شیدایی

تصویر سردر وبلاگم همچنان قابلیت این را دارد که دیوانه‌ام کند

«عمری دگر بباید»؟

شاید هم بُعدی دگر بباید!

فستان رقص لاتینی للنساء ، ملابس رقص رومبا ، فستان سالسا اللاتینی ، ظهر عاری  ، أسود|latin dance costumes|dress latinlatin dance dress women - AliExpress

Tacones delgados de punta abierta de pierna con cordón | Mode de Mujer |  SHEIN España

«سعدی، چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو!

ای بی‌بصر، من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را»

هم‌سالسا

یک چندباری تصنیف «قلاب» محبوبم را گوش دادم و دیگر داشت چیزش درمی‌آمد که یک‌هویی «پرنده‌»ی گوگوش جان شروع کرد به خواندن!

عجیب گوش‌دادن به این دو پشت هم بهم چسبید! تکرارشان کردم!

ـ دلم می‌خواهد در جزءجزء آن بخش آهنگ، بعد از بیت آخر، حل شوم؛ غبارم هم در آن قسمت آهنگ دومی، وقتی گوگوش می‌خواند (شوخی ذهنی من: «جغد قدیمی») :)))

شگفتی جدید: ارغوانی با ته‌رنگ بنفش

می‌گذارم درد جوانه بزند،

رشد کند و پنجه به هرجا که می‌خواهد بسُراند.

وقتی به بار نشست،

میوه‌اش را با آرامش می‌چینم

و همچون هدیه‌ی مقدسی

تقدیم خدایان می‌کنم.

ــ حتی گاهی بزمی خصوصی هم در دوره‌های به‌خاکسترنشستن درد برپا می‌کنم تا تحملم خشک‌وخالی نباشد!

یک بغل فیلم و سرخوشی

The Night of را دیشب تمام کردیم و خیالم راحت شد. ولی کلاً در طول سریال، مدام دعا می‌کردم که «کنسلی نباشد و هرچه قرار است بشود، در همین فصل اول، مشخص بشود» یا حتی تا یک‌سوم انتهایی آخرین اپیسود، توهم داشتم نکند یکهو همه‌چیز خراب بشود؟ نکند این‌ها مقدمه‌ای باشند برای اینکه آخرش متهم اصلی پیدا نشود و یا کسی که قرار است زندانی شود/ باشد، در اصل، بی‌گناه باشد؟ یا حتی طرف با خیال راحت در کوچه و خیابان بپلکد و یکهو در ذهنش صحنه‌ی جرمی را مرور کند که «واقعاً» مرتکب شده! و... .

ـ جهان با من برقص هم از آن نصفه‌ـ نیمه‌ـ دیده‌شده‌هاست ولی دوستش دارم و حتی در فهرست آن‌هایی قرار گرفته که همین‌طوری الکی بگذارم پخش بشوند و من به کارهای دیگرم برسم. البته متری شیش‌ونیم هم برایم همین وضعیت را پیدا کرده و تا آمدم، با توجه به موضوع فیلم،‌ شگفت‌زده بشوم از خودم، فوری یاد صمدش افتادم و اینکه شوالیه‌ی درون من است؛ همان که قبلاً درموردش نوشته بودم. برای همین فیلم را دوست دارم. از آمیزه‌ی جاه‌طلبی انسان‌دوستانه و تعهد و اعتمادبه‌نفس و زرنگی و آمادگی ذهنی و بدنی و مصمم‌بودن و حاضرجوابی و درک موقعیت این بشر/ شخصیت خیلی خیلی خیلی خوشم می‌آید.

ـ آشغال‌های دوست‌داشتنی را هم خیلی وقت پیش، همین‌طوری ناکامل، دیده بودم و از آن هم خوشم آمده.

ـ دوست دارم چند فیلم ایرانی دیگر را هم، وقتی حس‌وحال خوبی دارم، ببینم؛ وقتی طاقت دیدنشان را دارم. مثلاً مغزهای زنگ‌زده، خوک، سرخ‌پوست،... اینکه می‌گویم «طاقت» خیلی برایم مهم است. مثلاً خشم و هیاهو یا رگ خواب را هنوز نتوانستم ببینم. آها، یادم آمد یک فیلم دیگر هم هست که لیلا حاتمی بازی کرده؛ اسمش را یادم رفته! دوست دارم ببینمش. یا حتی فیلم‌هایی که کم‌خطرند ظاهراً و خیلی لازم نیست حالم خوب باشد؛ مثل پله‌ی آخر و در دنیای تو ساعت چند است؟

آ آ... راستی! از دیشب منتظر فیلم درخت گردو هم هستم. و البته برای حسن ختام، منتظر یک فیلم اسپانیایی دروداهاتی با قرمز آلمودوواری و کاشی‌های قدیمی که اصلاً نمی‌دانم چیست و کی قرار است ساخته شود/ شاید هم شده و چه کسانی در آن بازی کرده‌اند و ... و فقط آرزوست.


تصویر سردر وبلاگم

و من این تصویر را به عالمی نفروشم!

ـ [از «امید» نوشتم] و امید جوانه زد.

زندانی بیم و امید

کتابم خوب پیش می‌رود ولی اینکه نمی‌توانم جملاتی از آن را برای ثبت‌کردن انتخاب کنم کمی لجم را درمی‌آورد! شاید بیشتر به‌علت سبک خود نویسنده و کتاب اصلی است و در این مورد، خدا را شکر، لازم نیست به ترجمه و مابعدها گیر بدهم چون سه‌گانه‌ی مه هم همین‌طور بود؛ بسیار جذاب با بخش‌های خیلی اندک برای ثبت. البته توصیف‌های خیلی قشنگی از فضا و محیط داشت که در این کتاب خیلی خیلی کم‌اند؛ این هم، طبق موضوع و فضای داستان، طبیعی است.

کتاب زندانی آسمان [چ1] -شبکه جامع کتاب گیسوم


در آسمان بارسلونا چه خبر است؟

آن کتاب‌هایی که قرار بود به خودم جایزه بدهم (برای چه؟ نمی‌دانم!) هنوز پیدا نکرده‌ام اما خیلی اتفاقی یکی از رمان‌های نویسنده‌ی جدیدالعلاقه‌ام را دیدم و بی‌معطلی خریدمش.

بله، طاقت نیاوردم و با اینکه چندین کتاب نیم‌خوانده روی دستم مانده‌اند، حدود 60 ص از این یکی را خوانده‌ام و به‌جرئت بگویم از آن‌هاست که می‌تواند با قدرت و نرمی کلماتش،‌مرا دنبال خودش بکشاند و کتاب را به‌راحتی زمین نگذارم و... البته، در این زمینه، به شیطانِ «کار دارم ولی هرکاری می‌کنم تا دیرتر سراغ کارم بروم» هم مشکوک بودم اما اگر دست او در کار بود؛ چرا هیچ کتاب دیگری نه و فقط این یکی موفق شد؟ پس جادوی خودش است.

روحت شاد، جناب نویسنده!

عشق و رنگ

Related image

رنگ گوشته‌ی آلوی شکافته، آن بخش قرمزـ بنفش نزدیک به پوست که در زرد انبه‌ای آن پخش و با آن ترکیب می‌شود، از محبوب‌های من است.

ــ در کل، از رنگ‌های ترکیبی خیلی خوشم می‌آید؛ مثلاً قرمز مورد علاقه‌ام آن بخش عمیق قرمزی است که در مرز ترکیب با مشکی قرار می‌گیرد و کمی چرک می‌شود. مثل بافت پارچه‌های تافته که تلألوهای متنوعی دارند. برای همین، در انتخاب یک رنگ ساده و تنها معمولاً دچار مشکل می‌شوم.

نذرها و دخیل‌ها

قبل از آمدن به این شهر دوست‌داشتنی، در دلم نیت کرده بودم هرگاه ساکن آن شدیم، کلی پیاده‌روی داشته باشم در خیابان‌هایش و از هر درخت و پیچی استقبال کنم و .. البته آن‌موقع، جادوی شگفت این شهر بی‌ادعا را کشف نکرده بودم. اما خیلی بیشتر از حد تصورم سر حرفم ماندم و باید بگویم، اگر آن نیت من «نذر» محسوب می‌شد، می‌توانستم ادای نذر چند نسلم را تضمین کنم! هنوز هم کلی وقت و اشتیاق و انگیزه دارم برای بادوام‌کردن این نیت.

اعتراف می‌کنم هروقت به سردر وبلاگم نگاه می‌کنم، سوای آن‌همه آرامش و امیدی که می‌گیرم، نیت می‌کنم، پایم که به ارض موعودم رسید، دنیایی پیاده‌روی و شوق و لذت و شکرگزاری داشته باشم و واقعاً نمی‌توانم تصور کنم چه چیزهایی در انتظارم خواهد بود!

یعنی اگر حضرت موسی با من روبه‌رو شود، می‌ماند چه بگوید با این وعده‌ای که، سرخود و بدون مشورت با بارگاه الهی، از «ارض موعود» به خودم داده‌ام! شخص خودم! راستش،‌تا حالا در انتخاب همه‌ی اراضی موعودم نقش پررنگی داشته‌ام و به همه‌شان رسیده‌ام. حتی گاهی شده از بعضی‌شان پشیمان شده باشم، اما موقتی بوده و الآن هم «خیلی خوب» ارزیابی‌شان می‌کنم. یکی هست که خیلی دور است و نمی‌دانم چقدر با سرنوشت من هم‌خوانی دارد. در هر صورت، می‌خواهم طوری زندگی کنم که، حتی اگر نوک انگشت پایم هم بهش نرسد، در حسرتش نباشم و اینکه در صورت رسیدن به آن، به‌قدر رسیدن به این شهر کوچکم و آن سفر اولم به اصفهان، راضی و شگفت‌زده و پرانگیزه باشم.

ــ «رشد» مهمم در این زمینه این بوده که، مثل تا همین چند سال پیش، احساس نمی‌کنم در «تیه ضلال» سرگردانم؛ حتی اگر در «ارض موعودم» نباشم. انگار واقعاً 40 سال سرگردانی‌ام به پایان رسیده و وارد وادی دیگری شده‌ام که خیلی خوب نمی‌شناسمش و فقط به‌خوبی از من استقبال شده و باید شروع کنم به پیمودن و درک خشت‌خشت سنگ و آجرهایش و حتی باید دیوارکی بسازم و آشیانکی و ... مثلاً شبیه آن روزگار سانتیاگو در بلورفروشی. تا کی سنگ‌های اهدایی ملکیادس ته خورجین خاک‌خورده‌ام بی‌تاب بشوند و چوبدستی‌ام با صدای بلندی بر زمین بیفتد و نعلین‌هایم جفت بشوند.

غوطه‌ور در کلمات

یکی از توانایی‌های رشک‌برانگیزم این است که، سر هر کاری، کاغذی برمی‌دارم برای یادداشت‌برداشتن. اوایل کار، موارد جداشده و مرتب‌اند. بعدش به‌مرور، چنان می‌شود که دیگر برگه‌ی یادداشتم به برگه‌ی دعانویس‌ها می‌ماند.

حمله به قرمز روباهی نازنینم آغاز شد! تمام که شد، ثبتش می‌کنم.

پوشه‌ی جادویی موسیقی: فیلم عشق در زمانه‌ی وبا، با صدای شکیرا، بعدش هم هم‌خوانی او و مرسدس سوسا، حتی آهنگ‌های فیلم همه می‌دانند هم بعدتر پخش می‌شوند.

وقتی بانک‌ها زودتر از دیگران طبل می‌زنند، تو طبل‌زن خودت باش! طبل‌ها برای که به صدا درمی‌آیند؟ این طبل شادی کیست؟ [1]

دوشنبه‌های افتابی؛ دوشنبه‌های ستاره‌ای!

دیشب که از راه رسیدم، فرصت بود دستی به سروگوش هال بکشم و شام سبک خوشمزه‌ای درست کنم. پس سریال ممنوع دزدان را گذاشتم که پخش شود. دخترکی که از او دزدی می‌شود چه بالغ شده! هم عشقش را دارد و هم تا جایی که عقلش می‌رسد و احساسش می‌گذارد، جلوی دزدها درمی‌آید. این‌بار هم به دوستش گفت با او به مراسم ختم پدرش می‌رود.

امروز صبح هم خودم را به گوشواره‌های سه‌ستاره‌ی جدید مهمان کردم. باید موتور اسب قشنگ را روشن کنم و با زه‌زه و تام میکس و فرد تامپسون و بک جونز برویم در دشت‌های کلمات بتازیم.

قبلش اما مأموریت‌هایی دارم. شاید در برگشت، به نعمت هم سری بزنم و خودم را مهمان طعم خاصی بکنم. باید ببینم چه دارد!

ـ یاد دیروز عصر خیلی انرژی‌بخش است!

ساندویچ‌های جاندار نان و پنیر و  سبزی، رئیس‌شدنم و اینکه در آخر جلسه، وقتی به «س» مهربان گفتم «کتاب‌هایی که امروز بهم دادید را همین جلسه شوهر دادم!» و کلی ذوق کرد و گفت «بزن قدش!» و از آن دست‌های مَشتی باهام داد.

ـ دلم برای جلد سوم مجموعه‌ی مه تنگ شده! آن جنگل مرموزش و ساحل زیبایش! بروم در ذهنم مدتی آنجا زندگی کنم؛ در خانه‌ی خانواده‌ی سوول.

[1] خاطره‌ی من با طبل حدود یک دهه‌ی پیش ساخته شد؛ وقتی گوشی سونی‌اریکسون کوچولوی نارنجی‌ـ مشکی‌ام را داشتم.

سایه‌هایمان

دنیا پر از سایه است، اسماعیل؛ سایه‌هایی بسیار بدتر از آن چیزی که من و تو آن شب در کرَوِن‌مور با آن جنگیدیم. سایه‌هایی که دنیل هافمن، در مقایسه با آن‌ها، بازی بچه‌گانه‌ای است؛ سایه‌هایی که درون تک‌تکمان‌اند.

ص 240


چه‌همه ننوشته‌ام!

چه عادت کرده‌ام به نبودن اینجا!

ـ کتاب قشنگم: تماشاگر در سایه؛ جلد سوم از سه‌گانه‌ی مه است که دیروز تمامش کردم.

مدتی است مستر فنچ و مستر ریس را هم رها کرده‌ام؛ انگار بهشان بی‌اعتماد کم‌اعتماد شده‌ام. ولی جاس کارتر هنوز در گوشه‌ی ذهنم می‌درخشد.

بهتر است به همان نقاط روشن بچسبم. برای همین، نکات جالب‌توجه کتاب قشنگم را یادداشت می‌کنم:

ـ هانا و آلما ناخواسته سایه را آزاد کردند.

ـ لازاروس: جادو بخشی از فیزیک است.

ـ طنز بعضی جملات در صفحه‌های ابتدایی خیلی جالب بود: آرمان از دنیا رفت ولی بدهی‌هایش با او نرفتند (نقل به مضمون و البته مسلم است که در کتاب قشنگ‌تر بود جمله).

ـ تعلیق و هیجان ص 145، وقتی ایرن دستش را روی دستگیره‌ی در گذاشته بود تا وارد اتاق شود،‌خیلی خوب بود.

ـ این کتاب با جلد اول تشابهات خیلی خوبی داشت. هدف سایه در هردو بازگشت انتقام‌آمیز از روی نفرت ناشی از بدعهدی طرف‌هایش بود؛‌ساعت‌هایی که حرکت عقربه‌هایشان برخلاف جهت معمول است.

ـ داپل‌گانگر: سایه‌ی جداشده از شخص که با او دشمن است.

ـ داستان لازاروس برای دوریان هم ممکن بود واقعی باشد هم ساختگی. ولی آن مرد مرموز معامله‌گر توی داستانش، اگر واقعی بود،‌چه کسی بود؟

ـ دوران سخت کودکی: پناه‌بردن به هافمن و راضی‌شدن به معامله با او. لازاروس: تلقین غلط در کودکی باعث احساس گناه در من شده بود. با آلما،‌ فهمیدم که من هم پاک بودم، گناهی نداشتم و لیاقت دوست‌داشته‌شدن را داشته‌ام.

ـ هم‌زمانی خواندن دفترچه از سوی ایرن با رازهای عمارت؛ هم‌زمانی جشن سالیانه‌ی سپتامبر با خاطرات آن؛

ـ اسم اصل کتاب: نورهای سپتامبر. ایران هم در پایان نامه‌اش به آن‌ها اشاره می‌کند.

ـ هافمن خواهان قلب (توجهه و انقیاد محض) بچه‌ها بود. او قول عشق و اطاعت ابدی از آن‌ها می‌گرفت و تماشاگری در سایه بود. در ترجمه‌ی انگلیسی، اسم قشنگی برای کتاب انتخاب شده.

ـ جمله‌های پایانی کتاب، از زبان ایرن، را دوست دارم؛ هم درمورد نورهای سپتامبر که پر از امید و آرامش است و هم درمورد سایه‌های درونمان که حاکی از شناخت درست است. ایرن قهرمان دوست‌داشتنی من است.

ـ چنین تصویرها و فضاسازی‌هایی در کتاب بود؛ اما اندک. می‌شد با این‌ها رمانی با دوبرابر صفحات این کتاب نوشت:

مادام سارو... پیشگویی چوبی که با دست‌های پرچین‌وچروکش ورق‌های تاروت را بر می‌زد، یکی زا انتخاب می‌کرد و به تماشاگر نشان می‌داد... هانا خیلی سعی کرد نگاه نکند اما بی‌اختیار نگاهی به تندیس ترسناک کولی انداخت. ناگهان چشم‌های پیشگو باز شد و کارتی به طرف هانا گرفت. کارت اهریمن سرخی را در میان حلقه‌ی آتش نشان می‌داد. ص 64

ـ و این؛ چقدر شاعرانه و زیبا:اینجا چیزی نبود جز انعکاس تیره‌ای از تنهایی لازاروس که در بیست سال گذشته او را از پا انداخته بود. هر تکه از آن جهان شگفت‌انگیز اشکی خاموش بود. ص 29

هر سه کتاب از این پیش‌درآمدهای جذاب دارند که خواننده را با خود به درون داستان می‌کشند و رغبتش را برای خواندن بیشتر می‌کنند. هر سه در این شیوه شبیه هم‌اند: فضاسازی‌های قوی برای ورود به ماجراها و بعد درگیرشدن در خود ماجراها. لحن توصیف‌ها هم تغییر می‌کند؛ شیوه‌ی انتقال هراس و تعلیق در پیش‌درآمدها بیشتر با توصیف و تصویرهای ذهنی است ولی در اواسط و انتهای کتاب‌ها، با پرداختن به حوادث و فضاهای واقعی است.

ـ تقابل‌ها: نور و سایه؛ آتش و سایه

نویسنده‌ای در هاله‌ی مه

1. فکرکن! باد در درختان بید تا حالا هونصدبار ترجمه شده!

2. به‌احتمال بسیار،‌ نویسنده‌ی جدیدی برای خودم کشف کرده‌ام! معرفی می‌کنم:

دَدَدَدَن‌ن‌ن‌ن... کارلوس روئیس ثافون (گاهی ثبت شده: روئیززافون/ زفون/ ثافون/ حتی روییس سافون که البته «روییث ثَفون»درست‌تر به نظر می‌رسد) از خاک زرخیز اسپانیا.

فعلاً جلد اول از سه‌گانه‌ی مه را خوانده‌ام؛ با عنوان شاهزاده‌ی مه و مشتاق شدم دو جلد دیگرش را هم حتماً بخوانم. دو کتاب دیگر هم برای بزرگسال نوشته که واقعاً وسوسه‌انگیزند: سایه‌ی باد و زندانی آسمان. امیدوارم به‌زودی دستم بهشان برسد!

درمورد اولی:

[داستان این رمان در شهر بارسلون اسپانیا اتفاق می‌افتد. نویسنده در این باره نیز می‌گوید: «بارسلون یک دلربایی، راز و حالت رمانتیک در داستان ایجاد می‌کند. چیزهای زیادی این مکان، خیابان‌ها تاریخ و مردمش را بی‌همتا می‌کند. گذشته از این، آنجا زادگاه من است: جایی که من آن را مثل کف دستم می‌شناسم. می‌خواستم از این پس‌زمینه خارق‌العاده، به عنوان یک عنصر اساسی استفاده کنم، خیلی شبیه کارهایی که رمان‌نویس‌های بزرگ قرن نوزدهم، همچون لندنی که دیکنز خلق کرده است یا پاریسی که ویکتور هوگو و بالزاک و غیره خلق کرده‌اند. وقتی رمان سایه باد نوشته شد استقبال گسترده جهانی از آن نظر بسیاری از منتقدان را به این موضوع جلب کرد و همه این‌ها به داستان مهیج آن باز می‌گردد. به شخصیت‌ها، خوشایند بودن زبان و تصویرسازی و تجربه‌ای که از خواندن آن حاصل می‌شود: «هنوز روزی را که پدرم برای نخستین بار مرا به گورستان کتاب‌های فراموش شده برد به یاد دارم. اوایل تابستان ١٩٤٥ بود... ما در خیابان‌های مدفون زیر آسمان خاکستریِ بارسلونا راه می‌رفتیم. پدرم هشدار داد که در مورد چیزی که امروز می‌بینی، نباید به احدی حرفی بزنی، حتی به دوستت... هیچکس.» کتاب سایه باد بیش از یک سال در اسپانیا پرفروش‌ترین کتاب بود و پس از ترجمه به سایر زبان‌ها، به کتابی پرفروش در جهان تبدیل شد.]

و

[گورستان کتاب های فراموش شده در دل شهر قدیمی بارسلونا پنهان شده است،کتابخانه ای با دالان های هزارت و عناوینی فراموش شده و مرموز مردی پسر ده ساله اش را در صبحی سرد به این کتابخانه می آورد.پسر اجازه داد یک کتاب انتخاب کند و او از میان قفسه های غبار گرفته سایه باد اثر خولیان کاراکس،را بر می گزیند.پسر بزرگ میشود و چند نفر به دلایلی مرموز و رعب انگیز به کتاب او به شدت علاقه نشان میدهند و بدین ترتیب رمانی سحر انگیز پدید می آید؛سراسر تعلیق و تامل ترکیبی از سبک صد سال تنهایی گارسیا مارکز جن زدگی‌ای اس.بایت داستان های کوتاه بورخس آنک نام گل اومبرتو اکو،سه گانه نیویورک پل استر و گوژپشت نتردام ویکتورهوگو. اگر این آثار را دوست دارید سایه باد را نیز دوست خواهید داشت]

شاهزاده‌ی مه یک نکته‌ی مهم دارد که گرِهَش هنوز باز نشده (طبیعی است)‌ منتظرم دو جلد بعدی را هم بخوانم و بتوانم کل مجموعه را بسنجم.

آخر آخر دیشب هم خدمت کتاب شصت‌صفحه‌ای هیربل کوچولو رسیدم [1]

[1]. دنیای هیربل، پتر هرتلینگ، ترجمه‌ی گیتا رسولی، انتشارات محراب قلم (کتاب‌های مهتاب) [2].

[2]. مجموعه‌هایی که زیر نظر آقای اقبال‌زاده برای کودک و نوجوان منتشر می‌شوند خیلی خیلی خوب‌اند؛ چند کتاب در نشر قطره به این صورت کار شد که دو کتاب از آلموند را از آن انتشارات خواندم. بعد از آن هم که در محراب قلم این کار را در دست گرفتند و از این مجموعه هم فکر کنم فقط دو کتاب خوانده‌ام؛‌ آن هم از یک نویسنده. چه اتفاق جالبی؛ دوتا دوکتابی از نویسنده‌های مشترک!

رومی‌ها،‌ اسپانیایی‌ها و دیگر اروپایی‌ها

1. من،‌ اگر ککش به تنبانم بیفتد، دنبال لینک دانلود برنامه‌هایی هم می‌گردم که راوی‌اش برایم خاص باشد.

2. فیلم جدید باندراس، که در آن با مریل استریپ و گری الدمن هم‌بازی شده، باید دیدنی باشد.

Image result for the laundromat

قرمز آلمودوواری

Image result for pain and glory

1. این جک‌هایی که می‌گویند «وقتی داری شبکة چهار نگاه می‌کنی و ناگهان پدرت سرمی‌رسد...»، همان‌ها که یعنی سر بزنگاه، صحنه‌ای پخش می‌شود که اصلاً انتظارش را نداشتی و مطابق شأن کسی که ناگهان حاضر شده نیست، امروز عصر برای من هم پیش آمد!

وسط فیلم جدید آلمودووار، همسرم آمد توی نشیمن و همان موقع هم، در صحنه‌ای جانانه و کلوزآپ، آنتونیو باندراس و یک هم‌جنس جذاب هم‌سن خودش شروع کردند به معانقه و مغازلة غلیظ! ای بابا! آنتونیو جان!

همسرم که چیزی نگفت اما از چهره‌اش مشخص بود تمامی تصوراتش از شخصیت اتوکشیده و موجه باندراس به‌ناگهان در هم شکسته و همان‌جا جلوی تلویزیون پخش‌وپلا شده.

من هم مانده بودم بخندم، شبکه را عوض کنم، حرف بزنم، سکوت پیشه کنم، چشم به آسمان بدوزم، ... انگار من به آن‌ها گفته بودم: «آها! حالا وقتشه!» گرچه دم در طوری داشتند از هم خداحافظی می‌کردند که خیلی هم به داستان می‌آمد حالا وقتش باشد!

2. پنه‌لوپه کروز نقش جالب و دلربایی داشت؛ آن مدل موها و لباس‌پوشیدن و خانه‌ای که به لطایف‌الحیل خوشکلش کرد مرا به هوس انداخت توی یکی از زندگی‌های موازی‌ام مادر سالوادور باشم؛ با جرح و تعدیل‌های لازم.

3. واای، واااای از قرمزهایی که آلمودووار می‌ریزد توی صحنه‌هایش؛ از کت جذاب باندراس گرفته تا رنگ کابینت‌های خانه‌اش و کیف مرسدس و ... همه و همة قرمزها. اصلاً رنگ‌های این فیلم بی‌نهایت دلنشین بودند برای من (البته فیلم را کامل ندیدم). آن سبز تی‌شرت یا حولة سالوادور، .. وااای آن پیراهن مرسدس که درختستان آمازون بود انگار  و تابلوی نقاشی پشت سر باندراس، وقتی می‌نشست روی کاناپة نشیمنش. این یک قلم را بدجور می‌خواهم!

4. بله، دیروز و امروز از آن روزهایی بوده که باید تخت‌گاز می‌رفتم ولی برعکس فیلم خوب پخش شده و من سربه‌هوا شدم و ... امروز که رنج و شکوه و دیروز هم بمب، یک عاشقانه و بعدش هم بیرون‌رفتن‌ها و گشتن‌های دو روز تعطیل و ... تازه فقط این‌ها نیست؛ بعد از فصل دوم مدیچی، رفتم سراغ کارهای شون بین و چندتا مینی‌سریال پیدا کرده‌ام که به‌نوبت خدمتشان برسم.

«حیلت رها کن عاشقا» [1]

چند سال پیش، شایع شده بود قرار است هالیوود فیلمی درمورد زندگی مولانا جانمان بسازد و دی‌کاپریو هم در آن نقش داشته باشد؛ حالا یادم نیست نقش خود مولانا را بازی کند یا شمس را نقش مولانا را.

دقیقاً یادم نیست واکنش‌ها به این خبر چه بود ولی پیش خودم فکر می‌کردم هالیوود، با درصد زیادی، به این سوژه گند خواهد زد و حتی حضور لئو هم نمی‌تواند آن را پیش چشم ما شیرین کند. الآن فکر می‌کنم اگر قرار است چنین پروژه‌ای عملی شود؛ بهتر است از نویسندگان و هنرمندان ایرانی هم، به‌طور جدی، راهنمایی و یاری گرفته شود.

اما به دی‌کاپریو در این نقش فکر می‌کردم؛ اول اینکه به نظر من لئو بیشتر به شمس می‌آید. بعد هم اینکه هالیوود حق دارد از بازیگرهای جذابش برای پروژه‌های پرسروصدا و جهانی و ... حالا هرچه، استفاده کند. اگر خود ما هم چنین پروژه‌هایی داشته باشیم؛ دوست داریم بهترین و جذاب‌ترین هنرپیشه‌ها در آن‌ها بازی کنند. بعدش فکر کردم اگر قرار بود من هنرپیشه‌ها را انتخاب کنم؛ نقش شمس را می‌دادم به فرخ نعمتی. مطمئنم خیلی خوب می‌شد! برای مولانا هنوز کسی به ذهنم خطور نکرده.

یا می‌توانستم پروژه را در اسپانیا کلید بزنم و فضایی کاملاً متفاوت و فقط با برداشت از این داستان خلق کنم و نقش مولانا را به آنتونیو باندراس و شمس را هم به خاوی‌یر باردم بدهم! بیشتر لوکیشن‌ها هم اندلس و گرانادا و مباحثات این دو هم زیر سایة درختان زیتون باشد. حتی گاهی باندراس ابیاتی از مولانا را به زبان فارسی بخواند!

ـ دیروز فیلمی با بازی باندراس دیدم که، از لحاظ فضا و لوکیشن،‌نقطة عطفی در زندگی‌ام محسوب می‌شود.

ـ به نظرم، «بلخی» خیلی شیرین‌تر و اصیل‌تر از «رومی» است برای مولانا و حق مطلب را بهتر و عمیق‌تر ادا می‌کند.

[1]. دارم پشت‌سرهم این آواز از دولتمند خلف جان گوش می‌دهم!

فال خوب و پرنده‌خانم

Good Omens را دیشب تمام کردم. خیلی جذاب و دوست‌داشتنی بود! ارتباط بین دو فرشتة خیر و شر عالی بود. بالاخره در انتها، از انکار به پذیرش نوع ارتباطشان و در واقع، دلیل حضورشان در این دنیا رسیدند. نکتة جالبش نقش پررنگ بچه‌ها در آخرالزمان بود و تقابل آن چهارتا با چهار سوار معروف.

وای آن صحنه‌ای که کراولی، توی وان انباشته از آب مقدس، موجودات جهنمی را با پاشیدن قطره‌های آب تهدید می‌کرد فوق‌العاده بود.

عصر هم حدود بیست دقیقه از Lady Bird را اتفاقی دیدم و به سرم زد کل فیلم را ببینم. آخرشب شروع کردم به دیدنش و تا دوسومش دوام آوردم. بقیه‌اش ماند.

رنگ و مدل موهای سرشا رونن در این فیلم را خیلی دوست دارم؛ خیلی بهش می‌آید. امیدوارم لیدی برد عاقبت‌به‌خیر شود!

ـ یک زمانی چقدر برایم کسر شأن محسوب می‌شد که توی وبلاگم درمورد مسائل شخصی و روزانه و اینکه چه کرده‌ام،‌چه دیده/ خوانده‌ام، ... بنیوسم. ولی الآن که موارد روزانه‌ام را جای دیگری ثبت نمی‌کنم، بهترین کارکرد این وبلاگ همین است. بعدها، با یادآوری تمامی این ریزودرشت‌ها، کلی مشعوف خواهم شد.

بعد از ساعت‌ها کلنجاررفتن با هِدرِ وبلاگ: فعلاً از این یکی راضی‌ام؛  منظره‌ای از سویل عزیزم.

پوززنی

در پاسخ به متلک پیشین اژدها، نسخة پیشرفته‌تر مشابه لینگوفلان را مرور می‌کنم.

اژدها هم به‌رضایت، سر تکان می‌دهد و با دمش قر می‌دهد.

اژدهای اکابری من

«پس لینگوفلانت چی شد، سندباد خان؟»

اژدها، که راه می‌رفت و قر می‌داد، دم قرناکش را به خالفم زد و این را گفت!