سایه‌هایمان

دنیا پر از سایه است، اسماعیل؛ سایه‌هایی بسیار بدتر از آن چیزی که من و تو آن شب در کرَوِن‌مور با آن جنگیدیم. سایه‌هایی که دنیل هافمن، در مقایسه با آن‌ها، بازی بچه‌گانه‌ای است؛ سایه‌هایی که درون تک‌تکمان‌اند.

ص 240


چه‌همه ننوشته‌ام!

چه عادت کرده‌ام به نبودن اینجا!

ـ کتاب قشنگم: تماشاگر در سایه؛ جلد سوم از سه‌گانه‌ی مه است که دیروز تمامش کردم.

مدتی است مستر فنچ و مستر ریس را هم رها کرده‌ام؛ انگار بهشان بی‌اعتماد کم‌اعتماد شده‌ام. ولی جاس کارتر هنوز در گوشه‌ی ذهنم می‌درخشد.

بهتر است به همان نقاط روشن بچسبم. برای همین، نکات جالب‌توجه کتاب قشنگم را یادداشت می‌کنم:

ـ هانا و آلما ناخواسته سایه را آزاد کردند.

ـ لازاروس: جادو بخشی از فیزیک است.

ـ طنز بعضی جملات در صفحه‌های ابتدایی خیلی جالب بود: آرمان از دنیا رفت ولی بدهی‌هایش با او نرفتند (نقل به مضمون و البته مسلم است که در کتاب قشنگ‌تر بود جمله).

ـ تعلیق و هیجان ص 145، وقتی ایرن دستش را روی دستگیره‌ی در گذاشته بود تا وارد اتاق شود،‌خیلی خوب بود.

ـ این کتاب با جلد اول تشابهات خیلی خوبی داشت. هدف سایه در هردو بازگشت انتقام‌آمیز از روی نفرت ناشی از بدعهدی طرف‌هایش بود؛‌ساعت‌هایی که حرکت عقربه‌هایشان برخلاف جهت معمول است.

ـ داپل‌گانگر: سایه‌ی جداشده از شخص که با او دشمن است.

ـ داستان لازاروس برای دوریان هم ممکن بود واقعی باشد هم ساختگی. ولی آن مرد مرموز معامله‌گر توی داستانش، اگر واقعی بود،‌چه کسی بود؟

ـ دوران سخت کودکی: پناه‌بردن به هافمن و راضی‌شدن به معامله با او. لازاروس: تلقین غلط در کودکی باعث احساس گناه در من شده بود. با آلما،‌ فهمیدم که من هم پاک بودم، گناهی نداشتم و لیاقت دوست‌داشته‌شدن را داشته‌ام.

ـ هم‌زمانی خواندن دفترچه از سوی ایرن با رازهای عمارت؛ هم‌زمانی جشن سالیانه‌ی سپتامبر با خاطرات آن؛

ـ اسم اصل کتاب: نورهای سپتامبر. ایران هم در پایان نامه‌اش به آن‌ها اشاره می‌کند.

ـ هافمن خواهان قلب (توجهه و انقیاد محض) بچه‌ها بود. او قول عشق و اطاعت ابدی از آن‌ها می‌گرفت و تماشاگری در سایه بود. در ترجمه‌ی انگلیسی، اسم قشنگی برای کتاب انتخاب شده.

ـ جمله‌های پایانی کتاب، از زبان ایرن، را دوست دارم؛ هم درمورد نورهای سپتامبر که پر از امید و آرامش است و هم درمورد سایه‌های درونمان که حاکی از شناخت درست است. ایرن قهرمان دوست‌داشتنی من است.

ـ چنین تصویرها و فضاسازی‌هایی در کتاب بود؛ اما اندک. می‌شد با این‌ها رمانی با دوبرابر صفحات این کتاب نوشت:

مادام سارو... پیشگویی چوبی که با دست‌های پرچین‌وچروکش ورق‌های تاروت را بر می‌زد، یکی زا انتخاب می‌کرد و به تماشاگر نشان می‌داد... هانا خیلی سعی کرد نگاه نکند اما بی‌اختیار نگاهی به تندیس ترسناک کولی انداخت. ناگهان چشم‌های پیشگو باز شد و کارتی به طرف هانا گرفت. کارت اهریمن سرخی را در میان حلقه‌ی آتش نشان می‌داد. ص 64

ـ و این؛ چقدر شاعرانه و زیبا:اینجا چیزی نبود جز انعکاس تیره‌ای از تنهایی لازاروس که در بیست سال گذشته او را از پا انداخته بود. هر تکه از آن جهان شگفت‌انگیز اشکی خاموش بود. ص 29

هر سه کتاب از این پیش‌درآمدهای جذاب دارند که خواننده را با خود به درون داستان می‌کشند و رغبتش را برای خواندن بیشتر می‌کنند. هر سه در این شیوه شبیه هم‌اند: فضاسازی‌های قوی برای ورود به ماجراها و بعد درگیرشدن در خود ماجراها. لحن توصیف‌ها هم تغییر می‌کند؛ شیوه‌ی انتقال هراس و تعلیق در پیش‌درآمدها بیشتر با توصیف و تصویرهای ذهنی است ولی در اواسط و انتهای کتاب‌ها، با پرداختن به حوادث و فضاهای واقعی است.

ـ تقابل‌ها: نور و سایه؛ آتش و سایه

تاج‌وتخت‌نوشت‌ـ سخن بزرگان

Image result for ‫برندون استارک‬‎

«من فکر نمی‌کنم این پایانی باشد که مردم نیاز داشته باشند تا از آن برداشت مشخصی کنند، پیام‌های زیادی دارد راجع به اینکه شخصیت‌های داستان چه کارهایی کردند و چه تغییراتی در آن‌ها رخ داد.

شما می‌توانید به هر روشی در آن عمیق شوید، شگفتی بازی تاج‌و‌تخت در داستانگویی انسانی است که دارد، و شما می‌توانید هر برداشتی از آن بکنید. آدم‌های متفاوت و قصه‌های گوناگونی درون آن وجود دارد، که هر کدام  به بخش‌های مختلف و پیام‌های مختلف می‌پردازد. مهم‌تر از هر چیزی، سریالی است که برای تماشا عالی‌ست. و گزینه‌ای عالی برای این که بنشینید و در برابر چیزی که می‌بینید واکنش نشان دهید.»

آیزاک همپسند رایت؛ بازگر نقش برندون استارک


Image result for ‫آیزاک همپستید-رایت‬‎




سه‌تایی‌های نفرین‌شده

از این فیلم‌های «وسطی» حرصم می‌گیرد؛ حتی خوشم نمی‌آید! مثلاً همین جنایت‌های گریندل‌والد. یک حالت برزخی معمولاً ناجوری دارند. من یکی را ول می‌کنند توی عالمی که دلم نمی‌خواهد. شخصیت‌ها یک‌لنگه‌پا مانده‌اند و انگار قرار است مدت‌ها، در قابی که بهشان تعلق ندارند، خشکشان بزند؛ که چه؟ که تعلیق داستان اصلی حفظ شود و ما هم تنمان بخارد که: «بخش بعدی فیلم کی می‌آید؟».

بعضی وقت‌ها انگار سه‌گانه‌ساختن می‌شود شبیه تولید انبوه آن تابلوهای سه‌تایی که چند سال پیش باب شدند و بعد از مدتی، حرمتشان شکست و دیگر صرفاً  تصویری زیبا در سه قطعة جداگانه و در عین حال، کنار هم  چاپ می‌شد. در حالی که به‌نظر من، باید تصویر جوری سه‌تکه شود که بخشی از مفهوم و ظاهر آن در یک بخش تمام شود و بخشی دیگر به بخش/ بخش‌های بعدی منتقل شود. دقیقاً نمی‌دانم چطور بگویم که درست و کامل باشد؛ فقط می‌توانم بگویم نمی‌شود فرتی هر تصویری را سه تکه کرد و انتظار زیبایی شناسانه از آن داشت.

یادم‌ـآمدـنوشت: البته چون خیلی در نقد فیلم صاحب‌نظر نیستم، این امکان را دور از انتظار نمی‌دانم که بعدها به دانش  و درکم اضافه شود و نظرم در این مورد تغییر کند.

تاج‌وتخت‌نوشت ـ سلاحت را زمین بگذار


Image result for viserion

آقای شاه شب!

شما، وقتی در انتهای فصل هفتم، این نیزة شوم را پرتاب کردی، از من یکی که خیلی فحش خوردی؛ حتی قدری بیشتر از نبرد وینترفل.

حکایت همچنان باقی است

ولی چند سالی بود به این فکر نمی‌کردم یک‌روزی برسد که کنار لینک‌های دانلود این سریال بنویسند: به‌اتمام رسیده!

انگار قرار بود تا سااال‌ها در سرزمین‌های هفت‌پادشاهی زندگی کنم و شاید روزی به سرم می‌زد قارة ایسوس را هم ببینم و مطمئنم اولین مقصدم برای سفری دور براووس بود.

به حق چیزای ندیده!

یاااااااا همة مقدسات!

دارم قسمت سوم از آخرین فصل Game of thrones رو داغ داغ و تنوری از خود شبکة لامصصب  HBO می‌بینم!!!!!

اولین تجربه‌مه! عین پخش مستقیم فوتبال!

وووی، شخصیتا همه ساکتن و خیره به تاریکی!

انگار نبرد منه که قراره شروع بشه.

برای تیمّن و آغاز، عرض کنم که یه بشکه تف اژدهایی تو روح نایت‌کینگ! لااقل دلم خنک شه!

نمی‌خوام همه‌ش رو ببینم. دانلود می‌کنم شب با همدیگه ببینیم. چون تنهام، فکر می‌کنم منصفانه نیست. فقط حدود یک‌ربعش رو برای تجربه‌ش می بینم تا ناکام از دنیا نرم.

این زنیکة قرمزی هم اومده، از هرررر معجزه و ژانگولربازی‌ای، حتی مسخره و کشکی هم که باشه، برای نمردن شخصیتا استقبال می‌کنم.


آقا خاموشش کردم! من طاقت ندارم یه خش به ناخن انگشت کوچیکة پای یکی از اژدهایان بیفته!

لامصصبا! عاشقتونم! بفهمین! زنده بمونین! همه‌تون!

از استارک‌ها گرفته تا تورمند و هاوند و دونه‌دونة‌ وحشیا و آنسالیدها، حتی کلاغا و جک‌وجونورای وینترفل! حتی تک‌تک برگای درختای جنگل خدایان!
همین که کلمة «کلاغ» رو تایپ کردم، یه کلاغ بیرون قارقار کرد! این رو به فال نیک می‌گیرم!

مارول این‌ها و پیچاپیچ رؤیایی دهکده‌های فرانسه

دو اپیسود از Cloak and dagger را پشت‌سرهم دیدم و خوشم آمده از آن. بعد از این دو-سه اپیسود سریال مربوط به سفر در زمان و مرگ کندی که روی دستم مانده، این یکی را ادامه می‌دهم؛ ببینم تا کجا برایم جذابیت دارد.

Image result for cloak and dagger

دیشب هم نسخة جدیدی از رمی (بی‌خانمان) را دیدم و فقط منظره‌هاش عالی بود و البته چهرة زیبای آن دختر کوچک اشرافی.

Image result for remi nobody's boy movie

سلاح من

Image result for littlefinger's dagger

از بین سلاح‌های داستان، من خنجر آن پتایر گوربه‌گورشدة جزجگرزده را انتخاب می‌کنم چون از فولاد والریایی و استخوان اژدها و ابسدین ساخته شده (کاملاً ضد وایت‌واکر و ارتش مردگان است) و هم اینکه کوچک است و استفاده از آن برای من احتمالاً راحت‌تر باشد.

اژدهاشناس وارد می‌شود!

ولی اژدها آلودگی صوتی فرااااوانی ایجاد می‌کند!

لابد آلودگی‌های دیگرش هم به همین ترتیب است؛ ولی باید خواص مطلوبی هم داشته باشد.

کلاً دامبلدور حق داشت درمورد اژدهایان مطالعات ویژه کرده بود.

من اگر بودم، کارشناسی ارشدم را در زمینة‌ اژدهایان می‌گرفتم.

Image result for ‫اژدها‬‎

ترس

ثیون از نزدیک‌شدن به آدم‌ها می‌ترسه (نزدیک‌شدن آدم‌ها بهش)، سندور کلگن و تا حدی هم وریس از آتش، سر دووس به‌خاطر تجربه‌ای که داره و آگاهی از ناتوانی‌های خودش از موقعیت‌هایی که براش خطرناکه دوری می‌کنه، سرسی از به‌فنارفتن خودش و عشقش می‌ترسه، ...

نترس‌ها: آریا لامصصب از هیچی نمی‌ترسه و کلاً کله‌خر شده! بهش حسودیم میشه. سانسا هم با لای جرز روزگار گذاشته‌شدن ترساش ریخته (اگه من در برابر ترس ضدضربه بشم احتمالاً این‌طوریه یا ترکیبی از این و قبلی)، سمول با تجربه و سیاست‌های ریزه‌میزة خاص خودش و به‌خاطر چیزهایی که براش مهم و عزیزند، سر جوراه بر اثر تجربه و تواناییش، لیانا مورمونت فسقلی بابت خونی که تو رگ‌هاشه، ...

متفاوت‌های رانده‌شدة دوست‌داشتنی

وای، یکی از بهترین تصویرهای موجود که می‌تونست واقعی بشه همین کنارهم‌‌بودن وریس و تیری‌ینه؛ مخصوصاً وقتی با هم خلوت می‌کنن. آخ که چقد دلم می‌خواد منم تو اون لحظات پیششون بودم!

Image result for varys and tyrion

Image result for varys and tyrion

آخرین اپیسود موجود در دنیا!

این جوراه پیرکفتار حسود می‌خواد هرجور شده دنی و جان رِ از هم دور نگه داره؛ ولی تیرش به سنگ خارا می‌خوره:

جوراه:  با اژدها پرواز کن.

دنی: با کشتی می‌رم

خاررررپپپپپپپپپ!

دوسش دارم ولی :)))

گات‌نوشت

(اول آهنگ تیتراژ گات پخش می‌شود بعدش من می‌نویسم)

بلهههح بلهههححح! فصل ششم سریال جان هم تمام شد و از امروز وارد فصل هفتم می‌شوم. بعد عید هم که، به حول و قوة الهی و همت برادران HBO و دیوید و آن یکی همکارش و شاید هم خانوادة آقای هاشمی، فصل آخر می‌آید و تامامم!

بعد من دیروز فکر می‌کردم چقدر از ماجراهای فصل اول فاصله دارم! انگار نه انگار که همین چند ماه پیش دیدمشان! شاید چون اولین بار حدود هشت سال پیش تماشا کردمشان و همیشه ناخودآگاه یاد همان زمان می‌افتم! ولی خب، مشخص شد خیلی جا دارد و باید و .. که کتاب‌ها را هم بخوانم. آن هم با نثر زیبای مارتین و موشکافی شخصیت‌ها و جزئیاتشان.

Image result for got end of season 6

وقتی نوک بال‌های اژدها می‌گرفت به سطح آب و شیارهای قدرتمندی ایجاد می‌کرد چقدر باشکوه بود!

دشت پارسوا- 1

امیدوارم اگر بگویم هنوز به کیانیک امیدوارم کتک نخورم
حتی درمورد لحظات پایانی کتاب اول، فکر می‌کنم در جلد بعدی به چیز دیگری تبدیل شود و این فقط پایانی نفسگیر برای جلد یکم باشد تا با هیجان لازم سراغ جلد بعدی برویم. امیدوارم آبتین و رازیان به همین زودی و راحتی حرام نشوند!

انتخاب اسم شخصیت‌ها: خوب

بین اسامی، از جاریا اصلاً خوشم نیامد؛ نیازان هم خیلی پسرانه نیست (این‌ها سلیقه‌ای و نظر شخصی من است).

آفرینش و توصیف مکان داستان: خوب
طرح و توطئه: به‌خصوص با توجه به تعداد صفحات، انتظارم چیزی قوی‌تر و بهتر بود
پرداختن به جزئیات: از دید من مناسب و بعضی جاها، خوب نبود
همیشه با خودم فکر می‌کنم اگر نویسنده باشم، احتمال دارد (خیلی هم احتمال دارد) که از عناصر مشترک در فرهنگ‌ها و آثار نویسندگان دیگر استفاده کنم اما مهم این است که باید آ‌نها را طوری در بافت داستانم به‌کار ببرم که شباهتشان در خدمت آفرینش چیز جدیدی در داستان من باشد (مثال: سیمرغ و یاری‌رسانی و شفادهندگیش در این داستان و ققنوس در داستان هری پاتر، مسابقة لیپراس در آغاز سال نو و کوئیدیچ، انتخاب جادوگر برتر و جام سه جادوگر در هری پاتر، ...)

Image result for ‫حومه سکوت‬‎

حومة سکوت، جلد یکم از مجموعة دشت پارسوا، مریم عزیزی، افق.

گرگ‌های توی دیوار

گرگ‌های توی دیوار، نوشتة نیل گیمن، ترجمة فرزاد فربد، تصویر سازی از دیو مک‌کین، انتشارات پریان، 1396.

جایزة انجمن علمی‌ـ تخیلی بریتانیا (2004)؛ کتاب سال به‌انتخاب کودکان (2003)؛ بهترین کتاب تصویری کودک به‌انتخاب نیویورک تایمز (2003)

گروه سنی ب


لوسی یک‌روز سروصدایی از توی دیوارهای خانه می‌شنود و متوجه می‌شود دیوارهای خانه محل رفت‌وآمد گرگ‌ها شده است. او این مطلب را با پدر، مادر و برادرش درمیان می‌گذارد. آن‌ها حضور گرگ‌ها را باور ندارند و فکر می‌کنند موجود دیگری داخل دیوارهاست. اما همگی شنیده‌اند که «اگر گرگ‌ها از دیوار بیرون بیایند، کار تمام است».

بالاخره روزی گرگ‌ها از دیوار بیرون می‌آیند و خانه را تصاحب می‌کنند. خانوادة لوسی فرار می‌کند و همگی ساکن حیاط پشتی می‌شوند. لوسی که خوک عروسکی محبوبش را جا گذاشته،‌شباه، یواشکی به خانه بازمی‌گردد و از توی دیوارها حرکت می‌کند و خوکش را برمی‌دارد. اعضای خانواده هر یک مکانی جدید را برای زندگی پیشنهاد می‌دهد که گرگی نتواند وارد دیوارهایش شود.

The_Wolves_in_the_Walls-tuba

اما لوسی داخل دیوارهای خانة‌ خودشان را برای زندگی پیشنهاد می‌کند و بقیه، چون جای مناسب‌تری در درسترس نیست، می‌پذیرند. گرگ‌ها همچنان مشغول خوشگذرانی و به‌هم‌ریختن خانه‌اند. لوسی و خانواده‌اش، که این اوضاع را از راه چشم‌های درون تصاویرآویخته بر دیوارها می‌بینند، با تنها چیزی که در دسترسشان است، یعنی پایه‌های صندلی شکسته‌ای که داخل دیوار جا مانده، به گرگ‌ها حمله‌ور می‌شوند و آن‌ها را از خانه بیرون می‌کنند. گرگ‌ها با وحشت فرار می‌کنند چون برای آن‌ها هم بیرون آمدن آدمیزاد از داخل دیوارها به‌معنای پایان کار است.

آن‌ها خانه‌شان را پس می‌گیرند، همه‌جا را مرتب و آثار حضور گرگ‌ها در خانه را پاک می‌کنند اما پس از مدتی لوسی متوجه سروصدای دیگری در دیوارها می‌شود و این‌بار خانواده‌اش هم نزدیک‌بودن اتفاق جدید را درمی‌یابند؛ فیلی درون دیوارهاست!

به‌نظرم آمد که شاید، در هر وضعیت نامتعارفی، نقطة ضعف ما همان نقطة ضعف وضعیت موجود باشد و حمله به آن نقطه باعث عقب‌نشینی آن شرایط نامطلوب شود.

لوسی دختری خیالپرداز و تا حدی شجاع است و برای حفظ آنچه دوست دارد، تلاش می‌کند.


Related image

[کتاب «گرگ‌ها در دیوار» از کابوس دختر چهارسالة نویسنده، نیل گیمن، تاثیرگرفته. مَدی در خردسالی خواب می‌دیده که در دیوارهای اتاقش گرگ‌ها زندگی می‌کنند. اما این داستان شاید بدون تصویرسازی دیو مک‌کین نمی‌توانست تااین حد موفق و جذاب شود. مک‌کین در تصویرسازی‌اش از تکنیک‌های متنوعی استفاده کرده؛ عکاسی، طراحی و تصویرسازی کامپیوتری از روی عکس که او انجام داده، آن‌قدر داستان را زیبا و هیجان‌انگیز کرده که آدم را مجبور می‌کند، قبل از خواندن، یک دور تصویرها را ببیند.

نیل گیمن نویسندة بریتانیایی مشهوری است. شهرتش بیشتر به خاطر سبک تخیلی است که معمولاً با تصویرسازی‌ها عجیب و خوش‌تکنیکی همراه است. به‌اعتقاد او، در ادبیات کودکان نباید خیلی دنیای سرشار از خوبی و خوشی و زیبایی و روشنی را نشان داد. او تأکید دارد که باید تاریکی‌ها را به بچه‌ها نشان داد تا توانایی درکش را پیدا کنند و برای روبه‌رو‌شدن با آن‌ها آماده باشند.

«به‌جز از امشب و فردا شب و شب‌های دگر»!

همان چند ماه پیش که تصمیم گرفته بودم لاست عزیزم را دوباره ببینم، برای بعدش Game of Thrones را توی نوبت گذاشته بودم. اما هنوز سراغش نرفته‌ام؛ البته خودم نرفته‌ام! چون از حدود ده روز پیش، اتفاقی متوجه شدم که یکی از شبکه‌ها آن را، دوبله‌شده، پخش می‌کند. امروز صبح فصل اولش تمام شد ولی دوبله‌اش آن‌قدر فلان و بهمان است (ایراد نمی‌گیرم؛ در حد بضاعتشان کار کرده‌اند لابد و برای کسانی مثل مامان من که چشمشان درد می‌گیرد مدام زیرنویس‌ها را دنبال کنند فرصت خوبی  برای سریال‌دیدن است) بله آن‌قدر ناجور است که خودم از قهرمان‌های هفت اقلیمم خجالت می‌کشم دیگر دیدن آن را به این ترتیب ادامه دهم. قصدم این است سریال را در همان ساعت، با نسخة‌ اصلی و با صدای خود هنرپیشه‌ها ببینم. ولی نمی‌دانم چقدر موفق به اجرا خواهم شد. به این صورت دیدنش را توبه‌کار شدم ولی نمی‌دانم سر پیمانم خواهم بود یا، به‌قول شاعر، به‌جز از امشب و ...!

ــ عنوان مطلب را که نوشتم، این آهنگ شهرام صولتی را دلم خواست گوش کنم. پیدایش کردم و الآن از نت‌هاش و نرمای ریتمش و صدای دوست‌داشتنی خواننده لذت می‌برم.

بیگانه‌ای از سیارة خرتوپرتو

یکی از (به‌قول امروزی‌ها) فانتزی‌های سال‌های ابتدای دبستانم این بود که یک روزی، همة مردم شهر موقع چرت بعد از ناهارشان، به خواب سنگینی بروند و مثلاً زمان هم از حرکت بایستد. بعدش من راه بیفتم توی شهر و یکی یکی تمامی خانه‌ها را از سرتاتهشان خوووب ببینم. بروم تویشان چرخی بزنم، چینش اسباب و اشیا را ببینم، نقشة خود خانه‌ها را، حتی فرصت کنم ببینم هرکسی چه خرت‌وپرت‌هایی دارد و کجا می‌گذاردشان.

یکی ازدلایل این خواستم این بود که خانه‌های آن شهر به چشمم خیلی قشنگ می‌آمدند. اینکه بیشترشان نقشه‌های متفاوتی داشتند، به خانة هرکس که می‌رفتم اشیا و اسباب خاص خودشان را داشتند، ... و دلیل دیگرش شاید علاقة شخصی و دیرپای خودم به خرت‌وپرت بود که هنوز هم در من مانده. دلم می‌خواست کاشف خرت‌وپرت‌ها باشم. شاید از این طریق می‌خواستم با آدم‌ها ارتباط برقرار کنم.

چمدون

ـ بالاخره یه روز (امیدوارم به‌زودی) از اون صندق‌هایی می‌خرم که خیلی دوست دارم بذارمشون یه گوشة اتاق و بخشی از لباس‌هامو بتپونم توش.

ـ کجا بذاریش؟ (نگاهش به گوشه‌های پرشدة اتاق است)

ـ یه جایی حتماً براش پیدا می‌کنم. مثلاً جای همین چمدون ممدونه که گوشة اتاق درش بازه و هی لباسامو می ریزم تو دهن گشادش.

(اژدها و سانتیاگو زیرلبی می‌خندند)

ـ (؟) (به من نگاه می‌کند)

ـ اوو! ما برای این ترکیب یه جک قدیمی داریم! ( همراه اژدها و سانتیاگو می خندد)

ـ چی؟ چجوریه جکه؟

ـ (می‌خواهد تعریفش کند) (شاید پشیمان می‌شود) خب .. جک‌های قدیمی اگر بااصالت باشن، یه سنتی دارن. اینکه اگر تا یه زمانی نشنیده باشی‌شون بهتره از اون زمان به بعد هم نشنوی. مخصوصاً تعمدی برات تعریف نشن. حالا اتفاقی‌شو نمی‌دونم مشمول اون سنت میشه یا نه. ولی بهتره خودت پیگیرشون نشی.

ـ چه سنتی؟

ـ خب! (در ذهنش می‌بافد) اگر در این صورت تعریف بشن، یه چیزی، مثل نفرین، همراهشون آزاد میشه. انگار طی چندین سال یه بخشی در کنارشون رشد کرده و روشو غبار گرفته. حالا اون غبار کنار میره و به‌جای اینکه انرژی خندانند‌ة خود جک آزاد بشه، بیشتر انرژی اون بخش مرموز آزاد میشه و ممکنه زندگیت رو تحت تأثیر قرار بده.

این تأثیر ممکنه هم طبق بافت و مفهوم خود جک اتفاق بیفته و ممکنه طبق یه سرنوشت شوم که تو زندگی سازندة جک بوده، باشه و سرت بیاد! بهتره پاپی‌اش نشی.

ـــفکر کنم این ماجرای الکی را درمورد جک‌ها وقتی در ذهنم ساختم که برگشت گفت: کجا بذاریش؟ یعنی در تصمیم و خواست من تردید کرد. شاید خواستم اذیتش کنم.

در کل، همة این‌ها در ذهنم اتفاق افتاد

یک هیم دیگر!

الآن برای من دورة کانال‌های تلگرامی محسوب می‌شود؛ چیزی شبیه مثلاً آن روزها که دورة وبلاگی برایم به‌شمار می‌آمد. خب، این روزها اینستاگرام هست، توئیتر و فلان و بهمان هست (و شاید چیزهایی که من نشنیده‌ام یا از کارکردشان اطلاعی ندارم) اما آنچه برایم بهتر و دلپذیرتر تعریف می‌شود کانال‌های تلگرام است؛ کم‌عکس (برخلاف اینستا که عکس‌هایش را می‌کوبد توی سروصورت آدم و یکی مثل من باید مراقب باشد بعد کمی بالا پایین‌کردن صفحه بالا نیاورد! (نه از جهت مشمئزکننده بودن عکس‌ها، مه اتفاقاً بیشتر وقت‌ها بهم آرامش هم داده‌اند، از جهت پرعکس‌بودن و شلوغ جلوه‌کردن)) و برخلاف خیلی از شبکه‌های اجتماعی، یک‌طرفه‌یودنش که انگار مرا پشت در بسته‌ای نشانده باشند و اجازه داشته باشم هر از گاهی نغمه‌ای از پنجرة بالای سرم بشنوم و خودم فضا را تصور کنم ... دقیقاً مثل وبلاگ‌های آن سال‌ها.

و نهایتش، من غبطه می‌خورم به حال کسانی که می نویسند؛ کوتاه/ بلند، تلخ/ شیرین/ کم‌مزه، واقعی/ فانتزی، ... هرچه باشد می‌نویسند و مدیای خودشان را یافته‌اند و مثل من هی بال‌بال نمی‌زنند و وبلاگشان خاک نمی‌خورد و نام کاربری یا رمز عبور یادشان نمی‌رود.

برای همین و اینکه گذاشتن تصویرآسان است، دلم می‌خواهد کانال تلگرام داشته باشم. ولی سمتش نمیروم! هیممم!

در ادامة صحبت‌هایم با آریا استارک

مشخص نبود، ولی ته دلم حدس می‌زدم این چرخش را؛ این چرخش زیبا و این چیزی که بین تو و سانسای عزیزم اتفاق افتاد. ولی آن‌دفعه آن‌قدر از دستت عصبانی بودم که ترجیح دادم حدس و پیش‌بینی خودم را دخیل نکنم و همچنان امیدوار بمانم.

«وینترفل به‌یاد می‌آورد!»

بعدش هم که سریال Legends را با حضور هنرپیشه ارباب شمال (ند استارک/ شان بین) دیدم و با آن احساساتی که به‌خصوص در فصل دوم به خرج می‌داد بیشتر یاد استارک‌ها افتادم. الآن دلم برای این سریال کوچک هم تنگ شده و نمی‌دانم به چه زبانی فحششان بدهم که بعد دو فصل (20 قسمت) کنسلش کردند! چیزی که مشخص بود ادامه دارد و خب، حیف شد دیگر! جالب این‌جاست که از روی کتاب جایزه‌برده‌ای هم ساخته شده! کاش لااقل کتاب را ترجمه کنند.