جایزه

فروردین هم همین‌طور شد؛

اواخر ماه است. وقتی یادم می‌آید این ماه 31 روز دارد، انگار «یک جون به جون‌هام اضافه می‌شه»!

ـ تصمیم گرفتم  خواندن پسرم، می‌یو را ادامه ندهم!

کلی کتاب قشنگ‌تر توی نوبت دارم و کلی کتاب مهم‌ترتر!

یاغی‌ها

ئه! فاصله‌ی آخرین یادداشتم این‌جا با امروز شده 20 روز؟ من کجا بودم این‌همه روز؟

ولی اعتراف می‌کنم وقتی به وبلاگم فکر می‌کردم، حتی با وجود ننوشتن در آن، احساس خیلی خوبی داشتم؛ این‌که این‌جا همیشه مقر و مأوایی دارم و در ذهنم هم که می‌نویسم، انگار می‌آید این‌جا ثبت می‌شود.

دو روز پیش، یادداشت خیلی خوبی درمورد جلد دوم یاغی شن‌ها خواندم و باز دلم قیلی‌ویلی شد. چون انگار جلد دومش جذاب‌تر از اولی است! تازه،‌به این هم فکر می‌کردم چرا امسال موسم دل‌تنگ‌شدنم برای داستان‌های امریکای لاتینی نشده؟ فراموششان کرده‌ام؟ بعد، متوجه شدم هنوز تابستان نیامده، آخرهای خرداد هم که نیست. تقویم کتابی‌ام کمی قاتی کرده!

علی‌الحساب هم صفحاتی را جلویم باز کرده‌ام تا ترجمه‌های کتاب پست قبلی را با هم مقایسه کنم ببینم کدام را بیشتر دوست دارم.

زرشک! «بیدی» واقعاً انتخاب فارسی‌شده‌ی اسم واقعی است! بیدی اصلاً روحش هم خبر ندارد من او را با این اسم می‌شناسم. باید از همان «شانس» که فارسی شده بود می‌فهمیدم. ولی عقلم چرا قد نداد؟ شاید چون این کار بهتری برای خواننده‌ی فارسی است؟ برای همین نفهمیدم؟

خب، ظاهراً همین ترجمه‌ای که خوانده‌ام جذاب‌تر است. زبانی که مترجم انتخاب کرده به بیدی بیشتر می‌آید و به‌نظرم، با فضای داستان و بافتش بیشتر جور است. فکر می‌کنم آن طنز مخفی توی روایت داستان بااین زبان بهتر جور درمی‌آید.

مثلاً وقتی خواندم «پرنده‌های آبی» واقعاً ذهنم رفت سمت رنگ ولی، توی همان ترجمه‌ای که خوانده‌ام،‌ نوشته «پرنده‌های وحشی آبزی» که از دید من مناسب‌تر است.

«صدایم از زمزمه‌ای بلندتر نمی‌شود» هم جالب نیست! معلوم است شخص توی دام جمله‌ی اصلی بدجور گیر افتاده!

آره! این جمله: «من‌من‌کنان می‌گوید: خب... و تو...؟» نشانه‌ی پررنگ‌تری برای همان گیرافتادن است. چون در کتاب قبلی نوشته: «... چه نسبتی باهاشان داری...؟» که سرراست‌تر است.

خب البته جمله‌هایی هم هست که توی این دومی سرراست‌تر به‌نظر برسد ولی همچنان دست ترجمه‌ی قبلی بالاست. مثل اینکه، با همه‌ی این‌ها و آن‌ها، باید خوشحال هم باشم که آن را خواندم.

اوه اوه!

«شهری که در آن بزرگ شده‌ام... آب‌وهوایی بیابانی دارد و تخت و خشک و نیمی از سال حسابی گرم است»/ «شهر من... آب‌وهوای کویری دارد و بیشتر از نصف سال هوا خشک و بی‌حرکت و خیلی داغ است». در این دو جمله،‌یکی به نفع آن است و یکی به‌نفع این ولی «تخت و خشک» آخر؟

خب خب!

این یکی: «پسری به اسم مایلز دوبار شلوارش را نگاه کرد و ...» / «پسری به اسم مایلز که تا آن موقع دوبار تو شلوارش شاشیده بود و...»

والسلام!

سبز، برای باغ‌های بیدی

چند روز پیش خواستم وسط روز استراحتکی بکنم. طبق معمول، چند صفحه‌ای خواندم. ولی آن‌قدر ذهنم آشفته بود که در میان خواب‌وبیداری هم، بیدی مدام با خودش حرف می‌زد و به خودم که آمدم، دیدم دارم توی ذهنم می‌گویم «بیدی خفه شو! بیدی لطفاً دهنت رو ببند!» ولی منصفانه نبود به این بچه گیر بدهم.

سه روز پیش هم ماجراهایش را طوری تعریف کرد که به جای خوابیدن، هی می‌خواندم. بازدهی عصر و شبم کم شد!

دیروز عصر بالاخره تمام شد و در چند ده صفحه‌ی آخرش نم اشکی برایم به یادگار گذاشت.

بیدی! ممنون بابت هوش و ذکاوت و تحملت، ممنون بابت عقب‌کشیدن و خیزبرداشتن و به‌جلورفتنت. تو خودت را «فرشته»ی هایرو  نمی‌دانی و به‌علاوه، نمی‌دانی که می‌توانی فرشته‌ی من هم باشی.

من مضرب‌های 7 را نمی‌شمارم ولی همیشه این عدد را به فال خیلی نیک می‌گیرم. «خیلی»، چون تعدادی عدد دیگر هم هستند که فالشان برایم «نیک» است اما 7 خاص می‌شود. امروز هم آغاز مطالعه‌ی دوباره‌ی بعد از چندین سالِ آن کتاب غول را روی هفتم ماه میلادی تنظیم کردم. برای شگونش، برای حرکتی جدی و بزرگ بودنش.

بیدی! من اسمت را هم خیلی دوست دارم. خیلی قبل‌تر از آشنایی با تو و دانستن مخففش هم دوستش داشتم. خیلی خوشحالم که مخفف اسمت معنی فارسی آن را دارد؛ «بیدی»، «بیدک»،‌«بیدبیدی».

فکر می‌کنم یک روزی، یک جایی می‌بینمت!

ولی مدام در این فکر بودم که پس خانه‌ی خودتان چه می‌شود؟ نمی‌شد، حالا که بهتر شدی، نیوین‌ها را برداری ببری آن‌جا؟ باغ پشت خانه را هم که داری.

کتاب شانس ضرب در هفت / با تخفیف,هالی گلدبرگ اسلن,پرناز نیری,انتشارات افق

* عرض‌ـکنم‌ـ نوشت: از این ترجمه خیلی خوشم نیامد. همه‌ش فکر می‌کردم می‌شد متن بهتر و سالم‌تری داشته باشد. ولی در هر صورت،‌خیلی از ترجمه‌ها، با این کیفیت هم، ما را به آن‌جایی می‌برند که باید. پس باز هم معجزه‌ی ترجمه برایم پررنگ‌تر از خود نوشتن می‌شود.

باز کتاب!

صبح را با خبری هیجان‌انگیز آغاز کردیم و اینکه جلد دوم اخگری در خاکستر منتشر شده.

این من را یاد واقعیت هیجان‌انگیز دیگری انداخت؛ اینکه جلد دوم یاغی شن‌ها هم چند ماهی است که منتشر شده و من هی حمله می‌کنم بخرمش ولی سمت عاقل‌ترم می‌گوید دست نگه‌دارم شاید نسخه‌ی دیجیتالشان آمد و باید دو جلدش را بخرم چون جلد اول واقعاً جذاب بود و باز هم یادم می‌اندازد وقتی هفته‌ی پیش داشتم دوتا از کتاب‌خانه‌ها را تمیز می‌کردم، زیرلب چه‌ها به خودم می‌گفتم و چه قول‌ها که به خودم نداده‌ام.

ـ حالا تازه باید چشم روی آن‌همه کتاب ناخوانده‌ی کاغذی و اکترونیکی هم ببندیم و این‌ها را بگوییم! بله سندباد خان!

اما من می‌دانم تو در اولین فرصت اقدام خواهی کرد و قهرمانان دوست‌داشتنی‌ات را خیلی دور از خودت نگه نمی‌داری.

کتاب‌بازی

از کراماتم،‌ که تازه کشفش کرده‌ام، این است که وسط نوشتن برگه‌ی یک کتاب (آقاموشه‌ی لخت‌وپتی)، وقتی برای مسواک‌زدن رفته بودم، یکهو بر من متجلی شد که چه چیزی باید بنویسم تا عناد خودم رِ با آن دو جلد کتاب مظلوم نشان بدهم (وندربیکرها). بله، مسئله پیرنگ بود! من عاشق جزئیات داستان‌ها هستم ولی، با خواندن چنین کتاب‌هایی، احساس می‌کنم دارم جزئیات الکی یا زائد می‌خوانم؛ در حالی که آن جزئیات دارند شخصیت‌ها و محیط و جوّ کلی داستان را شفاف‌تر می‌کنند. پس مشکل چیست؟ یک‌مرتبه فهمیدم که مشکل من در اندک‌ بودن جزئیات مرتبط با پیرنگ داستان است؛ نویسنده آن‌قدر غرق جزئیات دسته‌ی اول شده که پیرنگش را خیلی ساده و کم‌جان رها کرده و این باعث شده کشش و جذابیت داستان کم شود. هی درمورد روابط شخصیت‌ها و فضای داستان می‌خوانی و می‌آیی کیف کنی از طنز یا هوشمندی نویسنده، ولی ناخودآگاهت می‌گوید «خوب، که چی؟» این‌همه ریزه‌کاری باید به دردی بخورد دیگر!

و من تا دقایقی پیش نمی‌دانستم این موارد را چطور و با چه کلماتی بگویم که هم کمی فنی و اصولی باشد و هم حق مطلب را ادا کند و چندان شخصی و معاندانه نباشد. خوب، خانم نویسنده!‌ دستتان رو شد! به سلامت!

ـ علی‌الحساب که، اگر جلدهای دیگرش دربیاید، خودم مجبورم بخوانمشان.

«از آن آوازهای مانده در گوش صدف‌ها»

دیروز صبح، توی کانالی، آهنگ «دلخوشم» از داریوش جان را پیدا کردم و آهنگی از دوران جوانی حمیرا، «هم‌زبونم باش». چند دور پشت هم بهشان گوش دادم؛ گاهی یکی‌شان را چندبار پی‌درپی، و بعد سراغ آن دیگری رفتم. ترکیب جذاب و انرژی‌بخشی بود. از همه بیشتر، آن بخش‌های ترانه‌ی داریوش جان را دوست داشتم که ردیف «مکن» داشت. ترکیبی چنان جالب که امروز هم گوش دادم و مثل دیروز، کارهایم را در حد پهلوانی رویین‌تن، به سرانجام رساندم.

اتاق انتهایی، به تعبیر من، عرشه‌ی اولیس چنان جذاب و قشنگ و خوش‌برورو شده که واقعاً توان ترک‌کردنش را ندارم. کنج امن قلعه‌ام، نازنین‌جایگاهم، آغوش داغ و تند نورهایم، حجم بی‌انتهای آسمان و ابرهایش، حتی وقتی می‌غرد و می‌بارد، میلیون‌ها برگ سبز رقصان در باد که، حتی وقتی نیستند و درختان را برهنه رها می‌کنند، خاطره‌شان در جان من است،... کابین مسقف قالیچه‌ی پرنده‌ام، برج هاگوارتزی‌ام، همه‌چیز من،... هرچه دوست داشته‌ام در آن است: کلی کتاب با قفسه‌های زیبا، دار گلیم (هرچند نیمه‌کاره‌ـ که باید اصلاحش کنم)، کامپیوتر و دنیای بی‌پایان صفحه‌ی نمایشگرش، قلم‌ها و کاغذها، فیلم‌ها و سریال‌ها، کمد خانوم ووپی،... همه و همه این‌جایند.

*قطعه‌ی «اسفند» از آلبوم ایران من (همایون و سهراب): دیوانه‌کننده!

شاید هم کل آلبوم!! خدایا! «قلاب» را هم که قبلاً شنیده بودم و عاشقش شدم! الآن هم که «نوروز» بعد از «اسفند»؛ عالی است!

پی‌یرتوتم‌لوکوموتو*

خیلی باذوق‌وشوق آمدم این‌جا بنویسم؛ از کتاب جدیدی که خیلی دوستش داشتم و یک‌روزه خوانده شد (حجم مطالبش، به‌نسبت تعداد صفحات، کم بود. چون به‌صورت شعر نوشته شده و بیش از دوسوم هر سطر خالی است) اما همین که چند جمله‌ای توی گودریدز درموردش نوشتم، شعله‌ی این‌جانوشتم خاموش شد!

اشکالی ندارد، مهم این است که جایی برای خودم ثبتش کرده باشم. همین ذکر ماجرای پرواز ناخودآگاه پرنده‌ی کلمات از ذهنم هم برایم کافی است.

حوالی سال نو، کتاب جدید سارا کروسان را می‌خواندم و خلاصه اینکه مدتی است فانتزی جانانه‌ای نخوانده‌ام.


*وردی برای تکان‌دادن خودم؛‌ برای نوشتن در این‌جا، پرواز روی قالیچه‌ی جادویی قشنگم

شوالیه‌ی ناموجود

می‌دانستم ژاک پاپیه دوستان خودش را پیدا می‌کند؛ حتی اگر در جاهایی پذیرفته نشده باشد.

خرید کتاب اعترافات یک دوست خیالی - کتاب هدهد

برای همین، پارسال فقط کمی ناراحت شدم و سعی کردم به زه‌زه فکر کنم که چطور دوستان خاص خودش را پیدا کرد.

... و این کتاب هم نشان نقره‌ای لاک‌پشت پرنده‌ی امسال را برد‍‍!

خواب عجایب

صبح زود، خواب آلیس را دیدم. من این سر شیب و در سرازیری ایستاده بودم، که شاید ورودی خانه‌ام بود و در بلندی کم‌شیب، آلیس و فرد دیگری (شاید نسخه‌ی متعادل و آرام کلاهدوز) داشتند ایوان یا ورودی فراخ خانه‌شان را تمیز می‌کردند. کار حتی به زیروروکردن خاک زمین هم کشید! کلاً خرابه‌ی زیبایی بود که قرار بود خانه‌شان باشد. چیزی شبیه کلبه‌ای چوبی ولی کمترین چوب در آن به‌کار رفته بود. از همان دور، در آستانه‌ی خودم،‌بطری نوشیدنی را برایشان بالا بردم و سرسری دستی تکان دادند و بعد شروع کردند به حرف زدن با همدیگر و ادامه‌ی کار، که ظاهراً خیلی کار داشتند. من اما دو بطری در دستانم داشتم؛ یکی آب بود به‌گمانم (یادم نیست) و دیگری لیموناد. لیموناد را برایشان بالا بردم!

وقتی همه‌جا خلوت بود، از شیب بالا رفتم چون آن خانه واقعاً عجیب و شگفت‌انگیز بود. دوست داشتم ببینمش، از نزدیک. از دور خیلی سبز بود؛ انگار همه‌جایش از بسِ رهاشدگی خزه بسته باشد. از نزدیک اما بیشتر خاک‌گرفته بود و شاخه‌های درخت حتی از میانش رشد کرده بودند. و پر از شیشه بود؛ پنجره‌ها و درهای شیشه‌ای بزرگ. جالب‌ترین چیز دو چرخ‌فلک مینیاتوری فلزی نقره‌ای در دو طرف ایوان بود که قدشان کمی از کمرم بالاتر بود؛ هریک پنج اسب زیبای خوش‌تراش باریک داشت شبیه آهوهای چوب‌تراشیده‌ی محبوبم؛ پاهای بلند و بدنی چنان باریک که انگار دوبعدی باشند تا سه‌بعدی. از همان پایین هم پیدا بودند و فکر کنم بیشتر برای دیدن آن‌ها بالا رفته بودم. شیب هم، با اینکه ملایم بود، نمی‌دانم چرا بالارفتنش سخت می‌نمود. خواب است دیگر!

بعدش هم کتابخانه‌ای بزرگ بود و کتاب امانت‌گرفتن (چیزی شبیه قرار کتابی فردا شاید) و بعد هم مغزم زهرش را ریخت؛ در صحنه‌ای از خوابم، داشتم فردی خاطی را با دمپایی پلاستیکی می‌زدم و دمپایی در دستانم آن‌قدر نرم شده بود که بیشتر شبیه کش پهنی بود و باید سعی می‌کردم حسابی دردش بیاید تا سعی نکند جلویم را بگیرد!

روباه کاغذی

در روزی فلان و بهمان، گل سر محبوبش را به موهایش می‌زند؛ به خودش و خدا سلام می‌کند؛ پنجره را که باز می‌کند بوی دود ماشین‌های بزرگ می‌آید ولی منظره‌ی دوردست‌ها همچنان هست، حتی درختان خشک زمستان‌دیده‌ی پشت بلوک‌های دراز مهاجم (خوب است که بالاخره برشان می‌دارند) و چه گل‌ها و رویش‌هایی ممکن است همه‌جا باشند!

پشت میزش که می‌نشیند، به همه‌ی چیزهای قشنگ دوروبرش نگاهی می‌کند؛ تک‌شاخ نقاشی‌شده‌ی چشم‌درشت، آهویی که نماد اسنیپ است، تریستان که نماد امروز در سالی دور و پرامید است، دلقک خاموش و خندان، روباهه، پاک‌کن‌ها، اوریگامی‌ها، حتی سانچوی وارفته در آفتاب و سایه...

و بوس به همه‌چیز!

پارسال برای خودش یک بستنی اختصاصی خریده بود و با اینکه از طعم یکی‌شان راضی نبود (و همان‌جا به خودش قول داد دیگر از آن شعبه بستنی نخرد)، پیاده‌روی خوبی داشت و بستنی بهش حسابی مزه کرد. از دیروز داشت فکر می‌کرد که امروز کجا برود و چه بستنی‌ای را به خودش هدیه بدهد. یاد خوشمزه‌ها افتاد که امتحانشان کرده بود، بعد یاد آن جدیده افتاد که هنوز امتحانش نکرده و البته همه‌اش قروفر است ولی یک‌بار که ضرری ندارد! مسئله زمان است. ولی یک کار خاص، یک چیز خاص،... باید خودش از راه برسد امروز!

یاد ادوارد و سفر باورنکردنی‌اش افتاد؛ پارسال. چقدر برایش اشک ریخته بود! یادش آمد آن روز انگار یک حمله داشت و با تعریف داستان ادوارد خودش را زده بود به آن راه تا تحت تأثیر قرار نگیرد. و امسال چقدر رهاتر است از حمله‌ها. و کتاب‌های بیشتری خوانده و بهتر می‌نویسد. جالب اینکه از دیشب کتاب دیگری از همان نویسنده دارد می‌خواند. دختری دوست‌داشتنی که او هم در سفر است.

ژاک پاپیه هم همیشه در ذهنش هست؛ مثل زه‌زه، و خوخو و اولیس.

شاید امروز وقت مناسبی برای روباه نارنجی باشد که کنار سه اژدهای کاغذی قرار بگیرد.

با کمک بلوطی

من رسماً عنوان «مرغ در حال تخم‌گذاری» را تحویل می‌دهم و با افتخار، تاج «اژد‌های در حال زنده‌زایی» را بر سر می‌گذارم.

دو روز است نشسته‌ام پای برگه‌ی کتاب 140صفحه‌ای! بالاخره آخر شب تمام شد.

چه‌ام است من؟

وسواس تا چه حد؟ البته وسواس معمول شاید نباشد؛ نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم. معمولاً باعث می‌شود کتاب را دوبار بخوانم؛ یا دست‌کم بخش‌هایی از آن را.

هربار صدایی تو ذهنم می‌گوید: «گیر نده، مثل اون بنویس، یا مثل اون یکی دیگه.» اما، به خودم که می آیم، می‌بینم کلمات دنیایی حرف با خود دارند و نمی‌توانم راحت ازشان بگذرم. مانده‌ام با کُندی‌ام چه کنم!

جک غول‌کش و باقی قضایا

تقریباً سر نوشتن برگه‌های هر کتابی احساس مرغ در حال تخم‌گذاری را دارم؛ همان‌قدر توانفرسا، با محصولی که شاید کوچک و عادی انگاشته شود؛ حتی در مواردی که اطمینان داشتم مرغه تخم طلا گذاشته!

درمورد این کتاب جگرسوز هم حدود سه روز خیمه زدم روی صفحه‌کلید و صفحه‌نمایش و یادداشت‌هایم و کتابه. این یکی را دیرتر و دوبار خوانده بودم. نتیجه این شده الآن که دارم برگه‌ی کتاب دیگری را می‌نویسم،‌ که قبل‌ترخوانده بودمش، می‌بینم که جزئیات و احساسی که موقع مطالعه‌ی کتاب در آن غوطه‌ور شده بودم تقریباً یادم رفته و برای اداکردن حق مطلب (همان گذاشتن تخم دوزرده) ای‌ی‌ی.. باید یک دور سریع آن را بخوانم!


پنیرهای اولین دهه‌ی زندگی‌ام/ چشم امید به موش‌ها نداشته باش/ شانس ما از موش!

extraordinary things only happen for extraordinary people

این جمله را موشه به یوستاس گفت؛ در فیلم کشتی سپیده‌پیما. و بعدش اضافه کرد: تو سرنوشت فوق‌العاده‌ای داری!

فکر کنم یک موش حواس‌پرت هم روزگاری در دالان‌های تنگ و تاریک ناشناخته‌ی ذهن من زندگی می‌کرد که در شرایط غیرعادی، وقتی مغزم بی‌هوا زنگ می‌زد، این جناب موش هم وسط راهِ جستجوهای بی‌سرانجامش می‌ایستاد تا ببیند چه خبر است «آها، شاید باید آن جمله‌ی معهود را در گوشش زمزمه کنم... خب، بگذار ببینم... جمله چه بود؟... آه، فوق‌العاده؟... پنیر؟... نه! اه،... چـ... چـ ... یادم نمی‌آید. شاید به‌خاطر گرسنگی است. اصلاً ببینم، پنیرها را کجا گذاشته‌ای؟» و به این ترتیب بود که من، با چشم‌های فراخ از وحشت، ارتعاش‌های جدید اطرافم را درک نمی‌کردم و از بوی پنیر کپک‌زده حالم بد می‌شد.


جرعه‌ای ماه

«فیریان آه کشید...  پرید و رفت داخل جیب لونا و بدن کوچکش را مثل توپ جمع کرد. لونا با خودش فکر کرد مثل این است که یک سنگ داغ از توی اجاق بگذاری توی جیبت؛ خیلی داغ ولی در عین حال آرامش‌بخش.
لونا... دستش را روی قوس بدن اژدها گذاشت و انگشت‌هایش را فرو برد توی گرما»
دختری که ماه را نوشید، ص 137

خوش‌به‌حالت لونا خانم!

چه متن قشنگی دارد این کتاب! چقدر قوی و جذاب نوشته شده! اصلاً با خود محتوا و داستان کاری ندارم، صرفاً شیوه‌ی نگارش و استفاده از کلمات و فضاسازی و نوع بیانش را در نظر دارم.

آفرین به خانم کلی بارن‌هیل که هنوز اسمش را نتوانسته‌ام در خاطرم نگه دارم و مدام کلر وندرپول را در ذهن می‌آورم!!

اصلاً نمی‌دانم این کتاب به فیلم یا انیمیشن تبدیل شده یا نه. ولی در کل فیلمسازها، به جای ساختن خیل داستان‌های سطحی و آبکی، بهتر است در به‌تصویرکشیدن چنین داستان‌های غوطه‌ور شوند!

قاصدکم

4811407

من آن زمان شعرخوان نبودم.

کلاس پنجم دبستان را می‌گویم. ورود و حضور ابتدایی این کتاب را در زندگی‌ام یادم نیست؛ طبق برچسبی که رویش چسبانده بودم، حتماً کلاس پنجم بودم که بابا برایم آن را خرید و من اصلاً یادم نیست چیزی از آن فهمیده بودم یا نه. هنر کرده باشم،  همان «قاصدک» را خواندم آن روزگار.

اما بعدها نمی‌دانم چطور لابه‌لای کتاب‌ها جان به در برده بود (لابد از بسِ لاغری‌اش) و با من آمده بود تا سال‌های چندبار خانه‌به‌دوشی و بالاخره، در تهران، کتاب‌خور آن را از آنِ خودش کرد!

آخ از آن جلد بی‌ادعای قشنگش!

نوعی هیجان‌زدگی

قبول نیست!

دو نفر آن‌قدر از کتاب شهر خرس تعریف کرده‌اند که دلم قیلی‌ویلی می‌رود برای خواندنش.

* یک مرض میمون و مبارکی هم دارم که وقتی کتابی را تمام می‌کنم، باید با دورخیز خیلی بلندی بعدی را شروع کنم. نشان به آن نشان که چند روزی است بی‌کتاب‌خواندن سر می‌کنم!

ــ راه‌حل مناسب: گذاشتن کتابی متفاوت در دسترس و تکه‌تکه‌خواندنش. داستانی هم نباشد مثلاً. یکی از همان‌ها که همیشه روبه‌رویت عرض‌اندام می‌کنند و می‌خواهی چنگ بیندازی بخوانی‌شان گزینه‌ی خوبی است؛ اگر این پرومته‌ی درونم اجازه بدهد و نخواهد همیشه سهم چاق‌وچله‌ای برای عقاب کنار گذاشته باشد.

این هم کتابش

ماده تاریک

[فیدیبو] هم کتاب را دارد.

اگر ویوارد پاینز همانی باشد که توی ذهنم است، کتاب دیگر این نویسنده هم به صورت سریال درآمده است.

اژدهای دوست‌داشتنی کتاب که نمی‌تواند پرواز کند

خیلی وقت بود باران حسابی نباریده بود؛ خیلی وقت بود مه رقیق بالای درخت‌زار داستان‌های آلمانی پشت پنجره جمع نشده بود.

مدت‌ها بود احساس توقف زمان پاییزی نداشتم.

انگار مثل باران دارد روی پوست خشک منتظرم می‌بارد تا قطره‌هایش را جذب کنم و انرژی بگیرم؛

مثل ببری که در غارش کمین کرده تا موعد مناسب شکار زمستانی فرابرسد.

*کتابی که می‌خوانم: جایی که کوه بوسه می‌زند بر ماه، گریس لین، پروین علی‌پور.

سندباد پررو

تو رو بیشتر از همه یادم مونده. چون اوگرها خواب آینده رو می‌بینن: نتیجه‌ها، همه‌ی احتمالات. و تو لابه‌لای خواب‌هامون بافته شدی. یه تار نقره‌ای در فرشینه‌ای از شب

ص 78

علی‌الحساب، بروم این خانم [صبا طاهر] را بیابم و شانه‌هایش را محکم بگیرم و لپ‌هایش را ماچ محححکممم بکنم!

دیروز چند صفحه خواندم؟ 216 و البته وسط روز انگار دوتا میله‌ی دردناک داشت از مرکز هردو چشمم می‌زد بیرون. فکر کنم بیشتر بابت این بود که چند ساعت در نور شدید نشسته بودم.

بله، نور همیشه مرا وسوسه می‌کند؛ منجی بی‌بدیل انکارناپذیر من است ولی می‌تواند، در کنار آن، تباه‌کننده‌ی قهاری هم باشد. حالا نمی‌دانم از روی قصد یا چه. نهایتش ترجیح می‌دهم، اگر در دامانش کباب می‌شوم، بعدش جوجه‌ققنوسی از خاکسترم پدیدار شود!

باز هم صحرا

چند ماه پیش عاشق یاغی شن‌ها شده بودم. حالا یک مجموعه پیدا کرده‌ام خییلی جذذذاب‌تر از آن؛ اخگری در خاکستر. تازه جلد اولش چاپ شده ولی سه جلد دیگر را هم پشت کتاب آگهی کرده و جای خوشحالی دارد.

و چه کتابی! پانصد صفحه، پر از شخصیت‌ها و فضاآفرینی‌های همراه با ذوق و خلاقیت و زبان زیبا و خواندنی!

جان می‌دهد برای اینکه فیلم خوبی از رویش ساخته شود.

فقط یک بدی دارد و اینکه طرح جلد قشنگی برایش انتخاب نکرده‌اند! آخر چرا؟