فروردین هم همینطور شد؛
اواخر ماه است. وقتی یادم میآید این ماه 31 روز دارد، انگار «یک جون به جونهام اضافه میشه»!
ـ تصمیم گرفتم خواندن پسرم، مییو را ادامه ندهم!
کلی کتاب قشنگتر توی نوبت دارم و کلی کتاب مهمترتر!
ئه! فاصلهی آخرین یادداشتم اینجا با امروز شده 20 روز؟ من کجا بودم اینهمه روز؟
ولی اعتراف میکنم وقتی به وبلاگم فکر میکردم، حتی با وجود ننوشتن در آن، احساس خیلی خوبی داشتم؛ اینکه اینجا همیشه مقر و مأوایی دارم و در ذهنم هم که مینویسم، انگار میآید اینجا ثبت میشود.
دو روز پیش، یادداشت خیلی خوبی درمورد جلد دوم یاغی شنها خواندم و باز دلم قیلیویلی شد. چون انگار جلد دومش جذابتر از اولی است! تازه،به این هم فکر میکردم چرا امسال موسم دلتنگشدنم برای داستانهای امریکای لاتینی نشده؟ فراموششان کردهام؟ بعد، متوجه شدم هنوز تابستان نیامده، آخرهای خرداد هم که نیست. تقویم کتابیام کمی قاتی کرده!
علیالحساب هم صفحاتی را جلویم باز کردهام تا ترجمههای کتاب پست قبلی را با هم مقایسه کنم ببینم کدام را بیشتر دوست دارم.
زرشک! «بیدی» واقعاً انتخاب فارسیشدهی اسم واقعی است! بیدی اصلاً روحش هم خبر ندارد من او را با این اسم میشناسم. باید از همان «شانس» که فارسی شده بود میفهمیدم. ولی عقلم چرا قد نداد؟ شاید چون این کار بهتری برای خوانندهی فارسی است؟ برای همین نفهمیدم؟
خب، ظاهراً همین ترجمهای که خواندهام جذابتر است. زبانی که مترجم انتخاب کرده به بیدی بیشتر میآید و بهنظرم، با فضای داستان و بافتش بیشتر جور است. فکر میکنم آن طنز مخفی توی روایت داستان بااین زبان بهتر جور درمیآید.
مثلاً وقتی خواندم «پرندههای آبی» واقعاً ذهنم رفت سمت رنگ ولی، توی همان ترجمهای که خواندهام، نوشته «پرندههای وحشی آبزی» که از دید من مناسبتر است.
«صدایم از زمزمهای بلندتر نمیشود» هم جالب نیست! معلوم است شخص توی دام جملهی اصلی بدجور گیر افتاده!
آره! این جمله: «منمنکنان میگوید: خب... و تو...؟» نشانهی پررنگتری برای همان گیرافتادن است. چون در کتاب قبلی نوشته: «... چه نسبتی باهاشان داری...؟» که سرراستتر است.
خب البته جملههایی هم هست که توی این دومی سرراستتر بهنظر برسد ولی همچنان دست ترجمهی قبلی بالاست. مثل اینکه، با همهی اینها و آنها، باید خوشحال هم باشم که آن را خواندم.
اوه اوه!
«شهری که در آن بزرگ شدهام... آبوهوایی بیابانی دارد و تخت و خشک و نیمی از سال حسابی گرم است»/ «شهر من... آبوهوای کویری دارد و بیشتر از نصف سال هوا خشک و بیحرکت و خیلی داغ است». در این دو جمله،یکی به نفع آن است و یکی بهنفع این ولی «تخت و خشک» آخر؟
خب خب!
این یکی: «پسری به اسم مایلز دوبار شلوارش را نگاه کرد و ...» / «پسری به اسم مایلز که تا آن موقع دوبار تو شلوارش شاشیده بود و...»
والسلام!
چند روز پیش خواستم وسط روز استراحتکی بکنم. طبق معمول، چند صفحهای خواندم. ولی آنقدر ذهنم آشفته بود که در میان خوابوبیداری هم، بیدی مدام با خودش حرف میزد و به خودم که آمدم، دیدم دارم توی ذهنم میگویم «بیدی خفه شو! بیدی لطفاً دهنت رو ببند!» ولی منصفانه نبود به این بچه گیر بدهم.
سه روز پیش هم ماجراهایش را طوری تعریف کرد که به جای خوابیدن، هی میخواندم. بازدهی عصر و شبم کم شد!
دیروز عصر بالاخره تمام شد و در چند ده صفحهی آخرش نم اشکی برایم به یادگار گذاشت.
بیدی! ممنون بابت هوش و ذکاوت و تحملت، ممنون بابت عقبکشیدن و خیزبرداشتن و بهجلورفتنت. تو خودت را «فرشته»ی هایرو نمیدانی و بهعلاوه، نمیدانی که میتوانی فرشتهی من هم باشی.
من مضربهای 7 را نمیشمارم ولی همیشه این عدد را به فال خیلی نیک میگیرم. «خیلی»، چون تعدادی عدد دیگر هم هستند که فالشان برایم «نیک» است اما 7 خاص میشود. امروز هم آغاز مطالعهی دوبارهی بعد از چندین سالِ آن کتاب غول را روی هفتم ماه میلادی تنظیم کردم. برای شگونش، برای حرکتی جدی و بزرگ بودنش.
بیدی! من اسمت را هم خیلی دوست دارم. خیلی قبلتر از آشنایی با تو و دانستن مخففش هم دوستش داشتم. خیلی خوشحالم که مخفف اسمت معنی فارسی آن را دارد؛ «بیدی»، «بیدک»،«بیدبیدی».
فکر میکنم یک روزی، یک جایی میبینمت!
ولی مدام در این فکر بودم که پس خانهی خودتان چه میشود؟ نمیشد، حالا که بهتر شدی، نیوینها را برداری ببری آنجا؟ باغ پشت خانه را هم که داری.
* عرضـکنمـ نوشت: از این ترجمه خیلی خوشم نیامد. همهش فکر میکردم میشد متن بهتر و سالمتری داشته باشد. ولی در هر صورت،خیلی از ترجمهها، با این کیفیت هم، ما را به آنجایی میبرند که باید. پس باز هم معجزهی ترجمه برایم پررنگتر از خود نوشتن میشود.
کلاً بوهای خیلی خوبی میآید!
دیشب با عطر برنج پخته شروع شد و رفت سمت پلوی زعفرانی و بعد هم انگار خدنگ کوچکی با مرغ سرخشده در فضا پرتاب شد و زود هم محو شد. رفتم زعفران مبسوطی خیس دادم برای پلوی خودمان. خورش کرفس هم روی اجاق دلبری میکرد با بوی قشنگش.
نیمساعت پیش هم چنان بوی گل میآمد (از آن گلهای کوچک وحشی خوشرنگ، شبیه آن گل نارنجیـ قرمز مامانبزرگی) که هوس کردم بروم منبعش را کشف کنم ولی ناگهان با بوی کیک داغ خانگی بریده شد! این یکی را کجای دلم بگذارم؟
صبح را با خبری هیجانانگیز آغاز کردیم و اینکه جلد دوم اخگری در خاکستر منتشر شده.
این من را یاد واقعیت هیجانانگیز دیگری انداخت؛ اینکه جلد دوم یاغی شنها هم چند ماهی است که منتشر شده و من هی حمله میکنم بخرمش ولی سمت عاقلترم میگوید دست نگهدارم شاید نسخهی دیجیتالشان آمد و باید دو جلدش را بخرم چون جلد اول واقعاً جذاب بود و باز هم یادم میاندازد وقتی هفتهی پیش داشتم دوتا از کتابخانهها را تمیز میکردم، زیرلب چهها به خودم میگفتم و چه قولها که به خودم ندادهام.
ـ حالا تازه باید چشم روی آنهمه کتاب ناخواندهی کاغذی و اکترونیکی هم ببندیم و اینها را بگوییم! بله سندباد خان!
اما من میدانم تو در اولین فرصت اقدام خواهی کرد و قهرمانان دوستداشتنیات را خیلی دور از خودت نگه نمیداری.
از کراماتم، که تازه کشفش کردهام، این است که وسط نوشتن برگهی یک کتاب (آقاموشهی لختوپتی)، وقتی برای مسواکزدن رفته بودم، یکهو بر من متجلی شد که چه چیزی باید بنویسم تا عناد خودم رِ با آن دو جلد کتاب مظلوم نشان بدهم (وندربیکرها). بله، مسئله پیرنگ بود! من عاشق جزئیات داستانها هستم ولی، با خواندن چنین کتابهایی، احساس میکنم دارم جزئیات الکی یا زائد میخوانم؛ در حالی که آن جزئیات دارند شخصیتها و محیط و جوّ کلی داستان را شفافتر میکنند. پس مشکل چیست؟ یکمرتبه فهمیدم که مشکل من در اندک بودن جزئیات مرتبط با پیرنگ داستان است؛ نویسنده آنقدر غرق جزئیات دستهی اول شده که پیرنگش را خیلی ساده و کمجان رها کرده و این باعث شده کشش و جذابیت داستان کم شود. هی درمورد روابط شخصیتها و فضای داستان میخوانی و میآیی کیف کنی از طنز یا هوشمندی نویسنده، ولی ناخودآگاهت میگوید «خوب، که چی؟» اینهمه ریزهکاری باید به دردی بخورد دیگر!
و من تا دقایقی پیش نمیدانستم این موارد را چطور و با چه کلماتی بگویم که هم کمی فنی و اصولی باشد و هم حق مطلب را ادا کند و چندان شخصی و معاندانه نباشد. خوب، خانم نویسنده! دستتان رو شد! به سلامت!
ـ علیالحساب که، اگر جلدهای دیگرش دربیاید، خودم مجبورم بخوانمشان.