جانی که به‌سختی حفظ می‌شود و تاس برهوت!

14 به‌شدت هراس‌انگیز و بی‌رحم بود و 15 غم‌انگیز و سنگین!

از دومی، 8 هم تقریباً حال‌وهوای 15 اول را داشت اما سطحی‌تر و بی‌مزه‌تر پیش می‌رود.

ـ از گزارش‌های مثلاً زنگ تفریحی، بین کاری که دیرتر از موعدش هم هنوز تمام نشده!

امروز دلم می‌خواست چیزهایی بنویسم اما حالش را ندارم: خیلی خیلی دلم می‌خواهد و انگار به آن نیاز دارم ولی فکر می‌کنم کمی برای مغزم سنگین است؛ بیشتر به این دلیل که حواسم از آن کاری که قرار است انجام دهم ـ مغزم انجام دهد ـ پرت می‌شود.

اشاره:

مثلاً کشف‌وشهود درباره‌ی مسائل مالی و جادوی خانه و دلارام‌های آقای خرچنگ و اینکه همیشه بشر چیزی برای آرزو و حسرت و ضررکردن دارد و البته که هیچ‌وقت نمی‌دانیم بعدی، یا در آن حالت خاص، چه خواهد بود.

مورد دیگر را یادم رفت!

پروانه‌ای بر روی شانه، از آخرین لحظات حضور مادی

از وقتی از دنیا رفته، به نظرم می‌رسد انگار عضوی از بدنم را از دست داده‌ام که هم تا این زمان به داشتنش آگاه نبوده‌ام و هم همین حالا، که جای خالی‌اش گاهی خیلی عجیب غافلگیرم می‌کند، نمی‌شناسمش و کاربردش را نمی‌توانم تعریف کنم؛ اصلاً نمی‌دانم به کجای بدنم وصل بوده و نبودنش قرار است چطور مرا محدود کند.

اینکه نتوانسته‌ام برایش سوگواری درخوری انجام بدهم؛ انگار از نوع رفتنش شرمنده‌ام. انگار با رفتنش خیلی راغب هم نبوده یا لزومی نمی‌دیده با من خداحافظی کند. هیچ اجازه‌ای به خودم نمی‌دهم بابت این حس‌ها سرزنشش کنم. مگر من چه کرده‌ام که توقعی داشته باشم؟

کسی که بودنش لازم بود، اثرگذاری‌اش اجباری بود، اما تقریباً هیچ‌وقت نبود؛ در بزنگاه‌های مهم نبود مگر موارد اندکی. و در موارد اندکی هم بودنش مشکل‌ساز بود. اما باز هم به خودم اجازه نمی‌دهم از او توقعی داشته باشم. همان «من چه کرده‌ام؟ چه برای خودم و چه برای او یا آن دیگران».

هیچ ملالی نیست مگر احساسی پیچیده شبیه دلتنگی و دل‌گرفتگی و سردرگمی و کمی بی‌کفایتی و ...