معلوم نیست چرا ما را تنها، به امان خدا، در نمی‌دانم کجا رها کرده بودند!

بالاخره بعد از سال‌ها، پریشب یک خواب جانانه‌ی هری پاتری دیدم. البته دیگر میزان هیجانش خیلی بالا بود؛ بخشی از نبرد هاگوارتز، به‌سبک خواب‌های من!

جایی بود تقریباً شبیه هاگوارتز ولی خیلی بزرگ‌تر، با عرض و طول و ارتفاع بیشتر و بیشتر شبیه ساختمان‌های ماگلی بود، ظاهراً بدون هیچ جادویی. در واقع، توی خوابم هم مشخص شد که خود هاگوارتز نبود. جایی شبیه ایستگاهی بین‌راهی بود و کل دانش‌آموزان باید از دست مرگخوارها پنهان می‌شدند یا به‌سلامت به سفرشان ادامه می‌دادند. اما مرگخوارها آمده بودند و نبرد شروع شده بود و در طبقات پایین، انفجارهایی صورت می‌گرفت و ما مدام به طبقات بالاتر می‌رفتیم. از بین همه، جینی و هرماینی و سایه‌ای از هری را یادم است.با دوتای اولی که چندبار صحبت می‌کردم از نزدیک! توی خواب، هرچه زور می‌زدم طلسم‌ها یادم نمی‌آمد؛ در واقع، طوری بود که می‌دانستم باید چه کنم ولی کلمه‌ی مناسب را فراموش کرده بودم. ولی مدام از «پتریفیکوس توتالوس»‌استفاده می‌کردم و تأثیر خونباری داشت و فقط خشک‌شدگی نبود. وقتی از خواب بیدار شدم، ترس و هیجان را تا دقایقی در بیداری هم احساس می‌کردم. متأسفانه هیچ‌یک از استادها و موجودات جادویی توی خوابم حضور نداشتند!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد