از خلال خاطرات من و ژوکاره

وقتی حدوداً هشت سالش بود، چنان تحت تأثیر احساس گناهی که بر او بار می‌کردند بود که، با وجود سنگین‌نبودن آن بار و فقط به‌صرف احساسش، تصمیم گرفت خدا را بکشد. البته بابت همین فکر هم احساس گناه می‌کرد اما تا آن موقع از خدا توبیخ و تنبیه و بدی ندیده بود و نیز فکر می‌کرد، اگر یواشکی این کار را انجام دهد، دیگر عذاب و عقوبتی در انتظارش نخواهد بود؛ ظاهراً می‌توانست منبع همه‌ی ترس‌ها را بخشکاند. درصورتی‌که می‌شد مطمئن بود خدایان کوچک بیشتر و طولانی‌تر او را عقوبت می‌کردند!

قرار بود این کار را سلحشور جدیدش برای او انجام بدهد. اصلاً با پیداکردن این سلحشور بود که به فکرش رسید چنین نقشه‌ای بکشد چون سلحشورداشتن را جرمی بزرگ می‌دانست. شرط او برای پذیرش سلحشور همین بود. در تصوراتش او را می‌دید که در میانه‌ی روزی، که نباید دورْ هم باشد، با کیسه‌ای بردوش از موتور پیاده می‌شود و پله‌ها را بالا می‌آید و در چوبی هال، با شیشه‌های هشت‌ضلعی بزرگ رنگی، را باز می‌کند؛ کیسه‌اش را با چرخشی از دوش پایین می‌گذارد و دست در گردنش می‌برد و گردن‌آویز طلای بزرگ خورشیدنشان را از خود می‌کَند و به او می‌دهد: «این هم خدا»! خدا در گردی کوچک‌شده‌ی طلایی، با درخششی خیره‌کننده و ابدی، همچون موجودات طلسم‌شده‌ای به دام افتاده بود و قدرت ابراز اراده نداشت. آرام و مهربان سرنوشتش را پذیرفته بود.

سلحشور هم جوان موخرمایی نسبتاً درشت‌اندامی با شکمی کمی، فقط کمی، خیلی نامحسوس، برآمده بود که در نانوایی محل کار می‌کرد. ف، آن تکرار ف در نام فامیلی خیالی که برای او، به‌تبع اسمش، برگزیده بود همیشه مرا به خنده می‌انداخت اما خیلی سریع عادت کردم خنده‌ام را فروبخورم. حتی تعجب کردم که چطور اسمش را فهمیده است (هع! شوخی روزگار را ببین! برگزیده! برگزیده‌ی ژوکاره!) .

ژوکاره این‌طور بدیع بود؛ همیشه حواسش به آواها و تلألؤها بود از هرچیزی که در هوا حرکت می‌کرد نتیجه‌ای می‌گرفت و بر آن به‌شدت پافشاری می‌کرد. طوری که بعد از مدتی فهمیدیم نباید با ژوکاره بحث کنیم  و فقط خون می‌خوردیم.

در مقابل موی لخت و نرم سلحشور، خود ژوکاره «خدا»ی بی‌منازع ژولیدگی پنهانی بود که گاه ممکن بود فقط در موها یا لباس‌هایش مشخص باشد. اما کسی مثل من می‌دانست که او ژنتیکش ژولی‌پولی است؛ دست به هرچه می‌زند، بلافاصله می‌ترکد و انگار تخم اژدهایی غول‌آسا سر باز کرده؛ به همان صورت، تولد درهم‌ریختگی پشت درهم‌ریختگی در محیط اطراف او  رخ می‌داد و می‌زایید و می‌افزایید؛ همیشه مرکز کهکشانی لایتناهی از منظومه‌های نامنظمی بود. و باید اعتراف کنم این ویژگی او خیلی مخملی اما شدید در من تأثیر گذاشت. اصلاً یک روز رسماً و با تشریفاتی ذهنی و مقبول تصمیم گرفتم، با به‌هم‌ریختگی، نظم خاص خودم را داشته باشم و با افتخار، مهر و امضای من باشد. و چنین شد که شد (و هست)!

ژوکاره، دست‌کم همان خدای طلسم‌شده بزند به فرق سر دشمنت!  :))))

سلحشور لخت‌مو بی‌اعتنا در افق پشت نانوایی محل گم‌وگور شد و ژوکاره پروژه‌ی حذف خدا را تا مدتی با خود حمل می‌کرد اما سرانجام به این نتیجه رسید که بهتر است با خدا هم یک‌طوری کنار بیاید.

خیلی جالب بود که وقتی این‌ها را یادش انداختم، خیلی عادی ابراز کرد مثل روز در خاطرش مانده و نه بر آن درنگی کرد و نه لبخندی زد و نه ... هیچ! فقط سر برآمدگی شکم سلحشور با من اختلاف‌نظر داشت.