دیروز حوالی ظهر که از ابرشهر برگشته بودم، وقتی با انارهای جادویی و نارنگیها سعی میکردم زودتر به خانه برسم، حال غریبی بهم دست داد؛ انگار دوست داشتم، با تمامی وجود، ذرهذرهی محله را ببلعم و در آغوش بگیرم و هیچوقت از آن جدا نشوم.
ـ خود محله مهم نیست، آن احساس تعلق به «جایی از آن خود» همیشه برایم مهم است؛ حالا میخواهد در همین خیابان باشد یا جای دیگری.
ـ استارک خپلو هم خوشامدگویی پیشیانهای بهم گفت.
یکی از راههای جالب و کمی هیجانانگیز کردن کارم این است که متن را (اغلب متن اصلی و غیرفارسی که یکپارچه است) با تقسیماتی مثل نصف، یکسوم، یکچهارم، سهچهارم، دو و سه و چهارپنجم مشخص میکنم و هربار به یکی از این مرزها رسیدم، کلی خوشحال میشوم و...
الآن هم یکپنجم این متن را پشتسر گذاشتهام و با توجه به زمانبندی، خوب است. ولی مسئله این است که بین آن باید شیرجه بزنم سمت ادامهی قبلی!
1. گفته بودم که گاهی اوقات آرشیو اینجا را میخوانم؛ مثلاً اینطور که وسوسه میشوم ببینم در همین ماه، اما سال پیش یا سالهای پیشتر، چه میکردم و چه چیزی توی ذهنم بوده و چطوری آنها را ثبت کردهام.
الآن در آذر دو سال پیش چند جملهی درخشان از بزرگان پیدا کردم و چنان دلم را بردهاند که، به مصداق نوشتن با آب طلا، میخواهم با رواننویس طلایی جذابم آنها را توی دفترک انرژیبخشم بنویسم (همان دفترک روزانههایم که به من نشان میدهد روزهایم قشنگ و پربارند)؛ حتی بعداً شاید بزنمشان به دیوار.
2. دیروز دوباره رفتم به آن دالان پارچهها که تازگیها خوشسلیقهتر شده و کلللی پارچهی جذاب دیدم و چندتایی را برای خودم و مامانی و توتوله خریدم. تازه، یک خانم دیگر را دیدم که مثل خودم شده بود کلاغ پارچهها. میگفت زیر میز برشش کلی پارچهی تاخورده هست و بازم هم میآید و میخرد! امروز از ته دلم حاضرم عنوان «ذخیرههای طلایی» را بهشان بدهم و توی ذهنم به جای آن فلانها و اِهِمهایی که، اگر میشد، بهتر بود خریدشان قرار میدهم.
بالاخره بعد از سالها، پریشب یک خواب جانانهی هری پاتری دیدم. البته دیگر میزان هیجانش خیلی بالا بود؛ بخشی از نبرد هاگوارتز، بهسبک خوابهای من!
جایی بود تقریباً شبیه هاگوارتز ولی خیلی بزرگتر، با عرض و طول و ارتفاع بیشتر و بیشتر شبیه ساختمانهای ماگلی بود، ظاهراً بدون هیچ جادویی. در واقع، توی خوابم هم مشخص شد که خود هاگوارتز نبود. جایی شبیه ایستگاهی بینراهی بود و کل دانشآموزان باید از دست مرگخوارها پنهان میشدند یا بهسلامت به سفرشان ادامه میدادند. اما مرگخوارها آمده بودند و نبرد شروع شده بود و در طبقات پایین، انفجارهایی صورت میگرفت و ما مدام به طبقات بالاتر میرفتیم. از بین همه، جینی و هرماینی و سایهای از هری را یادم است.با دوتای اولی که چندبار صحبت میکردم از نزدیک! توی خواب، هرچه زور میزدم طلسمها یادم نمیآمد؛ در واقع، طوری بود که میدانستم باید چه کنم ولی کلمهی مناسب را فراموش کرده بودم. ولی مدام از «پتریفیکوس توتالوس»استفاده میکردم و تأثیر خونباری داشت و فقط خشکشدگی نبود. وقتی از خواب بیدار شدم، ترس و هیجان را تا دقایقی در بیداری هم احساس میکردم. متأسفانه هیچیک از استادها و موجودات جادویی توی خوابم حضور نداشتند!
یکمرتبه یادم آمد، سالها فکر میکردم چون نام پدر حضرت موسی و مریم «عمران» است، پس حضرت عیسی باید خواهرزادهی حضرت موسی باشد!
بعد که فهمیدم بینشان هزار سال فاصله بوده، انگار واقعاً هزار سال وقت لازم داشتم تا بتوانم درک کنم و دوباره مواردی را توی مغزم کنار هم بچینم!
انگار ته دلم لازم میدانستم والدین هر دو «عمران» را سرزنش کنم که اسم مشابهی برای فرزندانشان انتخاب کردهاند.