده از جهات دیگر پس زده میشود. این دست در تالاب خودش ریشههای محکم زده و حرکاتش فقط ورجهورجه و ابرازی است نه طلب گرهخوردن در چیزی که بخواهد آن را از ریشهها جدا کند. معمولاً به آنچه ریشهها را هدف میگیرد واکنش تند نشان میدهد.
ـ شاید اگر خودش ـ یا کسی ـ بخواهد این روند را تغییر دهد، ابتدا باید برای منبع تغذیهی ریشهها فکری اساسی بکند تا این «دست» سرگردان بتواند خودش را جایی بند و انرژی مورد نظرش را دریافت کند.
متوجه شدم که ما دیگران را نهتنها از دیچهی خاص نگاه خودمان میبینیم که، در تلاشی خستگیناپذیر و ناخودآگاه، شبیه به خودمان، همتای خودمان، میانگاریم.
مطالبی را با دیگران در میان میگذاریم که انتظار داریم مثل خودمان درک کنند (چه کامل، چه ناقص یا حتی بهاشتباه)، علاقهمندیها و ناعلاقهمندیهایمان را به آنها هم تسری میدهیم و همین باعث میشود بهمرور تا حدی شبیه آنها بشویم!
انگار یکطوری برعکس نوشتم اما نظرم همین است! در واقع، قضیه از انتهای آنچه نوشتهام پیش میآید و به ابتدا میرود. داشتم فکر میکردم وقتی در سطح تشعشعات دغدغههای دیگران قرار میگیریم و برای آن وقت میگذاریم، با آنها همسطح میشویم و اگر تکرار شود، به همان سطح میرویم (و این از آنجا ناشی میشود که دیگری ما را چونان خود انگاشته و مواردی که برای خودش مطرح/ مهم بوده برای ما هم مطرح و ذهنمان را درگیر آن کرده است). حالا فرض کنید فردی دغدغههای آکادمیک داشته باشد و دیگری نه. این دو یا نمیتوانند نقاط مشترک چندانی در این زمینه پیدا کنند یا آن آکادمیکی به امور غیر آن متمایل شود (اغلب همین است چون کم پیش میآید آن دیگری به سمت مقابل تغییر کند ـ سخت و وقتگیر است). اگر خیلی به این ماجرا وارد شوند، جملاتی ازقبیل «نمیفهمم»، «اذیت شدم»، و سؤالهای درونی «چرا باید به این مسئله فکر کنم؟» پیش میآید.
جای بحث زیاد است. کلاً اینها را نوشتم که یادم باشد «سطح»م چه تغییراتی میکند و کدامها برایم مجاز است و کدامها نه.
در کل، طوری شده که دغدغههای مهمم را معمولاً نمیتوانم با کسی مستقیم به اشتراک بگذارم و باید غیرمستقیم این کار را انجام بدهم؛ یعنی دنبال مکتوبات و اظهارات صاحبنظرها و اهل فن بگردم و با مطالعه (نوشتاری و گفتاری) به این اشتراکگذرای جامهی عمل بپوشانم.
از جهتی،این شیوه خیلی مطلوب من است و از اول هم به چنین شیوهای عادت داشتهام؛ گرچه خودآموزندهی خوب و بابرنامهای هم نیستم.
خورخه ماریوی قهرمان هم از دروازهی ابدیت عبور کرد!
همیشه شوروهیجان اصلاحگرانه و اجتماعیاش که آتش تندی هم داشت نظرم را جلب میکرد؛ انگار ناخودآگاه همیشه ستایشگر چنین انسانهایی بودهام، احتمالاً چون خودم اینطور و در این حد و قامت نیستم.
اولین کتابش که خواندم فکر کنم همان جنگ آخر زمان بود؛ با آن حجمی که داشت، ذخیرهاش کرده بودم برای تعطیلات بین دو ترم (شاید سوم و چهارم).ـ چه طاقتی داشتم آن روزگار! کتابهای مورد علاقهام را نگه میداشتم برای فرصتی مناسب و میتوانستم خودم را کنترل کنم زودتر از قرارم نخوانمشان. آنقدر که کارها و مطالعات جالب دیگر در طول ترم داشتم که میدانستم خیلی دلم برای چنین پروژههای قطوری لک نمیزند، آنقدر من و آن کارها و مطالعات دیگر به هم خوب گره خورده بودیم که دلم بهانهجویی نمیکرد. کاش روحنگار داشتم از حسوحال روح و روانم تصویر ضبط میکردم که با نگاه بهشان جانم ارام بگیرد و شاید بتوانم برنامهریزیهای مرتبط هم داشته باشم. باید توی مغزم بگردم و این تصاویر را پیدا کنم.
یکی دیگر از آن کتابها سینوهه بود که بالاخره دو جلدش را تماموکمال خواندم و دلی از عزا درآوردم (احتمالاً اوایل ترم اول که هنوز درسها جدی نشده بود؛ یا شاید هم بین دو ترم اول و دوم) و دیگری با نام جویندهی راه حق از کازانتزاکیس عزیزم بود که ترم سوم را با کتاب محبوبم، گزارش به خاک یونان، از او آغاز کردم و از گنجینهی کتابخانهی استادم امانت گرفته بودم (الآن یادم افتاد اگر این را بین دو ترم 3 و 4 خواندم ـ که مطمئنم درموردشـ پس کتاب یوسا را در کدام تعطیلاتم خوانده بودم؟ فکر کنم در سالنامههای آن دوران نوشته باشم). چه لطفها و گوهرهایی! البته ترم سوم آغاز هیجانانگیز کتابی دیگری هم داشت: آشنایی با بوبن و خواندن رفیق اعلی. در طول ترم هم جلد اول ادیان و مکتبهای فلسفی هند از دکتر شایگان. الآن یادم افتاد یکی از جلدهایش را از دستدومفروشی گرفته بودم. کمی گشتم و کتابم را پیدا نکردم! باز هم مدت مدیدی از کتابی سراغ نگرفتم و ازم فرار کرده! با ناامیدی به قفسهی دیگری نگاه کردم و بله، خوب خودش را پنهان کرده بود! و از بخت خوبم، همان جلد اول بود!
ـ خواب دیشبم هم خیلی خوب بود؛ از کلی پله در ساختار شهری بالا و پایین میرفتم و مراقب بودم یک چیزی از دستم نیفتد (شبیه یک سینی خوراکی بود) و بعد روی زمین هم سعی می کردم کنترلش کنم. یک لامپ بزرگ با کارکرد عجیبوغریب بود که توی خوابم مرا یاد ایلان ماسک میانداخت. سر پیچهای خیابانی شبیه بزرگراه خلوتع به هرکسی که آن را مطالبه میکرد میدادند. یک نفر هم داشت مرا نادیده میگرفت که با فریاد آن لامپ را ازش درخواست کردم. خیلی بزرگ و سبک و سهتاقلمبهی بههمپیوسته بود. انگار اگر تکانش می دادی روشن میشد و از مادهی خاصی درست شده بود. نور در آغوشم بود که میتوانستم کنترلش کنم. کلاً حس و احساسات خوب و رضایتمندانهای در خوابم جریان داشت.
ـ آها!
جانسخت تازه دارد شکل میگیرد انگار. برو ببینم چه میکنی!
ـ ظهور نُه (لوریِن) هم روی غلطک افتاده و انگار از نصف گذشته. ولی خیلی به دلم نمینشیند؛ بیشتر شرح و جزئیات نالازم و کمجاذبه است. میشد داستان را خیلی بهتر تعریف کند.
نه، واقعاً دیگر باید یک کاری بکنم تا بتوانم بهمعنی واقعی کلمه بگویم «کاره» را شروع کردهام.
ـ کتاب هانا کمپ قشنگم را تمام کردم و خوشوقتم که برای نوشتن برگهاش باید دوباره سریع بخوانمش. البته که وقتگیر است اما حتماً مرور خوبی میشود.
ـ کیبل گرل هم باید جالب باشد؛ البته ظاهراً قسمت سومش را از دست دادم - نمیدانم، شاید هم چهارمی را. ولی خب، به جایی برنمیخورد. روزهای بعد میبینم چطور پیش میرود. همینکه اسپانیایی صحبت میکنند خوب است.
ـ در کمال خوشوقتی و بلسِددیاینگ، فصل ششم «جون» جان هم شروع شد و دو قسمت دیگرش را هم دانلود کردم برای جایزهدادن به خودم.
برای شروع این کار جدیده، چشمم به ساعت افتاد و دیدم بهبه! 2 و 22 دقیقه! چه زمان رند و مناسبی!
و کارم را شروع کردم.
اما شروع کار برای من اینطور نیست که رسماً و بهمعنی واقعی کلمه بنشینم پشت خود خود کار؛ باید اولش زمینهسازی کنم. مثلاً خورش را بار گذاشتم، صیفیجات را در مرحلهی شستوشو قرار دادم، حین همین کارها، چندتا از ظرفها را شستم. صدای چکچک آب که آمد، سطل زیر ظرفشویی را نگاهی انداختم و بعله! پر شده بود. آب بدون کثیفیاش را ریختم کف آشپزخانه تا هم هدر نرود هم آنجا تمیز شود، و تی کشیدم.
چای سبز دم کردم و دو قسمت دیگر از سریال «جون» را ریختم روی فلش تا بهموقعش به خودم جایزه بدهم. تلگرام چک کردم.
شاید باز هم خردهکاری بود ولی یادم نیست؛ آها! به لیموعمانی هم فکر کردم و اینکه نباید ازش شکست بخورم.
آمدم برای مرحلهی اصلی، دیدم ساعت 4 و 14 دقیقه است و بهبه! چه ساعت رند خوبی! که یادم افتاد برنج نشستم. اصلاً چای سبز هم که نباید اینقدر زیر دم باشد! ظرفش را جابهجا کردم و یک لیوان برای خودم ریختم و با شکلات طلایی خوشکلم آمدم خیلی خیلی نزدیک به کار. حین این ساعتبینی دوم، همینها را توی ذهنم نوشتم و فکر میکردم باید بهسرعت اینجا ثبتشان کنم تا شاهکارهای قشنگم یادم بماند.
* با توجه به نام متن جدید
14 بهشدت هراسانگیز و بیرحم بود و 15 غمانگیز و سنگین!
از دومی، 8 هم تقریباً حالوهوای 15 اول را داشت اما سطحیتر و بیمزهتر پیش میرود.
ـ از گزارشهای مثلاً زنگ تفریحی، بین کاری که دیرتر از موعدش هم هنوز تمام نشده!
امروز دلم میخواست چیزهایی بنویسم اما حالش را ندارم: خیلی خیلی دلم میخواهد و انگار به آن نیاز دارم ولی فکر میکنم کمی برای مغزم سنگین است؛ بیشتر به این دلیل که حواسم از آن کاری که قرار است انجام دهم ـ مغزم انجام دهد ـ پرت میشود.
اشاره:
مثلاً کشفوشهود دربارهی مسائل مالی و جادوی خانه و دلارامهای آقای خرچنگ و اینکه همیشه بشر چیزی برای آرزو و حسرت و ضررکردن دارد و البته که هیچوقت نمیدانیم بعدی، یا در آن حالت خاص، چه خواهد بود.
مورد دیگر را یادم رفت!
از وقتی از دنیا رفته، به نظرم میرسد انگار عضوی از بدنم را از دست دادهام که هم تا این زمان به داشتنش آگاه نبودهام و هم همین حالا، که جای خالیاش گاهی خیلی عجیب غافلگیرم میکند، نمیشناسمش و کاربردش را نمیتوانم تعریف کنم؛ اصلاً نمیدانم به کجای بدنم وصل بوده و نبودنش قرار است چطور مرا محدود کند.
اینکه نتوانستهام برایش سوگواری درخوری انجام بدهم؛ انگار از نوع رفتنش شرمندهام. انگار با رفتنش خیلی راغب هم نبوده یا لزومی نمیدیده با من خداحافظی کند. هیچ اجازهای به خودم نمیدهم بابت این حسها سرزنشش کنم. مگر من چه کردهام که توقعی داشته باشم؟
کسی که بودنش لازم بود، اثرگذاریاش اجباری بود، اما تقریباً هیچوقت نبود؛ در بزنگاههای مهم نبود مگر موارد اندکی. و در موارد اندکی هم بودنش مشکلساز بود. اما باز هم به خودم اجازه نمیدهم از او توقعی داشته باشم. همان «من چه کردهام؟ چه برای خودم و چه برای او یا آن دیگران».
هیچ ملالی نیست مگر احساسی پیچیده شبیه دلتنگی و دلگرفتگی و سردرگمی و کمی بیکفایتی و ...