از کراماتم، که تازه کشفش کردهام، این است که وسط نوشتن برگهی یک کتاب (آقاموشهی لختوپتی)، وقتی برای مسواکزدن رفته بودم، یکهو بر من متجلی شد که چه چیزی باید بنویسم تا عناد خودم رِ با آن دو جلد کتاب مظلوم نشان بدهم (وندربیکرها). بله، مسئله پیرنگ بود! من عاشق جزئیات داستانها هستم ولی، با خواندن چنین کتابهایی، احساس میکنم دارم جزئیات الکی یا زائد میخوانم؛ در حالی که آن جزئیات دارند شخصیتها و محیط و جوّ کلی داستان را شفافتر میکنند. پس مشکل چیست؟ یکمرتبه فهمیدم که مشکل من در اندک بودن جزئیات مرتبط با پیرنگ داستان است؛ نویسنده آنقدر غرق جزئیات دستهی اول شده که پیرنگش را خیلی ساده و کمجان رها کرده و این باعث شده کشش و جذابیت داستان کم شود. هی درمورد روابط شخصیتها و فضای داستان میخوانی و میآیی کیف کنی از طنز یا هوشمندی نویسنده، ولی ناخودآگاهت میگوید «خوب، که چی؟» اینهمه ریزهکاری باید به دردی بخورد دیگر!
و من تا دقایقی پیش نمیدانستم این موارد را چطور و با چه کلماتی بگویم که هم کمی فنی و اصولی باشد و هم حق مطلب را ادا کند و چندان شخصی و معاندانه نباشد. خوب، خانم نویسنده! دستتان رو شد! به سلامت!
ـ علیالحساب که، اگر جلدهای دیگرش دربیاید، خودم مجبورم بخوانمشان.
دیروز صبح، توی کانالی، آهنگ «دلخوشم» از داریوش جان را پیدا کردم و آهنگی از دوران جوانی حمیرا، «همزبونم باش». چند دور پشت هم بهشان گوش دادم؛ گاهی یکیشان را چندبار پیدرپی، و بعد سراغ آن دیگری رفتم. ترکیب جذاب و انرژیبخشی بود. از همه بیشتر، آن بخشهای ترانهی داریوش جان را دوست داشتم که ردیف «مکن» داشت. ترکیبی چنان جالب که امروز هم گوش دادم و مثل دیروز، کارهایم را در حد پهلوانی رویینتن، به سرانجام رساندم.
اتاق انتهایی، به تعبیر من، عرشهی اولیس چنان جذاب و قشنگ و خوشبرورو شده که واقعاً توان ترککردنش را ندارم. کنج امن قلعهام، نازنینجایگاهم، آغوش داغ و تند نورهایم، حجم بیانتهای آسمان و ابرهایش، حتی وقتی میغرد و میبارد، میلیونها برگ سبز رقصان در باد که، حتی وقتی نیستند و درختان را برهنه رها میکنند، خاطرهشان در جان من است،... کابین مسقف قالیچهی پرندهام، برج هاگوارتزیام، همهچیز من،... هرچه دوست داشتهام در آن است: کلی کتاب با قفسههای زیبا، دار گلیم (هرچند نیمهکارهـ که باید اصلاحش کنم)، کامپیوتر و دنیای بیپایان صفحهی نمایشگرش، قلمها و کاغذها، فیلمها و سریالها، کمد خانوم ووپی،... همه و همه اینجایند.
*قطعهی «اسفند» از آلبوم ایران من (همایون و سهراب): دیوانهکننده!
شاید هم کل آلبوم!! خدایا! «قلاب» را هم که قبلاً شنیده بودم و عاشقش شدم! الآن هم که «نوروز» بعد از «اسفند»؛ عالی است!
خیلی باذوقوشوق آمدم اینجا بنویسم؛ از کتاب جدیدی که خیلی دوستش داشتم و یکروزه خوانده شد (حجم مطالبش، بهنسبت تعداد صفحات، کم بود. چون بهصورت شعر نوشته شده و بیش از دوسوم هر سطر خالی است) اما همین که چند جملهای توی گودریدز درموردش نوشتم، شعلهی اینجانوشتم خاموش شد!
اشکالی ندارد، مهم این است که جایی برای خودم ثبتش کرده باشم. همین ذکر ماجرای پرواز ناخودآگاه پرندهی کلمات از ذهنم هم برایم کافی است.
حوالی سال نو، کتاب جدید سارا کروسان را میخواندم و خلاصه اینکه مدتی است فانتزی جانانهای نخواندهام.
*وردی برای تکاندادن خودم؛ برای نوشتن در اینجا، پرواز روی قالیچهی جادویی قشنگم
میدانستم ژاک پاپیه دوستان خودش را پیدا میکند؛ حتی اگر در جاهایی پذیرفته نشده باشد.
برای همین، پارسال فقط کمی ناراحت شدم و سعی کردم به زهزه فکر کنم که چطور دوستان خاص خودش را پیدا کرد.
... و این کتاب هم نشان نقرهای لاکپشت پرندهی امسال را برد!
صبح زود، خواب آلیس را دیدم. من این سر شیب و در سرازیری ایستاده بودم، که شاید ورودی خانهام بود و در بلندی کمشیب، آلیس و فرد دیگری (شاید نسخهی متعادل و آرام کلاهدوز) داشتند ایوان یا ورودی فراخ خانهشان را تمیز میکردند. کار حتی به زیروروکردن خاک زمین هم کشید! کلاً خرابهی زیبایی بود که قرار بود خانهشان باشد. چیزی شبیه کلبهای چوبی ولی کمترین چوب در آن بهکار رفته بود. از همان دور، در آستانهی خودم،بطری نوشیدنی را برایشان بالا بردم و سرسری دستی تکان دادند و بعد شروع کردند به حرف زدن با همدیگر و ادامهی کار، که ظاهراً خیلی کار داشتند. من اما دو بطری در دستانم داشتم؛ یکی آب بود بهگمانم (یادم نیست) و دیگری لیموناد. لیموناد را برایشان بالا بردم!
وقتی همهجا خلوت بود، از شیب بالا رفتم چون آن خانه واقعاً عجیب و شگفتانگیز بود. دوست داشتم ببینمش، از نزدیک. از دور خیلی سبز بود؛ انگار همهجایش از بسِ رهاشدگی خزه بسته باشد. از نزدیک اما بیشتر خاکگرفته بود و شاخههای درخت حتی از میانش رشد کرده بودند. و پر از شیشه بود؛ پنجرهها و درهای شیشهای بزرگ. جالبترین چیز دو چرخفلک مینیاتوری فلزی نقرهای در دو طرف ایوان بود که قدشان کمی از کمرم بالاتر بود؛ هریک پنج اسب زیبای خوشتراش باریک داشت شبیه آهوهای چوبتراشیدهی محبوبم؛ پاهای بلند و بدنی چنان باریک که انگار دوبعدی باشند تا سهبعدی. از همان پایین هم پیدا بودند و فکر کنم بیشتر برای دیدن آنها بالا رفته بودم. شیب هم، با اینکه ملایم بود، نمیدانم چرا بالارفتنش سخت مینمود. خواب است دیگر!
بعدش هم کتابخانهای بزرگ بود و کتاب امانتگرفتن (چیزی شبیه قرار کتابی فردا شاید) و بعد هم مغزم زهرش را ریخت؛ در صحنهای از خوابم، داشتم فردی خاطی را با دمپایی پلاستیکی میزدم و دمپایی در دستانم آنقدر نرم شده بود که بیشتر شبیه کش پهنی بود و باید سعی میکردم حسابی دردش بیاید تا سعی نکند جلویم را بگیرد!
در روزی فلان و بهمان، گل سر محبوبش را به موهایش میزند؛ به خودش و خدا سلام میکند؛ پنجره را که باز میکند بوی دود ماشینهای بزرگ میآید ولی منظرهی دوردستها همچنان هست، حتی درختان خشک زمستاندیدهی پشت بلوکهای دراز مهاجم (خوب است که بالاخره برشان میدارند) و چه گلها و رویشهایی ممکن است همهجا باشند!
پشت میزش که مینشیند، به همهی چیزهای قشنگ دوروبرش نگاهی میکند؛ تکشاخ نقاشیشدهی چشمدرشت، آهویی که نماد اسنیپ است، تریستان که نماد امروز در سالی دور و پرامید است، دلقک خاموش و خندان، روباهه، پاککنها، اوریگامیها، حتی سانچوی وارفته در آفتاب و سایه...
و بوس به همهچیز!
پارسال برای خودش یک بستنی اختصاصی خریده بود و با اینکه از طعم یکیشان راضی نبود (و همانجا به خودش قول داد دیگر از آن شعبه بستنی نخرد)، پیادهروی خوبی داشت و بستنی بهش حسابی مزه کرد. از دیروز داشت فکر میکرد که امروز کجا برود و چه بستنیای را به خودش هدیه بدهد. یاد خوشمزهها افتاد که امتحانشان کرده بود، بعد یاد آن جدیده افتاد که هنوز امتحانش نکرده و البته همهاش قروفر است ولی یکبار که ضرری ندارد! مسئله زمان است. ولی یک کار خاص، یک چیز خاص،... باید خودش از راه برسد امروز!
یاد ادوارد و سفر باورنکردنیاش افتاد؛ پارسال. چقدر برایش اشک ریخته بود! یادش آمد آن روز انگار یک حمله داشت و با تعریف داستان ادوارد خودش را زده بود به آن راه تا تحت تأثیر قرار نگیرد. و امسال چقدر رهاتر است از حملهها. و کتابهای بیشتری خوانده و بهتر مینویسد. جالب اینکه از دیشب کتاب دیگری از همان نویسنده دارد میخواند. دختری دوستداشتنی که او هم در سفر است.
ژاک پاپیه هم همیشه در ذهنش هست؛ مثل زهزه، و خوخو و اولیس.
شاید امروز وقت مناسبی برای روباه نارنجی باشد که کنار سه اژدهای کاغذی قرار بگیرد.
من رسماً عنوان «مرغ در حال تخمگذاری» را تحویل میدهم و با افتخار، تاج «اژدهای در حال زندهزایی» را بر سر میگذارم.
دو روز است نشستهام پای برگهی کتاب 140صفحهای! بالاخره آخر شب تمام شد.
چهام است من؟
وسواس تا چه حد؟ البته وسواس معمول شاید نباشد؛ نمیدانم اسمش را چه بگذارم. معمولاً باعث میشود کتاب را دوبار بخوانم؛ یا دستکم بخشهایی از آن را.
هربار صدایی تو ذهنم میگوید: «گیر نده، مثل اون بنویس، یا مثل اون یکی دیگه.» اما، به خودم که می آیم، میبینم کلمات دنیایی حرف با خود دارند و نمیتوانم راحت ازشان بگذرم. ماندهام با کُندیام چه کنم!
تقریباً سر نوشتن برگههای هر کتابی احساس مرغ در حال تخمگذاری را دارم؛ همانقدر توانفرسا، با محصولی که شاید کوچک و عادی انگاشته شود؛ حتی در مواردی که اطمینان داشتم مرغه تخم طلا گذاشته!
درمورد این کتاب جگرسوز هم حدود سه روز خیمه زدم روی صفحهکلید و صفحهنمایش و یادداشتهایم و کتابه. این یکی را دیرتر و دوبار خوانده بودم. نتیجه این شده الآن که دارم برگهی کتاب دیگری را مینویسم، که قبلترخوانده بودمش، میبینم که جزئیات و احساسی که موقع مطالعهی کتاب در آن غوطهور شده بودم تقریباً یادم رفته و برای اداکردن حق مطلب (همان گذاشتن تخم دوزرده) اییی.. باید یک دور سریع آن را بخوانم!
extraordinary things only happen for extraordinary people
این جمله را موشه به یوستاس گفت؛ در فیلم کشتی سپیدهپیما. و بعدش اضافه کرد: تو سرنوشت فوقالعادهای داری!
فکر کنم یک موش حواسپرت هم روزگاری در دالانهای تنگ و تاریک ناشناختهی ذهن من زندگی میکرد که در شرایط غیرعادی، وقتی مغزم بیهوا زنگ میزد، این جناب موش هم وسط راهِ جستجوهای بیسرانجامش میایستاد تا ببیند چه خبر است «آها، شاید باید آن جملهی معهود را در گوشش زمزمه کنم... خب، بگذار ببینم... جمله چه بود؟... آه، فوقالعاده؟... پنیر؟... نه! اه،... چـ... چـ ... یادم نمیآید. شاید بهخاطر گرسنگی است. اصلاً ببینم، پنیرها را کجا گذاشتهای؟» و به این ترتیب بود که من، با چشمهای فراخ از وحشت، ارتعاشهای جدید اطرافم را درک نمیکردم و از بوی پنیر کپکزده حالم بد میشد.
«فیریان آه کشید... پرید و رفت داخل جیب لونا و بدن کوچکش را مثل توپ جمع کرد. لونا با خودش فکر کرد مثل این است که یک سنگ داغ از توی اجاق بگذاری توی جیبت؛ خیلی داغ ولی در عین حال آرامشبخش.
لونا... دستش را روی قوس بدن اژدها گذاشت و انگشتهایش را فرو برد توی گرما»
دختری که ماه را نوشید، ص 137
خوشبهحالت لونا خانم!
چه متن قشنگی دارد این کتاب! چقدر قوی و جذاب نوشته شده! اصلاً با خود محتوا و داستان کاری ندارم، صرفاً شیوهی نگارش و استفاده از کلمات و فضاسازی و نوع بیانش را در نظر دارم.
آفرین به خانم کلی بارنهیل که هنوز اسمش را نتوانستهام در خاطرم نگه دارم و مدام کلر وندرپول را در ذهن میآورم!!
اصلاً نمیدانم این کتاب به فیلم یا انیمیشن تبدیل شده یا نه. ولی در کل فیلمسازها، به جای ساختن خیل داستانهای سطحی و آبکی، بهتر است در بهتصویرکشیدن چنین داستانهای غوطهور شوند!
من آن زمان شعرخوان نبودم.
کلاس پنجم دبستان را میگویم. ورود و حضور ابتدایی این کتاب را در زندگیام یادم نیست؛ طبق برچسبی که رویش چسبانده بودم، حتماً کلاس پنجم بودم که بابا برایم آن را خرید و من اصلاً یادم نیست چیزی از آن فهمیده بودم یا نه. هنر کرده باشم، همان «قاصدک» را خواندم آن روزگار.
اما بعدها نمیدانم چطور لابهلای کتابها جان به در برده بود (لابد از بسِ لاغریاش) و با من آمده بود تا سالهای چندبار خانهبهدوشی و بالاخره، در تهران، کتابخور آن را از آنِ خودش کرد!
آخ از آن جلد بیادعای قشنگش!
قبول نیست!
دو نفر آنقدر از کتاب شهر خرس تعریف کردهاند که دلم قیلیویلی میرود برای خواندنش.
* یک مرض میمون و مبارکی هم دارم که وقتی کتابی را تمام میکنم، باید با دورخیز خیلی بلندی بعدی را شروع کنم. نشان به آن نشان که چند روزی است بیکتابخواندن سر میکنم!
ــ راهحل مناسب: گذاشتن کتابی متفاوت در دسترس و تکهتکهخواندنش. داستانی هم نباشد مثلاً. یکی از همانها که همیشه روبهرویت عرضاندام میکنند و میخواهی چنگ بیندازی بخوانیشان گزینهی خوبی است؛ اگر این پرومتهی درونم اجازه بدهد و نخواهد همیشه سهم چاقوچلهای برای عقاب کنار گذاشته باشد.
[فیدیبو] هم کتاب را دارد.
اگر ویوارد پاینز همانی باشد که توی ذهنم است، کتاب دیگر این نویسنده هم به صورت سریال درآمده است.
خیلی وقت بود باران حسابی نباریده بود؛ خیلی وقت بود مه رقیق بالای درختزار داستانهای آلمانی پشت پنجره جمع نشده بود.
مدتها بود احساس توقف زمان پاییزی نداشتم.
انگار مثل باران دارد روی پوست خشک منتظرم میبارد تا قطرههایش را جذب کنم و انرژی بگیرم؛
مثل ببری که در غارش کمین کرده تا موعد مناسب شکار زمستانی فرابرسد.
*کتابی که میخوانم: جایی که کوه بوسه میزند بر ماه، گریس لین، پروین علیپور.
تو رو بیشتر از همه یادم مونده. چون اوگرها خواب آینده رو میبینن: نتیجهها، همهی احتمالات. و تو لابهلای خوابهامون بافته شدی. یه تار نقرهای در فرشینهای از شب
ص 78
علیالحساب، بروم این خانم [صبا طاهر] را بیابم و شانههایش را محکم بگیرم و لپهایش را ماچ محححکممم بکنم!
دیروز چند صفحه خواندم؟ 216 و البته وسط روز انگار دوتا میلهی دردناک داشت از مرکز هردو چشمم میزد بیرون. فکر کنم بیشتر بابت این بود که چند ساعت در نور شدید نشسته بودم.
بله، نور همیشه مرا وسوسه میکند؛ منجی بیبدیل انکارناپذیر من است ولی میتواند، در کنار آن، تباهکنندهی قهاری هم باشد. حالا نمیدانم از روی قصد یا چه. نهایتش ترجیح میدهم، اگر در دامانش کباب میشوم، بعدش جوجهققنوسی از خاکسترم پدیدار شود!
چند ماه پیش عاشق یاغی شنها شده بودم. حالا یک مجموعه پیدا کردهام خییلی جذذذابتر از آن؛ اخگری در خاکستر. تازه جلد اولش چاپ شده ولی سه جلد دیگر را هم پشت کتاب آگهی کرده و جای خوشحالی دارد.
و چه کتابی! پانصد صفحه، پر از شخصیتها و فضاآفرینیهای همراه با ذوق و خلاقیت و زبان زیبا و خواندنی!
جان میدهد برای اینکه فیلم خوبی از رویش ساخته شود.
فقط یک بدی دارد و اینکه طرح جلد قشنگی برایش انتخاب نکردهاند! آخر چرا؟
مسکن اثر کرده
نشستهام روبهروی در
جایگاه مطلوبی ساختهام برای خودم، کیسهی آب گرم هم بین دو ساق پاهایم.
خداوکیلی اما حال ندارم بروم کتابم را از توی هال بردارم و بیاورم.
شاید بیخیالش بشوم.
__ هارهار! امروز فهمیدم دستکم یک نفر دیگر هم در این دنیا هست که به نظرش خندههای امیلیا نچسب و مصنوعی و حتی شبیه خندههای الکی موجودی منفور است! بابتش خوشحالم.
ـ باغبان شب را طی ده روز خواندم و خیلی پسندیدمش. البته به پای درخت دروغ نمیرسد اما در جای خودش، خیلی خیلی خوب است و با آن همه صفحات زیادش، هیچ زیادهگویی ندارد. طی 100 صفحهی آخرش هم کلی هیجانزده شدم و کمی هم ترسیدم؛ البته برای مالی و کیپ. رابطهی این خواهر و برادر را خیلی خیلی دوست دارم و کاش اواخر دبستان این کتاب را میخواندم.
همینطوری شوخیشوخی یک کتاب لاغر وطنی دست گرفتهام و بالاخره بعد بیش از یکدهه دارم میخوانمش.
ـ دااااررررک میبینیم و برخلاف اینکه خودم را آماده کرده بودم با روابط بسیار پیچیدهای روبهرو بشوم (بعضیها نوشته بودند آی کاغذ قلم کنار دستتان بگذارید، آی شجرهنامه رسم کنید)؛ تا اینجا که اپیسود هشتم است، تقریباً راحت میتوانم بگویم کی چه کسی است. یعنی واقعاً پیچیده و سخت هم نیست. مسئله این است که زمان کاملاً از حالت خطی درآمده و به دو خط موازی یا بیشتر تبدیل شدهاست. رمان/ فیلمی را یادم نمیآید که چنین قانون زمانیای بر آن حاکم بوده باشد. ممکن است آدمی با دو یا سه سنوسال متفاوت در «یک زمان» (بهزعم ما، یک زمان؛ اگر زمان را به همان صورت معهود تعریف کنیم) حضور داشته باشد.
فقط اینکه یکبار حدس زدم آن هودیپوش، که مدتی در هتل مانده بود، همان بارتوش است ولی دیشب به نظرم رسید اینطور نیست! بروم IMDB ببینم چه خبر است.
ـ اما بگویم، 20-25 سال پیش، آلمانیهای فیلم و سریالها خوشکلتر بودند گویا! و اینکه اپیسودهای ما یکیدرمیان صدای آلمانی/ انگلیسی داشتند تا اینجا. خیلی هم خوشوقت شدم از شنیدن زبان آلمانی.
کتاب درخت دروغ را دیروز تمام کردم و دلم پیش فیث ماند. همهچیز کتاب خیلی خیلی خوب بود و فقط اینکه برای نوجوانهای خیلی دقیق و اهل مطالعه نوشته شده بود بیشتر. ساختار داستان طوری نیست که بگوییم برای نوجوان مناسب نیست و بهدرد بزرگسال میخورد اما حتی زبان روایتش کمی بالاتر از حد نوجوان کتابخوان معمولی بود. در هر حال، کتاب ارزشمندی است و با توجه به اشاره به مسئلهی تکامل و استفاده از درخت در داستان، به نظرم این بخش داستان نقیضه (پارودی)ای برای درخت آگاهی و داستان آفرینش محسوب میشود. اگر درست باشد، باید گفت ساختار داستان خیلی هوشمندانه و خوب است چون در کنار این نقیضه، داستانی کارآگاهی هم روایت کرده که آن هم قدرتمند است.
باغبان شب را شروع کردم. گویا داستان این کتاب هم درمورد درختی خاص است!
فاصلهی کتابهای «خوانده»ام و «میخواهم بخوانمشان»هایم در گودریدز دارد به 100 میرسد ولی، برخلاف پارسال، عین خیالم نیست و خوشحال هم هستم. کتابهای خوب! خودتان را بر من بنمایانید!
البته باید اعتراف کنم خیلی از کتابهای واقعاً خوبی را که باید و دوست دارم بخوانم در فهرست گودریدز مشخص نکردهام چون خیلی واضح است که باید خوانده شوند. معمولاً آنهایی را در فهرست میگذارم که ممکن است اسم و مشخصاتشان را فراموش کنم.
ـ فکر کنم آخرشب در پروژهی بنفشههای افریقایی زیادهروی کردم چون هنوز چشمهایم درد میکنند. کاش خدا فرشتهای داشت؛ گماشته برای کشیدن ترمز بندههایش در مواقع خاص.
ـ ماجرای، بهزعم من، نازکردن گودریدز حل شد. گویا تقصیر خودش نبوده. به هر حال، میدانستم غر که بزنم اتفاقی میافتد.
ـ وسط جنگل، هری نگران جان سیریوس و گیرافتادنشان بدون حتی چوبدستی و بعد هم چگونه رفتنشان به لندن و وزارتخانه است. همین که لونا پیشنهاد پروازکردن میدهد، رون از فرصت پیشآمده برای دلقکبازی (حتی از روی عصبانیت) نمیگذرد و به لونا میگوید: لابد باید با اسنورچل شاخپلاسیده پرواز کنیم! لونا با صبر و بزرگواری جواب میدهد: اسنورکک شاخچروکیده پرواز نمیکنه! آدم چطور میتواند مدام عاشق این بشر نشود؟
ـ سنجابماهی عزیز و درخت دروغ از همانهاییاند که مدتها پیش به خواندنشان فکر کرده بودم.
اولی را چند ماه پیش از نشر ققنوس خریدم؛ همراه آن کتاب غیرداستانی جادویی. اما هفتهی پیش توانستم شروعش کنم. ستارههای درخشان کوچکی بین صفحات کتاب بود اما جز معدودیشان، مثل سنجابه و آینه و قنبرعلی، بقیه رو به خاموشی رفتند؛ حتی سنگها و موکوتاهکردن و بازار و پسر توی بازار. بله، آن چیزی نبود که تصور میکردم و میخواستم. در کل،انتخاب راوی اولشخص برای روایت احتمالاً راهرفتن روی لبهی تیغ است چون، تا به خودت بیایی، میبینی هرچه از طریق حواس پنجگانهی شخصیت راوی دریافت کردهای و روی کاغذ آوردهای شده حدیث نفس و تارهایش دور دستوپای قلمت پیچیده و جاهایی به ورطهی زیادهنویسی افتادهای. این احساس شخصی من موقع خواندن چنین کتابهایی است. نکتهی نچسب دیگر دیدگاه راوی به بعضی آدمها بود؛ معلمها و قنبرعلی را چاق و خپل و شلخته توصیف میکرد. انگار نویسنده با آدمهایی که لاغر و متناسب نیستند خصومت شخصی دارد.
دومی را تازه شروع کردهام. حدود 400 صفحه است و با قلم ریز نوشته شده؛ خواندنش باید حالاحالاها طول بکشد. اما داستان و خواندنش، با همهی جزئیات قشنگش، نسبتاً سریع پیش میرود. در مقایسه، راوی این کتاب سومشخص است و ذهنیات فیث را برایمان میگوید اما احساس نمیکنم چیزی را توی چشموچار من فرومیکند. بگذریم از اینکه درخت دروغ قرار است کتابی درخشان باشد.