کتاب‌بازی

از کراماتم،‌ که تازه کشفش کرده‌ام، این است که وسط نوشتن برگه‌ی یک کتاب (آقاموشه‌ی لخت‌وپتی)، وقتی برای مسواک‌زدن رفته بودم، یکهو بر من متجلی شد که چه چیزی باید بنویسم تا عناد خودم رِ با آن دو جلد کتاب مظلوم نشان بدهم (وندربیکرها). بله، مسئله پیرنگ بود! من عاشق جزئیات داستان‌ها هستم ولی، با خواندن چنین کتاب‌هایی، احساس می‌کنم دارم جزئیات الکی یا زائد می‌خوانم؛ در حالی که آن جزئیات دارند شخصیت‌ها و محیط و جوّ کلی داستان را شفاف‌تر می‌کنند. پس مشکل چیست؟ یک‌مرتبه فهمیدم که مشکل من در اندک‌ بودن جزئیات مرتبط با پیرنگ داستان است؛ نویسنده آن‌قدر غرق جزئیات دسته‌ی اول شده که پیرنگش را خیلی ساده و کم‌جان رها کرده و این باعث شده کشش و جذابیت داستان کم شود. هی درمورد روابط شخصیت‌ها و فضای داستان می‌خوانی و می‌آیی کیف کنی از طنز یا هوشمندی نویسنده، ولی ناخودآگاهت می‌گوید «خوب، که چی؟» این‌همه ریزه‌کاری باید به دردی بخورد دیگر!

و من تا دقایقی پیش نمی‌دانستم این موارد را چطور و با چه کلماتی بگویم که هم کمی فنی و اصولی باشد و هم حق مطلب را ادا کند و چندان شخصی و معاندانه نباشد. خوب، خانم نویسنده!‌ دستتان رو شد! به سلامت!

ـ علی‌الحساب که، اگر جلدهای دیگرش دربیاید، خودم مجبورم بخوانمشان.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد