مثلاً کلی سکه‌ی طلا از مونته کریستو بار زده باشم ولی کشتی‌ام پنچر باشد و باید، جلوی چشم ماگل‌ها، با جادو آن را پیش برانم!

1. لاست دیشب تمام شد و هیجان‌زده‌ام قرار است جایش چه سریالی شروع شود!

2. کتاب منظومه‌ی تبعیض هم تمام شد؛ نکات خوب و جالبی داشت و چرخشی که درمورد یکی از شخصیت‌ها در ده، بیست صفحه‌ی پایانی انجام داد هم خیلی خوب بود؛ منتها بیشتر موارد خیلی عجله‌ای و سطحی و نه‌چندان دلچسب بود. داستان در پاکستان اتفاق می‌افتد اما آن‌چنان رگ‌وریشه در روایت ندوانده که آن را از این لحاظ مال خود کند؛ می‌شود همه‌ی عناصر را برداشت و در منطقه و کشور دیگری آن را تعریف کرد. این هم از نکات منفی‌اش بود. ظاهراً جلد اول است و نام کتاب در ترجمه تغییر کرده است.

3. این ماه در جریان اتفاقی/ اتفاقاتی بودم که سروتهشان خوب و خوش است اما دلشوره و قدری استرس و نگرانی و ... دارد؛ فکر می‌کنم در حقم اجحاف شده است. وقتی به جایی رسید که تهش مشخص شد،‌ کامل توضیح می‌دهم. فعلاً مثل تخم اژدها باید مراقبشان باشم تا سر باز کنند. تازه حال هگرید طفلک را می‌فهمم!

جلبک سرگردان

چهره‌ی آقای حیاتی را جوان‌سازی کرده‌اند و گذاشته‌اند کنار تبلیغ جلبک‌ اسپیرولینا.

ـ چقدر سم کلفلین از عهده‌ی نقش ادموند دانتس خوب برآمد، اندوه و حسرت را به‌خوبی با چشمان و چهره‌اش نشان داد و من از دیدگاه اولیه‌ام درمورد این سریال پشیمان شدم. مرسدیس هم خیلی خوب بود. داستان خوب پیش رفت و شدیداً مشتاق شدم کتاب را بخوانم، ببینم کدام جزئیاتی که تا امروز درباره‌ی این داستان گفته/ نوشته شده با اصل آن مطابق است.

یاکوپو از بهترین شخصیت‌های داستانی بود به نظرم. این اندازه حق‌شناسی و کاردانی از ویژگی‌های مورد احترام من است.

احتمالاً «سندباد» در خود کتاب اصلی هم آمده! اتفاق خوشایندی است که از اواخر کودکی  سندباد و ادموند جزء قهرمان‌های الهام‌بخش من بودند و در این داستان، یکی شدند؛ بدون اینکه از قبل بدانم!

آن موقع، سفر دریایی و فرار از زندان و یافتن گنج بی‌پایان در این داستان خیلی مرا به هیجان درمی‌آورد اما هرچه گذشت،‌ احساسات درونی و رنج‌ها و موفقیت‌های ادموند مورد توجهم قرار گرفت. تقریباً همیشه نمی‌توانم درک کنم چرا انتقام‌گیری و تلافی‌جویی‌های ادموند سرزنش و عقب نگه داشته می‌شود؟ ینکه خودش در پایان احساس خوبی ندارد طبیعی است چون خیلی چیزها از دستش رفته و او هم باید چاره‌ای برای رهایی خودش بیندیشد اما از لحاظ اجتماعی، مثلاً در داستان این سریال کوتاه، اگر ادموند دست آن شیاطین را از اختیاراتشان قطع نمی‌کرد دست‌کم فرزندان خودشان را به ورطه‌ی بدبختی می‌انداختند. چنین افراد فاسدی در کار ترویج فساد مالی و رفتاری در اجتماع هم بودند. چه بهتر که جلویشان گرفته شد! آن اتفاق‌هایی هم که برایشان افتاد، اگر ادموند نبود، دیر یا زود سرشان می‌آمد. پس زاویه‌ی دید در سرزنش ادموند اشتباه است؛ باید از این جهت مطرح شود کهروح خودش به‌سمت آسیب‌رساندن‌های ناخواسته‌ی برخی دیگر پیش رفت و خیلی راحت،‌ خود را ناچار به این کارها دید.

ـ و البته اینکه مثل بیشتر مواقع، در پایان این داستان، خیلی مغموم و دل‌گرفته شدم.

رشته‌ی باریک زندگی و شانس *

خب، من بارها از سم کلفلین خوشم نیامده اما این نقش خیلی به او می‌آید!

از دیدن نسخه‌ی دیگری از داستان مورد علاقه‌ام پشیمان نیستم.

نکته‌ی جالب سیر مرور این داستان طی زندگی‌ام آن است که ابتدا (با خواندن کتاب خلاصه‌ی آن که خلاصه‌ی خوبی بود اما شک دارم مخصوص نوجوانان بوده یا نه) با ماجراجویی و هیجان شروع شد و در نسخه‌های بعدش ( فیلم و سریال) بیشتر بر انتقام‌جویی و عواقب آن متمرکز شد. راستش مدام ترغیب می‌شوم داستان اصلی را بخوانم.

خیلی دلم می‌خواهد آن نسخه‌ی قدیمی خلاصه‌شده با کاغذهای کاهی شکننده و در قطع جیبی را هم یک‌طوری پیدا کنم. این هم از مجموعه‌ی کتاب‌های محبوب دوران نوجوانی‌ام بود که نمی‌دانم چطور از دستم پرید و دود شد و به هوا رفت!


*درمورد این کتاب نوشته شده بود:  «زندگی و شانس بر چه رشتۀ باریکی آویزان شده است.» (The Great American Read - PBS)

این کتاب و آن کتاب

منظومه‌ی تبعیض موضوع و جزئیات جالبی دارد اما واقعاً می‌شد داستان‌پردازی قوی‌تر و جذاب‌تر و تأثیرگذارتری داشته باشد. درضمن، اسمی که در ترجمه‌ی فارسی برایش انتخاب شده لوس و‌ آبکی به نظر می‌رسد. متن هم طوری است که انگار گاهی شکوه‌های یک خاورمیانه‌ای غرغرو را  می‌خوانم. من توقع حتی این مقدار انفعال را هم ندارم. بهتر بود شکست‌های روحی این نوجوان در کتاب داستان طوری مطرح شود که نتیجه‌ی مثبت داشته باشد. از این لحاظ، ضعیف به نظر می‌رسد؛‌ هرچند که شخصیت اصلی حق داشته باشد که منکر آن نمی‌شوم. نصف کتاب را خوانده‌ام و اگر در نیمه‌ی دیگر شخصیت اصلی بخواهد ید بیضا نشان دهد باز هم نقطه‌ی قوتش نمی‌شود چون باید زمینه‌ی بهتری در داستان برای آن فراهم می‌شد.

خیلی جالب و اتفاقی، این کتاب و کتاب قبلی که خواندم از بن‌مایه‌ی ستارگان و اجرام آسمانی و ... در داستان و تشبیه‌ها و توصیف حالت‌های روحی و ... استفاده می‌کند اما قبلی خیلی قوی‌تر و بیشتر و موفق‌تر بود.

اوضاع را ببین!

گودریدز ساقی‌اش را عوض کرده؟

چرا براساس آنچه خوانده‌ام (نامه به کودکی که...) اسرار گنج دره‌ی جنی را پیشنهاد می‌دهد؟

لال بماند سنگین‌تر نیست؟

ربط این دو کتاب در چیست؟ سبکشان، نویسنده، ژانر، ...؟

چه بهانه‌ای برایش بیاورم تا از چشمم نیفتد؟

نکن پدر جان!

برهوت‌های کتابی

متوجه نکته‌ی عجیبی شدم:

نمی‌توانم (دست‌کم تا حالا نتوانسته‌ام) کتابی از احمد محمود بخوانم (یا گوش دهم). چند سال پیش مدار صفر درجه را از کتاب‌خانه گرفتم و نتوانستم وارد فضای داستان شوم. چند روز پیش هم با خوشحالی سراغ نسخه‌ی صوتی آن رفتم که خیلی خوب و حرفه‌ای تهیه شده ولی آن هم همین‌طور شد.

نمی‌خواهم اثری با این اهمیت را تُک‌زده و نخوانده بگذارم. همسایه‌ها را هم هیچ‌وقت شروع نکردم!

این اتفاق با قدری مشابهت برای خانه‌ی ادریسی‌ها هم افتاده متأسفانه.


خیلی دنبال دلیلش نیستم؛ بیشتر تمایل دارم در خودم دنبال نقطه‌ی روشنی بگردم تا تکلیفم روشن شود.

نقطه‌های جورجیا

نمی‌دانم چرا یک‌مرتبه به سرم زد که اگر یک‌وقتی پیش بیاید و از پشت عدسی تلسکوپ به اجرام آسمانی نگاه کنم، گریه‌ام می‌گیرد!

ـ میانه‌ی کتاب رازها و نقطه‌های جورجیا را رد کرده‌ام و شاید به همین دلیل توانستم خودم را جای آدمی بگذارم که دارد با تلسکوپ به دنیاهای دیگر نگاه می‌کند.

ـ یادم آمد این هیجان را زمانی خیلی دورتر درمورد میکروسکوپ داشتم.

ــ الآن از آن وقت‌هاست که دلم می‌خواهد هر کاری بکنم جز آن کار اصلی؛ «ستاره‌ی گوهری»، لطفاً مرا ببخش؛ قول می‌دهم چند دقیقه‌ی دیگر مرحله‌ی دوم کار را شروع کنم.


وای، چشمم به بعضی کتاب‌صوتی‌های آوانامه افتاد؛ یکی‌شان هم تلماسه بود. فکر کنم کتاب صوتی گزینه‌ی خوبی برای من است که دیگر تمایلی ندارم برای خیلی از کتاب‌های متنی وقت بگذارم.


خاکستری و رنگ‌پریده

خیلی وقت بود کتابی نخوانده بودم که دلم بخواهد باز هم و بلکه با دقت بیشتری آن را مرور کنم و جملاتش را یادداشت کنم یا با موارد دیگری در آثار دیگر مقایسه کنم؛ در موردشان به نتایجی برسم و ...

تصویر  دوریان گری از دید من چنین کتابی است. از شنیدن آن لذت می‌برم و مرا به فکر می‌اندازد؛ هرچند مواردی سریع و بدون یادداشت‌برداری.

جزئیات و توصیف‌هاش اصلاً حوصله‌سربر و زیاده‌گویی نیست و تصویرهای آن را بیشتر و گسترده‌تر می‌کند.

مسلماً آن سال‌ها که اولین بار خوانده بودمش کارها و مشغولیات دوریان را «گناه» می‌پنداشتم اما امروز، با اینکه راوی، خود دوریان یا شخصیت‌های دیگر مستقیم و غیرمستقیم او را سرزنش می‌کنند و دنبال طلب آمرزش‌اند؛ فکر نمی‌کنم صرفاً گناه باشد. یک اینکه اموری شخصی‌اند و به سبک و شیوه‌ی زندگی  تفکر فرد بازمی‌گردند و نهایتش هدردادن عمر و مشغول‌شدن به موارد پوچ و نوعی اعتیاد باشد و دو اینکه بیشتر این موارد، اگر به کس دیگری آسیب زده باشند، دو سر دارند و فرد مغبون می‌توانسته زیر بار نرود. پس اگر گناهی باشد، متوجه یک نفر نیست و آن هم صرفاً دوریان.

اما اینکه به‌شیوه‌ای پای وجدان و روح انسانی را وسط کشیده و ارتباط فرد با تصویرش و دیدن آثار اعمال در آن ـ انگار که آینه‌ی روح باشد ـ خیلی جالب‌توجه و مهم است.

یادم رفته بود دوریان چه شیطنتی درمورد بازیل کرد و بعدش از خانه خارج شد و سر خدمتکار هم بازی درآورد تا صحنه‌سازی کند! خیلی جالب بود!

از کتاب‌ها

1. قمارباز، آنجا که نن‌جون وارد ماجرا می‌شود و می‌شود شخصیت اصلی و ماجرا می‌آفریند، کازینورفتن‌هایش، ... به‌خصوص حرف‌زدنش خیلی بانمک است. مهربان و درعین‌حال تند و فلفلی، و حواس‌جمع است. دلم می‌خواهد کار سرهنگ را یکسره کند! گوش‌دادن به فایل صوتی کتاب خیلی خوب است. اگر قرار بود خودم بخوانمش، فکر نمی‌کنم این‌قدر خوب پیش می‌رفت. الکسی هم کمی مارمولک است اما روی‌هم‌رفته بد نیست. منتظرم ببینم الکسی در کازینو چه می‌کند.

2. دوریان گری را هم گوش می‌کنم. امروز رسیدم به جایی که دوریان پرتره را از جلوی چشم جمع کرد. آن صحنه‌ی مقابله با قاب‌ساز که می‌خواست تابلو را ببیند، در ذهن و عمل دوریان، خیلی خوب تصویر شده بود. توصیف‌ها و توضیحات وایلد در این کتاب حوصله‌سربر که نیست، جذاب هم است؛ در حد یادداشت‌برداری و مرور چندباره. خیلی می‌شود رویشان فکر کرد و خود را با آنها سنجید. تازه یادم افتاد آن سال‌ها چطور ذهنم هی مشغول بود و فلسفه می‌بافت! بابت خواندن چنین کتاب‌هایی بود.

نمی‌دانم چطور انگار توی ذهنم جا افتاده بود بازیل نام آن دوست اشرافی مشترک دوریان و نقاش بود و هربار می‌گوید بازیل، به‌جای نقاش، لرد هنری را تصور می‌کنم.

امروز یادم افتاد حدود ده سال پیش که فیلم دوریان گری را ساختند چقدر مقاومت کردم تا نبینمش. اصلاً یادم نیست فیلم را خریدم یا نه. فکر کنم خریدم و ندیدم و دورش انداختم. به‌نظرم می‌آمد در حد شأن کتاب نیست و فقط با صحنه‌هایی برای جذابیت آراسته شده و با دیدنش ناامید می‌شوم. امروز یادم افتاد هنرپیشه‌ی نقش اصلی بن بارنز بود و آن موقع نمی‌دانستم بازی‌اش بعداً برایم جالب می‌شود. ولی امروز هم تصمیم گرفتم فعلاً سراغ دیدن این فیلم نروم. تا ببینم بعد چه می‌شود.

فِلفِل‌سْفه

جایی نوشته شده:

خوزه تصمیم می‌گیرد شهر ماکوندو را بسازد و ایده و آرزوی خود را محقق کند. این ایده چیست؟ او تأکید دارد که هر خانه باید نور و آب یکسانی دریافت کند و حس برابری و عدالت در فضا پخش شود. با وجود این شروع ایده‌آل، خانواده‌ی بوئندیا به‌زودی درمی‌یابند هیچ آرمان‌شهری نمی‌تواند در برابر پیچیدگی‌های طبیعت انسانی مقاومت کند.

هیچ آرمان‌شهری نمی‌تواند در برابر پیچیدگی‌های طبیعت انسانی مقاومت کند.

قشنگ شد!


خب، خیالم راحت شد که مسیر نتیجه‌گیری‌هایم تقریباً درست بوده است.

درخت خوزه آرکادیو

صد سال انتظار برای یکصدددددددساااااااال تنهایی!

بالاخره نتفلیکس شیطنت کرد و سریال این کتاب جذاب را ساخت. چه فضایی، چه هنرپیشه‌هایی، چه صدا و نوایی! خانه‌ی اورسولا و خوزه آرکادیو خیلی شبیه تصوراتم از کتاب است، مخصوصاً آن بخش راهروی بلند که به درخت مشهور حیاط مشرف است و بخشی از کارگاه خوزه آرکادیو. سرهنگ بوئندیا خیلی خوب است، اورسولای پیر کمی دیر به دلم نشست. انتخاب خوزه آرکادیوی دوم که برگشته از تصوراتم خیلی بهتر است.

امروز هم غفلتاً متوجه شدم سریال جدیدی از داستان محبوبم، کنت مونته کریستو، در حال پخش است ولی جایی برای دانلود ندیدمش (البته دانلود بدون دردسرش را. شاید شیطان زد پس کله‌ام و در آن هف‌الهشت کانالی که برایم لیست کردند عضو شدم).

یک چیزی که باعث شگفتی‌ام شده جوانی و پیری خوزه آرکادیو است؛ نمی توانم بفهمم اصلش جوان است که با گریم پیر شده (بیشتر این محتمل است) یا پیر است که جوانش کردند (آخر چطور به این نتیجه رسیده‌ام؟ فکر کنم با سرچ عکس هنرپیشه در نت). خلاصه که نمی‌توانم بفهمم چطور شده اینطور! حتی اولش فکر کردم هنرپیشه‌ها عوض شده‌اند اما صدا همان صداست.

ـ اصلاحیه: وای خدا! به‌شدت عجیب و جالب: همین الآن مثل آدم گشتم و فهمیدم فرق می‌کنند! واقعاً با هم فرق دارند! چقدر عجیب می‌توانم مطمئن باشم این یکی که پیر شود همان یکی می‌شود! البته اصلاً اینطور نیست ولی توی ذهن من نشسته.

روز کیف‌های قشنگ پرکلاغی و من ^ـ^

از جهاتی کتاب جالب شده است؛
قبل‌تر، من هم مثل دنیس داشتم به این نتیجه می‌رسیدم «آخی، نولا چه دختر بافکر و ...» که البته به شخصیتش نمی‌خورد ولی الآن دوباره دارم به این نتیجه می‌رسم  نه بابا، نولا واقعاً مشکل دارد!
نکته‌ی مثبت و جالب کتاب همین معمایی بودن و تعلیق‌هایش است، تازه آن هم نه همه‌جا. تا نیمه‌ی اول کتاب از نظر من اتفاقاً خیلی حوصله‌سربر بود.

جالب این‌جاست که در گودریدز چند نقد و امتیاز بر آن را دیدم که یا یک‌ستاره بودند یا پنج ستاره :)))

گوش‌دادن به نسخه‌ی صوتی‌اش به‌نظرم بهتر از خواندن خود کتاب بود و باعث شد زودتر تمام شود. البته هنوز صد صفحه مانده تا بتوانم واقعاً بگویم «تمام».

در مجموع، سبک نوشتن کتاب و بخش‌های پراکنده از گفته‌های شواهد اصلی و فرعی و کتابی که مارکوس نوشته و... به‌خصوصو در نیمه‌ی دوم کتاب، نقطه‌ی قوت اثر است.

اما یک‌طوری است که نمی‌توانم با هیچ‌یک از شخصیت‌ها همراهی و همذات‌پنداری و ... داشته باشم!

* تگ آخر بابت کیف‌های دیروزمان است.

هری گناهکار [1]

دوست داشتم هرچه زودتر خودم را از بار این کتاب حجیم خلاص کنم. خیلی اتفاقی فایل صوتی‌اش را پیدا کردم و حدود یک‌دهم کل داستان را توانستم گوش کنم.

یک، اینکه امانتی است و همراه با توصیه به خواندنش

دو، اینکه کتاب «من» نیست؛ شخصیت‌پردازی و توضیحات تا حدی نچسبی دارد. مثلاً سؤال من هم همین است که واقعاً می‌شود نویسنده‌ای 35ساله چنان شیفته‌ی دختری 15ساله با ویژگی‌های خاص دوران نوجوانی شود...؟ یا آنچه مارکوس درمورد دبیرستانش می‌گوید و ترتیب‌دادن مسابقات منطقه‌ای.. . واقعاً مدیر و مسئولان مدرسه چنین بی‌فکرانه و غیرمحتاطانه سمت این کارها می‌روند؟ اگر هم بله، باز هم می‌توانم بگویم خواندن درمورد چنین وضعیت‌هایی اصلاً برایم جالب نیست. ببینیم این رمان قلمبه‌ی مشهور امریکایی چطور پیش می‌رود که این‌قدر هم ازش تعریف کرده‌اند.

[1]. وقتی درموردش فکر می‌کردم، صفت دیگری در نظرم بود اما، بعد از فقط چند دقیقه، اصلاً مطمئن نیستم به چه کلمه‌ای فکر می‌کردم؛ هرچه بود چیزی تو همین مایه‌ها بود که دوپهلو داشت برایم: هم وضعیت شخصیت داستان و هم اینکه با این‌همه کتاب، باز هم کتاب دیگری را شروع کرده‌ام.

ملاقات با مادربزرگ/ ورود افتخارآفرین ننه‌جون

مدتی است کتاب صوتی قمارباز را گوش می‌دهم، افتخار این کار هم سر اشتباهی بامزه نصیبم شد!

یک، اینکه به نظرم می‌رسد در این نوع ادبیات راوی خیلی به برون‌ریزی تمایل دارد؛ مدام نظر شخصیت اصلی (اول‌شخص/ راوی) درمورد آدم‌ها،‌ حوادث، فلان‌وبهمان مطرح می‌شود و خیلی سریع مرز قضاوت یک‌طرفه را هم پشت‌سر می‌گذارد. از جهتی برایم جالب نیست اما چون خیلی خیلی وقت است چنین آثاری نخوانده‌ام ـ و همان موقع هم که چندتایی خوانده بودم قوه‌ی تشخیصم درمورد روایت  و این حرف‌ها در حد امروز نبودـ می‌تواند جالب هم باشد.

دو، اینکه قصد داشتم من‌باب توفیقکی اجباری ته انتها آن را بشنوم و دیگر خود کتاب را نخوانم اما صحنه‌ی ورود «بابا» چنان جذاب و طنزآمیز و دوست‌داشتنی بود که تشویق شدم حتماً با انگیزه‌ی بیشتری کتاب را تا انتها گوش بدهم یا، حتی اگر لازم شد، بخوانم.

ـ واکنش الکسی ایوانوویچ به ورود بابا و رویاروشدن او با «آنها» خیلی بامزه بود؛ انگار شیطانکی با برقی در چشمان و زبانی آویزان، با لذتی گناه‌آلود، این غافلگیری را سیاحت می‌کند.

از شاهکارهای من و خانم فرانته

1. اینکه دو کتاب آلموند، از نویسنده‌های محبوبم، نصفه روی دستم مانده.

2. شخصیت‌پردازی فرانته در کارهایش برایم جالب است؛ اینکه بخش‌هایی از ذهنیت و ویژگی‌های افراد را بازگو می‌کند و نشان می‌دهد که خودمان هم گاهی در خلوتمان با آن سروکله می‌زنیم ولی انگار نمی‌دانیم چطور باهاش تا کنیم تا بتوانیم به رسمیت بشناسیمش.

فنر جمع‌شده

سریال دیگر براساس کتاب النا فرانته را پیدا کردم. شک کردم نکند قبلاً گرفته باشمش؛ بعله! سه قسمتش را داشتم. اولی را دیدم و جالب بود.

دیشب و امشب هم دو قسمت Bodkin را اتفاقی دیدم. عجیب و مرموز است. اصلاً نمی‌دانم دنبال چه هستند ولی منظره‌ها... عااالی!

ـ این غول هفتصدصفحه‌ای چنان پدرسوخته است که تازه فقط نوک شاخش را خراشی کوچک داده‌ام (چی‌چیِ ژنومی).

ـ برای چندتا از کتاب‌های شوری که دستم است هم خواستار پیدا شده و باید زودتر تکلیفشان را روشن کنم.

ما به هم رکب می‌زنیم

تا دیروز مدام منتظر بودم زیرنویس فارسی قسمت نهم بیاید. نیامد و من هم لج کردم با زیرنویس انگلیسی دیدم. شب دیدم فارسی‌ش هم آمده!

البته مهم نبود چون داستان را می‌دانم و خیلی راحت یک لحظاتی را نگه می‌داشتم تا انگلیسی‌ها را بهتر بخوانم و بیشتر بفهمم.

آن اتفاق اصلی این فصل هم افتاد؛‌ هم برای تینا و هم برای دو برادر.

کلاً انتخاب بازیگرها یک‌جور عجیبی توی چشم می‌زند؛ لی‌لا خیلی وحشی و ترسناک است، مارچه شبیه هندی‌هاست و اصلاً شبیه جوانی‌هاش نیست. فقط انزو خیلی خیلی خوب است، انگار همان انزوی قبلی  پیر شده. شاید هم خودش باشد ولی بعید به‌نظر می‌رسد [1]. بعد، پاسکواله را اصلاً عوض نکرده‌اند،‌ انگار از همان اول پذیرفته بودند خیلی زود بزرگ شده این بچه [2]. آنتو انگار شده بابایش. به‌شدت پیر و درهم‌شکسته. لنو و پی‌یترو هم اصلاً شبیه جوانی‌هایشان نیستند.

انگار برای این فصل سر چهارراه ایستاده باشند و یقه‌ی هرکس که رد شده گرفته ‌باشند و اگر بیکار بوده، نقشی به او داده باشند.

من هم می‌توانستم بروم نقش ایما را بازی کنم لابد! کی به کی است!

بعد،‌ عجیب است که کلاً شخصیت ایما را از یاد برده بودم. اتفاقاً خیلی مهم هم هست. شاید چون در ذهنم هیچ نکته‌ی مثبتی برای لنوچا قائل نیستم و انگار ایما از سرش خیلی زیادی است. نتیجه اینکه کتاب چهارم را دوست دارم دوباره بخوانم.

[1]. نتایج جستجو:

 وای! آلبا دقیقاً همزاد خودم است! (چند روز بعد: چه هول شدی! اشتباه کردی در حد چند روز). دلم خواست فیلم یا سریال دیگری از او ببینم که جدید هم باشد.

نه‌خیر، انزوی جوان با مسن فرق می‌کند. ولی همچنان انتخاب خوبی است چون خیلی شبیه‌اند. بیا، من هم باور کردم یکی‌اند!

یک سریال دیگر هم پیدا کردم که از روی کتابی از النا فرانته ساخته شده،‌ ظاهراً. بیشتر بگردم ببینم چه خبر است.

[2]. البته، البته احتمال می‌دهم حضور پاسکو و نادیا همان تصورات لنو باشد، نه واقعیت. چون نادیا هم عوض نشده بود. اینطوری قشنگ‌تر هم هست. از همین خلاصه‌گویی‌ها و حذفیات داستانی و روایتی سریال و داستانش خوشم می‌آید. به آدم فرصت می‌دهد در ذهنش چیزهایی را بسازد و باهاشان بالاوپایین شود.

در حال‌وهوای شمال فانتزی

خواب حضور در جلسه‌ای خیلی کم‌جمعیت، در فضایی شایسته‌ی توجه و تقریباً قشنگ و امروزی و بسیار ساده، در نمی‌دانم کجا، که فردی ماجرای سریال تاج‌وتخت را تحلیل می‌کرد و شاید هم از روی کتاب یا فیلم‌نامه می‌خواند و رسید به تحلیل شخصیت آریا. اولش با یک سؤال شروع شد که جوابش مشخص بود. داستان از زبان چه کسی روایت می‌شود؟ پاسخ: آریا. ولی خب، در واقعیت که اینطور نیست. بعدش نیلوفر آلمانی 1 عکسی را نشانم داد که از جلسه گرفته بود؛ از من. با آن لباس ورزشی قدیم‌ها و خیلی راحت و آسوده نشسته بودم روی آن صندلی خیلی راحت ساده‌ی قشنگ؛ پشت به دیواری رو به حیاط، سمت راستم پنجره و سمت چپم قفسه‌ی کتاب بزرگ خلوت. در بیداری هم از ان عکس خیلی خیلی خوشم آمد،‌چه برسد به خواب. «من»ی را نشان می‌داد که در بخشی از ذهنم بوده‌ام و دوستش دارم؛‌به‌خصوص از لحاظ ظاهری.

یاد خواب چند شب پیش افتادم و آن پیشگویی‌واربودنش و رنگ سیمانی خاص و حس خلاصی. عجیب که بلافاصه اتفاق افتاد؛ با رنگ واقعی و حس خوب کمی مشابهش (بووگوولو).

فرشتگان بال‌شکسته

به میوشان یادآوری کردم خیلی سال پیش را؛ وقتی یکی از کتاب‌های پائولو را می‌خواندیم ـ فکر کنم والکری‌هاـ و نوشته بود برخی حقایق زندگی‌اش را گذاشته زمانی بازگو کند که پدر و مادرش دیگر در قید حیات نباشند. یادش آوردم که پائولو را سرزنشکی کردیم اما هم‌زمان فکر می‌کردیم آخر چه چیزهایی باید باشد که فرد بخواهد جسارت بازگوکردنشان را به خود بدهد و با وجود چنین جسارتی، برایش زمان خاص این‌چنینی تعیین کند؟ الآن که ئبدائیل جلوی چشممان است، می‌فهمیم دنیا عجایب بسیاری دارد.

در واقع،‌ این‌ها حقایق پیش رویمان هستند اما ما تربیت شده‌ایم یا دوست داشته‌ایم طور دیگری ببینیمشان و بنابراین،‌ ذاتشان را به‌خوبی نفهمیدیم  و به‌مرور برایمان پنهان و نامکشوف و تبدیل به عجایب شدند.

کوررنگی بنفش

واقعاً رویم نمی ‌شود کتاب دیگری را که می‌خوانم به گودریدز اضافه کنم!

ولی اصلاً دست خودم نیست؛ این‌هایی که فعلاً می‌خوانم به‌درد جک‌وجانورهای درونم که افسار پاره کرده‌اند نمی‌خورند و باید با متن و نوشته‌های عجیب و متفاوتی  سرشان را گرم کنم.مثلاً فکر می‌کنم فعلاً این هیولاساز دمشقی بد نباشد. خیلی دلم می‌خواهد یکی از کارهای مارتین را بخوانم ولی می‌ترسم جانورانم همراهی نکنند.


د.خ. و ربات وحشی خیلی خوب بودند. اینکه حدسم درمورد کالوین درست از آب درآمد هم خوشحالم کرد و هم دلم مچاله شد.میوشان هم گفته خیلی کنجکاو شده د.خ.هایش را از راهی پیدا کند.