امروز، روز خستگی و خسته شدن زود بود.
من اما در شرایط پذیرش خستگی نبودم. وقت مدد گرفتن از موزیک نبود؛ گوش در کما بود. به چشم متوسل شدم.
_ سر یک سه راهی، خیابانی بود به نام «الف». یاد الف و بورخس و عرفان
خودمون افتادم. بعد ذهنم رفت سمت تقلید آرامش بخش چند سال پیشم که اسمم الف
بود .. یا حتی میشه خوند خیابان « Elf» . پری وار و پریانه زندگی کرد
اونجا.
گمونم دیروز بود که مطلبی درمورد « حیرت زدگی » خوندم
سر رشته رو تو زندگی م گرفتم، دیدم من از بچگی حیرت زدگیامو قاچاقی با
خودم آوردم تا همین حالای خودم. اگه یه روزی م مث پاتریک، مغزم با مغز یه
موجود برتر عوض شد و عاقل شدم یا حیرتم متوقف شد، می تونم به فلان و اندی
سال تحیر مفتخر باشم
_ اگه خدا وجود داشته باشه که برای اثباتش به ماها نیازی نداره
_ اگرم وجود نداشته باشه، « چون اونم نیس پس کلن هیچی»
ولی در هر دو صورت و در صورت هیچکدام! ارزش های انسانی و شرافت نفس و تفکر و .. همۀ زیر مجموعه هاشون وجود دارن.
پس من بهتره بیام به جای اثبات و نفی، طوری باشم که بعدنا هرچی شد و نشد، بگم «خب که چی؟ من که آدم بودم»
season 4
الان بین درختای کهنسال و انبوه جنگل ... هستیم، با رفقا و رفقای رفقا
یه شب گرگینه ای هیجان انگیز داشتیم تا حالا؛ مزاوزه انجام میشه هر نیم
ساعت ( بر وزن مشاعره، کمی پیچیده س توضیحش ولی حاصل زوزه های مقطع و کشدار
همراه با بلغور کردن واژه های گرگی از ته حلقوم هست)
یکی مون هم سر به سر یه خون آشام گذاشت که داشت از نزدیک مجمع رد می شد..
جمعۀ 13م در بدر کامل از این بهتر نمیشه!
« ...
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی میکند پرواز
رود آنجا که میبافتند کولیهای جادو گیسوی شب را
همان جاها که شبها در رواق کهکشانها عود میسوزند ...»
__ فریدون مشیری
امروز « خولین بشنودن » میهمان ماست
همین الان در برنامه ای زنده می خواد بگه شما چیکارا کردی!
قایم نشو قایده نداره
این شبیه همون خرسیه که بچه بودم خیلی دوستش داشتم
یه کارتون عروسکی؛ آقا خرسه که عاشق ساندویچ مربا بود و کلاه بزرگ کج سرش
میذاشت و پالتو می پوشید.. بامزه راه می رفت و همیشه آخر کارش یه ساندویچ
مربا از توی کیفش درمیاورد و می خورد
زادگاه اصلی هندوانه، هندوستان است به همین خاطر، وجه تسمیه آن (هند وانه) به معنای میوه هند معروف شده است. ..
فصل 3 هم تموم شد
سه تا اپیزود آخر که دیگه خیلی هیجان انگیز و پر ماجراتر بود
* از امیلی موچچککرم که به حرفم گوش کرد و با بیل زد تو سرش!
** ایدن یه کم زودش نبود؟
من موندم رولینگ بشم یا ایزابل ؟؟
گمونم ترکیبی از این دو خیلی عالی باشه
ولی تصمیم گیری خیلی سخته
وای واای واااااااااای!
اومدم کتاب رو که از دیروز بابت ثبت حدود یک صفحه ش روی میز مونده بود،
جمع کنم به خودم اومدم دیدم دارم قبل چرت عصر می خونمش. جلوی خودمو نگرفتم.
50 ص شو قورت دادم بعدش خوابم برد :))
ای ایزابل! ای آلنده! ای شهرزاد شیلی! ای جیگر! ای عسل! ..
دوستت دارم.
حتی فقط، و بیشتر فقط،به خاطر همین کتاب « خانۀ ارواح » ت هم که شده یه
عااااالمه، به اندازۀ از این جا تا شیلی رو اگه 10 دور، دور کرۀ زمین
بگردم، دوستت دارم.
خالق هری پاتر در خط مقدم مخالفان جدایی اسکاتلند از بریتانیا!
* تیتر خبر
جالبه
الان دیدم :)
وایبر یه مجموعه استیکر جدید گذاشته برای دانلود، ترکیبی از بلو، مایو و ... مخصوص تیم فوتبال ایران
بامزه ن :))
فارسی هم نوشته براشون
تو خلقت این بشر موندم..
یعنی بالاخره دلش راضی میشه یه نفر، فقط یه نفر رو به عنوان عشق حقیقی ش معرفی کنه؟
اون از کنراد که میگیم هیچی، تکلیفش روشنه. حالا حداقل از بین این سه نفر
کدوم یکی؟ دیوید، پاسکال، یا اصلاً اون نقاشه ؟ باز خدا رو شکر بابای
پاتریک رو دوست نداشت! (ویکتوریای ریونج)
وای وای وای!
فقط یه اپیزود دیگه مونده
^_^
فلینگ قیلی ویلی در دل!
Season 3
ما که قراره با رفقای گرگینه مون یه مجمعی داشته باشیم و کمی جای شیاطین کوچک رو خالی کنیم :)) بدم نمیاد چند نفر رو بترسونم.
خواستم بگم جمعه سرم شولوغه، لففن منو جایی دعوت نکنین. ماه کامله دیگه! نم تونم بیام :P
:p
:))))
این کامنت درمورد اپیزود 9 گات:
« فکر کنم جان اسنو به طرز دردناکی بمیره»
اینم بعضی جوابهایی که بهش دادن :
_ ... خوردن جان اسنو رو بکشن
_ زبونتو گاز بگیر
_ نه داش از این خبرا نیس
_ من فکر نکنم!! اگه اینطوری باشه که دیگه خاندان استارک ها به فنا رفت! 3 تا جنقل فقط میمونن
_ اسپویلش نمیکنم برات فقط میگم جان اسنو ...
_ اسپویلش نمیکنی ! یعنی اینهایی که گفتی حدس بود ؟ (خطاب به بالایی! )
_ اگه بمیره من دیگه سریال رو نگاه نمیکنم..
_ گفته شده که جان اسنو از شخصیتاییه که نویسنده نمیتونه بکشه. ولی خب.. ازین هر کشتو کشتاری بر میاد
_ اسپویل کنم داستانو؟
_ نه اسپویل نکنی میکشمت
:))))
O.o
یه کفش دوزک رو قورت دادم. بنظرتون خوش شانسی میاره؟
چند روز پیش کتاب «خانۀ ارواح»* رو گذاشتم جلو دستم تا بخش مناسبی برای نقل در جایی ازش پیدا کنم.. بین یادداشتهای سال 89 که برای بار دوم این کتابو می خوندم، هم گشتم و همین باعث شد چند صفحه ای رو به صورت پراکنده از ابتدا، وسط و انتهاش بخونم ..
2روز پیش که می خواستم از روی میز بردارمش و بذارمش سرجاش، دلم نیومد و حدود 50 صفحه شو خوندم. نشون به اون نشونی که به جای خوندن کتابای کتابخونه، الان نزدیک ص 200 از این کتاب هستم و خیلی م از کارم راضی م . واقعا دلم براش تنگ شده بود.
اوایلش یه توهم مسخره ای سراغم اومده بود که: آیا این بعضی چیزاش شبیه «عشق در زمان وبا» ی مارکز نیست؟ اما ادامۀ هر دو رو که توی ذهنم مجسم کردم نظرم عوض شد!!
بازم یادم اومد که چقد با کلارا شباهت دارم و این، تحمل یه سری چیزا رو برام آسون تر می کنه. فقط اینکه فراموشی و گیجی کلارا نسبت به من غلیظ تره ( نمردم و یکی بدتر از خودم دیدم ؛ هرچند توی داستان )
* خانه ارواح؛ ایزابل آلنده؛ حشمت کامرانی؛ نشر قطره.
دو روز پیش کتاب چهارم آن شرلی* تموم شد. دلم نمیومد تمومش کنم و از طرفی دوست داشتم همه شو سریع بخونم ببینم چی میشه؛ اتفاقی که برای 3 جلد قبلش هم افتاده بود. این کتابای ساده هیچ فن و شگرد نو و قابل توجهی در زمینۀ داستان نویسی ندارن، حتی ممکنه بعد از یک مدت رفتار قهرمان (آنی، سارا استنلی، امیلی استار) قابل پیش بینی باشه. اما چون در پس زمینۀ نقل ماجراها اون زیبایی وتوصیف گوشه گوشۀ پرنس ادواردز وجود داره و به یمن پخش سریالشون این زیبایی ها در ذهن من نقش بسته، ازخوندنش سیر نمی شم.
صفحۀ آخر کتاب که نامۀ خداحافظی Rebecca Dew ( چه فامیلی قشنگی! ) رو می خوندم، داشت گریه م می گرفت.
« الیزابت می دانست هنوز به فردا نرسیده است، ولی احساس میکرد در مرز آن قدم بر می دارد.» ص 340
این «فردا» ، اصطلاحی هست که الیزابت کوچولو برای تسلی دادن به خودش اختراع کرده. مادرش هنگام تولدش مرده و پدرش هم ترکش کرده. اون با مادربزرگ پیر و بداخلاق و دستیار بدتر از خودش زندگی می کنه که بهش اجازۀ هیچ کار مفرحی رو نمیدن. با اومدن آنی در همسایگی شون، در طول سه سال الیزابت کم کم طعم شادی و خوشبختی رو می تونه حس کنه؛ تا پیش از اون همۀ چیزای خوب از جمله ملاقات با پدرش رو متعلق به «فردا» می دونست؛ چیزی شبیه بهشت. انگار جایی یا زمانی هست که زمینی نیست و آرزوهای محقق نشده مون در اونجا به سر و سامون می رسن.
* آنی شرلی در ویندی پاپلرز
از کتابای امسال نمایشگاه ننوشتم!
تا حالا..
چون همچنان بهانۀ کتابی خفنی برای نمایشگاه رفتن نداشتم. آخرین بار که رفتم
و دست پر پر هم برگشتم، همون دفعه ای بود که پرکلاغی جونم رو دیدم
یکی از دلایل مهم نرفتنم تا امسال، این بود که به نسبت، کتاب نخونده زیاد دارم. در ضمن باز هم تکراز می کنم قرار گذاشتم از کتابخونه ها کتاب بگیرم؛ اگه چیزی خیلی دندون گیر، به درد من بخور و لازم و واجب بود تهیه ش کنم، حالا چه از نمایشگاه سال بعدش ، چه از غیر اون.
امسال هم به بهانۀ دیدن دوتا از دوستام رفتم. رفتن آسون بود و برگشتن مشکل!!
ولی دفعۀ دومش نتونستم جلوی خودمو بگیرم و چندتا کتاب گرفتم که لیستش اینجاس:
_ مردی که شبیه خود نیست (دربارۀ احمدرضا احمدی) ؛ نشر ثالث / از این سری، قبلاً سه تا دیگه گرفته بودم که گفتگوهایی با لیلی گلستان، مهدی غبرایی و ضیاء موحد هستن. از خوندنشون خیلی خوشم اومد. احتمالا! بعدیشو دربارۀ شمس لنگرودی می گیرم.
_ رؤیای تب آلود؛ جِـی. آر. آر. مارتین؛ میلاد فشتمی؛ نشر بهنام.
این مارتین همون مارتین معروف؛ نویسندۀ رمان بلند «نغمۀ یخ و آتش» هست که سریالش به اسم «Game of thrones» داره پخش می شه.
_ اقیانوس انتهای جاده؛ نیل گیمن؛ فرزاد فربد؛ انتشارات پریان.
این آخرین کتابی بود که خریدم. از شانس خوبم اون موقع آقای فربد در غرفه حاضر بودن و کتابو برام امضا کردن
_ سه تا کتاب از انتشارات نگاه :
__ مجموعه داستان پرندگان مرده؛ گابریل گارسیا مارکز؛ احمد گلشیری.
__ طوفان در مرداب؛ لئوناردو شیاشا؛ مهدی سحابی.
__ هر اتاقی مرکز جهان است (گفتگوهایی با اهل قلم).
.. بله، همینا!
دوست داشتم از دکتر شفیعی و نشر سخن، و از لوئیس لوری هم کتاب بگیرم ولی نشد.
*از آهنگ محسن نامجو
بعد از دو سال وقفه، بالاخره جلد چهارم سری کتابهای «آن شرلی» که به فارسی ترجمه شده ن* رو پیدا کردم و از کتابخونه امانت گرفتم. با توجه به این که داستان پرطرفداریه، طبیعیه که هربار سراغش می رفتم ، اون جلدی که می خواستم نبود. بعضی اوقات هم حس آن شرلی خوندن نداشتم و اصلا سراغش نمی رفتم. نمی دونم هروقت بخوام بقیه شو بخونم، بازم احتمال داره توی انتظار بمونم یا نه. مث یه بازی شانسی تقریباً هیجان انگیز می مونه .
طبق معمول از همون اولش با توصیف هاش گفت انگیز و رشک برانگیز مونتگمری از زادگاهش شروع میشه و با شیطنت های ناخواسته و نگاه خارق العادۀ آنی به زندگی.
در نامه ش برای گیلبرت می نویسه:
«باور کن من هم دلیل انتخاب اسم Spook (ارواح) را برای این جاده نفهمیدم. حتی یک بار هم از Rebecca Dew پرسیدم، ولی او فقط گفت که اسم اینجا از اول، جادۀ اسپوک بوده و از سال ها پیش افسانه هایی درمورد ارواحش می گفته اند..
هوا تاریک و روشن است. به نظر تو کلمۀ «تاریک و روشن» قشنگ تر از گرگ و میش نیست؟ من که این کلمه را بیشتر دوست دارم چون مخملی، نرم و .. و .. تاریک و روشن است. من در طول روز، متعلق به این نیایم و در طول شب متعلق به خواب و آن دنیا. ولی در هوای تاریک و روشن از هر دو جهان آزادم و فقط به خودم و تو متعلقم.. » فصل اول
_ با این حرفش موافقم؛ لحظات گرگ و میش یا به قول آنی تاریک - روشن، وقتهای خاصی در روز هستن. الهام بخش و پر انرژی به نظر می رسن. انجام دادن خیلی کارها می چسبه به آدم مخصوصا در سکوت و فضایی متعلق به خود. حتی می گن مناسب ترین لحظات برای احضار ارواح هست (به خصوص دم غروب) .
* آنی شرلی در ویندی پاپلرز؛ ال. ام. مونتگمری؛ ترجمه سارا قدیانی؛ انتشارات قدیانی.
نشده در شهری بیشتر از 6 سال زندگی کرده باشم. بیشترین سالهای ماندنم در چهار شهر و هرکدام 6 سال بوده. می ماند چند 2-3 سال که مثل جزیره هایی بین یا در کنار این 6 های بزرگ جاخوش کرده اند.
اینجا بحث سر دوستی هاست. دوستی هایی که پا گرفته کم تعداد و دیرجوش بوده اند. چون خیلی ها طبق عادت به گذشتۀ طرف قابلشان نگاه می کنند تا بتواندد به او اعتماد کنند، و هربار من هم همراه آنها به پشت سر خودم نگاهی انداخته م و چیزی که من دیدم همانی بوده که آنها نتوانستند واضح ببینند؛ گذشته ای در شهری دیگر و چه بسا بسیار دور و با اقلیمی متفاوت. آن تصویر مبهم برای آنها نوعی احتیاط مهیا می کرد و سعی می کردند «حال» و رفتار و خلقیات کسی که پیش رویشان قرار داشت را لحاظ کنند. از این این ها همیشه به تعداد چند انگشت فقط یک دست، دوستی هایی پا گرفته و حتی تا سالها بعدش حفظ شده، بعضی ها سرشان گرم شد، متفاوت شدند، سرد شدند و با 1-2 نفر هم شاید کدورتی حاصل شد و .. نهایتاً تعداد بسیار کمی ماندند که امروز به زور به تعداد همان انگشتان تنها یک دست بشوند.
همیشه این من بودم که می رفتم؛ شهر را ترک می کردم، آدرس می گرفتم و در اولین فرصت نامه ای پست می شد و پاسخی و این چرخۀ دلپذیر همچنان ادامه می یافت و در فرصت های اندکی که گاه دست می داد، دیداری هم حاصل می شد.
و حالا اتفاق عجیبی افتاده؛ چیزی که از چند روز پیش به من می گوید این پوسته ترک برداشته. ماجرا از جایی شروع می شود که طی یکی از حرکات جالب سرنوشت، من و دوستی از شهری دور، به هم نزدیک شدیم. با شرایطی متفاوت؛ این بار او بود که هر چند سال یک بار می رفت و البته بر می گشت. اما پوسته از زمانی ترک برداشت که به من گفت قرار است به شهر خودشان برگردند. این از آن رفتن های برگشت دار نخواهد بود. من اگر جای او باشم و ریشه ای در شهری دوست داشتنی داشته باشم _ و با اینکه جای او نیستم، قلبی و زبانی او را تشویق می کنم که بماند_ حتماً می مانم. حتی با وجود مشکلاتی که او پیش بینی می کند.
همیشه آنها که مانده بودند، ریشه هایشان آنها را نگه می داشت. آنها با خاک بیگانه نبودند حتی اگر تا کیلومترها اطرافشان موجود ریشه داری نبوده باشد. من همیشه ریشه هایم را در دست گرفته ام و از این خاک به آن خاک رفته ام، و همیشه این را مزیتی برای خودم شمرده ام. اتفاقا حالا این ماندن است که مرا وحشت زده می کند. حالا که معادله عوض شده، ترک ها اگر پررنگ تر شوند من باید دنبال چیزی باشم که دیوارۀ این پوسته را محکم تر کند؛ یا آن قدر شجاعت و توانایی داشته باشم که خودم بشکنمش و موقعیت جدیدی برای خودم ایجاد کنم. طوری که دیگر چنین چرخش هایی سایۀ هراس را بر دیوارهای قلعه ام ننشاند.
ریسا
چندتا از دانه های ریز را درون دستش ریخت. دانه هایی که چیزی را به روح می
آموختند، که معمولاً مرگ می توانست بیاموزد؛ تغییر شکل.
«داری چیکار می کنی؟» مرد قدرتمند سعی کرد کیف را از او بگیرد. اما ریسا آن را دو دستی گرفته بود.
او آهسته گفت « باید اونا رو بذاری زیر زبونت و حواست باشه قورتشون ندی.
چون اگه بیش از حد این کار رو بکنی، حیوون قدرتمند می شه و فراموش می کنی
که قبلاً چی بودی. کاپریکورن سگی داشت که می گفتن زمانی یکی از
افرادش بوده، تا اینکه مورتولا این دونه ها رو روش امتحان کرده. یه روزی
رسید که سگ بهش حمله کرد و اونا کشتنش. اون موقع خیال می کردم این فقط یه
داستانه تا خدمتکارها رو باهاش بترسونن.»
..
ریسا دانه ها را از دست خود لیسید و آهسته گفت «هیچ وقت معلوم نیست به چه موجودی تبدیل می شی. ولی امیدوارم بال داشته باشه».
__ "مرگ جوهــری" ( ج3 از سه گانۀ جوهری ) ، فصل 57 ("خیلی دیر")
« در زندگی او همیشه افرادی با قدرت بیشتر نسبت به خودش وجود داشتند. پدرش اولین آنها بود و از اینکه پسر عجیب غریبش کتاب ها را به کار در مغازۀ والدینش ترجیح می داد، راضی نبود. آن ساعات بی انتها میان قفسه های خاکی، یک لبخند همیشگی وقتی به توریست هایی خدمت می کرد که وارد مغازه می شدند و سپس شتابان صفحات کتاب را ورق می زد و مشتاقانه به دنبال جایی می گشت که دنیای کلمات را آن جا رها کرده بود. اُرفیوس تعداد سیلی هایی را که به خاطر عشقش به کتابها خورده بود به خاطر نداشت. هر ده صفحه این اتفاق می افتاد، اما بهایش چندان سنگین نبود. یک سیلی در برابر ده صفحه فرار از واقعیت، ده صفحه به دور از هر چیزی که او را ناراحت می کرد، چه ارزشی داشت؟ ده صفحه از زندگی حقیقی، به جای آن جریان یکنواختی که مردم آن را دنیای واقعی می نامیدند. » ( فصل 42 : « اجازۀ ملاقات با افعی سر» )
* سه گانۀ جوهــری، ج 3 ( «مرگ جوهری» ) ؛ کُرنلیا فونکه
جادو زبان : « فکر میکنم گاهی باید داستان هایی رو بخونیم که توش همه چی با دنیای خودمون فرق داره .. هیچ چیز بهتر از اون نمی تونه به ما یاد بده که از خودمون سوال کنیم چرا درختا سبزن و قرمز نیستن و چرا به جای شش انگشت، پنج تا انگشت داریم .»
صص 98-9
جلد سوم جوهری ها ( «مرگ جوهری» ) یک ماهه روی دستمه و هنوز تموم نشده. غیر از کم شدن ساعتهای مطالعه م، فکر می کنم حالا که داره کلاً تموم میشه شاید یه چیزی ته ذهنم دلش نمیاد این اتفاق بیفته.
این مجموعه هرچی پیش تر میره، سنگین تر میشه. شخصیت پردازیش رو دوست دارم. وسط های همین جلد، یک دفعه چیزی از گذشتۀ «اُرفیوس» منفور گفت که حالا با شک بهش نگاه می کنم. این غافلگیری ها خیلی دوست داشتنیه؛ اینکه یهو وسط ماجرا، توی عمق های مختلف شخصیت ها غرق میشی.
اوائلش کتاب 3 کمی برام بیگانه شده بود و فقط به قصد دونستن ته ماجرا می خوندمش. دلیل اصلی ش اینه بود که «مورتیمر» (شخصیت محبوبم) تغییر کرده بود. دیگه «سیلورتانگ» و جادوزبان نبود. شده بود « زاغ کبود ». شخصیتی که اتفاقا محبوب تر هست اما انگار یه نفر سیلورتانگ منو دزدیده باشه، حس خوبی نداشتم. اما الان دیگه باهاش کنار میام و اون هم البته گاهی جادوزبان میشه.
«شاهزادۀ سیاه» هم دوست داشتنیه.
بعدتر بخش هایی از متن کتاب رو می نویسم.
«
از تاریخ دقیق تولدم مطمئن نیستم، اما طبق گفتهی مادرم، پس از خشکسالی و
طاعون مرگباری به دنیا آمدهام که به دنبال مرگ فیلیپ زیبا اسپانیا را به
نابودی کشاند. باور ندارم که مرگ پادشاه باعث شیوع طاعون شده باشد - یعنی
آن شایعهای که مردم با دیدن صف تشیع جنازه که بوی بادام تلخ را روزها در
هوا باقی گذاشت میگفتند - اما کسی هرگز نمیداند حقیقت چه بوده است.
ملکه خوانا، با همان جوانی و زیبایی، بیش از دو سال به سرتاسر کاستیل سفر
میکرد و تابوت شوهرش را از این سوی کشور به آن سو میبرد، هرازگاهی هم در
آن را میگشود و لبان شوهرش را میبوسید، به این امید که او زندگی دوباره
بیابد ..."
ایزابل آلنده <
"اجتنابناپذیر
بود. دکتر خوونال اوربینو هر بار که بوی بادام تلخ به دماغش میخورد به
یاد عشقهای بد و یکطرفه میافتاد. همین که به خانهای که در نیمه تاریکی
فرو رفته بود، پا گذاشت، بوی تلخ باز به مشامش خورد. با شتاب هر چه تمامتر
به آنجا خوانده شده بود، برای حل مسئلهای که در نظر او سالهای سال بود
اهمیت خود را از دست داده بود. خرمیا د سنت آمور، پناهندهای اهل یکی از
جزایر آنتیل، معلول جنگی، عکاس کودکان و حریف سرسخت شطرنج او، با بخارهای
طلای مذاب، خود را از دست خاطرات پرعذاب خلاص کرده بود.
جسد روی تخت سفریاش بود که همیشه رویش میخوابید. پتویی هم به رویش کشیده
بودند. روی چهارپایهای در کنارش، لگنی دیده میشد که زهر را در آن بخار
کرده بود. روی زمین هم لاشه سگ عظیمالجثهای از نژاد دانمارکی به چشم
میخورد که پایش را به پایه تخت بسته بودند. سینه سگ پر از لکههای سفید
بود. چوبهای زیر بغل خرمیا د سنت آمور در کناری افتاده بودند. اتاق بدون
هوا، هم اتاق خواب بود و هم کارگاه. هوا خفهکننده و همهجا به هم ریخته و
شلوغ بود. از پنجره باز اولین نور سحر داخل میشد ..."
_ عشق در زمان وبا؛ جملات آغازین
از پیج «تشکر از خوشی های کوچک ..»
یه خانوم نوشته اینو :« وقتی عاقد سر سفره عقد خواست خودکارشو از من بگیره
، فکر کردم میخواد بهم تبریک بگه و باهاش دست دادم.وقتی متوجه شدم که همه
مهمونا داشتن میخندیدن و عاقد هم استغفراله گویان سالن را ترک کرد و در افق
محو شد »
حالا درسته پیجش نکات مفید و خوب زیاد داره
منتها همیشه باید حواس جمع بود
گویا یکی از راههای کاهش وزن، ناشتا نوشیدن ای ولرم و لیموترش هست
همون توصیۀ گرم کردن آب با مایکروویو و خود ناشتا آب خوردنش ایراد داره!
* ترجیح میدم با ورزش عصرگاهی وزنمو کنترل کنم
هیچ کس موفق نمی شود سرزمین جدیدی را کشف کند،
مگر اینکه بپذیرد مدت زیادی، رنگ خشکی را نبیـند.
- آندره ژید
یکی
از چیزایی که از دوره بچگی هنوز باهام مونده ، اینه که انگشتای دستم
هرکدوم چهره و قیافۀ خاص خودشونو دارن. بس که گاهی مامانم باهام لی لی حوضک
بازی می کرد و واسه انگشتام داستان می گفت. یادمه از همه بیشتر انگشت
کوچیکه رو دوست داشتم، انگشت شست یه جورایی خودخواه و نچسب بود، انگشت
اشاره هم جنتلمن به حساب میومد..
ولی همیشه بین انگشت وسطی و انگشت
حلقه یه چیزی بود که نمی تونستم بفهمم، چهره شون واضح نبود. انگار همیشه
درگوش هم پچ پچ می کردن و حلقه همیشه به اون یکی چسبیده بود، طوری که وسطیه
انگار بخواد خیلی تابلو حمایتش کنه و هی خودشو جلو بندازه.
آخرشم نفهمیدم حرف حسابشون چی بود!
والله ما گاهی نمی دونیم داریم روی لبۀ تیغ راه میریم یا .. اصلا چی!
خلاصه باید مراقب بود دیگه
آها!
یکی هم همین الان دیدم ننوشته بود :D
یا :دی
یا حتی دونقطه دی!
نوشته بود :دال
!!
ای خدا! ^_^
چن لحظه پیش یه اتفاق خیلی خاص افتاد
پریوی یسلی آن «سیلور'ز استوریز» یو ریممبر دت:
برادرزاده فسقلو اینجا بودن، از وقتی رفتن خب ماها دلتنگش شدیم و تقریبا هرروز هی یادش می کنیم و ..
امروز خیلی دلم براش تنگ شده بود. چند دقیقه پیش به طرز خیلی اتفاقی پشت
مبل رو نگاه کردم (کاری که قرنی یه بار انجام میدم، خواستم میزونش کنم
مثلاً ) دیدم یه پارچه صورتی تیره افتاده .. یه تصویر دور از ذهن اومد توی
کله م. فوری برش داشتم. ممنون از اون تصویر دور از ذهن! یکی از بلوزای
فسقلو خانوم پشت مبل جامونده بود !! <3
:3
وایی اول کلی بو کردمش هنوز بوی خودشو داره :)
بعدش دادمش مامانم نگهش بداره. گذاشته ش دم دست ولی فکر نکنم سراغش برم زیاد. آخه بوهاش تموم میشه
*راستش بیشتر به این خاطر نگاهش نمی کنم چون دلم اونطوری بیشتر براش تنگ می شه
** ممنون از همۀ اتفاقای عجیب دور از ذهن دوست داشتنی !
حالا تا اخراجم نکردن اینم بگم:
یک بازی دیگری هم هست که می توان با موها انجام داد؛ اینکه نه انگشتان را
ببریم میان آنها و نه نوازششان کنیم. با نگاه به تاب و بلندی/ کوتاهی و جهت
شانه شدنشان داستانهاااااااا در ذهن خودمان بسازیم و بعداً اگه بخت یار
بود و توانستیم خودمان را بیازماییم، خواهیم دید ضعف و قوت تخیلمان به چه
میزان و در چه نقاطی بوده
یعنی من فکر کردم جدی جدی توی دفتر اون مجله استخدام شدم؟
چرا آدم ها مو دارند؟دوست
دارم یه شغلی داشته باشم توی کشوری که چهار فصل سالش هوا معتدل باشه و
درختا پر از شکوفه و گل، خیابوناش جا به جا درختای میوه های مورد علاقه م
کاشته شده باشن و چیدن ازشون آزاد باشه و هروقت یکی کندی فرداش یه دونه جاش
دربیاد و ..
( چیه؟ اگه من بخوام میشه ! اینجا، توی کله م )
از اون شغله بگم :
یه دفتر کار داشته باشم با میز چوبی ضخیم، پنجره اش بزرررگ و همیشه باز
باشه، توی فضای اتاق نه چندان بزرگش پروانه و سنجاقک پرواز کنه، گاهی م
گنجشکی ، زاغی، کلاغی :)) شغل من این باشه که هفته ای یه بار برای یه مجلۀ پر تیراژ، بنویسم با عکس و تفصیلات لازم
نوشته هام فقط توصیف زیبایی های آدما باشه؛ همه شون، از آدمای مشهور که
چشم بسته میشه چهره شونو تصور کرد گرفته تا آدمی که حتی خودش هم نمیتونه
بدون کمک آینه جزئیات خودش رو تصور کنه. از زیبایی های ظاهری شون تعریف
کنم، از هر خط و انحنا و برق نگاه، و قربون صدقه شون برم! برای هر نمونه هم
عکسی داشته باشم که مث عکسای هری پاتری متحرک باشن، تا تصورات خواننده
بهتر شکل بگیره و قشنگ همه چی رو حس کنه.
چشم آبی، خاکستری، سبز و مشکی
تنها داشتن که زیبایی نیست؛ اینکه صاحب اون چشم چجوری نگاه می کنه، موقع
دقیق شدن یا لبخند زدن چه چروک هایی پای اون چشم میفته، فرم مژه هاش
چجوریه، ترکیب لب و دهنش و دماغش با چشم ها چطور به نظر می رسه ، واای از
اینا نوشتن خیلی لذت بخشه :3
تازه، برای مستند نوشتن هم باید یه وقتایی پاشم برم سفر، یا خیابون گردی.
هرکسی به نظرم زیبایی خاصی در کنج چهره و اندامش نشسته بود رو چند دقیقه
معطلش کنم : ببخشید خانوم/ آقا! می شه سرتونو قدری با این زاویه نسبت به
نور کج کنید و لبخند بزنید؟ یا به اون شخص/ چیز نگاه کنید؟ یا اصلا این ص
از این کتابو بخونید؟
بعد آروم انگشت بکشم روی خط کنار بینی تا نزدیک
چونه ، و گاهی چال لپی رو نوازش کنم و .. تا بشه یه مقالۀ خوب و درست حسابی
و واقعی نوشت.
فکر کنم بعد یه مدتی هم این کار رو رها کنم و برم یه جای دیگه، یه شغل دیگه ای داشته باشم. هنوز به اون بعدی فکر نکردم.
فقط همین مونده بود بین اون همه گرفتاری و تلاش برای مرگ و زندگی، غوله بیاد فنولیو رو ببره.. هیشکی م نه، فنولیو! O.o
بالاخره تمومش کردم. دلم براش تنگ شده از حالا
دیشب خواب عجیبی دیدم، صحنه های چالش برانگیز زیاد داشت.
خوبیش این بوده که همه شونو شکست دادم؛ از فرار کردن از دست اون آدما
گرفته تا نموندن زیر آوار اون ساختمون خرابه و پریدن از بلندی و حتی کمک
کردن به 2-3 نفر
یکی از دغدغه های مهم این روزها، پیدا کردن لیمو ترش تازه در بازاره :))
روزایی مث اواخر بهار و تقریبا اوایل پاییز(؟) ، حد فاصل از میدون به در شدن لیموهای درشت و رسیدن گردالی های ریز.. (یا برعکس)
«
حالا من خوشحالم . امّا ناراحتی من این است که فقط یکی می داند . یکی که
می داند من یک انگشت اضافی دارم ، یکی هست که مرا عریانِ عریان دیده است و
این خیلی غم انگیز است ».
__ داستان «نمازخانۀ کوچک من»
( نیمه ی پنهان ماه ؛ هوشنگ گلشیری ؛ ص ٢۶١ )
خــبـر فــوری
لطـفـا همه سـریــع بــه اشتـراک بـزاریــد :
تا فردا صبح viber هـم فیلتـر میشه لطـفـا سـریع ﻣﻮﺍﺭﺩ ﺯﯾﺮ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻥ:
1- ﺍﺑـﺘﺪﺍ ﻭﺍﺭﺩ me ﺑـﺸﯿﺪ ﺑـﻌـﺪ Setting ﺳﭙـﺲ ﺗـﻤـﺎﻡ ﺗـﯿﮑﻬـﺎ ﺭﻭ ﺑـﺮﺩﺍﺭﯾـﺪ ﻏﯿـﺮ ﺍﺯ ﺗﯿﮏ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺗﯿـﮏ 2 ﺗــﺎ ﺑـﻪ ﺁﺧــﺮ
2 - از وایـبر بـیرون بیـایید و وایـبر را از روی گـوشی خـود حـذف کنید
3 -ﮔـﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺧـﺎﻣـﻮﺵ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﯿﺪ
4 - ﻣـﺠـﺪﺩﺍ وایــبـر را نـصـب کنـیتد و وارد شـویــد
5 -حـالا دوبـاره خـارج شویـد و وارد شویــد
6 - ﺩﻭﺗــﺎ دراز نشست رفـتـه ﻭ بـلافــاصـلـه ﭘـﺸﺘﮏ ﺑـﺰﻧـﯿﻦ ﺑـﻌـﺪ ﯾــﻪ ﭼـﺮﺥ بـزﻧﯿﻦ و ﺭﻭ ﺑــﻪ ﺷﻤـﺎﻝ ﻭﺍﯾـﺴﯿـﻦ
7 -ﮔـﻮﺷﯽ رو ﺑـذﺍﺭﯾـﻦ ﺭﻭ ﺳـﺮﺗـﻮﻥ ﺳﻤﺖ ﭼـﭗ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﯾـﻪ ﺗـﻒ ﺑﻨـﺪﺍﺯﯾـﻦ
8 - ﺩﻭﺑـﺎﺭﻩ ﮔـﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺧـﺎﻣـﻮﺵ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﯿﺪ
9 - ﺍﯾـﻨـﻮ ﻭﺍﺳﻪ ﻫـﻤـﻪ share ﮐـﻨﯿـد
10 - ﮐـﻮﺗـﺎﻫﯽ ﻧـﮑﻨﯿد ( ﺍﯾـﻦ ﻣﺮﺣـﻠـﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬـﻤـﻪ ) یکـی ﮐـﻮﺗـﺎﻫﯽ ﮐـﺮﺩ
گـوشیش سـوخـت.
ﺳـﻮﺍﻟـﯽ ﺑـﻮﺩ ﺑــﭙـﺮﺳﻴـﺪ
* از :دی
در برزیل، مردمی که آمدن سال نو را جشن می گیرند، پس از نیمه شب به دریا می روند و از روی ۷ موج دریا یا اقیانوس می پرند و در هر مرتبه، آرزوی خود برای سال آینده را بیان می کنند. اعتقاد دارند با این کار رویاهای آنها محقق خواهد شد.
نه دیگه، pmc هم مسخره بازیش گل کرد
داره آهنگای بیخود میذاره
* راستی چرا مرلین رو دوبار پخش کردن ولی بیشتر از یه ساله که از «رکس»
خبری نیست؟ آخ از همون اول اولش دوباره پخش کنن، تکراری .. دلم براش تنگ
شده
* اسم مقاله هست « چرا و چگونه .. بخوانیم؟» اصلا چرا باید این مقاله را بخواینم و چه کسانی باید بخوانند ؟ خیلی ها!
هری پاتری ها بخوانند تا لذتشان چندبرابر شود و مروری شود بر آنچه دوست دارند و اینکه چرا دوست دارند
هری پاتر نخوانده ها هم بخوانند ؛ باشد روزی روزگاری بیاید دور یا نزدیک که بخواهند تصمیمی بابت آن بگیرند
« چرا و چگونه باید هری پاتر بخوانیم»
زری نعیمی
1ـ بخوانیم تا لذت ببریم. خواندن، فقط و فقط برای لذت بردن. این چیزی است
که هری پاتر آن را در اوج به خوانندهاش میدهد. این رمان جوری با لذت و
در لذت آغشته شده است، طوری تار و پودش را با آن بافتهاند که به صغیر و
کبیر رحم نمیکند. از خوانندهی بیزار و گریزان از کتاب و خواندن بگیر، تا
خوانندهی خورهی کتاب. از کسی که تا به حال دستش به کتاب نخورده تا کسی
که کتاب از دستش نمیافتد.
حتما با خودتان فکر میکنید که پس بالاخره
منتقد نخبهگرایی مثل این جانب هم بعله! همان کسی که هیچکس را در ادبیات
کودک و نوجوان قبول ندارد. همان کسی که از هر کتابی یک ایرادی میگیرد. پس
او هم بله، از آن قلهی بلند ادبیات خاص، متفاوت و نخبهپسند سقوط کرده و
افتاده در دام هری پاترها (مجموعه هری پاتر) و جو هری پاتر او را هم
جوگیر کرده است و با خواندنش، او را نمکگیر. او هم دچار تب هری پاترها شده
است، آن هم تبی سوزان. پس بالاخره موج کوبنده و فراگیر تبلیغات، او را هم
از پا درآورد و تسلیماش کرد. او که در همهی نوشتهها و انتخابهایش برای
یک معرفی کتاب، از راهی میرود که دیگران نمیروند، راهی غیرمعمول و
رایج... همانی که به سراغ نویسندهها و کتابهای نا آشنا اما غیرکلیشهای و
دم دستی میرود... پس بالاخره او هم با سر در چاه هری پاترها سقوط کرد.
درست است. برای همینها بود که این منتقد، زمانی به سراغ هری پاترها رفت
که همهی تبها سرد شده بود. توفان پاتر آرام شده و جو تند تبلیغات، خاموش
شده بود. زمانی خواندنش را آغاز کرد که همهگان خوانده بودند، معرفی و نقدش
کرده بودند. زمانی به سراغ هری پاترها رفت که دیگر کسی آن طرفها نبود.
میخواست بدون حضور این فضای سنگین و نفسگیر، بخواندش. زمانی خالی از
هیاهو و جنجال و برو و بیا. تا فقط او باشد و کتاب و فضایی خالی از
هیجانهای تند. کتاب باشد و خواننده، منهای فضا، زمان و مکان و حجم عظیم
تبلیغات رسانهای سراسری و جهانی. میخواست نانِ خواندنش را وقتی تنورها
سرد میشود یخ بچسباند. این هم یک ویژگی دیگر است. همه میگویند تا تنور
داغ است باید چسباند. و او در روزهایی به سراغ هری پاترها رفت که فقط هری
پاترها بود و او.
این توضیحات نوشته نشد تا سلیقهی شخصی و فردی
نگارنده روشن بشود. اینها نوشته شد تا در فضا، زمان و مکان خواندن هری
پاترها و اثراتش قرار بگیرید. تا پس از اینهمه، در حضور شما و این کاغذهای
سفید اعتراف کنم که در تمام عمر فرهنگی و ادبیام که عمری است طولانی و هم
چون نوح، یعنی نزدیک به 30 سال، و در این عمر طولانی که همهجور کتابی
خواندهام، بدون مکث، بیهیچ تردیدی اعتراف کنم که تا بهحال از خواندن هیچ
کتابی تا به این حد لذت نبردهام. بگذارید از این هم فراتر بروم و بگویم
از کتابهای دوران نوجوانیام که مثلا از بینوایان ویکتور هوگو تا لبهی
تیغ سامرست موآم و رمانهای عامهپسند مثل پر اثر ماتیسن یا کتابهای جواد
فاضل و رمان عجیب و سیاه بوف کور صادق هدایت و از خیلیهایش لذت بردم و
هنوز هم میبرم. اما اعتراف میکنم در برابر شما و این کاغذ و حضور این
قلم، که آن لذتی که از هری پاترها بردم، دیدم، بلعیدم و چشیدم، در هیچکدام
نبود.
لذتها گوناگوناند. لذتهای قطرچکانی. در هر صفحه یا هر فصل،
قطرههایی از آن را در کامات میریزند. لذتهایی آنی و تند، گذرا و موقتی
و در لحظه، مثل لذت تند یک فلفل. لذت کشدار مثل پنیرهای پیتزا. لذتهای
ماندگار مثل بوی عطرهای فرانسوی. و لذتهایی که میتوان در آن شنا کرد؛ یک
لذت فراتر هم هست. لذتِ محض. مثل ریاضیات محض. این شنا کردن در لذت نیست،
غرق شدن در لذت است. سپردن، رها کردن. بدون حرکت دستها و پاها.
من به
عنوان خوانندهی عام، من به عنوان خوانندهی حرفهای، من به عنوان منتقد،
همهی انواع و اقسام لذتها را از رمانهای هری پاتر بردم. چشیدم، بلعیدم.
درست مثل همان شوکولاتهای جادویی با طعم همه چیز. هر طعمی که تو دلت
بخواهد. من 14 روز با هری پاترها (ده کتاب) زندگی کردم. شبانه روز و
بیوقفه. همهی زندگی از جزییات تا کلیات؛ از جواب دادن به تلفن و خواب و
خوراک و... رنگ باخت و کنار رفت. فقط من بودم و هری پاترها. بهتر است بگویم
من نبودم. همه او بود.
لذت چگونه میتواند همهچیز را به تصرف خود
درآورد؟ تا آنجا پیش برود که بخواهی تمام خطوط ارتباطی و اتصال را قطع
کنی؟ تا فقط به خطوط بلعنده و مکندهی کتاب متصل شوی؟ از هر چه غیر اوست
بریدم و به هر چه اوست، وصل شدم. نه، از عرفان نمینویسم. از کتاب میگویم.
از لذت خواندن کتاب هر چیز که بخواهد میان تو و خواندن، ثانیهای فاصله
بیندازد آزاردهنده است. هری پاترها طعم لذتی را در جان و ذهنات میریزند
(از خط شروع تا خط پایان) که لذیذترین لحظههای زندگیات در برابرش به
درجهی صفر میرسند. حالا میتوانم بفهمم که چرا این رمانها در عصر
رسانهها و کامپیوتر و اینترنت، که همه گمان میبردند دیگر عصر خواندن و
کتاب و نوشتار (آن هم ادبیات) به پایان رسیده، چه غوغای عظیم جهانی برپا
کرده است. طوریکه حدود یک میلیون نوجوان، قبل از چاپ کتاب، آن را پیشخرید
کردهاند. و میلیونها نفر دیگر منتظرند. حالا میفهمم چرا آن نوجوان
میگفت تا به حال بیست و پنج بار هری پاترها را خوانده و هنوز هم دوست دارد
که بخواند.
این حرفهای یک نوجوان پر شور و لذتطلب و سرگرمیخواه که
در طول عمرش به جز هری پاتر کتابی نخوانده، نیست. کسی به آن اعتراف میکند
و مینویسد که در ادبیات بورخس را میپسندد و هوشنگ گلشیری را. کسی که
ادبیات را فقط مقید و متعهد به ادبیات میداند. کسی که در ادبیات
نخبهگراست و فقط آن تک ستارهها که در اوجاند را میپسندد. حالا این او
اعتراف میکند و به بزرگترها میگوید بیایید پا به پای نوجوانان، و بیشتر
از آنها و بهتر از آنها هری پاترها را بخوانیم و لذت ببریم. آن هم انواع
و اقسام لذتها را.
2ـ همه باید هری پاتر بخوانند! هری پاتر فقط رمان
نوجوان، جوان و کودک نیست. هری پاتر رمانی است که خواندن آن بر هر کسی، از
هر صنف و گروه و دستهای لازم، ضروری و حیاتی است. و باید بگویم بزرگترها
خیلی بیشتر از نوجوانان لازم است که آن را جز به جز بخوانند.
اول از
همه، مقدمتر از همه، واجبتر از همه، پدرها و مادرها باید بخوانند. البته
اگر هنوز نخواندهاند. یک بار یا چندبار فقط برای خودشان بخوانند، نه برای
هدفی یا کاری. نه برای این که بفهمند باید مجوز خواندنش را برای
بچههایشان صادر کنند یا نکنند. فقط برای دل خودشان بخوانند. بخوانند تا
طعم لذت را کشف کنند. بخوانند تا لذت را بچشند. بعد از آن، بارها بخوانند.
هر بار دقیقتر، تیزبینانهتر، خردمندانهتر. تا ذره ذرهی آن را بشناسند.
تا از نزدیکترین شکل ممکن با تک تک شخصیتهای نوجوان آشنا بشوند. این
کتابها بهترین فرصت و بهترین امکان شناخت مستقیم را برای پدرها و مادرها
فراهم میکند. شناختی که بهترین روانپزشکان و روانشناسان قادر نیستند که
در اختیار بگذارند.
جی.کی. رولینگ در تک تک شخصیتپردازیهایش از
نوجوانان داستان، کاری کرده که هیچ علمی نمیتواند این شناخت و آگاهی
مستقیم را بدهد. رولینگ با دوربین مخفیِ داستان، تمام زوایای شخصیتهای
نوجوانش را در موقعیتهای مختلف نشان میدهد. طوری که برای خود نوجوان هم
غافلگیرکننده و بهتآور است. برای همین است که انگار او با قلماش جادوگری
میکند. رولینگ اصلا به دنبال تربیت کردن آنها نیست. در زندگی خصوصی و
عمومی آنها دخالت نمیکند. دنبال عوض کردن، تغییر دادن و یاد دادن چیزی
بزرگ یا کوچک به آنها نیست. رولینگِ نویسنده به جای اینکه تلاش کند
شخصیتهای نوجوانش را در خودش حل کند و آنها را به جایی ببرد و جوری نشان
بدهد که خودش اراده کرده و خودش دوست دارد، تمام قدرت و توان نویسندگیاش
را در اختیار تک تک آنها قرار میدهد تا هر نوجوانی، فقط و فقط خودش باشد.
خودِ خودش.
شخصیت مرکزی رولینگ، هری پاتر است. او با قدرت نویسندگیاش
به راحتی میتواند از هری پاتر یک قهرمان بسازد. هر نویسندهای میتواند و
آرزو دارد که از شخصیت محوری داستاناش یک ابرمرد یا ابرانسان بسازد. کسی
که چکیدهی تمام آرزوهای خودش و مخاطبانش باشد. مثل سوپرمن، مرد عنکبوتی،
بتمن و حتی شاهکار شخصیتی ادبیات، شازده کوچولوی سنت اگزوپری. اینها تجسم
آرزوهای نویسندهگانش هستند. آن انسانی که میخواهد باشد و نیست. سوپرمن و
شازده کوچولو در ابرانسان بودنشان هیچ فرقی با هم ندارند. تفاوت در
خواستها و آرزوهای نویسندههایی است که آنها را مینویسند و میآفرینند.
این هر دو ابرانسان کوچک، به یک میزان از کودک و نوجوان و شخصیت آنها دور
هستند. هر دو تجلی آرزوهای سرکوب شده یا نشدهی نویسندگانشان و
مخاطبانشاناند. انسانی با تواناییهای خارقالعاده: سوپرمن، مردی که
قدرتاش نامحدود است. با شتاب نور در فضا پرواز میکند. دیوار زمان را
میشکند. درختان جنگل را سرنگون میکند. کشتیها را بلند میکند. سدها را
میشکند و میسازد. چشمانش به اشعهی ایکس مجهزند و...
هر کاری بخواهند
و اراده کنند انجام میدهند. همین خصوصیات را به اشکالی دیگر، شازده
کوچولو هم دارد. یک کودک غیرزمینی. او هم از آسمان آمده است. قلبش جور
دیگری میزند. دنیا را جور دیگری میبیند. ابرانسان کوچک نویسنده است.
اما هری پاترِ رولینگ، قهرمان او یا ابرانسان او نیست. او اصلا خارقالعاده
نیست. هری به قول پرفسور اسنیپ یک کودن و پخمه است. یک تنبل خوششانس که
در هر کاری، فقط دوستان زرنگاش کمکش میکنند. کسی که از عهدهی ساختن یک
معجون درست و حسابی برنمیآید. مگر با تقلب از روی کتاب شاهزادهی دو رگه!
او از زیر بار درس و تکلیف درمیرود. مسئولیتهای حساس و خطیری را که
آلبوس دامبلدور به عهدهاش میگذارد، پشت گوش میاندازد. میرود دنبال
بازیگوشیها، حواسپرتیها و خواستههای خودش. با اشتباههای بزرگش،
زمینهی مرگ دوست و پدرخواندهاش سیریوس را فراهم میکند و... همین جزییات
در شخصیتپردازی هری و تکتک شخصیتهای نوجوان از اصلیها: رون، هرمیون،
جینی و جرج و فرد (دوقلوهای ویزلی) تا دارکومالفی و دوستانش... همه به شدت
خودشان هستند. نه شخصیتهایی که رولینگ مطابق میل خودش آنها را ساخته
باشد. برای همین به همین خاطر است که این همه نزدیکاند. این همه ملموس،
عینی، باورپذیر و دوستداشتنی.
برای همین، پدران و مادران حتما باید
هری پاترها را بخوانند. هیچ کتابی، هیچ علمی و هیچ تجربهای نمیتواند
اینطور ماهرانه تمام زوایای پنهان و پیدای فرزندانشان را از نزدیک نشان
بدهد. زندگی با فرزندان و ارتباط مدام با آنها، موجب شناخت نمیشود. عاطفه
و تعصب در نزدیکیِ مدام، اجازهی شناخت و دیدن را (آن هم بیواسطه )
نمیدهد. رولینگ با هری پاترهایش امکانات غیرممکن را به راحتی در اختیارشان
میگذارد. بخوانید تا لذت ببرید. بخوانید تا بشناسید.
3ـ معلمها،
مربیان، اولیا تربیتی، مدیران و همهی مسئولین آموزش و پرورش باید هری
پاترها را بخوانند! اول بخوانند فقط برای خودشان. فارغ از همهی
مسئولیتها. از قالب خود که مدام به دنبال ردیابی بدها، خوبها و متوسطها
هستند و دائم در پی قضاوت و ارزشگذاری، بیرون بیایند. به خودشان و فقط
خودشان فرصت بدهند هر چند اگر بخواهند، خود کتاب بیاجازه و با اجازه،
آنها را از خودشان بیرون میآورد. خوب حالا بعد از چشیدن، بلعیدن، غوطه
خوردن در لذت و به آرامش رسیدن در آن، آنوقت بارها و بارها بخوانید. مو به
مو. نکته به نکته. بخوانید برای شناختن. بخوانید چون تمام سر و کارشان با
نوجوانان است. بخوانید تا برمبنای شناخت نوجوانان برنامهریزی کنید تا موفق
بشوید. مثل آلبوس دامبلدور. نه مثل پرفسور آمبریج. که هر برنامهای برای
تربیت بچهها و مدیریت میریزد، شکست میخورد. چون همهی این شکستها و به
بنبست رسیدن برنامههای نظارتی و تربیتی به عدم شناخت برمیگردد. هری
پاترها بعد از چشاندن لذت خواندن، فرصت شناخت مستقیم را پدید میآورد.
شناختی که خود نوجوان یا نمیداندش یا از دادن و برملا کردنش خوداری
میکند.
و یک نکتهی اساسی و آموزشی! لازم نیست شبانه روز دهانتان کف
کند تا بچهها را دعوت به خواندن کتاب بکنید. لازم نیست توصیه به خواندن و
مطالعه بکنید. لازم نیست هفتهی کتاب و نمایشگاه کتاب برگزار کنید. کافی
است یک قدم بردارید. در کتابخانهی هر مدرسه، هری پاترها را بگذارید. برای
بچهها سر کلاس، زنگ ادبیات، هنر، فوق برنامه و... هری پاتر بخوانید. و
بگذارید خودشان بخوانند. نترسید. هیچ اتفاقی نمیافتد. جز یک اتفاق
فرخندهی فرهنگی. البته اگر واقعا راست میگویید و میخواهید بچهها کتاب
بخوانند.
4ـ نویسندهها باید هری پاتر بخوانند. بر هر نویسندهای از
نان شب واجبتر است خواندن هری پاترها. نویسندگان یعنی همهی کسانی که با
ادبیات و نوشتن سروکار دارند. یعنی هر کس با قلم، نوشتن و کلمه و کاغذ
ارتباط دارد. از داستاننویس تا روزنامهنگار. در درجهی اول داستاننویسان
و رماننویسان، بعد شاعران، بعد تصویرگران، بعد منتقدان،
فیلمنامهنویسان، نمایشنامهنویسان، کارگردانان سینما و... و باز در
درجهی اول نویسندههای کودک و نوجوان، و باز در درجهی اول، نویسندگان به
طور عام. نویسندگان کودک و نوجوان از هر صنف و گروه و دسته، با هر نوع تفکر
باید اگر آب دستشان است زمین بگذارند و به جایش هری پاتر بخوانند. بار
اولِ اول فقط بخوانند برای خودشان. بخوانند تا لذت ببرند. لذت ناب از
خواندن. بعد بارها و بارها و بارها بخوانند. مثل همان نوجوان، بیست بار یا
بیشتر. بر نویسنده بیش از هر کسی واجب است که بارها و بارها بخواند. تا
دریابد این چه شورش و چه غوغایی است که هری پاترها در جهان برپا کرده.
بخواند تا دریابد که نمیتواند بگوید که آنها فقط رمانهایی عامهپسند،
تجاری و بازاری هستند. بخواند تا بداند هری پاترها فقط در جذب مخاطبِ جهانی
شاهکار نیستند. بخواند تا بداند از منظر ادبیات داستانی، رمانهای هری
پاتر، شاهکاری بینظیرند.
نویسندههای ایرانی باید ذره به ذره و جز به
جز و خط به خط آن را ردیابی کنند. درهم بریزند. بشکافند. ریز ریز کنند تا
دریابند چه کرده است و چگونه. رولینگ در داستانهایش نویسنده است و معلم
نیست. اما میتواند بزرگترین حکیم و آموزگار باشد برای چگونه نوشتن.
رولینگ میتواند معلم تک تک نویسندگان ایرانی باشد. نه برای کپی کردن. نه
برای سرقت ادبی. برای تقلید کردن از شگردهای پنهان و پیدای نویسندگی.
البته کاری است سخت و طاقتفرسا. اگر بتوانیم و بشود به عنوان نویسنده و
داستاننویس از مرحلهی دق کردن از حسادت و رقابت بیرون بیاییم. اگر
بتوانیم حضور سنگین، فراگیر و مافوق تصورِ قدرت نویسندگیِ رولینگ را تاب
بیاوریم. من هم اگر داستاننویس بودم، از این همه توانایی و اعجاز رولینگ
در جهان نوشتار دق مرگ میشدم. برای همین است که بسیاری از نویسندگان، از
ترس این ابهت فراگیر، رمان را تحقیر و تکفیر میکنند. میگویند خواندیم،
خوشمان نیامد. میگویند خوب، برای نوجوانان کتابنخوان خوب است و مفید.
میگویند رمانی عامهپسند و بازاری است و بهرهای از ادبیات نبرده.
میگویند هنوز نمیشود گفت و یا نرسیده به جایی که بشود به آن گفت شاهکار. و
اینها همه تداعیگر داستان اسطورهای و کهن است که میگوید وقتی مانیِ
نقاش، نقاشیهایش را کشید و همگان را مبهوت و حیران هنر خود ساخت، نقاشهای
متوسط حضور سنگین و فراگیر او را تاب نیاوردند و دستانش را در نیمهشبی،
از مچ قطع کردند تا بزرگی و عظمتِ هنر او، حقارت و کوچکی آنها را به
رخشان نکشد.
اما من میگویم به عنوان یک منتقد، به عنوان کارشناس
ادبیات کودک و نوجوان، که یکی از راههای برونرفت از بحران رمان نوجوان در
ایران خواندن رمانهای هریپاتر توسط نویسندگان ایرانی است. باید بخوانند و
تمام قطعات آن را یکی یکی پیاده کنند و از نو روی هم سوارش سازند، تا
دریابند او چه کرده است و چهگونه. نویسندگان کودک و نوجوان بیش از هر کس و
حتی خیلی بیشتر از نوجوانان، به خواندن چندین بارهی رمانهای هری پاتر
نیاز دارند. چرا که رولینگ، اعجاز نوشتن در عصر پسامدرن است.
* اسم مقاله هست « چرا و چگونه .. بخوانیم؟» اصلا چرا باید این مقاله را بخواینم و چه کسانی باید بخوانند ؟ خیلی ها!
هری پاتری ها بخوانند تا لذتشان چندبرابر شود و مروری شود بر آنچه دوست دارند و اینکه چرا دوست دارند
هری پاتر نخوانده ها هم بخوانند ؛ باشد روزی روزگاری بیاید دور یا نزدیک که بخواهند تصمیمی بابت آن بگیرند
« چرا و چگونه باید هری پاتر بخوانیم»
زری نعیمی
1ـ بخوانیم تا لذت ببریم. خواندن، فقط و فقط برای لذت بردن. این چیزی است
که هری پاتر آن را در اوج به خوانندهاش میدهد. این رمان جوری با لذت و
در لذت آغشته شده است، طوری تار و پودش را با آن بافتهاند که به صغیر و
کبیر رحم نمیکند. از خوانندهی بیزار و گریزان از کتاب و خواندن بگیر، تا
خوانندهی خورهی کتاب. از کسی که تا به حال دستش به کتاب نخورده تا کسی
که کتاب از دستش نمیافتد.
حتما با خودتان فکر میکنید که پس بالاخره
منتقد نخبهگرایی مثل این جانب هم بعله! همان کسی که هیچکس را در ادبیات
کودک و نوجوان قبول ندارد. همان کسی که از هر کتابی یک ایرادی میگیرد. پس
او هم بله، از آن قلهی بلند ادبیات خاص، متفاوت و نخبهپسند سقوط کرده و
افتاده در دام هری پاترها (مجموعه هری پاتر) و جو هری پاتر او را هم
جوگیر کرده است و با خواندنش، او را نمکگیر. او هم دچار تب هری پاترها شده
است، آن هم تبی سوزان. پس بالاخره موج کوبنده و فراگیر تبلیغات، او را هم
از پا درآورد و تسلیماش کرد. او که در همهی نوشتهها و انتخابهایش برای
یک معرفی کتاب، از راهی میرود که دیگران نمیروند، راهی غیرمعمول و
رایج... همانی که به سراغ نویسندهها و کتابهای نا آشنا اما غیرکلیشهای و
دم دستی میرود... پس بالاخره او هم با سر در چاه هری پاترها سقوط کرد.
درست است. برای همینها بود که این منتقد، زمانی به سراغ هری پاترها رفت
که همهی تبها سرد شده بود. توفان پاتر آرام شده و جو تند تبلیغات، خاموش
شده بود. زمانی خواندنش را آغاز کرد که همهگان خوانده بودند، معرفی و نقدش
کرده بودند. زمانی به سراغ هری پاترها رفت که دیگر کسی آن طرفها نبود.
میخواست بدون حضور این فضای سنگین و نفسگیر، بخواندش. زمانی خالی از
هیاهو و جنجال و برو و بیا. تا فقط او باشد و کتاب و فضایی خالی از
هیجانهای تند. کتاب باشد و خواننده، منهای فضا، زمان و مکان و حجم عظیم
تبلیغات رسانهای سراسری و جهانی. میخواست نانِ خواندنش را وقتی تنورها
سرد میشود یخ بچسباند. این هم یک ویژگی دیگر است. همه میگویند تا تنور
داغ است باید چسباند. و او در روزهایی به سراغ هری پاترها رفت که فقط هری
پاترها بود و او.
این توضیحات نوشته نشد تا سلیقهی شخصی و فردی
نگارنده روشن بشود. اینها نوشته شد تا در فضا، زمان و مکان خواندن هری
پاترها و اثراتش قرار بگیرید. تا پس از اینهمه، در حضور شما و این کاغذهای
سفید اعتراف کنم که در تمام عمر فرهنگی و ادبیام که عمری است طولانی و هم
چون نوح، یعنی نزدیک به 30 سال، و در این عمر طولانی که همهجور کتابی
خواندهام، بدون مکث، بیهیچ تردیدی اعتراف کنم که تا بهحال از خواندن هیچ
کتابی تا به این حد لذت نبردهام. بگذارید از این هم فراتر بروم و بگویم
از کتابهای دوران نوجوانیام که مثلا از بینوایان ویکتور هوگو تا لبهی
تیغ سامرست موآم و رمانهای عامهپسند مثل پر اثر ماتیسن یا کتابهای جواد
فاضل و رمان عجیب و سیاه بوف کور صادق هدایت و از خیلیهایش لذت بردم و
هنوز هم میبرم. اما اعتراف میکنم در برابر شما و این کاغذ و حضور این
قلم، که آن لذتی که از هری پاترها بردم، دیدم، بلعیدم و چشیدم، در هیچکدام
نبود.
لذتها گوناگوناند. لذتهای قطرچکانی. در هر صفحه یا هر فصل،
قطرههایی از آن را در کامات میریزند. لذتهایی آنی و تند، گذرا و موقتی
و در لحظه، مثل لذت تند یک فلفل. لذت کشدار مثل پنیرهای پیتزا. لذتهای
ماندگار مثل بوی عطرهای فرانسوی. و لذتهایی که میتوان در آن شنا کرد؛ یک
لذت فراتر هم هست. لذتِ محض. مثل ریاضیات محض. این شنا کردن در لذت نیست،
غرق شدن در لذت است. سپردن، رها کردن. بدون حرکت دستها و پاها.
من به
عنوان خوانندهی عام، من به عنوان خوانندهی حرفهای، من به عنوان منتقد،
همهی انواع و اقسام لذتها را از رمانهای هری پاتر بردم. چشیدم، بلعیدم.
درست مثل همان شوکولاتهای جادویی با طعم همه چیز. هر طعمی که تو دلت
بخواهد. من 14 روز با هری پاترها (ده کتاب) زندگی کردم. شبانه روز و
بیوقفه. همهی زندگی از جزییات تا کلیات؛ از جواب دادن به تلفن و خواب و
خوراک و... رنگ باخت و کنار رفت. فقط من بودم و هری پاترها. بهتر است بگویم
من نبودم. همه او بود.
لذت چگونه میتواند همهچیز را به تصرف خود
درآورد؟ تا آنجا پیش برود که بخواهی تمام خطوط ارتباطی و اتصال را قطع
کنی؟ تا فقط به خطوط بلعنده و مکندهی کتاب متصل شوی؟ از هر چه غیر اوست
بریدم و به هر چه اوست، وصل شدم. نه، از عرفان نمینویسم. از کتاب میگویم.
از لذت خواندن کتاب هر چیز که بخواهد میان تو و خواندن، ثانیهای فاصله
بیندازد آزاردهنده است. هری پاترها طعم لذتی را در جان و ذهنات میریزند
(از خط شروع تا خط پایان) که لذیذترین لحظههای زندگیات در برابرش به
درجهی صفر میرسند. حالا میتوانم بفهمم که چرا این رمانها در عصر
رسانهها و کامپیوتر و اینترنت، که همه گمان میبردند دیگر عصر خواندن و
کتاب و نوشتار (آن هم ادبیات) به پایان رسیده، چه غوغای عظیم جهانی برپا
کرده است. طوریکه حدود یک میلیون نوجوان، قبل از چاپ کتاب، آن را پیشخرید
کردهاند. و میلیونها نفر دیگر منتظرند. حالا میفهمم چرا آن نوجوان
میگفت تا به حال بیست و پنج بار هری پاترها را خوانده و هنوز هم دوست دارد
که بخواند.
این حرفهای یک نوجوان پر شور و لذتطلب و سرگرمیخواه که
در طول عمرش به جز هری پاتر کتابی نخوانده، نیست. کسی به آن اعتراف میکند
و مینویسد که در ادبیات بورخس را میپسندد و هوشنگ گلشیری را. کسی که
ادبیات را فقط مقید و متعهد به ادبیات میداند. کسی که در ادبیات
نخبهگراست و فقط آن تک ستارهها که در اوجاند را میپسندد. حالا این او
اعتراف میکند و به بزرگترها میگوید بیایید پا به پای نوجوانان، و بیشتر
از آنها و بهتر از آنها هری پاترها را بخوانیم و لذت ببریم. آن هم انواع
و اقسام لذتها را.
2ـ همه باید هری پاتر بخوانند! هری پاتر فقط رمان
نوجوان، جوان و کودک نیست. هری پاتر رمانی است که خواندن آن بر هر کسی، از
هر صنف و گروه و دستهای لازم، ضروری و حیاتی است. و باید بگویم بزرگترها
خیلی بیشتر از نوجوانان لازم است که آن را جز به جز بخوانند.
اول از
همه، مقدمتر از همه، واجبتر از همه، پدرها و مادرها باید بخوانند. البته
اگر هنوز نخواندهاند. یک بار یا چندبار فقط برای خودشان بخوانند، نه برای
هدفی یا کاری. نه برای این که بفهمند باید مجوز خواندنش را برای
بچههایشان صادر کنند یا نکنند. فقط برای دل خودشان بخوانند. بخوانند تا
طعم لذت را کشف کنند. بخوانند تا لذت را بچشند. بعد از آن، بارها بخوانند.
هر بار دقیقتر، تیزبینانهتر، خردمندانهتر. تا ذره ذرهی آن را بشناسند.
تا از نزدیکترین شکل ممکن با تک تک شخصیتهای نوجوان آشنا بشوند. این
کتابها بهترین فرصت و بهترین امکان شناخت مستقیم را برای پدرها و مادرها
فراهم میکند. شناختی که بهترین روانپزشکان و روانشناسان قادر نیستند که
در اختیار بگذارند.
جی.کی. رولینگ در تک تک شخصیتپردازیهایش از
نوجوانان داستان، کاری کرده که هیچ علمی نمیتواند این شناخت و آگاهی
مستقیم را بدهد. رولینگ با دوربین مخفیِ داستان، تمام زوایای شخصیتهای
نوجوانش را در موقعیتهای مختلف نشان میدهد. طوری که برای خود نوجوان هم
غافلگیرکننده و بهتآور است. برای همین است که انگار او با قلماش جادوگری
میکند. رولینگ اصلا به دنبال تربیت کردن آنها نیست. در زندگی خصوصی و
عمومی آنها دخالت نمیکند. دنبال عوض کردن، تغییر دادن و یاد دادن چیزی
بزرگ یا کوچک به آنها نیست. رولینگِ نویسنده به جای اینکه تلاش کند
شخصیتهای نوجوانش را در خودش حل کند و آنها را به جایی ببرد و جوری نشان
بدهد که خودش اراده کرده و خودش دوست دارد، تمام قدرت و توان نویسندگیاش
را در اختیار تک تک آنها قرار میدهد تا هر نوجوانی، فقط و فقط خودش باشد.
خودِ خودش.
شخصیت مرکزی رولینگ، هری پاتر است. او با قدرت نویسندگیاش
به راحتی میتواند از هری پاتر یک قهرمان بسازد. هر نویسندهای میتواند و
آرزو دارد که از شخصیت محوری داستاناش یک ابرمرد یا ابرانسان بسازد. کسی
که چکیدهی تمام آرزوهای خودش و مخاطبانش باشد. مثل سوپرمن، مرد عنکبوتی،
بتمن و حتی شاهکار شخصیتی ادبیات، شازده کوچولوی سنت اگزوپری. اینها تجسم
آرزوهای نویسندهگانش هستند. آن انسانی که میخواهد باشد و نیست. سوپرمن و
شازده کوچولو در ابرانسان بودنشان هیچ فرقی با هم ندارند. تفاوت در
خواستها و آرزوهای نویسندههایی است که آنها را مینویسند و میآفرینند.
این هر دو ابرانسان کوچک، به یک میزان از کودک و نوجوان و شخصیت آنها دور
هستند. هر دو تجلی آرزوهای سرکوب شده یا نشدهی نویسندگانشان و
مخاطبانشاناند. انسانی با تواناییهای خارقالعاده: سوپرمن، مردی که
قدرتاش نامحدود است. با شتاب نور در فضا پرواز میکند. دیوار زمان را
میشکند. درختان جنگل را سرنگون میکند. کشتیها را بلند میکند. سدها را
میشکند و میسازد. چشمانش به اشعهی ایکس مجهزند و...
هر کاری بخواهند
و اراده کنند انجام میدهند. همین خصوصیات را به اشکالی دیگر، شازده
کوچولو هم دارد. یک کودک غیرزمینی. او هم از آسمان آمده است. قلبش جور
دیگری میزند. دنیا را جور دیگری میبیند. ابرانسان کوچک نویسنده است.
اما هری پاترِ رولینگ، قهرمان او یا ابرانسان او نیست. او اصلا خارقالعاده
نیست. هری به قول پرفسور اسنیپ یک کودن و پخمه است. یک تنبل خوششانس که
در هر کاری، فقط دوستان زرنگاش کمکش میکنند. کسی که از عهدهی ساختن یک
معجون درست و حسابی برنمیآید. مگر با تقلب از روی کتاب شاهزادهی دو رگه!
او از زیر بار درس و تکلیف درمیرود. مسئولیتهای حساس و خطیری را که
آلبوس دامبلدور به عهدهاش میگذارد، پشت گوش میاندازد. میرود دنبال
بازیگوشیها، حواسپرتیها و خواستههای خودش. با اشتباههای بزرگش،
زمینهی مرگ دوست و پدرخواندهاش سیریوس را فراهم میکند و... همین جزییات
در شخصیتپردازی هری و تکتک شخصیتهای نوجوان از اصلیها: رون، هرمیون،
جینی و جرج و فرد (دوقلوهای ویزلی) تا دارکومالفی و دوستانش... همه به شدت
خودشان هستند. نه شخصیتهایی که رولینگ مطابق میل خودش آنها را ساخته
باشد. برای همین به همین خاطر است که این همه نزدیکاند. این همه ملموس،
عینی، باورپذیر و دوستداشتنی.
برای همین، پدران و مادران حتما باید
هری پاترها را بخوانند. هیچ کتابی، هیچ علمی و هیچ تجربهای نمیتواند
اینطور ماهرانه تمام زوایای پنهان و پیدای فرزندانشان را از نزدیک نشان
بدهد. زندگی با فرزندان و ارتباط مدام با آنها، موجب شناخت نمیشود. عاطفه
و تعصب در نزدیکیِ مدام، اجازهی شناخت و دیدن را (آن هم بیواسطه )
نمیدهد. رولینگ با هری پاترهایش امکانات غیرممکن را به راحتی در اختیارشان
میگذارد. بخوانید تا لذت ببرید. بخوانید تا بشناسید.
3ـ معلمها،
مربیان، اولیا تربیتی، مدیران و همهی مسئولین آموزش و پرورش باید هری
پاترها را بخوانند! اول بخوانند فقط برای خودشان. فارغ از همهی
مسئولیتها. از قالب خود که مدام به دنبال ردیابی بدها، خوبها و متوسطها
هستند و دائم در پی قضاوت و ارزشگذاری، بیرون بیایند. به خودشان و فقط
خودشان فرصت بدهند هر چند اگر بخواهند، خود کتاب بیاجازه و با اجازه،
آنها را از خودشان بیرون میآورد. خوب حالا بعد از چشیدن، بلعیدن، غوطه
خوردن در لذت و به آرامش رسیدن در آن، آنوقت بارها و بارها بخوانید. مو به
مو. نکته به نکته. بخوانید برای شناختن. بخوانید چون تمام سر و کارشان با
نوجوانان است. بخوانید تا برمبنای شناخت نوجوانان برنامهریزی کنید تا موفق
بشوید. مثل آلبوس دامبلدور. نه مثل پرفسور آمبریج. که هر برنامهای برای
تربیت بچهها و مدیریت میریزد، شکست میخورد. چون همهی این شکستها و به
بنبست رسیدن برنامههای نظارتی و تربیتی به عدم شناخت برمیگردد. هری
پاترها بعد از چشاندن لذت خواندن، فرصت شناخت مستقیم را پدید میآورد.
شناختی که خود نوجوان یا نمیداندش یا از دادن و برملا کردنش خوداری
میکند.
و یک نکتهی اساسی و آموزشی! لازم نیست شبانه روز دهانتان کف
کند تا بچهها را دعوت به خواندن کتاب بکنید. لازم نیست توصیه به خواندن و
مطالعه بکنید. لازم نیست هفتهی کتاب و نمایشگاه کتاب برگزار کنید. کافی
است یک قدم بردارید. در کتابخانهی هر مدرسه، هری پاترها را بگذارید. برای
بچهها سر کلاس، زنگ ادبیات، هنر، فوق برنامه و... هری پاتر بخوانید. و
بگذارید خودشان بخوانند. نترسید. هیچ اتفاقی نمیافتد. جز یک اتفاق
فرخندهی فرهنگی. البته اگر واقعا راست میگویید و میخواهید بچهها کتاب
بخوانند.
4ـ نویسندهها باید هری پاتر بخوانند. بر هر نویسندهای از
نان شب واجبتر است خواندن هری پاترها. نویسندگان یعنی همهی کسانی که با
ادبیات و نوشتن سروکار دارند. یعنی هر کس با قلم، نوشتن و کلمه و کاغذ
ارتباط دارد. از داستاننویس تا روزنامهنگار. در درجهی اول داستاننویسان
و رماننویسان، بعد شاعران، بعد تصویرگران، بعد منتقدان،
فیلمنامهنویسان، نمایشنامهنویسان، کارگردانان سینما و... و باز در
درجهی اول نویسندههای کودک و نوجوان، و باز در درجهی اول، نویسندگان به
طور عام. نویسندگان کودک و نوجوان از هر صنف و گروه و دسته، با هر نوع تفکر
باید اگر آب دستشان است زمین بگذارند و به جایش هری پاتر بخوانند. بار
اولِ اول فقط بخوانند برای خودشان. بخوانند تا لذت ببرند. لذت ناب از
خواندن. بعد بارها و بارها و بارها بخوانند. مثل همان نوجوان، بیست بار یا
بیشتر. بر نویسنده بیش از هر کسی واجب است که بارها و بارها بخواند. تا
دریابد این چه شورش و چه غوغایی است که هری پاترها در جهان برپا کرده.
بخواند تا دریابد که نمیتواند بگوید که آنها فقط رمانهایی عامهپسند،
تجاری و بازاری هستند. بخواند تا بداند هری پاترها فقط در جذب مخاطبِ جهانی
شاهکار نیستند. بخواند تا بداند از منظر ادبیات داستانی، رمانهای هری
پاتر، شاهکاری بینظیرند.
نویسندههای ایرانی باید ذره به ذره و جز به
جز و خط به خط آن را ردیابی کنند. درهم بریزند. بشکافند. ریز ریز کنند تا
دریابند چه کرده است و چگونه. رولینگ در داستانهایش نویسنده است و معلم
نیست. اما میتواند بزرگترین حکیم و آموزگار باشد برای چگونه نوشتن.
رولینگ میتواند معلم تک تک نویسندگان ایرانی باشد. نه برای کپی کردن. نه
برای سرقت ادبی. برای تقلید کردن از شگردهای پنهان و پیدای نویسندگی.
البته کاری است سخت و طاقتفرسا. اگر بتوانیم و بشود به عنوان نویسنده و
داستاننویس از مرحلهی دق کردن از حسادت و رقابت بیرون بیاییم. اگر
بتوانیم حضور سنگین، فراگیر و مافوق تصورِ قدرت نویسندگیِ رولینگ را تاب
بیاوریم. من هم اگر داستاننویس بودم، از این همه توانایی و اعجاز رولینگ
در جهان نوشتار دق مرگ میشدم. برای همین است که بسیاری از نویسندگان، از
ترس این ابهت فراگیر، رمان را تحقیر و تکفیر میکنند. میگویند خواندیم،
خوشمان نیامد. میگویند خوب، برای نوجوانان کتابنخوان خوب است و مفید.
میگویند رمانی عامهپسند و بازاری است و بهرهای از ادبیات نبرده.
میگویند هنوز نمیشود گفت و یا نرسیده به جایی که بشود به آن گفت شاهکار. و
اینها همه تداعیگر داستان اسطورهای و کهن است که میگوید وقتی مانیِ
نقاش، نقاشیهایش را کشید و همگان را مبهوت و حیران هنر خود ساخت، نقاشهای
متوسط حضور سنگین و فراگیر او را تاب نیاوردند و دستانش را در نیمهشبی،
از مچ قطع کردند تا بزرگی و عظمتِ هنر او، حقارت و کوچکی آنها را به
رخشان نکشد.
اما من میگویم به عنوان یک منتقد، به عنوان کارشناس
ادبیات کودک و نوجوان، که یکی از راههای برونرفت از بحران رمان نوجوان در
ایران خواندن رمانهای هریپاتر توسط نویسندگان ایرانی است. باید بخوانند و
تمام قطعات آن را یکی یکی پیاده کنند و از نو روی هم سوارش سازند، تا
دریابند او چه کرده است و چهگونه. نویسندگان کودک و نوجوان بیش از هر کس و
حتی خیلی بیشتر از نوجوانان، به خواندن چندین بارهی رمانهای هری پاتر
نیاز دارند. چرا که رولینگ، اعجاز نوشتن در عصر پسامدرن است.
گاهی می خوام به یکی بگم :
« به شکوفه ها، به باران
برسان سلام ما را »
ولی جلو خودمو می گیرم
* توی دلم میگم ایشالله خودم پاشم برم بهشون عرض سلام و ارادت داشته باشم.
ﮊﺍﭘﻨﯿﻪ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﺯﻧﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﻫﯿﯿﻦ ﺳﺎ ﻧﻮ ﺗﯿﻮ ﮐﯿﺸﻮ ﭼﯿﻦ ﺷﯽ ...
ﺯﻧﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﺗﻮ ﻣﯽ ﺳﯽ ﮊﺍﻧﮑﻮ ﺗﻮ ﻧﻮا ..
ﻣﺮﺩﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ : ﺷﺎﻧﮑﻮ ﯾﻨﺴﻮﻭﻭﻭﻭﻭ ..
ﻣﯿگﻪ : ﻧﺎﻣﻮﻧﻮﻭﻭ ﺷﯿﻨﺴﺎﻭﺍ . ﻣﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ : ﺷﯿﺠﻮﻧﻬﻮﻭﻭو
( ﺧﻮﺷﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺑﺎﺩﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﺻﻠﯿﺘﺖ ﮊﺍﭘﻨﯿﻪ)
* از پیج :دی
حکایت همۀ رفتن ها ماندن ها
نشده در شهری بیشتر از 6 سال زندگی کرده باشم. بیشترین سالهای ماندنم در
چهار شهر و هرکدام 6 سال بوده. می ماند چند 2-3 سال که مثل جزیره هایی بین
یا در کنار این 6 های بزرگ جا خوش کرده اند.
اینجا بحث سر دوستی هاست.
دوستی هایی که پا گرفته کم تعداد و دیرجوش بوده اند. چون خیلی ها طبق عادت
به گذشتۀ طرف مقابلشان نگاه می کنند تا بتوانند به او اعتماد کنند، و هربار
من هم همراه آنها به پشت سر خودم نگاهی انداخته م و چیزی که من دیدم همانی
بوده که آنها نتوانستند واضح ببینند؛
گذشته ای در شهری دیگر و چه بسا بسیار دور و با اقلیمی متفاوت. آن تصویر
مبهم برای آنها نوعی احتیاط مهیا می کرد و سعی می کردند «حال» و رفتار و
خلقیات کسی که پیش رویشان قرار داشت را لحاظ کنند. از بین این ها همیشه به
تعداد چند انگشت فقط یک دست، دوستی هایی پا گرفته و حتی تا سالها بعدش حفظ
شده، بعضی ها سرشان گرم شد، متفاوت شدند، سرد شدند و با 1-2 نفر هم شاید
کدورتی حاصل شد و .. نهایتاً تعداد بسیار کمی ماندند که امروز به زور به
تعداد همان انگشتان تنها یک دست بشوند.
همیشه این من بودم که می رفتم؛
شهر را ترک می کردم، آدرس می گرفتم و در اولین فرصت نامه ای پست می شد و
پاسخی و این چرخۀ دلپذیر همچنان ادامه می یافت و در فرصت های اندکی که گاه
دست می داد، دیداری هم حاصل می شد.
و حالا اتفاق عجیبی افتاده؛ چیزی که
از چند روز پیش به من می گوید این پوسته ترک برداشته. ماجرا از جایی شروع
می شود که طی یکی از حرکات جالب سرنوشت، من و دوستی از شهری دور، به هم
نزدیک شدیم. با شرایطی متفاوت؛ این بار او بود که هر چند سال یک بار می رفت
و البته بر می گشت. اما پوسته از زمانی ترک برداشت که به من گفت قرار است
به شهر خودشان برگردند. این از آن رفتن های برگشت دار نخواهد بود. من اگر
جای او باشم و ریشه ای در شهری دوست داشتنی داشته باشم _ و با اینکه جای او
نیستم، قلبی و زبانی او را تشویق می کنم که بماند_ حتماً می مانم. حتی با
وجود مشکلاتی که او پیش بینی می کند.
همیشه آنها که مانده بودند، ریشه
هایشان آنها را نگه می داشت. آنها با خاک بیگانه نبودند حتی اگر تا
کیلومترها اطرافشان موجود ریشه داری نبوده باشد. من همیشه ریشه هایم را در
دست گرفته ام و از این خاک به آن خاک رفته ام، و همیشه این را مزیتی برای
خودم شمرده ام. اتفاقا حالا این ماندن است که مرا وحشت زده می کند. حالا که
معادله عوض شده، ترک ها اگر پررنگ تر شوند من باید دنبال چیزی باشم که
دیوارۀ این پوسته را محکم تر کند؛ یا آن قدر شجاعت و توانایی داشته باشم که
خودم بشکنمش و موقعیت جدیدی برای خودم ایجاد کنم. طوری که دیگر چنین چرخش
هایی سایۀ هراس را بر دیوارهای قلعه ام ننشاند.
کتاب "هری پاتر و فلسفه" مورد توجه بسیاری از گروههای فلسفه دانشگاههای معتبر غربی قرار گرفته است و بسیاری از فیلسوفان در باب آن اظهار نظر کرده و آن را اثری خواندنی و جدی قلمداد کرده اند.
بلگت و کلین تدوین کنندگان این کتاب هم هر دو استاد فلسفه هستند بلگت استاد فلسفه در کینگ کالج در ایالت پنسیلوانیا است و کلین فلسفه را در دانشگاه ایالتی اریزونا تدریس می کند.
در
یه وبلاگی فرموده شده ، اینکه اسامی بنیانگذاران 4گروه هاگوارتز با حروف
تکراری شروع میشن؛ مثلا هلگا هافلپاف ، گودریک گریفندور ، ... اون سالازار
اسلیترین شون میشه ss که همون سازمان مخوف نازی هست. البته از اولش ی مقدمه
اومده بود که آره این داستان، تاریخ هاش با تاریخهای جنگ جهانی دوم و ظهور
و افول هیتلر و .. فلان و بهمان می خوره (حالا اگرم بخوره چی میشه؟؟ )
برای همین این اس اس ش قویاً نشان از نازی بودنش داره . یعنی رولینگ اومده به طور ضمنی علیه هیتلر و جنگ جهانی و به نفع انگلیس داستان نوشته .. خوب نوشته باشه. کی دوست نداره به نفع کشورش و مردمش بنویسه؟!
بعدش فکر کردم حالا سالازار که کلهم دو تا اس داره طفلک، اگه بیشتر دقت می
کرد سوروس اسنیپ که سه تا اس داره رو چی می گفت! یا سیریوس بلک که اونم
دوتا اس داره منتها یاغی اسلیترین محسوب میشه.
اصن راست میگه، چرا این
اسلیترینی های از خدا بی خبر همه ش اس یا س دارن؟ هورس اسلاگهورن، فینیاس
نایجلوس، رگیولس آرکچرس، بلاتریکس لسترنج، نارسیسا، اوه اوه اگه اسم لوسیوس
ملفوی رو برده بود خودم می زدم توی دهنش!!
اینکه درکو از س بی نصیب مونده معنی ش چیه؟ خطرناکه؟
*باهوش!!
ابتکار از نوع ایرانی !!
دو نو جوان 16 ساله اصفهانی، کتاب ششم هری پاتر را نوشتند... داستان طبق
روال قدیمی و داستانهای هری پاتر با تنهایی های او شروع میشود اما این بار
هری قرار نیست آخر تابستان را با رون باشد بلکه هر دو میهمان هرمیون
میشوند. حضور رون در دنیای مشنگها و خنگ بازی های او در هنگام مواجه شدن با
وسایل آنها خالی از لطف نیست.
بعد از مدتی حضور در خانه هرمیون داستان طبق روال معمول برای خرید مدرسه به کوچه دیاگون می روند و باز هم فضولی بچه ها کار دستشان میدهد و با رفتن به خیابان ناکترن تا مرحله اخراج از مدرسه پیش میروند چون اسراری را می شنوند که نباید می شنیدند ! داستان شباهت های مختصری با کتاب هری پاتر و محفل ققنوس دارد که البته به گفته این دو نوجوان اتفاقی است و آنها کتاب خودشان را قبلا نوشته بودند این شباهت در جایی از داستان بیشتر میشود که هری در خواب خود ولدمورت را میبیند و به جایی فرا خوانده می شود. مهمترین و خلاقانه ترین حرکت داستان این دو نوجوان وجود جایی به نام جایگاه ابدی است که برای همه ابدیست! هرچند این جایگاه شباهت به تالار اسرار دارد ولی به جای مار وارث آن ببر است! این کتاب را انتشارات روزآمد با نام جایگاه ابدی ، داستان هری پاتر ِ من نوشته نازنین زنجانی زاده و آذر ریاحی نژاد با قیمت 2300ت چاپ کرده است. نکته: در حقیقت این کتاب ادامه کتاب چهارم محسوب می شود نه کتاب پنجم که در ان نویسندگان شخصیت چهارمی را به گروه سه نفره داستان اضافه کرده اند.
« دست رد » اضافه دارم بیکار مونده
سه تا صد تومن
« دست رد آمد و بر .. نامحرم زد »
__ حافظ و « دست رد »
نظر خود « دست رد » رو بپرسیم ببینیم کجا راحت تره خورده بشه
« دست رد »همچنان در فضا معلق مانده تا بر « کجا » فرودش بیاورند
!!!
با نگاهی فرا واقعی و برداشتی مستقیما برگرفته از یکی از صحنههای رمانتیک آثار دیزنی لقب گلهای یخی به این پدیده عجیب اطلاق شد. این گلها در اصل اشکالی از کریستالهای یخی هستند که روی سطح دریاها و لایههای نازک یخ مشاهده شده و در مرز بین هوا و آب دریا به وجود میآیند. این پدیده اغلب زمانی رخ میدهد که هوا در مقایسه با سطح دریا سردتر باشد. این نقص کوچک رخ داده باعث ایجاد جریانی دومینو مانند شده و این گلهای یخی یک به یک شروع به پدیدارشدن روی سطح آب میکنند. بر اساس تحقیقاتی مشخص شده که تعداد قابل توجهی باکتری در این اشکال یخزده زندگی میکنند. گفته میشود که اگر روزی با این گلها روبرو شدید بدانید که وارد قلمرویی جادویی شدهاید.
ﻣﺎ ﻣﺎﻟ ﺍﻭﻥ ﻧﺴﻠﯽﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢﺑﺮﯾﻢ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻢ
پسره متولد 1379ـه پست زده "من در بلاتکلیفی عشقو هوس رها مکن" من همسن این بودم فقط وقتی میرفتم دستشویی بلاتکلیف میشدم از کدوم وری باید بشینم
گاهی انقد تو کارام “دس دس” میکنم
که یهو اطرافیانم پا میشن شروع میکنن رقصیدن !
ﺁﺷﭙﺰﯼﺳﺨﺘﻪﻭﻟﯽﻣﯿﺘﻮﻧﯿﻦ ﺑﺎﺧﻼﻗﯿﺖ ﻫﺎﯼﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﯾﻦﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼﺧﻮﺩﺗﻮﻥﺑﻪﻟﺬﺕ ﺗﺒﺪﯾﻞﮐﻨﯿﻦ، ﻣﺜﻼ ﻣﻦﺩﯾﺮﻭﺯﻣﺎﺳﺘﻮ ﺧﯿﺎﺭ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﯿﺎﺭﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻡﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ شد. :|
خوشم اومد :))))
« یکی از فانتزیـام ایـنـه که وقتی یه ماشین "مازاراتی" دیدم با عجله سوار
شم بگم: چرا دیــر اومدی ؟؟؟؟؟ بعدش رو بکنم طرف راننده و بگم: ااااوه اوه
بـبخشید فک کـردم بابـامه؛ بعـد پیــاده شم! :| »
دقت کردین بعضی وقتا پشه ها یه جایی از بدنمونو نیش میزنن که خودمونم نمیدونستیم همچین جایی داریم ؟
آقا بوخودا ، به دسته جاروی پرندۀ مرلین قسم من عشق گربه نیستما، فقط از اداهاشون خوشم میاد
اونم معمولا توی عکسا
حالا نمی دونم چرا اینطور تصور شده که سیلور عاشق گربه س!
اینم که الآن رفته سردر، فرقی نمی کنه تقریبا می تونست تصویر هر جونور دیگه ای باشه . بامزه باشه من مخلصشم :)))
دانلود کتابـهای صوتـی http://audiolib.ir
سایتی برای دانلود/ خرید کتابهای صوتی و نیز دانلود متن PDF کتابها
آرزوهای
شما یا خیلی دور هستند یا خیلی نزدیک وبین این دو ستاره ای از آرزو برای
شما چنان نمی درخشد که نظر شما را جلب کند. تخیل زیبایتان توانایی آنرا
دارد تا به حقیقتی دست یافتنی و ملموس تبدیل شود حتی اگر دیگران آن را
تأیید نکنند.
* ...
آدم هایی هستن که سرجمع کمتر از بیست کلمه بهت می رسونن (عین واحدهای انرژی)
و تو رو سرپا نگه میدارن
*دقیقا دونفر ، همین 1-2 ساعت پیش منو با کلماتی که به زحمت تعدادشون به بیست می رسه سرپا نگه داشتن
دوددورودووود!
دم باریک جایزۀ کن رو برد :))))))))
همینمون مونده بود دم باریک کن ببره :)))))))))
« به خاطر توقعات جامعه تن به جراحی داده اند » !!!
پهلوون باشید و توقعات جامعه رو کنترل کنید خب :/
توقعات جامعه بیشترش از همین سست بودن ها چرخش های بی منطق خودمون شکل می گیره. مثلا ما قراره جدای از جامعه باشیم ؟؟
ایندفه بازی « کشتی کاپتان هوک » رو بهش یاد میدم :)))
به آرمان ها مون نزدیکتره
کم کم باید اجرای چندتا طلسم ساده رو هم باهاش کار کنم تا چشم به راه جغد دعوت به هاگوارتزش باشه
میگم اصن چطوره این «ایول کوئین » و « رامپل » ما رو بردارن ببرن تو داستان گیم آو ثرونز.. خوب میشه :))
« کلم کش» ِ یکدگر باشیم اصن
بازی « کشتی ارباه » برادرزاده : عممه سیلوررر! میذاری « انجیــری بردز » بازی کنم؟ امروز یه پیلیکان دیدم همینش
کم بود که توی این هیرو ویر دستگیری زاغ کبود ( همون جادو زبان خودمون )
یوهو سر و کلۀ این مورتولای هاف هافو هم پیدا بشه.. اونم در هیأت یه کلاغ! اگه یه وقت یکی برگرده بهم بگه « چرا این کار رو انجام دادی؟ چرا اینو گفتی؟ »
میاد توی بغل من می شینه، من آروم آروم با صندلی تکون می خورم .. بعد تکون
ها بیشتر میشه .. ی کاری می کنم که مثلا داره از بغلم می فته بعد محکم می
گیرمش دوباره به صورتهای مختلف ادای انداختنش رو درمیارم، طوری که هردفعه
ندونه چجوری قراره بیفته و نتونه خودشو کنترل کنه .. همزمان هم میگم:
واای واااعی! طوفانه ! ناخدا مرده ! کشتی روی آب ولو شده ... الان می شکنه
غرق می شیم توی آب.. وای داره میفته کوسه ها توی آبن .. مییی خخخوورنششش!
بگیریمش !
* فقط من اسم این بازی رو گذاشته بودم «بازی کشتی شکسته»، نمی دونم «ارباه» (ارواح) ش رو از کجا آورد؟
تازه به کوسه های داستان من، تیمساه هم اضافه کرد!
سیلور : :))) هاا؟ چــــــــــی؟
_ « انجیــری بردز » بازی کنم .
_ :)) ی بار دیگو بوگو !
_ ( با اخم و جدیت :) همون ... پرنده ها !
_ :)) اسمش چیه؟
_ (با مکث:) « انجیــری بردز » !!
_ باعشه بیا :))))))))))))))
بعدش تونستم از نزدیک تر ببینمش، از محوطه ش بیرون بود :)
فقط حیف که نتونستم بغلش کنم یا بهش دست بزنم
پیلیکان نوک دراز خوشکل!was reading Inkdeath.
باید بهش بگم « خب من الان تو یه داستان دیگه م. دارم طبق نقشم رفتار می کنم »
Dust Finger
from Inkdeath" by Cornelia Funk
Jason Isaacs :p
آخ آخ ! این چطوری با رویاهاش، این بودن ها و نبودن ها کنار میاد؟
وااای وقتی بیدار شد دید دستبند رنگیه نیست، «هانا؟ هانااا؟»
سیدنی گلَس ، همون جن چراغ جادو که توی آینۀ رجینا گیر افتاد
گلس = آینه !
u r just as sane as I am!
خب البته من تمام طول عمرم ، در حالتهای لوناتیکی اصن انتظار نداشتم هیچ مخلوقی مث من باشه
_What they were look like?
_ Well, one of them was very large and the other rather skinny.
Fudge: Not the boys, the Dementors!
درسته آمبریج از لحاظ ظاهری شبیه توصیف کتاب نبود؛ نه وزغی و نه با اون نگاه خاص، ولی برام خیلی جالبه که با نگاه کردن به قیافه ش واقعا ازش متنفر می شم.
witness for the defence
Albus Percival Wulfric Brian Dumbledore!
Trains!
underground!
genius these Muggles!
Mrs. Figg, when she looks at the broomstick riders sorrowfully
آیا می دانستید کتابی با این عنوان وجود دارد؟ :)
مری پاتر (همزاد هری پاتر) و مدرسه سحر و جادو
امیدواریم مشکل « دست رد » هم به زودی حل بشه :))))))))))
وقتی تئو پدر کلاغه رو درآورد!
بیچاره ! :)))
عکس قبلیه منو یاد شاهکارای دیگه ای که اون یک سال سر کلاس های مختلف از زیردستم دررفت ، انداخت
اولین بار که واسه کلاس دخترا انیمیشن بردم ( تو سن دبستان_راهنمایی بودن)
می خواستم «تینکربل» بذارم براشون، دکمۀ دستگاه رو دوبار فشار دادم، اینم
اولین پوشه رو سریع باز کرد و play کرد. حالا انیمیشن مورد نظر توی پوشۀ
دوم بود
یوهویی دیدم آدم و حوای معروف و لباس برگی شون و مار و سیب و .. یه صدایی م گفت :
previously on Desperate Housewives...
ووهههااااااا! من
* خب آدم ناراحت و مبهوت نمیشه ؟
و بخشی از کتاب :
« بلند شدم، خیلی به هیجان آمده بودم؛ تکمه های پیراهنم را باز کردم. احساس کردم که پرنده، سینه ی لاغرم را ترک میکند.
- پرواز کن پرنده کوچک، خیلی اوج بگیر. بالا برو و روی انگشت خداوند جا
بگیر. خدا تو را به سراغ پسربچه ی دیگری میفرستد و تو برای او آواز خواهی
خواند، همان طور که برای من خواندی. بدرود، پرنده ی قشنگ من!
خلاء بزرگی در خود احساس کردم.
- نگاه کن زه زه. پرنده روی انگشت ابر جا گرفت.
- دیدم.
سرم را روی قلب مینگینهو گذاشتم و به ابر که دور میشد نگاه کردم.
- نسبت به او هرگز شرارت نکردم.
رو به شاخه مینگینهو کردم:
- زوروروکا؟
- ها؟
- گریه کردن بد است؟
- احمق، گریه کردن هیچ .قت بد نیست. چرا میپرسی؟
- نمیدانم. هنوز به این وضع عادت نکرده ام. احساس میکنم که در قلبم قفس خالی کوچکی دارم. »
و این :
« عالــــــــــــــــــــــــــــی بود !
من شخصا از بچه ها خوشم نمیاد، اما اینقدر شخصیت این بچه جالب بود که یه
جاهایی از کتاب واقعا دلم میخواست زه زه پیشم بود بغلش میکردم!
جالبه که اول کتاب نوشته بود نگارش درخت زیبای من حاصل 12 روز کار بوده و البته ژوزه مائورو ده واسکونسلوس گفته حاصل بیست سال کار درونی بوده. من جلد دوم کتابُ که اسمش هست «خورشید را بیدار کنیم» رو هم خریدم که بخونم.
به تجربه بهم ثابت شده که شما ها از نوشته های کتابی خوشتون نمیاد، اما اگه بخوام هرچی دلم میخواد راجع به زه زه بگم، ناچارم کتابی بنویسم »
نظرا یکی از خوانندگان کتاب محبوبم رو تو یه سایت پیدا کردم :3 آدم ذوق-ناک میشه :
« من تو راهنمایی بنا به پیشنهاد معلم های انشامون کتاب رو خونده بودم...
اون موقع هیچی ازش نفهمیدم، یعنی اصلا زه زه رو درک نکردم.... ولی این دفعه
که خوندمش... به خودم گفتم " خاک بر سرت...!!! این همه سال چه چیزی رو از
دست دادی!!! "
عاشق پرتغالی ام :x... عاشق نوع رفتاریم که پرتغالی با زه زه داره...! :x
خلاقیت وحشت ناک بچه های توی کتاب واقعا برام جالب بود....مثل تیکه هایی که می رفتن باغ وحش....!
اون قسمتی که شیشه توی پای زه زه میره رو بیشتر از همه دوس داشتم..... و البته اون جایی که زه زه مریضه برای اینکه پرتغالی ....»
مثلاً این قسمت از بخش های امیدوار کنندۀ کتابه
ولی باز هم بعد از یه بغض و سرخوردگی اومده
آخخ تمام لحظات حضور پورتوگا پر از بیم و امیده.. پورتوگاها! بیشتر مراقب خودتون باشین. زه زه تون بدون شما در هم می شکنه
«.. صدایی شنیدم که نمی دانم از کجا، در مقابل قلبم، بلند شده بود.
_به نظر من خواهرت حق دارد.
_همه همیشه حق دارند و من هیچ وقت.
_این حرف درست نیست. اگر خوب به من نگاه میکردی به این موضوع پی می بردی.
هراسناک سر بلند کردم و به نهال نگریستم. عجیب بود. زیرا من همیشه با همه
چیز حرف می زدم ولی فکر می کردم پرنده ای که در من است، عهده دار پاسخگوئی
است.
_واقعا تو حرف می زنی؟
_ مگر نمی شنوی؟
و به صدای خیلی آهسته شروع به خنده کرد. نزدیک بود فریادزنان به باغ فرار کنم اما کنجکاوی مرا سرجایم نگه می داشت.
_تو از کجا حرف می زنی؟
_درخت ها در آنِ واحد از همه طرف حرف می زنند. از راه برگهایشان، از راه
شاخه هایشان، از راه ریشه هایشان. می خواهی ببینی؟ گوشَت را به تنه ام
بچسبان و صدای تپش قلبم را گوش کن.
خیلی مصمم نبودم، اما ضمن آن که
قامتش را نگاه می کردم دیگر ترسم از بین رفت . گوشم را چسباندم و چیزی در
آن صدا میکرد.. تیک .. تیک..
_یک چیز را یگو. همه می دانند که تو حرف می زنی؟
_نه. فقط تو و بس.
_راستی؟
_ می توانم قسم بخورم. یک پری به من گفته موقعی که پسربچه ای مثل تو دوست من بشود، من به حرف خواهم آمد و خیلی خوشبخت خواهم شد.
.. درخت پرتقال شیرین کوچکم را می پرستیدم.درست در لحظه ای که درخت را درمیان بازوانم می فشردم گلوریا آمد.
_ خداحافظ دوست من. تو زیباترین چیزی هستی که در دنیا وجود دارد!
_مگر من همین را نگفته بودم؟
_چرا، درست است. حالا اگر درخت انبه و تمر هندی را در عوض درخت من بدهید آن ها را نمی خواهم.
دست در دست به راه افتادیم.
_گودوئیا، فکر نمی کنی که درخت انبه ات کمی ابله است؟
_درست نمی توانم این را بدانم، اما کمی ابله به نظر می رسد.
_و درخت تمر هندی توتوکا؟
_ کمی دست و پا چلفتی است، چرا؟
_نمی دانم میتوانم این را به تو بگویم یا نه. اما یک روز برایت معجزه ای را تعریف خواهم کرد گودوئیا.»
« درخت زیبای من »؛ ژوزه مائورو دِ واسکنسلوس ؛ ترجمه قاسم صنعوی ؛ فصل 2
این
که یه بچه ای در حد Zeze شر و شیطون باشه و به خاطر شیطنت هاش مدام تنبیهش
کنن و نتونن باهاش ارتباط برقرار کنن به اندازۀ کافی دردناک هست
حالا
اگه بچه ای باشه که همین شرایطو متحمل بشه، اونم نه به خاطر شیطنت، که به
دلیل سر به هوایی و عدم تمرکز و کژفهمی های معمول همون سن و سال ..
این دیگه فراتر از بی عدالتیه!
یه داستان هم صمد بهرنگی نوشته بود به اسم «افسانۀ آه»
تو مجموعۀ « افسانه های آذربایجان » ش خونده بودم
از همه بیشتر هم همونو دوست داشتم
1-2 بعد هم یه فیلم ایرانی با همون مضمون ساختن، خوب بود
یه روزی رو بذارن برای گفتن هرچچچچچچچی دلت خواست..
بعدش هم بتونی یه دکمه ای، چیزی رو بزنی برای فراموشی
_ حالا یه روز هم نه، یه ساعت تو یه روز
دوست دارم امتحان کنم ببینم چی میشه
نمیذارن آدم فکر و خیالش راحت باشه دیگه !
آخه من اینو دیگه کجای پروژه های انجام نشده م جا بدم ؟
* برم دکتر؟
یا برم نخ و قلاب بخرم ؟ :)))
خب
یه شونصدتا عکس جدید به آلبوم «Wish 2 make them» اضافه کردم خیاالم برای ی مدتی راحته
ای خوبه
با سه حرکت بر می گرده سرجاش
اول یه لگد به وسط اون قهوه ایه ..
وقتی میره سرجاش، اون دوتا بالشتکه میفتن پایین
بعدش با دوتا فیش فیش سریع، او دوتا رو هم بر می گردونیم سرجاشون :)))
The Fountain: چشمه 2006
"طبق افسانه های مایا، درختی وجود داره به نام درخت زندگی. هر کس از شیرۀ
این درخت بخوره به عمر جاویدان دست پیدا می کنه. این درخت همونیه که در
انجیل هم ازش یاد شده: در بهشت دو درخت وجود داشت، درخت دانش و درخت زندگی.
وقتی آدم و حوا میوه ای از درخت دانش خوردند به زمین رانده شدند. درخت
زندگی در بهشت باقی ماند."
در این فیلم سه داستان بطور موازی روایت می شه:
پانصد سال پیش: یک فرمانده اسپانیایی که برای پیدا کردن محل "درخت زندگی"
به قلب جنگل های گواتمالا می ره و با قوم مایا روبرو می شه.
زمان حاضر: پزشک جوانی که برای متوقف کردن تومور مغزی همسرش تمام تلاشش رو بکار می بنده تا بتونه داروی جدیدی کشف کنه.
پانصد سال بعد: حفاظت از "درخت زندگی" در یک پایگاه فضایی بسیار پیشرفته.
این سه داستان در کنار هم با چنان هنرمندی فوق العاده ای روایت می شن که بیننده رو در دنیای خودشون غرق می کنن. هر سه داستان شروع و پایان بسیار زیبایی دارن و هر کدوم قابل تبدیل شدن به یک فیلم بلند هستن. حرکت بین سه داستان به بهترین شکل ممکن صورت می گیره و هیجان و جذابیت فیلم رو چندین برابر می کنه.
از دارین آرونوفسکی (کارگردان فیلم) قبلا فیلم های Requiem for a Dream و Pi رو معرفی کردیم که اونها هم فیلم های خیلی خوبی بودن. اما این یکی فوق العاده اسمن ، سیلور
واای
رنگ، پارچه، رنگ!
*زمستونا کاموا فروشی، تابستونا بزازی!
امروزم نتونستم خودمو کنترل کنم
آخ الان من یه پارچه دارم، قرمز آتشین چروک چروک خش خشی، از اونا که موج
های مشکی داره. نه که طرحش این طور بشه ها، از یه زاویه ای قرمزه از یه
زاویه ای مشکی! یعنی عشق عشق منه!
اهل فن می دونن ، پارچه های تافته اینطورین
این رنگ منو یاد ققنوس دامبلدور میندازه برای همین دوبرابر همیشه عاشقشم