قلاب‌خانه [1]

فردا می‌خواهم بروم آنجا،

با توتوله.

توتوله اولین بارش است. می‌خواهم مثل من کف کند و فکش بچسبد به آجرهای پیاده‌رو. می‌خواهم هی بخواهیم و  نتوانیم ازعهده برآییم. می‌خواهم توی ذهنش هزارتویی خیالی به درازنای آرزوهای واژه‌ای‌اش درست کند و هی حالش را ببرد.

ـ معمولاً پیش‌پیش از برنامه‌هایم نمی‌گویم. ولی چون رمزی می‌نویسم، اشکالی ندارد.  کائنات نمی‌تواند پاتک بزند!


[1].مثلاً  اسم آنجا

مغشوش خوشحال

این چه وضعی است که گودریدز نوشته: درحال خواندن 23 کتاب!

نمی‌ترکی تو؟


«روزها در» خانه

ــ امروز که به یاری «چسب صندلی» تا ابتدای عصر روند کارم بد نبوده، جایزه‌م این بوده که فصل سوم دوست نابغه را رج بزنم و هم‌زمان ببافم.

ــ از وقتی صدای ریمی عزیزم در ذهنم  آن‌طور طنین ایجاد کرده، وقتی می‌گفت «کار خیر»، انگار انرژی‌ام برای برنامه‌ریزی و تلاش در کارهای مفیدتر بیشتر شده. انشاءالله که همین‌طور بماند و و بهتر که بهتر هم بشود.

ــ دیروز برنامه‌ام را با توتوله عملی کردم و هر دومان راضی بودیم. یک کتاب هم خریدم که باید در چرخه‌ی مفیدتری بیندازمش. کلاً جینگیل‌خریدن و جینگیل‌دیدزدن خیلی می‌چسبد!

ـ از این چسب‌زخم فانتزی‌های کارتونی خیلی خوشم می‌آید ولی، چون لازمه‌اش این است که اوف بشوم، دلم نمی‌خواهد برای خودم بخرم.

پیژامه‌ها [*] را بپوشید!

ــ یک وقت‌هایی... یک وقت‌هایی...

برای اینکه مفهوم جمله‌ای را بفهمم، برعکسش را در ذهنم تصور می‌کنم و اگر آن را فهمیدم، برعکسش می‌کنم!

مثلاً جمله‌ای به این سادگی: «نمی‌شود آرزویش را نداشت» (توی مغزم:......... آها! پس یعنی چیز خوبیه!)

خسته نباشی مغز قشنگم!


[*] پیش خودم حساب کردم «آن مورد ظاهراً جذاب که چندان هم هزینه‌ای ندارد کمی گران است. نهایتش دوسوم آن مقدار کافی باید باشد» بعدش تصمیم گرفتم همان مقدار را به انتخاب خودش کتاب بگیریم. البته با توضیحاتی درمورد انتخاب اول که می‌شد داشته باشد. چه می‌دانم! موارد دیگری هم هست که مرددم می‌کند؛ مثل سرمای هوا و خود آن فضای مورد نظر.

حالا ببینیم چه می‌شود!

پناه بر کلمات!

خودم را غرق کردم در دنیای غمگین و قشنگ کیت دی‌کمیلو جان [1]،

یکی از کتاب‌های آلموند هم دستم رسید بالاخره و با خانم کروسان عزیز هم تجدید دیدار داشتم حدود ده روز پیش.

ـ هه! دیروز داشتم به مریم خانم مهربان فکر می‌کردم و اینکه یک‌جوری شاید نبینمش... امروز صبح توی خیابان همدیگر را دیدیم! البته اولش مرا نشناخت؛ خب طبیعی است دیگر، با آن ماسکی که من می‌زنم و تا زیر چشم‌ها می‌رود. ولی بعدش خیلی بهم لطف داشت.

[1]. امروز عصر، ریمی را تمام کردم و از این دختر خیلی خوشم آمد؛‌ حتی قدری بیشتر از بورلی. در واقع، به‌نظرم لوئیزیانا کسی است که، در آن دوره‌ی سنی، می‌توانستم باهاش دوست باشم و بورلی هم کسی که تحسینش کنم و‌ آرزوی دوستی با او را داشته باشم و ریمی خود من بودم.

یک گُله جا، بر عرشه‌ی اولیس. انگار می‌کنیم نهنگی عظیم کشته‌ایم و داریم قسمتش می‌کنیم؛ درست با همان بوها و چربی‌ها و...

آخ که چقدددر دلم برای این‌جا تنگ شده بود!

امسال چقدددددر کم نوشتم برای خودم. نوشته‌هایم را کجا جا دادم پس؟ در کدام کشوی مغزم حرف‌هایم را نزدم؟ امیدوارم مواد اولیه‌ی ساخت کلمات در آن کشوها نگندد و به چیز بهتری تبدیل شود.


ـ خوب خوب! توی این یک ماهه [1] که وسط گردوخاک گچ و سیمان و آجر و بوی رنگ و تینر و فلان و بهمان با مخلفات اضافه نشسته‌ام، تمرکز و آرامش کافی برای «کار» نداشتم و طبعاً «اصل کاری» کمی عقب افتاده است. ولی روح خودم را چند کتاب و سریال‌دیدن و این‌ها جلا دادم.

شلدون (بیگ‌بنگ) می‌بینم و الآن اواخر فصل چهارمم؛

سایه و استخوان را بی‌وقفه دیدم. فعلاً همان فصل اول موجود است؛

اپل و رین قشنگم را اتفاقی در کتاب‌فروشی دیدم و دوـ سه‌روزه خواندم؛

ته کلاس،‌ ردیف آخر،... آخی به بردلی و کلارا! قلب قلب، بوووس؛

وای وای! کیت دی‌کمیلو! فیل آقای شعبده‌باز را هم دوروزه خواندم. چه خیال‌انگیز بود!

نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم بیشتر از این‌ها باید باشد ولی واقعاً نبوده! فکر کنم خیلی توی ذهنم بهشان پناه برده بودم تا بتوانم جان به‌در ببرم و بابت ریخت‌وپاش و خاک و سرما قاطی نکنم.

 [1]. به‌به به مغزم! یک ماه نبوده و طبق یادداشت‌هایم، 15 روز است تازه! معلوم است دوبرابرش (نمی‌خواهم بگویم تحت فشار بوده‌ام) بر من گذشته (آها، همین بهتر است).

اگر سندباد به یونان باستان برود یا یونان باستان را به زمان حال بیاورد!

1. سرصبحی، آن هم چنین صبحی، تنها سوراخ ارتباطی (هارهار، گرینگو!) که نفسی می‌کشد این‌جاست... و البته جی‌میل هم هست ولی خوب، دنبال جایی بودم برای «خواندن» و فعلاً باید «نوشتن» را جانشینش کنم.

خواستم از خوابم بگویم. کلاً مدتی است خواب‌هایم تغییراتی کرده‌اند. به‌شدت ازشان راضی ام!

خواب دیشب (شاید هم سرصبح) را از آن‌جا به یاد می‌آورم که شرکت‌کننده‌ی مسابقه‌ای مختص جوانان بودم؛ مسابقه‌ای که ظاهراً قدرت بدنی و شاید درایت در طی مراحل آن نقش مهمی داشت. یادم نیست چه کردم و چه کردند اما یکی از مراحل را با موفقیت پشت سر گذاشتم و رسماین بود که در چنین موقعیتی افرادی خاص به  پیشواز شرکت‌کنندگان می‌آمدند. من و دختر دیگری یک بار از سوی گروهی استقبال شدیم که چهارـ پنج نفرشان سهم آن دختر و یک زن قهرمان سهم من شد و بار دیگر، من و همان دختر (یا شاید هم فرد دیگری) برای این مراسم از یکی‌ـ دو پله‌ای پاین رفتیم و دو زن ابرقهرمان نزد من آمدند و یادم نیست درمورد آن دختر چه شد! (خواب است دیگر) [1]

دو ابرقهرمان من خوش‌اندام بودند اما مانکن نبودند و از طرفی، ورزشکار هم به‌نظر نمی‌رسیدند. موهای مصری کوتاه داشتند. یکی‌شان لباس دوتکه‌ با نقش پرچم شیطانک گنده بر تن داشت و دیگری که ارتباط چشمی قوی‌ای با من برقرار کرد همان مدل لباس، منتها با رنگ و طرحی تیره، پوشیده بود. احساس می‌کردم او نسخه‌ای از خود من است! برای مرحله‌ی بعد که رفتم، در ورودی غار محل مسابقه، دختری با موهای طلایی کدر  بافته (بافت پرپشت) داشت گردالی‌سنگ بزرگ‌تر از قد خودش را با طناب ضخیمی جابه‌جا می‌کرد. البته فیگورش طوری بود که قصد دارد این کار را بکند. ندیدم چه شد  چون مرحله‌ی بعدی حدس زدن روحیات شرکت‌کنندگان مسابقه بود و هریک باید شانسی برگه‌هایی را انتخاب می‌کردیم، حاوی نوشته‌ها یا طراحی‌های فرد درمورد خودش، و طبق آن منظور فرد را درمی‌یافتیم. چیز پیچیده‌ای بود از این جهت که راستش الآن یادم نمی‌آید واقعاً چه بود. مثلاً یادم نیست چرا من درمورد خودم چنین اطلاعاتی نداده بودم. اصلاً افراد صاحب اطلاعات همان شرکت‌کننده‌ها بودند یا کسان دیگری. من خیلی باعجله چند مورد را انتخاب و از بینشان دوتا را گلچین کردم. داشت از این مرحله خوشم می‌آمد که زمینه‌ی خوابم عوض شد و فردی با هیبت جورج مارتین و اخلاق فراستی قرار بود از ما امتحان ویراستاری بگیرد. متنی بهمان دادند در حد یکی‌ـ دو پاراگراف نامفهوم. وقتی خواندمش، به‌نظرم مفهوم بود اما به‌سرعت خواستند آن را تصحیح کنند و آن‌وقت بود که فهمیدم چه نامفهوم است! همین که مارتین‌نمای بداخلاق درمورد کلمات توضیح می‌داد، انگار گرهشان در ذهنم باز می‌شد اما او اصلاً حرف مرا قبول نمی‌کرد و خیلی چانه می‌زدم. بعدش یادم افتاد باید طلبکارانه بگویم چرا متن زبان اصلی در اختیار ما قرار نگرفته!

بیدار که شدم،‌ این فرد را به نویسنده‌ی متن فعلی در دست تعبیر کردم که مرغش یک پا دارد! این از این!


2. به خودم عرض ادب کردم و فکر کردم چه نقشه‌ای برای خاص‌بودن ساده‌ و شخصی امروز بکشم. طبق معمول، ذهنم رفت سمت یک خوراکی امتحان‌نشده. هنوز تصمیم نگرفته‌ام.


 3. کتاب تابستان با جسپر را هفته‌ی پیش تمام کردم و از جهتی، خیلی ازش خوشم آمد. بعدش هم افسانه‌ی بابایاگا را شروع کردم و به‌طرز عجیبی هم از آن خوشم آمده. بیش از یک‌سومش را خوانده‌ام و فعلاً دستم به گودریدز نمی‌رسد تا هایلایت‌ها را ثبت کنم. این هم لابد معجزه‌ی امروز است!

به تنها چیزی که صرار دارم این است که از چنین وضعیت ناپسندی یک موقعیت بهتر شکوفا شود.مثلاً قرار بوده باشد من به گودریدز دسترسی نداشته باشم تا به‌جایش... (ببینم کائنات این سه‌نقطه را با چه چیزی پر می‌کند؛ می‌سپارم به بزرگواری خودش!).


[1]. اینکه معمولاً اصرار دارم جزئیات خواب‌هایم را بنویسم برای خودم بسیار جذابیت دارد و واقعاً مرا در همان فضا و حال‌وهوا و احساس قرار می‌دهد؛ حتی رنگ‌ها و بوها و هر چیزی ــ هیم! درمورد بو احتمالاً اغراق کرده‌ام چون معمولاً خواب بودار نمی‌بینم؛ اغراق تأکیدی بود که همین نکته هم یادم بماند.

امروز ساعت 11 قطار هاگوارتز حرکت داشت و من واقعاً خواب بودم!

نمی‌دانم چطور شده که خیلی راحت باورم می‌شود مدت‌هاست این‌جا چیزی ننوشتم.

نه خیلی خوب بودم و نه خیلی بد ـ البته از آن جهت که به این‌جاننوشتنم ربط داشته باشد ـ اما امروز دیگر حرصم درآمد.

برای تیمّن، دوست دارم از کتاب قشنگی بگویم که این روزها اتفاقی خریدمش و شروعش کردم؛ ماه کرمو. روایت خیلی خوب و جذابی دارد با شروعی کِشنده اما از چیزهای به‌شدت تلخی می‌گوید!

کتاب ماه کرمو

واقعاً نمی‌دانم دیگر چه به عرض خودم برسانم!

خیلی چیزها را خلاصه و کوتاه، در حد چند کلمه، در دفتر قشنگم ثبت می‌کنم. تکرار همان‌ها هم که باشد، فیلم و سریال‌های این روزهام این‌ها هستند:

یاغی، خاندان اژدها، فصل سوم See، ظهور گرو، ... دوست دارم خون‌سرد را هم ببینم!

قبلاًتر دیدم (البته نه از همان اول اولشان) و خوشم آمد:

پری‌ناز، مجبوریم

و کتاب‌هایی که خوانده‌ام:

آقای هنشاو عزیز، جنگ تمام شد، جلد سوم نغمه که مدتی است دارد خاک می‌خورد، ...

توتوچان را هم دست گرفته‌ام ببینم چجوری است.

همه‌ی «اوه اوه»ها!

از هفته‌ی پیش که در جلسه درمورد کتاب دفترچه‌ی مرگ صحبت شد، هوس کردم دوباره ببینمش؛ حتی چند اپیسود از آن را دم دست گذاشتم ولی هنوز قسمت نشد شروعش کنم.

اتفاقی متوجه شدم دوست نابغه فصل جدیدش آمده و خیلی خوشحال خوشحال، همان دو اپیسود را دانلود کردم و طی دو روز گذشته،‌ تماشا کردم. ساخت خوبی داشت؛ اپیسود اول کلاً درمورد لنو بود با اشارات کم‌مایه‌ای درمورد لی‌لا و اپیسود دوم با لنوچا شروع شد و کلاً به لی‌لا پرداخت. داستان جدی‌تر شده است و من همچنان دوست دارم فرصت کنم و جلدهای سوم و چهارم این مجموعه را بخوانم.

همین دقایقی پیش هم چهره‌ی روپرت گرینت را در تبلیغ یک سریال [1] دیدم و تا آمدم خوشحال بشوم که «وای،‌یه فیلم از یه هری پاتری!» متوجه شدم ترسناک است. هنوز ذهنم فرصت نکرده بود کاملاً منصرف بشود که اسم جناب ام. نایت را دیدم و گفتم منصرف‌شدن معنی ندارد که! با رعایت تمهیداتی می‌شود دید.

امروز هم خودم را انداخته‌ام در دامان پربرکت کتاب‌ها و برگه‌ها :)

آه راستی، هنوز داغ قطع‌شدن آن دوتا شبکه‌ی خوب که یکی‌شان بازی تاج‌وتخت پخش می‌کرد تازه بود که این یکی شبکه هم، که داشت شهرزاد پخش می‌کرد، قطع شد! حالا نه که من اولی را ندارم و حدود سه‌بار هم ندیده‌ام!

[1]. Servant

حماقت خوش‌یمن

اولش فکر کردم:

چرا مثل احمق‌ها «یک عالمه کتاب» در چالش گودریدزم ثبت کردم که حالا مجبور شوم کتاب‌های تصویری 30- 40 صفحه‌ای بخوانم؟‍!

الآن بهم وحی شد که احمقانه نبوده؛ دست‌کم نتیجه‌اش. چون باعث شد چندتا از آن خوب‌ها را بخوانم که در حالت عادی ممکن بود به این زودی‌ها برایشان وقت نگذارم.

علی‌الحساب، دلم می‌خواهد چالشم و سال را با آسوده‌لم‌دادن کنار بخاری و خواندن یکی از کتاب‌های آلموند به پایان ببرم.

تا چه شود!

however, though, and other friends

اغلب مشکل عظمایی با این موارد دارم. معمولاً به معنی دیکشنری بسنده شده و من مدام وسوسه می‌شوم قید دیگری به جایشان بگذارم که به‌نظرم در بافت فارسی درست‌تر است ولی معنی آن کمی فرق دارد.

مثلاً همین الآن، برای اولی از «در هر صورت» استفاده کردم و خیلی هم خوشم آمده.

هیم!

شاید باید از گندالف بپرسم!

بله،‌ بالاخره هابیت قشنگم را شروع کرده‌ام و البته  با ترجمه‌ای که دوست داشتم.

چهار و شش و هفت و تهش هم نُه

ـ بالاخره فکر کنم بعد از نزدیک به دو ماه دیدنِ DUNE را به پیایان رساندم و هنوز هم موسیقی‌اش، وای از موسیقی‌اش! قشنگ امکان به‌خلسه‌بردن من را دارد.

وقتی مجموعه‌ی بازیگران مثل هیمالیا سنگینی می‌کنند... آدم می‌ماند چه بگوید! تا همین دیروز توی ذهنم علامت سؤال بزرگی بود که: «اِ! باردم را این همه راه آوردند که فقط روی میز مذاکره‌ی آتریدی‌ها تف بیندازد و برود؟» که دیدم نه، آخرهاش هم رخی نمود. ولی باید کل فیلم را دوباره و پیوسته ببینم.

صحرا خیلی خیلی غریبه است؛ هنوز وارد آن نشده، فیلم تمام شد و بقیه‌اش افتاد گردن ادامه‌اش.

ـ دو جلد کتاب علمی‌ـ تخیلی خوانده‌ام (دومی چند صفحه‌اش بیشتر نمانده) که... اِی... بدم نیامد. البته از حق نگذریم، جاهایی هیجانش به‌شدت بالاست و باعث شد تندتند ورق بزنم کتاب را و به‌راحتی بر قضاوت آدم درمورد عناصر داستان و... سایه می‌اندازد. ولی همین کارش نقطه‌ضفعفش شده است؛ آن‌قدر غرق آوردن موگ‌ها به صحنه‌های نبرد می‌شود و مبارزه‌ها را چنان کش می‌دهد که گاه دل‌زننده می‌شود و قوت ناکافی‌اش از خاکستر همان موگ‌ها سر بیرون می‌آورد. انگار نویسنده عاشق این صحنه‌های زدوخورد بین خیر و شر است. در مجموع، جلد دوم قوی‌تر بوده؛ شخصیت‌پردازی به‌دلیل استفاده از تعداد بیشتر «شماره‌ها» بهتر شده و حتی همان صحنه‌های نبرد هم متنوع‌تر شده است.

و باقی قضایا.

میراث لورین 1من شماره ی چهار هستم - شهر کتاب آنلاینقدرت شش» برای نوجوانان | ایبنا

دون‌دون

اعتراف می‌کنم به کسانی که توی فیلم‌ها با زیبایی و مهارت و ظرافت مبارزه/ تیراندازی می‌کنند به‌شدت غبطه می‌خورم.

حالا این مبارزه و تیراندازی هرطور که می‌خواهد باشد؛ از شمشیرزنی و جدال تن‌به‌تن گرفته تا تیراندازی با کمان و سلاح گرم و چاقوپرت‌کردن و... دیدن این صحنه‌ها در حد حرفه‌ای‌رقصیدن مرا سرحال و به هیجان می‌آورد.

* امروز چند دقیقه از ابتدای فیلم تل‌ماسه را دیدم و هنوز هم تحت تأثیر تیراندازی جسپر و حرکات ظریف اینژ و مهارت‌های حرکتی کز با عصای سرکلاغی‌اش هستم؛ همین‌طور هانیوا و ماگرا و بابا واس. تا همیشه هم مخلص آریا استارک خواهم ماند.


دام و دام

دو شب پیش کتاب دوم هم تمام شد و بدجور دلم در کتردام [1] ماند؛ پیش همه‌شان، از کز و اینژ و جس و ویلن گرفته تا نینا که رسماً نباید در آن شهر باشد.

خیلی قشنگ و ملس، قابلیت این را دارد که ماجراها ادامه پیدا کند؛ دست‌کم کمش درمورد نینا. البته شاید این کتاب دنباله‌ی ماجراهای نینا باشد:

سایت اصلی انتشارات سارانگ | کتاب King of Scars رمان انگلیسی پادشاه زخم ‌ها  از فروشگاه کتاب سارانگ

و من دلم می‌خواهد آن دو جلد اصلی اولی را دوباره بخوانم.

[1]. توصیف‌های کتردام من را یاد لندن می‌انداخت (شاید به‌خاطر شخصیت‌ها) ولی جایی اشاره شده بود شباهت احتمالی‌اش با نوتردام است.حالا نه که من هر دو شهر را از نزدیک دیده‌ام!

خوش‌شانس

عجب جاسپر عالی و فوق‌العاده‌ای! چه شخصیتی برایش درست کرده‌اند در سریال! نمی‌دانم فقط همان جاسپر شش کلاغ را پرورانده‌اند یا ترکیب جاسپر آن کتاب با شخصیت دیگری در کتاب دیگر باردوگو است. کنجکاو شدم آن کتاب دوم را هم، هر زمان که دستم رسید، بخوانم.


Jesper Fahey Quotes - MagicalQuote

در و گوهر

Jesper Fahey Is The Best Character In

صحنه‌های تیراندازی‌اش معرکه است

هنوز به «چیزبودن» جاسپر اشاره نشده در سریال. همان تعلق به گروه... . امیدوارم این هم رو بشود. اما آن صحنه‌ی تهوعش از خون و زخم خیلی جالب بود!

ـ کتاب دیگر که به آن اشاره کرده‌ام سه مجلد دارد: سایه و استخوان، محاصره و طوفان، تباهی و خیزش. اسم‌ها را طبق انتخاب انتشارات باژ برای مجموعه نوشته‌ام و مترجم بهنام حاجی‌زاده است. مقایسه‌ی یک پاراگراف از کتاب نشان داد که ترجمه‌ی او بهتر است و باید تا حدی جذاب هم باشد.

تارین از سریر سایه‌ی خود بر راوکا حکم می‌راند.
اکنون سرنوشت ملت در دستان خورشیدخوانی درهم‌شکسته، ردیابی سرافکنده و بازماندگان ارتشی جادویی است که زمانی عظمت داشت.
در اعماق شبکه‌ی کهن نقب‌ها و غارها، آلینای تضعیف‌شده باید تن به حمایت مشکوک آپارات و متعصبانی بدهد که او را در جایگاه قدیسی می‌پرستند. اما او خیال دیگری در سر دارد و نقشه‌ی شکار مرغ آتش گریزان را می‌کشد و امیدوار است شاهزاده‌ای یاغی همچنان زنده باشد.

سندباد عزیزم،

لطفاً همان موقع که کتاب را تمام کرده‌ای برگه‌اش را هم بنویس. مسلم است که، بعد سه ماه، مجبوری دوباره کتاب را بخوانی؛ دست‌کم نصفش را، دست‌کم به‌شیوه‌ی تندخوانی نصرت. آن هم نه کتابی که مرور کلمات و جملاتش شیرین و خاطره‌برانگیز است.

پس،

این را آویزه‌ی گوشت کن، بزرگوار!

شیطان زه‌زه پشت گوشم نشسته است و دارد به این فکر می‌کند که چطوری از خواندن جلدهای بعدی‌اش شانه خالی کند.

ـ درمورد آن کتاب فسقلی ج. و. که خوب نقشه‌ای سوار کرد. تا ببینیم تهش چه می‌شود.

البته فکر کنم یکی‌مان کلاً یواش است!

انگار بیشتر هم‌گروهی‌هایم مثل خودم‌اند!

از این جهت که دقیقه‌ی نود و کمی تحت فشار زمان و شرایط، سریع‌تر کار می‌کنند. حالا تیر را در نظر نگیریم، دست‌کم مرداد فرصت خوبی بود برای جمع‌وجورکردن کارها. ولی همان اوایل شهریور چند برگه را کامل کردیم؛ شاید به اندازه‌ی یک فصل کاری!

هنوز سه کتاب از دوره‌ی قبل باقی مانده است و کتاب‌های جدید را هم پخش کرده‌اند. در کل همکاری خیلی خیلی خوبی است فقط باید مراقب باشیم خودمان را در شرایط استرس قرار ندهیم. مثل خودمن که، تا وسط همین هفته و احتمالاً تا آخرین ساعات دوشنبه،‌باید دو برگه آماده کنم. دو کتاب جدید هم گرفته‌ام که باید بخوانم.

راز جنگل هزاردستان | فروشگاه اینترنتی کتاب رشدفروشگاه اینترنتی بوک سیتی آنلاین - مشخصات، قیمت و خرید هفت پ

خوشکل‌های جدید

سایه و استخوان

دو اپیسود از سریال را دانلود کردم و دادم درآمد!

آخر این چه کز برکری است، این چه اینژی است که انتخاب کرده‌اند؟!

ولی باز هم دیدمش؛ هر دو را، همان دیروز و همچنان داستانش برایم جذاب بود. انگار تاریخ انقضای غرم داردبه همین زودی به سر می‌آید چون تا حدی به این دو چهره عادت کرده‌ام و باید عملکردهایشان را ببینم که بستگی به داستان و پرداخت شخصیت در سریال هم دارد. ولی درکتاب،‌ همچنان کز و اینژ ذهنی من خیلی جذاب‌ترند.

راستش از الینا خوشم نیامد کلاً. از آن طرف، جسپر چقدر خوب است! توی ذهنم ولی مسن‌تر از اینی بود که نشان داده شده است. محیط و فضای سریال هم به نظرم خیلی خوب بود.

خیلی مشتاق شدم زودتر جلد دوم را هم شروع کنم و البته دیشب یواشکی چند صفحه خواندم! گویا سریال هم ترکیبی از دو کتاب نویسنده است که آن دیگری را نخوانده‌ام هنوز.


اولین بار که عکس‌هایش را با موی سفید دیدم، به‌شدت جا خوردم

The book was in my heart, I didn’t plan it, I didn’t have to think, just write and write like a madwoman

از یادداشت‌های ایزابل قشنگم درمورد کتاب قشنگش


Isabel Allende Sings the Praises of Process, Peace and Pups - The New York  Times

به‌نظرم نامربوط‌ترین و بدترین نقش مریل استریپ جان کلارای خانه‌ی ارواح است. البته از روی عکس‌های می‌گویم. همچنان اعتقاد دارم دیدن این فیلم روا نیست و با وسوسه‌ی درونم می‌جنگم. خدا را شکر که ندارمش.