بهمن 87

ادبیات تعلیمی

۱ـراه رسیدن به خدا در دنیای افسانه ها

۲ـ { اینم لیست ۱۰۰۱ کتابی که پیش از مرگ باید خوند ! }

بعد دوباره عطار :

عطّار در جای جای داستان بلند پرواز مرغان به سوی سیمرغ ، از روایت های کوتاه استفاده کرده است تا مقصود خود را بهتر و شیواتر بیان کند . به کار بردن حکایت و مـَثَل در متونی که زیر مجموعۀ ادبیات تعلیمی ( didactic literature ) هستند ، از ویژگی های جدایی ناپذیر این نوع ادبی در فرهنگ کهن ما و دیگر سرزمین ها بوده است . نمونه های بارز آن مثنوی مولانا و بوستان و گلستان سعدی هستند .

ادبیات در سال های دور ، هنری درباری بود که به خواص اختصاص داشت . جایگاه شاعران و ادیبان همچون دیگر هنرمندان ، در دربارها و نزد شاهان و امیران بود . در این مکان ها بود که افراد باسواد و نکته دان پیدا می شدند تا هنر آنها و سروده هایشان را درک کنند و ارج نهند . نیز افرادی که از مال و مکنت بسیار برخوردار بودند و می توانستند به سرایندگان ، صِله و پاداش های گرانبها بدهند . معروف است که گاه دهان شاعری را پر از دُرّ و گوهر می کردند ، گاه هم وزن او یا اوراق سروده هایش به او زر و سیم می دادند . از این رو بسیاری از سرایندگان ، مداحان قهّار ِ شاهان و درباریان ِ متموّل می شدند . البته افراد ادب پرور و فرهنگ دوست نیز در میان این خوش نشینان پیدا می شدند که صرفاً برای اعتلای فرهنگ ، از هنرمندان حمایت می کردند .

در این میان ادبیات تعلیمی به عوام اختصاص داشت که اکثریت آنها از سواد بی بهره یا کم بهره بودند . به صورت عمده از سده های ۶ هجری قمری به بعد ، ادبیات به این شکل و در کسوت ِاین نوع ، از دربار به میان توده ها راه یافت . عمدۀ این آثار هم توسط عُرفا و بزرگان صوفیه نوشته می شدند تا مطالب و مسایل پیچیدۀ عرفانی را به مریدان یا مشتاقان سلوک الی الله ، توضیح و تعلیم دهند ، یا دیدگاه های عالی انسانی و معنوی را به آنها بشناسانند . چون این ادبیات در بین قشری از مردم رواج داشت که با سروده های سرشار از صنعت های ادبی ِسخت و هنرمندانه ، لفّاظی ها ، نگارگری ها و آرایش غلیظ واژه ها کاری نداشتند ، باید با لحنی ساده تر و توضیحاتی رساتر به برقراری ارتباط با شنونده _ یا در اندک زمان هایی « خواننده » _ می پرداخت . پس چه ابزاری بهتر و شیرین تر ازداستان برای ایجاد ارتباط و ساده کردن مفاهیم دشوار می توانست وجود داشته باشد ؟

در این میان با هنرمند چیره دستی چون مولانا رو به رو می شویم که اغلب داستان های معروف و از پیش ساخته شده را به سلیقۀ خود دست کاری کرده است ؛ گاه عناصر آن را جابه جا نموده ، شخصیت هایی را حذف و شخصیت هایی دیگر را وارد می کند ، مسیر عادی داستان را تغییر می دهد و خلاصه این که داستان ها را همچون موم در دستان توانای ذهن خلّاق خود نرم کرده ، شکل داده است تا به هدف خود برسد و آن ها را به تمامی در خدمت محتوای سخن خود در آورَد .

در ادب کهن ما این سرایندگان معمولاً از داستان ها و افسانه های فارسی و گاه عربی استفاده می کردند و بیشتر آنهایی را بر می گزیدند که برای مردم آشناتر باشند . از طرفی با مطالعۀ این آثار می توان توجه بسیار ِ شاعران را به قصّه های قرآنی یا گفته ها و سخنان بزرگان دین به وضوح مشاهده کرد . همۀ این تلاش ها به جهت آشنایی قبلی و ذهنی مخاطب با این منابع غنی و قابل تأمل بوده است . مخاطب با چنین سابقۀ ذهنی بهتر می تواند با سراینده و سخن او ارتباط برقرار کند .

 . . . ادامه دارد


عناصر مهم مسیر سلوک در منطق الطیر (۲)

۳_ پیر / رهمنون : سالک ، در ابتدای مسیری پر مُخاطره و ناآزموده ، همچون شخص نابینایی است که نیاز به دستگیری دارد . نمی داند در کجا و چگونه از نیروی بازو و قدرت اندیشه و ارادۀ خویش بهره بگیرد . بنابراین حضور یک راهنمای راه آشنا و قابل اطمینان ، ضروری به نظر می رسد . نقش این راهنما در منطق الطّیر بر عهدۀ پیر ، مرشد و شیخ است . در تمام مکتب های عرفانی ، وجود مُراد و پیر یک عنصر اصلی بوده است . توانایی های شگرف پیر که به همّت موسوم است ، می تواند صحّت گام های سالک را تضمین کند .

در فرهنگ ها و آیین های باستانی ایران می توان پیشینۀ مرید و مرادی را جستجو کرد ؛ به ویژه در آیین مهر پرستی . بسیاری از بُن مایه های مکتب های عرفانی ، از این آیین کهن به وام گرفته شده اند( از گونه ای دیگر ؛ میر جلال الدین کزازی ؛ ص 185 ). مرتبۀ پیر در این آیین ، بالاترین مرتبۀ پیشوایی دینی است . « کلمۀ پیر ساختی دیگر است از واژۀ پدر . کسی که می توانسته رنج های آیینی را برتابد و پیروزمند از هفت آزمون سترگ بگذرد ، به پایگاه پدری یا پیری می رسیده و به رهایی دست می یافته است » ( همان کتاب ؛ ص 187 )

این رده در آیین مهری به سه رده و زینۀ درونی تقسیم می شد که موسوم به نام پرندگانی تیز پرواز چون قرقی و شاهین بود . دلیل این نام گذاری ، ارزش نمادین و راز آمیز این پرندگان در فرهنگ های باستانی بوده و این که آن ها را پیک های جهان نامریی و موجوداتی ماورایی می دانستند . آن ها نماد مهر یا خورشید بودند و نشانۀ جانی که از دام تن رسته است و می تواند به سبکباری در آسمان پرواز کند و به سوی خورشید پرگشاید ( همان کتاب ؛ ص 188 ) .نام رده های سه گانۀ مرحلۀ پیری را از نام این پرندگان وام می گرفتند ؛ زیرا نشانۀ وارستگی و رهایی پیران از امور دنیوی است . پیران به رموز راه آشنا بوده اند و همیشه می توانند سالک را به مقصد برسانند . رهرو در مقابل پیر و مراد خود هیچ است و فانی . این فنا آزمونی برای فنا در برابر خداوند است . آن که در مقابل دستورات مراد خود چون و چرا می کند و از امر وی سر بر می تابد ، چگونه می تواند در برابر خداوند ، مطیع و متین باشد ؟ از این رو دستورات پیر ، حتی اگر در چشم مرید نا بهنجار و بی منطق جلوه کند ، جای تردید و چون و چرا ندارد .

مولانا در مثنوی با اشاره به مسیر پر آفت سلوک ، لزوم حضور پیر راهدان و آشنا را یاد آور شده است :

پیــر را بگزین که بی پیر این سفر

هست بس پر آفت و خوف و خطر

( مثنوی ؛ دفتر اول بیت 2943 )

ارزش و مقام پیر از نظر صوفیان ، به خوبی در منطق الطّیر ترسیم شده است . نقش پیر در این داستان بر عهدۀ پوپک یا هدهد است که سابقۀ رسالت حضرت سلیمان را نیز دارد . هدهد ، پیک و پیغام رسان غیب است که حضور سیمرغ را به دیگر مرغان اطلاع می دهد . او در این داستان نماد پیری است که خود ، زمانی رهرو بوده و آن راه را پیموده است . بنابراین با آشنایی کامل به راه می آید تا راهنمای دیگران شود . شاید دلیل گزینش او برای این مقام از سوی عطّار ، « سابقۀ سفارت سبا باشد » ( شرح احوال و نقد و تحلیل آثار عطّار ... ؛ بدیع الزمان فروزان فر ؛ ص 353 )

مرحبا ای هـدهـد هادی شـده 

در حقیقت پیک هر وادی شده

ای به سرحدّ سبا سیر ِ تو خوش

با سلیمان منطق الطّیر تو خوش

صاحـب سِــرّ ِ سلیـــمان آمـدی

از تفاخــُر تـاجوَر زان آمـــــــــدی

( منطق الطّیر ؛ تصحیح دکتر گوهرین ؛ بیت های 617 تا 619  )

هدهد وظیفۀ خود را به بهترین نحو انجام می دهد ؛ یعنی آگاهی دادن مرغان از وجود سیمرغ و توصیف او « آن طور که اهل معرفت خدا را وصف می کنند » ( شرح احوال و نقد و تحلیل آثار عطّار ... ؛ بدیع الزمان فروزان فر ؛ ص 354 )، برشمردن سختی ها و دشواری های راه و بیان این که طی کردن این راه کار عقل نیست ؛ بلکه باید با پای جان و عشق و اخلاص این راه را پیمود ، راهنمایی مرغان در مسیر رسیدن به سیمرغ و کمک به آن ها در غلبه بر مشکلات راه . « هدهد درادبیات عرفانی ما رمز انبیا و اولیاست » ( گزیدۀ منطق الطّیر ، حسین الهی قمشه ای ؛ ص 246 ) و نماد رسالت و هدایت محسوب می شود .

« عطّار در الهی نامه مثالی از داستان های شاهنامه می آورد و می گوید :

افراسیاب ِ نفس ، تو را _ بیژن وار _ در چاه زندانی کرد و اکوان دیو سنگی عظیم بر چاه نهاد ؛ سنگی که مردان جهان نتوانند آن را به حرکت در آورند . رستمی باید که این سنگ گران را از سر چاه برگیرد و تو را از این چاه ظلمانی برهاند و به خلوتگاه روحانی در آورد و از تُرکستانِ پر مکر ِ طبیعت ، به ایرانِستان ِ شریعت رهبری کند و نزد کیخسرو ِ روح ، هدایت نماید و آن گاه جام جم به دستت بدهد *» ( جهان بینی عطار ؛ پوران شجیعی ؛ ص 309 ) .

* همان طور که مشخص است در این نقل قول ، عناصر شاهنامه به عنوان نمادهای عرفانی در نظر گرفته شده اند  . کیخسرو ، فرزند سیاوش ، پادشاهی پاک و دادگستر بود که با عالم غیب درارتباط بود . او در جام جم می نگریست و بر احوال جهان آگاهی داشت . از جملۀ افرادی است که زنده به آسمان عروج کردند ،  بنابراین مظهر روح شمرده شده است .

. . .

ادامه دارد

عناصر مهم مسیر سلوک در منطق الطیر (۳)

اول: [ماجرای پرکلاغی و دی. اچ. لارنس!]

بعدش ادامه مسیر سلوک :

 

۴_ سیمرغ : در میان جانوران مورد ستایش در اوستا ، پرندگان جایگاه ویژه ای دارند . آن ها دارای دو بُعد مادی و معنوی زندگی اند که « جسم آنها ترکیبی است برای ایزدان و نیروی معنوی فـَرّه »* ( حماسه در رمز و راز ملّی ؛ محمد مختاری ؛ ص ۶۸) . از جملۀ این پرندگان عقاب ، سَـئِن ، وارغن و ... هستند که تجسم روحانیت و تقدّس مذهبی و اهورایی اند .

 

سیمرغ از پرندگان اسطوره ای است که در ادبیات پارسی نفوذ چشمگیری داشته و به گونه های مختلف جلوه گر شده است . صفات ویژه آن موجب شده درانواع ادبی این زبان ( مثل حماسه ، متون عرفانی ، ... ) به کار گرفته شود و در هر نوع ، اثری که پدید آمده قابلیّت تفسیر و تأویل به صورت متفاوتی را دارا باشد .

نام سیمرغ در اوستا و آثار پهلوی ذکر شده است . با توجه به آن چه در این آثار آمده سیمرغ پرنده ای عظیم الجثّه است که بر بالای درختی درمان بخش به نام ویسپو بیش یا هر ویسپ تخمک ( : دربردارندۀ تخم همۀ گیاهان ) منزل دارد . معادل نامش در عربی ، عنقا است و تنها در شاهنامه به چهرۀ اسطوره ای آن بر می خوریم . از آن جهت که شخصیت و ظرفیت سیمرغ می تواند تأویل پذیر باشد ، در شاهنامه و آثار متعدد عرفانی ظاهر شده و توانسته شخصیتی رمز گونه در فرهنگ اسلامی بیابد .

نام سیمرغ در اوستا به صورت saen morogha و در پهلوی sen_ murv آمده که به معنی سیمرغ پیشوا و سرور همۀ مرغان و اولین مرغ آفریده شده می باشد ( تجلّی رمز و روایت در شعر عطّار ؛ دکتر رضا اشرف زاده ؛ ص ۶۲)

پیش تر به درختی اشاره شد که سیمرغ بر آن سکنی دارد . این درخت در میانۀ اقیانوسی روییده به نام فراخکـَرت و دارای داروهای نیک و مؤثر است ( حماسه در رمز و راز ملّی ؛ محمد مختاری ؛ ص ۱۸۷ ) . به نظر می رسد که ویژگی های همین درخت در حماسه به خود سیمرغ نسبت داده شده و به صورت درمان بخشی آن تجلی پیدا کرده است . ( برای نمونه در مبارزۀ بین رستم و اسفندیار ، رستم زخم بر می دارد و سیمرغ او را مداوا می کند ).

در شاهنامه ، سیمرغ بر فراز البرز جای دارد و البرز محور و مرکز عالم است ؛ مکانی است اساطیری و مقدس ، سرچشمۀ تمام آبهای عالم است و مرز نور و ظلمت . در بهرام یـَشت ذکر شده که سیمرغ بر تمام کوه ها احاطه دارد و نیرویش ستودنی است .

عطّار مکان سیمرغ را کوه قاف می داند و در مورد این کوه گفته اند :

« کوهی است که گرداگرد عالم است و ... از زمرّد است و پانصد فرسنگ ، بالا (ارتفاع) دارد و بیشتر آن در آب است و هر صباح چون آفتاب بر آن افتد شعاع آن سبز نماید و چون منعکس گردد ، کبود شود»

( عقل سرخ ؛ شیخ شهاب الدین سهروردی ) (۱)

و در کتاب معجم البلدان آمده که « جنس آن از زبرجد سبز است و سبزی آسمان از رنگ اوست و اصل و اساس همۀ کوه های زمین است . » (۲) ( ۱و۲ از تجلّی رمز و روایت در شعر عطّار ؛ دکتر رضا اشرف زاده ؛ صص ۱۶۳و ۱۶۴  نقل شده اند ) .

سیمرغ در شاهنامه با چهره ای اسطوره ای و به عنوان موجودی ماوراء طبیعی پدیدار می شود که در سرنوشت پهلوانان و حوادث اساطیری نقش دارد ( دیدار با سیمرغ ؛ دکتر تقی پورنامداریان ؛ ص ۶۰ ). در اینجا هیبتی عظیم دارد که جثّه اش به وسعت ابر است و بر آفتاب سایه می افکند . در خاندان زال و رستم نقش مؤثری دارد و برای آنها در چند مورد چاره گری و تدبیر اندیشی می کند . او زال (پدر رستم) را در کودکی پرورده است ، شاه مرغان و فرمانروا ست ، با انسان سخن می گوید و از همه چیز آگاه است .

سیمرغ در ادبیات اسلامی با نام عنقا نیز معرفی شده است . نمادها و سمبل هایی که حضور او در آثار عرفانی پدید می آورد ، از عالم بالا و الهی است . « در منطق الطیر کنایه از الوهیّت است و نزد مولانا نمایندۀ عالم بالا ، مرغ خدا و مظهر عالی ترین پرواز روح شناخته می شود و به طور کلی نمودار تعالی و عروج روح و مراد از انسان کامل است » ( تجلّی رمز و روایت در شعر عطّار ؛ دکتر رضا اشرف زاده ؛ ص ۱۶۵ ) . در واقع تنهایی ، عُزلت و دور از دسترس بودن سیمرغ باعث می شود اهل عرفان آن را نماد روح مجرد انسان عارف بشمارند که از تعلّقات دنیایی بریده است . البته جلوۀ سیمرغ در منطق الطّیر بارزتر است و معمولاً رمز حقیقت مطلق ، منبع و سرچشمۀ فیض هستی یا وجود باری تعالی شمرده می شود که مقصد سالک است و برای رسیدن به آن باید از هفت وادی دشوار گذشت . این سیمرغ ، مظهر تمام نمای جمال و کمال است و از همین رو اولین حکایت مربوط به او بیان می کند که یک پَر از سیمرغ ، تمام زیبایی های عالم را پدید آورده است .

صفاتی که در فرهنگ اسلامی به سیمرغ نسبت داده اند ، همان ویژگی هایی است که به جبرئیل _ از فرشتگان مقرّب _ اعطا شده است ( دیدار با سیمرغ ؛ دکتر تقی پورنامداریان ؛ ص ۱۲۱). موارد دیگری نیز ذکر شده که مطابق آنها ، برخی سیمرغ را همان جبرئیل تصوّر کرده اند ؛ از جمله بنا به آیه ای از قرآن کریم که فرشتگان ، دارای بال توصیف شده اند( سورۀ فاطر/ آیۀ ۱) . از دیگر سو نیز اشاره شده که جبرئیل بر درختی مقدس و آن جهانی جایگاه دارد که گاهی طوبی و گاهی سِدرة المُـنتَهی خوانده شده است .

اشاره به گوشه هایی از نظرات مرحوم زرین کوب در مورد سیمرغ ، در انتهای این گفته خالی از لطف نیست :

با آن که سیمرغ در منطق الطّیر ، عناصری از اسطوره دارد اما با سیمرغ شاهنامه یکی نیست . با عنقا هم که مرغ افسانه ای عرب است ، ارتباطی ندارد . جایگاه او برتر از هفت وادی است که دسترسی به او را ناممکن می کند و قلمرو او طبق نقل صوفیه ، قلمرو ِ ابدیت هاست . ... به دستاویز برخی ویژگی های سیمرغ ( پرورندۀ زال ) و تطبیق آن با آن چه در منطق الطّیر آمده ، نمی توان ادّعا کرد که سیمرغ داستان عطّار با جبرئیل در تلقّی صوفیه مطابقت دارد ... ( صدای بال سیمرغ؛ دکتر عبدالحسین زرین کوب ؛ صص ۱۳۵ و ۱۳۶ ) .

* فـَرّه : فَــرّ یا فـَرّه در باور ایرانیان قدیم ، فروغی است ایزدی ، به دل هرکه بتاید از همگنان برتری می یابد . از پرتو این فروغ است که کسی به پادشاهی می رسد .... فـَرّه در فارسی به معنی شوکت ، شأن و شکوه به کار می رود . ( رزم نامۀ رستم و اسفندیار ؛ انتخاب و شرح : دکتر شعار و دکتر انوری ؛ ص ۶۱ )

. . .

ادامه دارد

مهر 87

« منهای عشق »

منهای عشق ( چهره ای به رنگ سپیا* ) ؛ نوشته ی ایزابل آلنده ؛ ترجمه ی گیسو پارسای ؛ نشر آریابان

ظاهراً این رمان دنباله ی رمان دیگری از همین نویسنده ست به نام « دختر بخت » ، امّا قهرمان اصلی و مرکزی این داستان ، نوه ی شخصیت اصلی داستان قبلیه ست . از طرفی یه تعداد از شخصیت های رمان حاضر ، قبلاً در کتاب اصلی و مهم آلنده یعنی « خانۀ ارواح» معرفی شدن و اینجا وجه دیگه ای از شخصیتشون ارائه می شه که منافاتی با اونچه پیش تر در موردشون گفته شده بود ، نداره اما به نویسنده اجازه میده داستان جذاب دیگه ای رو نقل کنه .

آئورا ( لای - مینگ ) یه دختر دورگه ست که چند سال ابتدای دوران کودکیش ، بخش مهمی از رازهای زندگیش از اون مخفی می شه . در پنج سالگی به اجبار محیط و فضای دلخواه زندگیش عوض می شه و اونو می سپرن به خانواده ی پدری و در واقع به مادربزرگش ؛ مادربزرگی که بر تختخواب عظیمی از جنس چوب ، با دلفین ها و پری های دریایی حکاکی شده بر اطراف اون می نشست و تا آخرین روزهای عمرش اطرافیانشو از فرمانروایی مطلق و فراست خارق العاده و مجهول الهویه ش بی نصیب نذاشت . آئورا مثل باقی قهرمان / زن های آلنده که بیشتر برگرفته از شخصیت خود نویسنده هستند ، مشغولیت نامتعارفی ( از دیدگاه جامعه ی اون روزگار ) رو برای خودش دست و پا می کنه که به نوعی با روزنامه نگاری و قرار گرفتن در متن رویدادها ارتباط پیدا می کنه ؛ به شاگردی نزد یه عکاس حرفه ای  می پردازه . همونطور که آلبا در « خانه ی ارواح » با نوشتن خودش و گذشته شو کشف کرد ، آئورا هم با پرداختن به عکاسی و محو شدن در اون رازهایی مهم در زندگیشو کشف می کنه و می تونه مسیر درستی برای ادامه ی اون پیدا کنه . به نظر میاد واژه ی سپیا در نام اصلی این رمان هم به عکاسی و نقش مهم اون در خودشناسی شخصیت اصلی اشاره داشته باشه .

از طرف دیگه ماتیاس _ پدر آئورا _ الگوی دیگه ای از پدر خود ایزابل آلنده رو پیش چشم میاره ؛ مردی که با کمترین احساس مسئولیتی در قبال کسی که عاشقش شده و همچنین در قبال فرزندش ، اونها رو به حال خودشون رها می کنه ؛ در صورتی که از وجهه ای مقبول در جامعه برخورداره و پرورش یافته ی خانواده ای متشخص هست .

سه ورو که قیمومیت آئورا رو می پذیره ، به همراه خانم پینه دا ( معلم سرخانه ی آئورا) دو نیمه ای هستند که مشترکاً به رامون ( شوهر مادر ایزابل آلنده ) اشاره دارند . رامون نقش مهمی در تربیت و شکل گیری شخصیت ایزابل در دوران نوجوانی داشت . آئورا هم مثل ایزابل یاد می گیره به همه چیز شک کنه ، چیزی رو چشم بسته نپذیره و به جای پاسخ ، در پی یافتن راه حل باشه .

آلنده در این اثرش هم همچنان  از رنگ و لعاب زیبای عشق و جاذبه ی قوی اون استفاده کرده تا خواننده رو به هرجا که خودش می خواد بکشونه ؛  به سیاست ،  مسایل اجتماعی  ،  وحشت و کابوس و گاه  دنیای فراموش ناشدنی رئالیسم جادویی ، ... تا چهره ی اعجاب آور امّا لمس شدنی تری رو از کشورش و مردمش در اختیار خواننده _ از هر نژاد و ملیتی که می خواد باشه _ قرار بده .

و آئورا به کمک همین نیروی سه حرفی قوی و جادوئیه که می تونه بالاخره معنای کابوس های دراز مدت شبانه شو بفهمه و تکه ی گمشده ی شخصیتشو در مسیر کامل کردن سرنوشتش پیدا کنه  .

* سپیا : رنگ قرمز مایل به قهوه ای است که در فیلم های عکاسی به کار می رود .

( روزنامه ایران ؛ 1381/6/1 )



EMMA

1_

« وقتی آقای نایتلی و اِما به طرف خانه بر می گشتند ، اِما مال آقای نایتلی بود . .. » ( متن کتاب )

اِما ... اِمای نازنین ... دوشیزه وودهاس ِ دوست داشتنی ، مغرور و زیرک !

http://irapic.com/uploads/1196082772.jpg

شخصیت های این رمانِ جین آستین ، موقع مطالعه به قدری راحت با ذهن خواننده ارتباط برقرار می کنن که به رغم تفاوت فرهنگی زمانی ( داستان مربوط به اواخر قرن 18 و اوایل قرن 19 می شه ) خیلی زود
می تونیم در کنار خودمون مجسّمشون کنیم و ذهنیات ، دغدغه ها و تشویش هاشونو بفهمیم .

بین این همه ( شاید حدود بیست نفر که در کلّ رمان ازشون نام برده شده ) دو نفر بیشتر جلب توجّه می کنن : آقای جورج نایتلی ( شوهر خواهر اِما ) و خود اِما . با پیش رفتن در مسیر داستان ، یواش یواش ذهن خواننده به سمتی میره که منتظر باشه ورای حوادثی که برای بقیه پیش میاد ، بالاخره چه چیزی قراره در زندگی این دو نفر اتفاق بیفته . شور و هیجانی که حاصل کـُنش ها و اندیشه های شخصیت های دیگه ست ، بالاخره چه زمانی از رویۀ داستان کنار میره تا به مسیر اصلی زندگی این دو نظری بندازیم ؟

اِما که در تصوّراتش برای هر شخصی که باهاش رو در رو می شه ، سرنوشتی رو پیش بینی می کنه ، به تخیّلاتش بال و پر میده و سعی داره نتیجه گیری های خودشو که به نظرش کاملاً صائب و بی هیچ برو برگردی درست و حساب شده و به صلاح اون فرد هستند ، به واقعیت نزدیک و نزدیک تر کنه ...

و اجازه نمیده کسی براش تعیین تکلیف کنه ، فقط و فقط یک نفر رو دارای این ارزش و شایستگی می بینه که از کارهاش انتقاد کنه و سعی داره خودشو در نظر اون فرد ، اِما ی دوست داشتنی و فهمیده ای نشون بده ( و اون کسی نیست جز آقای نایتلی ) ...

و آقای نایتلی ؛ فردی که در تنهایی و سکوت فضای اطراف محل زندگیش _ قلمروش _ از هر روزش نهایت استفاده رو می کنه تا خوب زندگی کنه ، رعایت حال همه رو بکنه و در ضمن به هر کسی هم اجازه نمیده وارد حریم خصوصی ش بشه ، ...

تنها بانویی رو که در عین ایراد گرفتن ها و انتقادهای گاه به گاهش از او، فقط او رو شایستۀ ستودن و توجّه بیش از اندازۀ خودش میدونه ( و اون کسی نیست جز دوشیزه اِما وودهاس ) ، ...

بالاخره در میان هیاهوی روزمرگی های اونای دیگه جایی برای خودشون باز می کنن تا مدّتی در صدر خبرهای شگفت انگیزی باشن که بین اهالی ردّ و بدل می شن .

« اِما وودهاس دختری است خوش قلب ولی خیالباف که تصوّر می کند همۀ آدم ها را می شناسد و می تواند سرنوشت آنها را رقم بزند . به تدریج پردۀ پندار کنار می رود و اِما در جریان حوادث از خودفریبی به خود شناسی می رسد . جین آستین در این رمان اوج هنر طنز خود را به نمایش گذاشته است » ( پشت جلد کتاب )

از وقتی که حدس زدن های اِما جدی تر شدند و تلاشش برای کنار هم گذاشتن تکّه های پازل زندگی افراد رنگ تازه ای گرفتند ، دیگه منم عادت کرده بودم پا به پای اون حدس بزنم و بسیاری اوقات با توجه به شواهد ، حدس های غلط اونو تصحیح کنم. در این بین زیباترین حدسی که می شد زد ، مربوط به همون دو نفر آدم دوست داشتنی بود که ذکر خیرشون رفت !

شخصیت ها با این که معمولاً قابل پیش بینی و به دور از پیچیدگی خاصی هستند؛ در اکثر موارد خیلی خوب پرداخت شدن : خانم اِلتن بدون این که مستقیماً از شیشه خورده دار بودنش حرفی به میون بیاد ، با افکار و رفتارهای نا بجا و زننده ش خودشو کاملاً کوته بین و سطح پایین جلوه میده . خانم وستن ( دوشیزه تیلر سابق ) همیشه خیرخواه و محبوب همه س و فرانک چرچیل ( ناپسریش ) با این که دوست داره پیچیده و دور از دسترس باشه ، در نهایت نشون میده ناپخته و گاه آزارنده عمل کرده .

دوشیزه بـیتس ممکنه تا اواسط کتاب موجود سبک مغزی به نظر بیاد که فقط حرف می زنه ؛ اونم معمولاً بدون فکر قبلی و فقط هر چی رو به ذهنش میرسه ، بی درنگ به زبون میاره . ولی در جریان حادثۀ مهمّی که برای خواهرزادۀ دوست داشتنی و عزیزتر از جانش پیش میاد ، نشون میده که خیلی رئوفه و همۀ این کارهاش از روی حسن نیّته . به قدری که شخصی مث اِما برای از بین بردن هر سوء تفاهمی احتمالی که ممکن بود طی یک مکالمه بین او و این بانوی سلیم دل پیش اومده باشه ، خودشو سرزنش می کنه و در صدد دلجویی از او برمیاد .

در این بین شخصیت هریت اسمیت ( که مدّتی دوست صمیمی اِما بود ) خیلی جالبه : با وجود تردیدهایی که ابتدا داشت ، به کمک اِما خودش رو از سطح و طبقه ای که متعلق به اون بود دور نگه میداره ؛ تا جایی که چندین بار دچار تنش های عاطفی و احساسی می شه . امّا در نهایت اون هم عاقبت به خیر می شه ، به این ترتیب که طیّ یک سیر نزولی نامحسوس ، دوباره به جایگاه واقعی خودش بر می گرده .

2_

- اِما ؛ جین آستین ؛ ترجمۀ رضا رضایی ؛ نشر نی .

سایر کتاب ها از همین نویسنده ، همین مترجم و ناشر :

- منسفیلد پارک

- عقل و احساس

- غرور و تعصب

و در پیش گفتاری بر این کتاب ، مترجم سخن از انتشار دو اثر دیگه گفته به نام های ترغیب و نورثنگر اَبی .

این کتاب ها به صورتی شکیل و چشم نواز ، با کاغذهای خیلی خوب ، طرح جلدهای شایسته و مهم تر از همه ترجمۀ روان و درخور تحسین ( با توجه به این یکی که من خوندمش و بازم با توجه به سابقۀ مترجم مورد نظر) ، چاپ و منتشر شدن که به نظر میاد مطالعۀ اونها و نظرات خوانندگان ، می تونن مشوّق خوبی برای این زحمات باشن.

تا جایی که یادم میاد فقط یه غلط نگارشی ( و شایدم تایپی ) پیدا کردم و اونم واژۀ « فَبها المُراد » بود که اشتباهی « فبه المراد » درج شده بود . یکی دوتا مورد دیگه هم خیلی کم رنگ یادم مونده که متأسفانه نمی تونم پیداشون کنم .

3_

 

از خود راضی

« بله ، اِما دیگر چیزی نمی خواست جز این که درس هایش از سر به هوایی های گذشته سبب شود در آینده فروتنی و دور اندیشی اختیار کند ». ( متن کتاب )

مهر 87

ای کاش ...

١_ « روزی بود ، روزگاری بود ؛

این فرمول ، جادویی است مرسوم در تمام دوران ها و در تمام فرهنگ ها برای گشودن ذهن و دل کسی که می خواند و یا اغلب بیشتر گوش می کند . دعوتی است  برای گذشتن از مرز ناپیدای قصّه های شگرفی که تمام روایت هایشان به ما می گویند که آنها حاوی حکمتی ، رازی و رمزی هستند که فقط کودکان می توانند درک کنند و نیز تمام کسانی که دلِ کودکانه را حفظ کرده اند » .

مقدمه ی Cecile Tricoire ، مترجم فرانسوی کتاب کاخ ژاپنی ؛

نوشته ی ژوزه مائورو دِ واسکونسلوش

٢_ « کاش یکی بود یکی نبود / اوّل قصّه ها نبود » ...

یغما گلرویی

3 _ پریشب خواب دیدم تو یه ایستگاه خلوت نشستم . یه سالن که هیچکی توش نبود و فقط چندتا نیمکت برای انتظار داشت . دوتا پنجره ی سالن کوچک ، رو به خیابون بود . خیابون که نه ؛ همون مسیر و جاده ای که اینجا به صورت یه تقاطع کم رفت و آمد خودنمایی می کرد و من باید از یکی از همون تقاطع ها می رفتم به ...

آره ، منتظر بودم یه وسیله ی نقلیه که دقیقاً نمی دونستم چیه ؛ ارابه ، ماشین ، قطار ، ... بیاد تا باهاش برم ماکاندو . یکی از همون سرزمین های جادویی و واقعیت های ملموس . هوا هم یه کم حال و هوای طوفانی شدن داشت ؛ یعنی دلش آشوب بود اما انگار نمی خواس به روی خودش بیاره . چون آفتاب کم رنگی هم می تابید .

من دوبار خودمو توی اون سالن انتظار دیدم : آخه یه بار در میانه ی انتظارم ، یه دفعه تغییر مکان دادم . یه جای خیلی بزرگ و پیچ در پیچ بودم . یه ساختمون بزرگ بزرگ با راهروها و پله های زیاد و رنگ سرد دیواراش . پر از آدم . هیچ کس هم به من نگاه نمی کرد و کاری بهم نداشت . اونجا یه دیوونه خونه بود . من دنبال یه چیزی بودم . پیداش نکردم ؛ اما یادمه به یه نتیجه ای رسیدم که خواستم دوباره همون سفر قبلیمو ادامه بدم . بعدش بازم توی اون ایستگاه خلوت نشسته بودم و می خواستم برم ماکاندو . اما تا وقتی من اونجا بودم فقط باد بود که می وزید و تنها موجود زنده ی غیر از من ، درخت نخلی بود که وسط اون تقاطع ، توی باد به یه سمت کشیده می شد .

4_ بی ارتباط با عنوان :

این فیلم Disturbia ، سرشار از هیجان و تعلیق های کوچولوی جالب بود برای من ؛ خیلی منو یاد کتاب استخوان های دوست داشتنی ( نوشته ی آلیس سبالد ) انداخت . یعنی تنها شباهتش خصوصیات و رفتارای اون قاتله بود و کارایی که برای مخفی کردن جسدها می کرد . خُل بازی های رونالد _ دوست Kale_ خیلی بامزه بود . بهترین بخش فیلم که بازم مربوط می شه به رونالد ، اونجایی بود که Kale رو گذاشت سر کار و اون بیچاره هم فکر کرد دوستشو کشتن و اون همه دیوونه بازی راه انداخت و توجه ترنر ( قاتل ) رو به خودش جلب کرد . اما بعدش فهمید رونالد توی کمد خونه قایم شده .



تنهایی ابدی بشر

« آنچه بوده است ، همان است که خواهد بود . آنچه شده است ، همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچ چیز تازه یی نیست » . ( صد سال داستان نویسی ایران ؛ ص ٣۴۴ )

فضای داستان های پس از مشروطه ، آرام آرام اجتماعی - سیاسی می شود و از حوزه ی تخیّل و محدود شدن به مسایل مربوط به طبقه ی اشراف خارج می شود . امّا فضا هنوز به اندازه ی کافی باز نیست ؛ بنابراین شخصیت ها از تاریخ ( گذشته ) انتخاب می شوند  تا از تله ی سانسور بگریزند. به این ترتیب ادبیات نمادین در این سالها شکل گرفت .

تقی مدرّسی ( ١٣١١ - ١٣٧۶ ) « یکلیا و تنهایی او » را در ٢٣ سالگی نوشت که جایزه ی مجله ی سخن را برد و بهترین رمان ایرانی در سال ١٣٣۵ شناخته شد . این اثر ، داستانی اسطوره ای است که نویسنده  با بهره بردن از داستانی در کتاب مقدس ، زمینه ای برای طرح مشکلات بنیادین جامعه ی روزگار خود فراهم آورده است .

یَـکُـلیـا ، دختر شاه اورشلیم ، عاشق چوپان پدرش است و چون نمی تواند به وصال او برسد ، خانه را ترک می کند . شیطان در هیأت چوپانی پیر بر او ظاهر می شود و در بحث و جدل هایی که با او دارد ، داستان میکاه شاه را برای او باز می گوید . میکاه شاه نیز دچار درگیری درونی نفس بوده و سرگذشتی همچون یکلیا داشته است . او دلباخته ی زنی به نام تـامار می شود و با توجه به وسوسه های اطرافش نمی تواند بر خواست دل خود فائق آید . تامار به دستور او و علی رغم خواست کاهنان ، به قصر راه می یابد و شاه دچار خشم یهوه می شود . او در نهایت از این عشق دست می شوید اما اسیر تنهایی جاودانه می شود . زیرا تمام کوشش هایش برای بازگشت دوباره به ابدیت و دامان یهوه نافرجام می ماند .

با وجود مضمون قابل تأمل و داستان پردازی دارای کشش آن ، سیر داستان در جاهایی کند و کسالت آور است . زیرا شخصیت ها به دام فلسفه بافی های خسته کننده افتاده اند . و به جای این که جلوه ی بارز و مستقلی داشته باشند ، بیشتر بازگو کننده ی نظریات نویسنده اند .

نویسندگان این سالها ( دهه ی ١٣٣٠ و ١٣۴٠ )  سرخورده از اوضاع موجود ، به رمانتیسم و مطرح کردن شخصیت های افسانه ای - اسطوره ای گرویدند و بهشت گمشده ی خود را در جهان اسطوره ای جستجو کردند . انسان در این آثار مستقل از تاریخ و تابع قوانین ابدی طبیعت _ مانند انزوا ، گناه ، عشق ، اضطراب و مرگ _  است و نویسنده که قصد رسیدن به کلیّتی فلسفی و ادبی را داشته ، با خلق تجربه های راز آمیزی همچون ملاقات با شیطان ، دنیایی فراسوی این جهان را می آفریند . در واقع اسطوره ها هنگام بازسازی شدن ، به اقتضای زمانه معنای جدیدی پیدا می کنند و رنگ عواطف و آرزوهای روشنفکری هر دوره را به خود می گیرند .

* با این که خودم دو سال پیش این رمان رو خوندم ؛ به این دلیل که الآن کتابشو ندارم ، نتونستم به جز بخش های اندکی از این نوشته رو از خودم بنویسم . بخش زیادی از این نوشته ، از مقاله ی دوستی برداشت شده که متأسفانه به منابعش اشاره نکرده . با این حال به نظر میاد مهم ترین منبعش برای نوشتن ، کتاب صد سال داستان نویسی ایران از حسن عابدینی ( نشر چشمه ) باشه .


یه وقتایی هست که آدم عجیب حالش خوب می شه ...

مث وقتی که بعد از یه درد کشنده و آزار دهنده و به هم ریزاننده ، قرصی ، دارویی ، آمپولی ، ... اثر می کنه و ... یهو کرختی بی دردی و سبکی خالی بودن جای اون درد مهیب رو می شه با تمام سلول ها حس کرد ...

مث وقتی که انگار ساعت ها و لحظه های یه روز که همین طور دارن می گذرن ، برای تو نمی گذرن . کش نمیان ، نه ! اصن انگار اون روز و بعضی لحظه هاش قرار نیس پای عمرت حساب شن ...

یه وقتایی آدم عجیب دوس داره موذیانه و هیجان زده به یه معجزه های کوچولویی که می بینه ، بخنده ...


« و پدر و مادر را بر تخت نشاند و ( برادرانش ) بر او سجده بردند و به پدر گفت :

این تعبیر خوابی بود که پیشتر دیده بودم و خدای من آن را محقق فرمود و در حق من نیکی فراوان نمود ... » ( یوسف / ١٠٠ )

شهریور 87

جشن می گیریییم م م !

چند روز پیش یه بسته از جشن کتاب ( انتشارات کاروان ) به دستمون رسید. بازش کردیم . بر خلاف انتظارمون و به جای شماره ی جدید نشریه ، یه کتاب با قطع جیبی از توش بیرون اومد . من تازه داشتم با خودم فکر می کردم که نشریه چرا این شکلی و ... اصلاً این چیه ... ؟؟؟

دوس جون شروع کرد به خوندن نامه ای که ضمیمه ی کتابه بود :

« دوستان و همراهان عزیز جشن کتاب

حرفمان کوتاه است : جشن کتاب به دستور معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد لغو امتیاز شد . تحریریه ی جشن کتاب نشریه ی شماره ی شش را با تعداد صفحات تقریبی چهارصد صفحه آماده ی انتشار برای شما کرده بود که این خبر به ما رسید . متأسفانه ، ... »

_ یعنی چی ؟

...

اون روز خیلی پکر شدم . نمی دونم چرا دقیقا ً احساس کردم یکی دیگه مرده .

پ.ن. : ماجرای اون کتاب داخل بسته اینه که قراره اگه اعضای باشگاه کتاب راضی باشن ، به جای این که هزینه ی اشتراکشون عودت داده بشه « به سیاق تمام باشگاه های کتاب دنیا ، در هر فصل یک کتاب » در عوض نشریه ی مرحوم ، براشون ارسال بشه .

شهریور 87

کریستین ، کید و اسدالله

کریستین و کید رمان عاشقانه ای است که نویسنده اش _  گلشیری _ آن را در ردۀ رمان های نو فرانسه قرار داده است . او نوشتن این رمان را ابزاری برای شناخت احساس خود می دانست و از طریق آن عاشق بودن خود را درک کرد . رمان در هفت فصل ، و در هر فصل با بندی از کتاب مقدّس آغاز شده که یک روز از هفت روز آفرینش را بیان می کند .

نویسنده به جای ایجاد تعلیق و ماجرا در داستان ، سعی می کند جنبه های پنهان ماندۀ مسایل را کشف کند . در ظاهر جملات می بینیم که نحو جملات تغییر کرده ؛ در هر جمله کلمات معترضه که تأکیدی هستند ، با تأخیر بیان می شوند و مانع اطلاع رسانی دقیق و کامل جمله ها می شوند ، به آنها عدم صراحت و ابهام می بخشند و کمتر جمله ای است که صریح و واضح مفهوم خود را منتقل کند .

دلیل ذکر بخش هایی از تورات در داستان مانند تقلید از خلقت است ( صد سال داستان نویسی ایران ؛ میرعابدینی ؛ ص ۶٨٣ ) ؛ همچنان که خداوند آسمان و زمین و انسان را آفرید ، نویسنده نیز ضمن زیستن و تجربه کردن ، داستان آن را هم خلق می کند ... و با خلق داستانی یا بخشی از داستان سعی می کند که همان داستان در واقعیت ، همان طور که او رقم زده تکرار شود .

****************

[ اسدالله روح ها را می بیند ! ]

تیر 87

پمپئی

« هنوز هم از ورود از دری که در زمان بردگی اجازه ی وارد شدن از آن را نداشت لذت می بُرد . به دربان با لبخند پاسخ گفت . حال خوشی داشت ، به قدری که وقتی به وسط سرسرا رسید ، ایستاد و گفت :

_ تو راز خوشبختی را می دانی ماساوو ؟

دربان سر بزرگش را به علامت « نه » تکان داد .

_ این است که بمیری .

با بازیگوشی مشتی حواله ی شکم ماساوو داد و اخم کرد :

_ بمیری و بعد از نو زنده شوی و قدر هر روز را بدانی . آن وقت هر روز برایت مانند پیروزی بر خدایان ، لذت بخش است » . ( ص ٢۶١ ) *

* پــُمپــئی ؛ نوشته ی رابرت هریس ؛ ترجمه ی خجسته کیهان ؛ نشر افق

***

رمانی در مورد روزهای وقوع آتش فشانی که پمپئی را زیر و رو کرد . کاهنی پیشگویی می کند که پمپئی به شهری مشهور تبدیل خواهد شد ، مردمان زیادی از آن دیدن خواهند کرد که چهره های گوناگون دارند و به زبان های بیگانه سخن می گویند . اما اشراف شهر ، این پیشگویی دور را حمل بر زمانی نزدیک کردند و از شهرت شهرشان خشنود شدند . آنها گمان می کردند شهر همیشه پابرجا خواهد ماند و روز به روز بر رونقش افزده خواهد شد .

داستانی بر اساس اسناد و مدارک معتبر در مورد پمپئی که سرنوشت اشراف فاسد و مردان دانش در آن به هم گره می خورد . روزنامه ی گاردین ( Guardian) آن را کنایه ای برای حادثه ی ١١ سپتامبر می شمارد . ( پشت جلد رمان )

خواندن ۴٠ صفحه ی ابتدایی آن اندکی کسالت بار و کند پیش رفت . اما از آن به بعد دری به دنیای قدیم و افسانه ای به رویم گشوده شد . شخصیت پردازی ها تا حد زیادی خوب بود . ریتم رمان به دلیل دوری از حادثه پردازی ها و تعلیق های فراوان ، روی هم رفته تند و هیجان انگیز نبود . اما حادثه ی اصلی ، همچون گدازه های مهیب آتش فشان ، منتظر زمان مناسب بود تا فوران کند . تقریباً از همان ابتدا احساس خطر و دلهره ای پنهان خواننده را همراهی می کند . ...

ترجمه ی فارسی کتاب ، خوب و روان است فقط در بخش های زیادی از آن تلفظ لاتین نام ها اصلاً ذکر نشده و از لذت خواندن آن می کاهد .

تیر 87

برّه های گمشده

تحوّلات سال های ١٣۴٠ تا ١٣۵٠ که خاستگاه اصلی آن جامعۀ ایرانی نبود ، روشنفکران را به ریشه ها متوجه کرد ؛ در نتیجه ادبیّات مبارزه با وابستگی شکل گرفت . نتایج این تحوّلات در آثار این دورۀ هوشنگ گلشیری و به ویژه مجموعه داستان مثل همیشه ، به صورت بیان سقوط روشنفکران ، سرخوردگی ، تسلیم شدن به حکومت یا کنار کشیدن نمود یافت که داستان خودباختگی و زوال این نسل است . ساختار داستان های او در این دوره بر اساس « جستجوی هویّت خویش در فضایی که مایۀ اصلی اش زوال و اضمحلال است » ، شکل گرفته است ( صد سال داستان نویسی ایران ؛ حسن میرعابدینی ؛ ص ۴٠٧) .

در رمان برّۀ گمشدۀ راعی نیز ، گلشیری در باورهای تثبیت شده ، شک و تردید ایجاد می کند تا اضمحلال روشنفکران دهۀ 1350 را عنوان کند . ویژگی این افراد از دست دادن امیدها و آرمان ها ، منتظر تباهی نشستن ، حسرت خوردن بر ارزش های کهن که رو به زوال می روند و دیگر دسترسی به آنها نیست و در عین حال امید نداشتن به آینده است . او شکست این افراد را می نویسد که « می خواستند دنیا را تغییر بدهند » امّا دچار دورِ بیهوده ای شده اند و به سقوط معنوی گرفتار ، و « از مجموعۀ سنّت ها بیرون افکنده شده اند » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . گلشیری به دنبال این بود تا بفهمد یک روشنفکر در مقابل مذهب چه می تواند بکند _ مسأله ای که آن روزها باب شده بود _ و در صورت کنار نهادن آن ، چه نظامی را جای آن می گذارد . به همین دلیل قصّۀ شیخ بدرالدین _ شیخی که از ایمان دست می شوید _ را با نثری کهنه ، از زبان راعی برای شاگردهایش باز می گوید و این همان زیر سؤال بردن برخی چیزهاست .

در جلد اوّل رمان پاسخی برای این پرسش ارائه نمی دهد و دو جلد دیگر ان نیز به چاپ نمی رسند. وی در خلال نثر امروزی داستان ، هر کجا با مسأله ای شرعی یا برخاسته از مذهب رو به رو شده ، آداب یا مراسم مربوط به آن را به تفصیل و با نثری که برگرفته از کتاب های حدیث و روایات است ، شرح می دهد ؛ مثل آداب سنگسار کردن شخص یا شستن و دفن میّت ، ...

« روشنفکران پس از کودتای مرداد ١٣٣٢چارۀ سرخوردگی و بی پناهی خود را در کانون خانواده جستجو می کردند ، امّا روشنفکر امید باخته و هراسان دهۀ ١٣۵٠این آخرین پناه را نیز از دست داده است » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . دلیل آن سرازیر شدن یکبارۀ مظاهر جدید تمدّن غرب به کشورهای در حال توسعه ای مثل ایران بود که بسیاری را دچار سردرگمی و از خود بیگانگی کرد .



« خانه ی عروسک »

گشتاسپ : " خانم حسام ! می دونید کاری که من کردم کم از کار شما نبوده ؟ ! "

سارا : " یعنی شمام برای نجات جون همسرتون کار خطرناکی کردید ؟ "


فـُروم

Forum: تالارهای مجازی بحث و گفتگو در باب موضوعات مختلف ، که برای نظر دادن و ارائه مطالب خودمون در اون مورد باید حتما عضو اون تالارها بشیم . مثل :

http://www.persian-forum.us

و

http://www.iran-forum.net/

« در رُم باستان به فضاهایی گفته می شد که علاوه بر عملکرد عادی ، محل گردهمایی و بحث و گفت و گوی شهروندان نیز بود  » *. ( یادداشت مترجم در پاورقی ص ١٣٣ )

 *  رمان پُمپئی ؛ نوشته ی رابرت هریس ؛ ترجمه ی خجسته کیهان ؛ نشر افق .



خرداد 87

« داستان پسر بچه ای که یک روز ، درد را کشف کرد »

« آدم پیش از تولّد نمی تواند پدرش را انتخاب کند . اما اگر من می توانستم ، تو را انتخاب می کردم » .

نوع دیگری از جریان سیّال ذهن هست که لزوماً از تکنیک های نویسندگی به شمار نمی آید . در واقع یک ویروس است که ذهن شخصیت اصلی داستان را آلوده می کند . بسته به میزان مقاوت این شخص در برابر بیماری اغوا کنندۀ « غرق شدگی در خیال و رؤیا » ، خواننده هم تا حد زیادی درگیر می شود . اگر شخصیت ، خود را واگذارد ، بیماری تمام ذهن او را فتح می کند و هیچ حفره ای خالی هم برای امیدواری باقی نمی گذارد .

این نوع از جریان سیّال ذهن ، در آغاز خود را به صورت فلاش بک های کوتاه و مکرّر در ذهن شخصیت نشان می دهد . همین که عرصه را خالی دید پا پیش می گذارد و به همۀ سوراخ سنبه ها سرک می کشد ...

زه زه ( مخفّف ژوزه ) _ که جملۀ ابتدایی این متن را به پرتغالی محبوبش گفت ؛ پس از مرگ مانوئل والادرس ( همان پرتغالی ) به این بیماری دچار شد . بزرگ ترین ضربه بعد از خبر قطع شدن قریب الوقوع درخت پرتقالش _ که در تنهایی با هم حرف می زدند و وقتی زه زه حوصله اش سر می رفت ، اسب چوبی او می شد _ مرگ مانوئل بود . به این ترتیب روزها و شب هایش ، در تاریکی مطلق و ناامیدی ، میان خاطرات این دو تقسیم شد . آن قدر که کم کم داشت با این جهان خداحافظی می کرد :

« ناگهان طغیانی بزرگ در من بیدار شد .

_ عیسی کوچک ، تو بدجنسی . مرا باش که فکر می کردم این بار برای من به صورت خدا متولد می شوی و آن وقت تو این کار را با من می کنی . چرا مرا مثل بچه های دیگر دوست نداری ؟ من عاقل بودم . دعوا نکردم ، درس هایم را یاد گرفتم ، حرف بد نزدم ...

 عیسی کوچک ، چرا این کار را با من کردی ؟ آن ها می خواهند درخت پرتقال کوچکم را قطع کنند و من حتی عصبانی هم نشدم . فقط کمی گریه کردم ... و حالا ... و حالا ...

باز هم سیلاب اشک دیگری .

عیسی کوچک ، می خواهم که پرتغالی ام برگردد ، بایستی پرتغالی ام را به من برگردانی ...

در آن وقت صدایی بسیار ملایم ، بسیار با محبّت با قلبم حرف زد . باید صدای تأثّر آلود درختی باشد که رویش نشسته بودم :

_ بچه جان گریه نکن . او در آسمان است » .

و اندوه با تمام نیرویی که در خود سراغ داشت ، سراسر قلب او را درنوردید .

فقر ، فقر و باز هم فقر ، سرمنشأ تمام مسائل بود . تمام افراد بزرگ سال خانواده کار می کردند . آن قدر خسته و فلک زده بودند که جایی برای شیطنت های معمول یک بچۀ کوچک در خانه وجود نداشت . فاصله ها روز به روز بیشتر می شد و تنها دوستان زه زه درختان و یک خفاش کوچک بودند ؛ تا این که پرتغالی و ماشینش از راه رسیدند .

پرتغالی غم نان نداشت . آن قدر وقت آزاد داشت که زه زه را با خود به گردش های کوچک ببرد و با او حرف بزند . این بود که زه زه با تمام قلبش و به اندازۀ تمام زندگی اش عاشق او شد .

و حالا او مرده بود ؛ پرتغالی عزیز او با ماشینش زیر چرخ های بی رحم قطار خرد شده بودند :

« و من به پرتغالی فکر می کردم . به قاه قاه های خنده اش ، نحوۀ حرف زدنش ... نمی توانستم از فکر کردن به او دست بردارم . دیگر به راستی می دانستم که درد یعنی چه . درد به معنای کتک خوردن تا حدّ بیهوشی نبود . بریدن پا بر اثر یک تکّه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود . درد یعنی چیزی که دل آدم را در هم می شکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد بدون آن که بتواند رازش را برای کسی تعریف کند . دردی که انسان حتی یارای آن را ندارد که سرش را روی بالش حرکت بدهد » .

* درخت زیبای من ؛ ژوزه مائورو دِ واسکونسلوس ؛ ترجمۀ قاسم صنعوی ؛ انتشارات سحر .

***

[کلاس پرنده]



مقایسه ی هفت خوان رستم و اسفندیار

هر دو قهرمان _ رستم و اسفندیار _ در ابتدای راه ناچار به گزینش اند و هر دو مسیر کوتاه و مشکل را انتخاب می کنند . با نگاهی به این دو سفر ، شباهت ها و تفاوت های ظاهری آن دو به چشم می آیند ؛ مرحلۀ سوم و چهارم در هر دو ، یکی است . خوان دوم رستم با خوان ششم اسفندیار در تضادند ؛ رستم از راهی گرم و سوزان و اسفندیار از مسیری سرد و یخبندان می گذرند . رستم در خوان پنجم و اسفندیار در خوان هفتم ، مجبور به گذر از تاریکی هستند . هر دو در مسیر خود با رهنمون همراهند ؛ با این تفاوت که رستم در میانۀ راه از راهنمایی برخوردار می شود .

رستم در مسیر خود بیشتر به نیازهای مادّی و نفسانی توجّه دارد و در اغلب مشکلات ، نیروهای دیگر او را یاری می دهند ؛ آن که با شیر نبرد می کند رَخش است ، در خوان دوم میش به کمک او می آید ، رهایی اش از سرزمین تاریکی نیز به یاری رخش انجام می شود . به نظر می رسد که در خوان های اوّل تا ششم ، تقدیر می خواهد غلبۀ خود را بر زور و پهلوانی وی ثابت نماید و به او نشان دهد که بی خواست و کمک خداوند ؛ هیچ کاری از وی بر نمی آید . چنان که رستم در پایان خوان ششم به این معرفت رسیده و آن گاه در خوان هفتم تقدیر به یاری وی می آید . رستم در پایان خوان هفتم « چنان پخته و سوخته سخن می گوید که پیداست سرانجام ، خود را از یاد برده ، به تقدیر خویش خرسند است . در این سخنان رستم از خودکامگی و خویشتن بینی نشانی نیست . آن چه هست ، نمایش تسلیم پهلوان به خواست پروردگار و واگذاردن کار خویش به عنایت اوست »( از رنگ گل تا رنج خار ؛ قدمعلی سرّامی ؛ ص 1010 ) .

امّا اسفندیار در این سفر مهم ، جلوه گر انسانی خداترس است که هر پیروزی را از جانب خدا می داند . تمام کارها را از روی خِرد انجام می دهد . برخی موارد که در این هفت خوان به چشم می خورد ، به آن جنبۀ دینی و تقدّس قوی می دهد ؛ برای مثال ، سپاهیان او دوازده هزار نفرند و عدد دوازده در باور زرتشتیان از اعداد مقدّس است . وی در مراحل مختلف به نیایش می پردازد . زن جادو را با زنجیری که زرتشت از بهشت آورده و به گشتاسپ هدیه کرده ، به دام می اندازد . همۀ این ها « چنین می نماید که موبَدان زرتشتی [ این داستان را ] ساخته و پرداخته اند تا اسفندیار را ، که بر بُنیاد روایات ، زنده کنندۀ دین بِهی ( دین زرتشتی ) و از پاکان این آیین است* ، چون جهان پهلوان در اندیشۀ ایرانیان هرچه ماندگارتر کنند »( همان کتاب ؛ ص 1024 ).

می توان گفت که جلوۀ اسطوره ای هفت خوان رستم ، در مقایسه با سفر اسفندیار ، بیشتر است ؛ مانند راهنمایی میش اهورایی ، سخن گفتن اژدها ، درمان کردن کوری چشم شاه با خون دیو ، ... زیرا این داستان ریشه ای اساطیری و دیرپا و کهن دارد . امّا هفت خوان اسفندیار تسلسل منطقی دارد و شکل آن کمال یافته تر است . همچنین بر آیین زرتشت تکیه می کند . این عوامل ، به علاوۀ تقذّم سفر رستم بر سفر اسفندیار در متن شاهنامه نیز می تواند همان اندیشۀ دخالت موبدان در پرداختن به این داستان را به ذهن آورد ؛ زیرا غیر از این موارد ، کلّاً در تمام داستان های مربوط به اسفندیار سعی شده وی را در حدّ یک پهلوان بزرگ و بی مثال بالا ببرند . نمونه ای از این کوشش ها ، رویین تنی اوست . همچنین او در داستان پادشاهی گشتاسپ ، امید و تکیه گاه ایرانیان است و مردم در هر امری که مستأصل شوند به وی رو می کنند .

در مقایسه با این چیزها رستم هم جهان پهلوان ایرانیان است و پوششی دارد به نام بَبرِ بَیان که او را تا حدّ زیادی آسیب ناپذیر می کند .

* در نام اسفندیار هم واژۀ سپند به معنای مقدّس به چشم می خورد . این نام در اصل « سپنتا دات » بوده به معنای آفریدۀ خرد پاک* که به مرور ، به شکل امروزین آن درآمده است( رزم نامۀ رستم و اسفندیار ؛ دکتر جعفر شعار و دکتر انوری ؛ ص 52 ).


هفت خوان اسفندیار

در زمان سلطنت گُشتاسپ جنگ هایی میان ایران و ارجاسبِ تورانی در می گیرد . طیّ این جنگ ها دو دختر گُشتاسپ _ همای و به آفرید _ به اسارت ارجاسب در می آیند . گشتاسپ از پسرش اسفندیار می خواهد که آن دو را از زندان رویین دژ برهاند . اسفندیار به همراه برادرش ، پَشوتن ، و دوازده هزار سپاهی از بلخ به راه می افتند و گُرگسار نیز به عنوان رهنمون همراه آنهاست . بر سر یک دوراهی و پس از پرسش از گرگسار ، مشخص می شود اسفندیار سه راه در پیش رو دارد که کوتاه ترین راه ، دشوارترین آنهاست . اسفندیار با گزینش راه کوتاه تر ، از هفت تنگنا عبور می کند و به رویین دژ می رسد .

١_ در نخستین خوان با دو گرگ می جنگد و آنها را به هلاکت می رساند .

٢_ خوان دوم ، جنگ با دو شیر است که به دست وی از پا می افتند .

٣_ در خوان سوم اژدهایی را از بین می برد ؛ برای این کار بر بدنۀ یک صندوق تیرهایی می نشاند و آن را بر گردونه ای سوار می کند . خود به درون صندوق می رود و با اژدها رو به رو می شود .

۴_ اسفندیار در حالی که آواز می خواند و تنبور می نوازد ، به جایگاه زنِ جادو می رود . پس از پدیدار شدن زن ، اسفندیار در فرصتی مناسب و با زنجیری که از بهشت است و بر بازوی خویش بسته ، او را به دام می اندازد . زن جادوگر در اسارت پهلوان ، به پیرزنی زشت روی تبدیل می شود و با خنجر اسفندیار از پای در می آید . در همان دم بادی سیاه بر می خیزد و آسمان در تیرگی فرو می رود .

۵_ اسفندیار صندوق و گردونه ( خوان چهارم ) را برای جنگی که با سیمرغ دارد ، به کار می برد و بر این موجود نیز غلبه می کند .*

۶_ او و همراهانش مجبور می شوند از برف و سرما عبور کنند . سه روز و سه شب برفِ تیره بر آنها می بارد . همه دست به دعا بر می دارند و از این خوان هم به سلامت می گذرند .

٧_ گرگسار ، از روی نیرنگ ، خوان هفتم را بیابانی خشک و بی آب و علف توصیف می کند . امّا اسفندیار و همراهانش در تاریکی به دریای ژرفی می رسند . طلایۀ سپاه او در آب می افتد و اسفندیار نجاتش می دهد . گرگسار با مژدۀ بخشایش از سوی اسفندیار ، از وی پوزش می خواهد و سپس آنها را راهنمایی می کند تا از آب بگذرند .

* در شاهنامه به غیر از آن سیمرغ که جلوۀ مثبت و روحانی دارد ، سیمرغ با جلوۀ منفی هم توصیف شده است .


هفت خوان ها در شاهنامه / هفت خوان رستم

تمام داستان های مربوط به گذر از هفت خوان های مختلف ، محتوا و ساختار یکسانی دارند . در تمام آنها قهرمان راهی دشوار را بر می گزیند و طیّ آن آزمون های دشوار را پشت سر می گذارد تا سرانجام ، با غلبه بر همۀ مشکلات ، به هدف می رسد . از جملۀ این گذارها می توان به دوازده خوان هرکول ( نیمه خدای یونانی ) و گیلگمِش ( داستان بابِلی ) و هفت خوان های رستم و اسفندیار در شاهنامه اشاره کرد .

رویدادهایی که قهرمان ناچار است با آنها مقابله کند ، با روابط عقلی و منطقی به هم مربوط نمی شوند . در شاهنامه ، از همان ابتدا که قهرمان در پی گزینش مسیر خود است ، برخلاف خرد و منطق ، راه دشوار و خطرناک را بر می گزیند و نشان می دهد که عقل تنها در امور روزمرّه و در قلمرو جزئیّات روایی دارد و در امور بزرگ و کلیّات ناتوان است و کنار نهاده می شود . هفت خوان ها را می توان داستان هایی با یک قهرمان به شمار آورد که همراهان او _ اگر همراهی داشته باشد _ نقش هایی انفعالی دارند .

در شاهنامه ظاهراً تنها دو داستان هفت خوانی به چشم می خورد ؛ هفت خوان رستم و هفت خوان اسفندیار . امّا در برخی داستان های دیگر این منظومه نیز گونه هایی رنگ باخته از هفت خوان به نظر می رسند ؛ مانند داستان های مربوط به اسکندر ، گشتاسپ ، داستان کسری و بوزرجمهر . « هفت خوان ، شورش گستاخانۀ آدمیزاد بر ترس ها و دلواپسی هایی است که آزمون های زندگی با گذشت قرن ها در او پدید آورده است »( از رنگ گل تا رنج خار ؛ قدمعلی سرّامی ؛ ص 994 ).

هفت خوان رستم _این سفر ، بخشی از داستان پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران است . وی توسّط شاه این سرزمین به اسارت گرفته می شود . کیکاووس از زال یاری می خواهد . زال ، رستم را به نزد او می فرستد و به او سفارش می کند که مسیر دشوار امّا کوتاه هفت خوان را برگزیند .

١_ خوان نخست ، نبرد با شیر است . در حالی که رستم در کنار نیستانی خوابیده ، رخش با شیر مبارزه می کند و آن را از بین می برد .

٢_ در خوان دوم رستم ، که از گرما و تشنگی از پا افتاده ، از خداوند یاری می خواهد . با راهنمایی یک میش ( که در این جا موجودی اهورایی است ) به چشمه ای گوارا می رسد و پس از نوشیدن آب و خوردن گورخری بریان ، در کنار چشمه به خواب می رود .

٣_ اژدهایی سه بار رستم را از خواب بیدار می کند و هربار ناپدید می شود . در مرتبۀ سوم ، رستم او را می بیند و از پای در می آورد .

۴_ در خوان چهارم ، رستم مهمان بزم آراستۀ زنی جادوگر می شود و به نواختن و خواندن مشغول می شود . زن جادوگر به شکل زن زیبارویی بر او ظاهر می شود . رستم فریفتۀ او می شود و جام می بر کف ، خداوند را به خاطر چنین زیبارویی سپاس می گوید . امّا با شنیدن نام خدا ، چهرۀ زن جادوگر تیره می شود و اصل خود را نمایان می کند . رستم با شناختن او ، با کمندی گرفتارش می کند و با خنجر او را می کشد .

۵_ رستم در خوان پنجم سرگردانِ سرزمین تاریکی ها شده است . به راهنمایی رخش به سرزمین روشنی که کشتزاری است سبز و خرّم ، می رسد . در آنجا به خواب می رود و رخش را در کشتزار رها می کند . دشتبان که با دیدن اسب رها شده برآشفته شده ، رستم را با نواختن چوب به پایش بیدار می کند . رستم از گله های او عصبانی می شود و گوش هایش را از بیخ می کَند . دشتبانِ شگفت زده گوش هایش را نزد اولاد _ مرزبان آن منطقه _ می برد و او را از ماجرا خبردار می کند . اولاد به جنگ رستم می رود ، از او شکست می خورد و با کمند شصت خم وی اسیر می شود تا جایگاه دیو سپید را به رستم نشان بدهد . رستم نیز به عنوان پاداش این راهنمایی ، قول پادشاهی مازندران را به او می دهد .

۶_ رستم با ارژنگ دیو و هزار و دویست دیو دیگر ، که نگهبان چاهساری شگفت هستند ، می جنگد و آنها را از پای در می آورد . با راهنمایی اولاد به جایگاه کاووس می رسد . کاووس از او می خواهد تا دیوها خبردار نشده اند ، به سرعت خود را به محلّ دیو سپید برساند و او را از بین ببرد . او که بینایی خود را از دست داده ، همچنین از رستم در خواست می کند که با گذشتن از هفت کوه ، خون و مغز دیو سپید را برای او بیاورد . زیرا با چکاندن سه قطره از خون این دیو در چشمهای کاووس ، وی بینایی خود را باز می یابد .

٧_ در آخرین خوان ، رستم با راهنمایی اولاد و به همراهی رخش ، پس از گذر از هفت کوه به غار دیو سپید می رسد . اولاد می گوید که دیو با برآمدن آفتاب به خواب می رود و رستم باید تا آن زمان در انتظار بماند . رستم اولاد را محکم می بندد و سپس تمامی دیوها را می کشد . پس از نبردی سهمگین ، جگر دیو سپید را بیرون می کشد و به همراه اولاد ، آن را برای کاووس می آورد . بدین ترتیب ، هفت خوان رستم با کشتن دیو سپید و چکاندن خون او در چشم های کاووس ، بازگشت بینایی این پادشاه و آزاد شدن وی و باقی همراهانش ، به پایان می رسد .

خرداد 87

"بابا" های خالد حسینی

نویسندۀ محترم ، جناب خالد حسینی ؛

در میانۀ هر دو رمان شما* ، زمانی که به طرح داستان ها و روابط عناصر فکر می کردم ، دستتان را خواندم . گره اصلی رمان هایتان خیلی زودتر از آن چه در متن آمده ، باز شدند . من خیلی زودتر از امیر فهمیدم که حسن برادر اوست و زمانی که با خشونت های رذیلانۀ رشید در قبال مریم و لیلا رو به رو می شدم ، به نظرم آمد نکند خبر مرگ طارق ساختگی و نقشۀ همان رشید فرومایه باشد ؟

امّا باید اعتراف کنم در صفحات انتهایی هزار خورشید تابان ، وقتی لیلا در ِ آن صندوقچه را که پدر مریم برای دخترش به یادگار گذاشته بود باز می کند و نوار ویدئویی پینوکیو را می بیند و از دلیل وجود آن در صندوقچه سر در نمی آورد ، احساس کردم قلبم مچاله شد !

اعتراف دومم این است که هنوز هم بدجوری تحت تأثیر شخصیت بابا در بادبادک باز هستم !

اصلاً این پدرهای اصلی داستان هایتان _ بابا و جلیل _ گوشت و پوست و عصب دارند و انگار آبشخور همۀ حوادث خوب و بد ، آنها هستند . با این که بابا خیلی قوی و مقتدر است و جلیل خیلی ضعیف و ترسو ؛ هر دو درک شدنی اند و گاهی ترحّم برانگیز .

امّا در مورد مادر مریم ؛ سطح انتظارات ، نوع تفکّر و طرز بیان احساساتش قدری بالاتر از حدّ یک روستایی زادۀ بی سواد و خدمتکار خانۀ اعیانی نبود ؟

*بادبادک باز و هزار خورشید تابان


بنا به توصیه ی عمو شلبی...

احیاناً هرکس جناب لافکادیو رو _ به صورت اتفاقی _ دید ، بهشون بگه که این جانب چند روز پیش _ به صورت بسیار اتفاقی و بیشتر می شه گفت غیر منتظره _ مارشمالو رو کشف و خریداری کردم .

با این که تصمیم جدی برای خرید و خوردن دوباره ش ندارم ؛ این برخورد غیرمنتظره خیلی برام جالب و فراموش نشدنی بوده . دیگه این که به یه شیر با هیبت جناب لافکادیو میاد که مارشمالو رو  دستش بگیره و با علاقه لیسش بزنه ، بذاره چند دقیقه توی دهنش خیس بخوره ، با زبونش آروم آروم این ور و اون ورش کنه ، بعد درش بیاره و با هیجان وصف ناپذیری نگاش کنه . مطمئن بشه چندتا لیس دیگه ازش مونده و دوباره با اشتها ، بذاره توی دهنش ....

حالا تصور می کنم اگه به جای واژه ی مارشمالو ، با واژه های دیگه ای مث یه باغ_خونه ، سفر دور دنیا ، چه و چه و چه .......... ( هزار چیز گفتنی و نگفتنی دیگه ) رو به رو شده بودم ، بازم این اتفاق می افتاد یا نه ؟ 



نمازخانه ی کوچک من

راوی داستان نمازخانه ی کوچک من _از مجموعه ای به همین نام ، نوشته ی هوشنگ گلشیری _ تکّه گوشتی به صورت زائده در بدن خود دارد ؛ درست کنار انگشت کوچک پا و به شکلی که به راحتی برای دیگران قابل رؤیت نیست .

این زائده باعث فاصله و احساس تفاوتش با دیگران شده است . نقصی است که در تمام عمر،  همیشه  باید از دیگران می پوشانده تا مورد تمسخر و اشاره قرار نگیرد . این فاصلۀ ناخواسته باعث پدید آمدن انزوای شیرین و خود خواسته ای برای او شده که وی را بیش از حد به آن زائده ، وابسته و علاقمند می کند .

در کُل ، این آدم شخصیتی است که از کشف شدن می ترسد ، نمی خواهد به تمامی دیده شود . فکر می کند در این صورت برای دیگران تمام می شود . بنابراین تنها نقطۀ قوّت او پنهان نگاه داشتن آن زائده است که او را با دیگران متفاوت می کند . این زائده برایش دو وجه دارد ؛ هم باعث اندوه و حقارتش می شود و هم پنهان داشتنش به او اعتماد به نفس و برتری می بخشد :

 « حالا من خوشحالم . امّا ناراحتی من این است که فقط یکی می داند . یکی که می داند من یک انگشت اضافی دارم ، یکی هست که مرا عریانِ عریان دیده است و این خیلی غم انگیز است ».  ( نیمه ی پنهان ماه ؛ هوشنگ گلشیری ؛ ص ٢۶١ )



اردیبهشت 87

شیخ صنعان

۱ـ ادامه مطالب در مورد عطار :

مهم ترین و طولانی ترین داستان منطق الطیر ، داستان مشهور شیخ صنعان است که توسط هدهد ، پیش از مطرح شدن ماجرای به راه افتادن پرندگان ، بیان شده است . خلاصه آن چنین است :

شیخ صنعان زاهدی بود با مریدان بسیار . عاشق دختری ترسا ( مسیحی - نصرانی ) شد که چهره اش را در رؤیا دیده بود و برای وصال او ، شرط های معشوق را رعایت کرد ؛ شراب نوشید ، بر صلیب سجده کرد و زُنار* بست ، به مدتی معیّن خوک بانی کرد و قرآن را از یاد برد . مریدان شیخ در چلَه نشستند تا ایمان و عافیت پیر خود را از خداوند طلب کنند . دعای آنها به ثمر نشست و شیخ ، ایمان گم گشته خود باز یافت . دختر ترسا در پی خوابی که دید ، نزد خدا توبه کرد و به دنبال شیخ رفت . به دست او مسلمان شد و در پای وی جان سپرد . 

این داستان به صورت های دیگر در چند منبع کهن دیگر نیز آمده است . همچنان که «منطق الطیر» تنها به عطار اختصاص ندارد و به غیر از وی افراد دیگری هم کتاب هایی با این عنوان نوشته اند . منطق الطیر تعبیری قرآنی است که از این آیه برگرفته شده :

« و سلیمان که وارث مُلک ( پادشاهی ) داود شد ، به مردم گفت ما را زبان مرغان ( منطق الطیر ) آموختند و از هرگونه نعمت عطا کردند . این همان فضل و بخشش آشکار است » . ( نمل / ۱۶ )

مضمون اصلی این کتاب ـ سفر گروهی از مرغان ـ موضوعی بوده که پیش از عطار به آن پرداخته شده است . بزرگانی همچون بوعلی سینا و امام محمد غزالی ، در آثاری که هر دو «رسالة الطیر» نام دارند ، حرکت دسته جمعی پرندگان برای پیدا کردن سیمرغ را دستاویز سخن وری درباره ی مسایل مهم عرفانی قرار داده اند .

تعداد ابیاتی که عطار در اثر خود به این داستان اختصاص داده ، حدود چهارصد و ده بیت است . داستان شیخ صنعان از آنجا مجال ورود به منطق الطیر را می یابد که مرغان ، یک به یک ، عذری می آورند تا در این سفر سخت و ناآزموده گام ننهند . هدهد زبان به نصیحت می گشاید و با آوردن چند حکایت کوتاه تر ، شرط های سفر را برای انها که مانده اند ، بازگو می کند . در نهایت می گوید که اگر کسی عاشق نباشد ، نمی تواند به مقصود برسد ؛ زیرا عشق همه موانع را از سر راه بر می دارد :

عشــق سوی فقـــر در بگشــایدت

فقــــر سـوی کفـــــر ره بنمـــــایدت 

چون تو را این کفر و این ایمان نماند

این تن تو گم شد و این جـان نماند ، 

بعـد از آن مــردی شَــوی این کــار را

مــــرد بـایـد این چنـیــن اســـــرار را

پای در نِـه همـچــو مــردان و مترس

درگـذر از کفــــر و ایـمـــان و متـرس 

چنـد ترسی؟ دسـت از طفـلی بدار

بـاز شو چـون شیـرمردان پیش ِ کار

و به عنوان نمونه ای از حدّ اعلای عشق و پاکبازی ، داستان شیخ صنعان را برای پرندگان تعریف می کند .

*زُ نّار : واژه ای یونانی ؛ به معنای بند و رشته ای که مسیحیان به آن صلیب می اندازند و در گردن خود می آویزند / کمربندی که زرتشتی ها به کمر خود می بستند / کمربندی که مسیحیان ساکن در ممالک تحت سیطره مسلمانان ، به کمر می بستند تا از مسلمانان متمایز شوند .

زنار بستن : کنایه از مسیحی شدن است .

** مطالب پیشین در مورد عطار :

[منطق الطیر اثر عطار نیشابوری]

[هفت وادی در منطق الطیر]

[عناصر مهم در مسیر سلوک در منطق الطیر]

[عناصر مهم در مسیر سلوک در منطق الطیر (۲)]

[عناصر مهم در مسیر سلوک در منطق الطیر (۳)]

[ادبیات تعلیمی]

۲ـ داستان های قدیمی تا کنون بارها به عنوان موتیف و بُن مایه ی داستان های جدیدتر به کار گرفته شدن . مثل رمان «‌ پاک کن ها » ؛ اثر نویسنده ی نوگرای ادبیات فرانسه ـ آلن رُب گری یه ـ که بُن مایه ی اون ، داستان اسطوره ای مشهور اُدیپ هست . مضمون داستان شیخ صنعان هم به صورت یک کهن الگو در بعضی داستان ها تکرار شده . از اون جمله اند :

 The scarlet letterاثر ناتانیل هاثورن (   ( Nathaniel Hawthorn؛ که با عنوان داغ ننگ ـ توسط سیمین دانشور ـ ترجمه شده . و  پرنده ی خارزار از کالین مکالو ؛‌ ترجمه ی [مهدی غبرایی] . در هر دوی این داستان ها عشق ممنوعه ی فردی مقدس مآب ـ یک کشیش ـ توصیف می شه . به این ترتیب شاید بشه عشق اون کشیش به اسمرالدا ـ در رمان گوژپشت نوتردام ـ رو هم به اینا اضافه کرد .

* این حرفا ، همشون بهانه ای شدن برای یادآوری آخرین جملات رمان پرنده ی خارزار ـ کتابی که نثر مربوط به ترجمه شو فوق العاده دوست دارم . مگی در آخرین پاراگراف کتاب خطاب به مادرش و در واقع خطاب به خواننده میگه :

« ... بگذار چرخه این بار با ناشناخته ای به چرخ افتد . از ماست که بر ماست . دیگری را از چه رو سرزنش می کنی ؟ من حتّی برای دَمی تأسف نمی خورم . پرنده ی خار در سینه قانونی ازلی را پی می گیرد . آن چه نمی شناسد و بر آن می داردش که خاری در سینه بنشاند و ترانه خوان ، به سوی مرگ بشتابد . آن دم که خار در سینه اش می خلد ، پرنده نمی داند که خواهدش کشت . همچنان ترانه می خواند ، ترانه می خواند تا توان سردادن نغمه ای و تک نغمه ای نمی ماند . امّا ، ما هنگامی که سینه به ورطه ی خارزار می سپریم می دانیم ، در می یابیم و چنین می کنیم ، چنین می کنیم » .  

۳ـلینک های امروز :

[کتاب هایی هست که مزه می دهد...]

فروردین 87

آینه ها و آفتاب

۱ـ

« ما هم باید زهرابه تلخ دوره خودمان را در گلوی خودمان نگاه بداریم و بگذاریم آن دیگران که می آیند با زهرابه های خودشان گلو را تر کنند »                 

                                                آینه های در دار/ هوشنگ گلشیری

راوی ، احوالات نویسنده ای را بازگو می کند که در سفرش به چند شهر اروپایی ، در هر شهر داستانی از نوشته های خود را می خواند . در هر جلسۀ خوانش ، حضوری اندک اندک رنگ می گیرد و از سایه به نور می آید ؛ صنم بانو _ عشق دوران نوجوانی نویسنده . اما اکنون هر دو _ هم نویسنده و هم بانو _ زندگی های جداگانه ای دارند ؛ همسر و فرزندانی ، و محیط زندگی ، ایده و هدفشان با هم متفاوت است . نویسنده زبان ارتباط خود با انسان ها را در خاک خود می جوید و صنم ، در غربت آثار او و دیگران را می خواند و سعی در جمع آوری آنها دارد . نویسنده آن چه را که برای او عزیز و مهم بوده ، در داستان های خود گنجانده است . در ذهن خود در پی زن اثیری _ یک تکیه گاه عاطفی _ است ؛ بنابراین هر یک از ویژگی های چهره و ظاهر صنم بانو یا مینا / همسرش را در داستان های خود به یکی داده است . بیش از همه به خال توجه دارد که مظهر وحدت و جمعیت خاطر است ؛ گاه بر گونه ای می نشیند و گاه در چاه زنخدانی قرار می گیرد . اما هیچ یک تشویش فکری و پریشان خاطری او را درمان نمی کند و مردِ داستان او ، همچنان دو پایش در آب جوی ، دو دست بر زانو ، نشسته است . این مرد می تواند تمثیلی از خود نویسنده باشد و احوال او . همچنان که خصوصیات زنهای داستان هایش را از زنهای واقعی به وام گرفته است . روایت پیش تر که می رود ، گاه حرف از باختن به میان می آید ؛ انگار که هر فرد ، اگر نیمۀ راستین گمشدۀ خود را ندیده و نیافته باشد _ در گزینش آن به خطا رفته باشد ، باخته است . اما واقعیت فراتر از این هاست : در افسانۀ شخصی ِ هیچ کس نیست که همه چیز را با هم داشته باشد . خلاف آن نیز درست نیست که اگر کسی همه چیز را با هم نداشت ، باخته است .

« همیشه همین است . هیچ چیز یا همه چیز حرف پرتی است ، نمی شود هم خواند و هم انتظار داشت که قو بماند » .  

 ۲ـ

آن همه مرغان به خدمت سیمرغ رفتند . هفت دریا در راه پیش آمد . بعضی از سرما هلاک شدند و بعضی از بوی دریا فروافتادند . از آن همه ، دو مرغ بماندند . « منی » کردند که : « همه فرو رفتند ، ما خواهیم رسیدن به سیمرغ » .

همین که سیمرغ را بدیدند ، دو قطره خون از منقارشان فرو چکید و جان بدادند . آخر این سیمرغ ، آن سوی کوه قاف ساکن است ؛ اما پرواز او از آن سو ، خدای داند تا کجاست .
این همه مرغان جان بدهند تا گـَردِ کوه قاف دریابند .

آلبوم : روی در آفتاب

آواز : علیرضا قربانی

راوی : پرویز بهرام


مقیاس

۱ـ چارلتون هستون* توی ذهن من همیشه برابر بوده با « بن هور » ، « میکل آنژ » و بعدها « موسی » ی ده فرمان . زمانی که کتاب « رنج و سرمستی » ایروینگ استون رو یواشکی ، توی جامیز ، سر کلاس باز می کردم و می خوندم ، با اسمش رو به رو شدم . توی این کتاب ، که زندگی نامۀ زیبایی از میکل آنژ هست ، چند عکس از فیلمش رو با بازی همین هنرپیشه گذاشته بود . اون موقع به نظرم میومد هستون گزینۀ مناسبی برای بازی در نقش میکل آنژِ یک دنده و پر سودای توصیف شده در این کتاب بوده .

 کتاب بن هور رو هم ، روزگاری می خوندم که ماجراجویی های قهرمان های کتاب ها ، خیلی برام جذابیت داشت . یادمه تصویر روی جلد اون کتاب هم ، برگرفته از چهرۀ چارلتون هستون بود .

 * نام اصلی ش :  John Charles Carter

۲ـ گاهی یکی پیدا می شه که وقتی بهش لطف می کنی* ، یه چیزایی توی ذهن خودش می بافه و می بینی که کنه شده ، یا داره می شه ! انگار همیشه باید یه ریموت کنترل دستت باشه .... توی هر کار و موقعیّتی ... یکی ش همین که گفتم .

 یه آدمی مث دکتر قمشه ای ، در چنین مواردی عقیده داره که آدم « باید عاشق باشه . اون وقت دیگه حواسش به این نیست که کی چی کار کرد و چی گفت یا چه توقّعی داشت . وقتی عاشق همه چی باشی ، خودت دوست داری به همه چی لطف کنی و محبت کنی . یعنی این که می بینی مورد لطف خدا واقع شدی ، اون وقت دوست داری تو هم به بقیه این لطف رو انتقال بدی » . خب این خوبه و خیلی هم قابل قبول . اما جنبه می خواد . من خودم می گم برای آدمی با روحیّات من خیلی وقتا یه خط کش لازمه . برای ......... تـنظیم و حفظ فاصله .

 البته بگم من مسئول اون وقتایی نیستم که خودم مث کنه به یکی یا نیرویی چسبیدم ها ! اتفاقاً واسه اون موارد هم بیشتر بیشتر اوقات خط کشه دستمه . حساب می کنم ؛ روی جنبۀ اون مورد یا انتظارات خودم و توقعاتی که اون موقعیت از من داره .... دیگه !

 من می گم یه وقتایی روابط باید با هشیاری کامل باشه . مگر زمان های اندکی که به واسطۀ یه فیضی ، داری کم کم اوج می گیری و مطمئنی هیچ اشارۀ بی جا و بی موقعی نمی تونه یه گوشه از تو رو بگیره و یهو بکشدت پایین . وقتی یه سطح بالاتر باشی ، می تونی با یه لبخند ملیح به همه لطف کنی !

* توضیحش توی ستاره آخری همین پست هست .

۳ـ  بعضی وقتها هست که یه نیرویی ، لذّت کشف دوباره _ نگاه دوباره و بازبینی نوین _ از یه سوژه رو بهت* هدیه میده :

این روزها آلبوم « جان عشّاق » استاد شجریان بر ذهن و روان من حکومت می کنه !

* این « ت » که مخاطبِ راوی ِ بعضی داستان ها یا متن ها هست ، خیلی وقتها دلالت بر خواننده نمی کنه . حالا سوای تعاریفی که در مجموعۀ عناصر داستانی از اون ارائه شده ؛ به نظر من لطفی هست که از طرف نویسنده ، شامل حال خواننده می شه . وگرنه این نیست که تا من توی یه متنی ، می بینم راوی از دانای کُل یا اوّل شخص تبدیل شده به مخاطب ، یه جور دیگه روی خودم حساب کنم ! این فقط منو آگاه می کنه به این که مواظب باشم ؛ مراقب این که ممکنه منم یه روزی _ به همین زودیا ، در همچین موقعیّتی قرار بگیرم .


فرصت دوباره

 لینک ها :

۱ـ { نمایش چوق الف های آقای شهریر ( بابای "جیرۀ کتاب " ) . اگه حوصله داشتین با استفاده از اون فلشهای چپ و راست ، همه شونو ببینید }

و

{ و کلّاً ماجرای چوق الف به روایت مانی شهریر }

کتاب هایی که مرگ منو به تعویق انداختند :

1_ بیگانه _  آلبر کامو

2_ ربه‌کا _ دافنه دو موریه

3_ تصویر دوریان گری _ اسکار وایلد 

4_ بلندی‌های بادگیر _ امیلی برونته

5_ جین ایر _ شارلوت برونته

6_ ناطور دشت _ جی. دی. سلینجر

7_ شیطان و دوشیزه پریم _ پائولو کوئلیو

8_ ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد _ پائولو کوئلیو

9_ گوژپشت نوتردام _ ویکتور هوگو

10_ بینوایان _ ویکتور هوگو

11_ تیمبوکتو _ پل استر

12_ سلاخ‌خانه شماره 5 _ کورت ونه‌گات

13_ گهواره گربه _  کورت ونه‌گات

14_ خانه ارواح _ ایزابل آلنده

15_ آخرین وسوسه مسیح _ نیکوس کازانتزاکیس

16_ جلال و قدرت _ گراهام گرین

17_ موشها و آدمها - جان استاین‌بک  ( : قبول نیست . باید دوباره بخونم . سنّم واسش خیلی خیلی کم بود ! )

18_ خشم و هیاهو _ ویلیام فاکنر

19_ گتسبی بزرگ _ اف. اسکات فیتز جرالد

20_ آنا کارنینا _ لئون تولستوی

21_ صد سال تنهایی _ گابریل گارسیا مارکز

22_ داستان دو شهر _ چارلز دیکنز

23_ کنت مونت کریستو _ الکساندر دوما

24_ رابینسون کروزوئه _ دانیل دفو

25_ حکایتهای ازوپ – ازوپ

از این جا به بعد توی لیست فارسی جیرۀ کتاب نبود و از روی لیست انگلیسی ش دیدم :

26_ جهالت _ میلان کوندرا

27_ هوای تازه ( Coming up for air ) _ جورج اورول

28_ تَرکه مرد ( The thin man ) _ دشیل هَمـِت

29_ مرد نامرئی _ هربرت جورج ولز

30_ بن هور _ لیو والاس ( + فیلمش )

*

1_ اینا رو فیلمشونو دیدم :

معمای آقایریپلی _ پاتریشیا های اسمیت

خاطرات یک گیشا _ آرتور گلدن

نام گل سرخ _ اومبرتو اکو

دکتر ژیواگو _ بوریس پاسترناک  ( : هنوزم موندم چرا خیلی ها از این یکی خوششون میاد ! خداییش هیچ وقت نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم !)

The Cider House Rules  _ جان ایروینگ                 

2_ بعضی از کتابای این لیست رو دارم اما هنوز نخوندمشون :

بازمانده روز - کازوئو ایشیگورو

مرشد و مارگاریتا _ بولگاکف

امپراطوری خورشید - جی.جی. بالارد

نام گل سرخ _ اومبرتو اکو

زندگانی و عقاید آقای تریسترام شندی _ لارنس استرن

3_ اینا از اونایی اند که خلاصه شونو خونده بودم :

اولیور تویست _ چارلز دیکنز 

 بابا گوریو _ اونوره دو بالزاک

**

نمی دونم اینو از کجا آوردم یا کی برام نوشته بود ... اما قشنگه :

یک روز رسد غمـــی به اندازه ی کوه

یک روز رسد نشــــاط اندازه ی دشت

افسانه ی زندگی چنیــن است عزیز

در سایه ی کوه باید از دشت گذشت

*

دکتر قمشه ای در سخنرانی شون خوندن :

مرغکی اندر شــکار کـرم بود

گربه فرصت یافت آن را دررُبود

(همین )! 


آذر 86

هفت وادی در منطق الطیر

تعداد ، نام و توضیح وادی ها _ آن طور که در منطق الطّیر آمده _ چنین است :

1_ وادی طلب _ وادی نخست است و اولین قدم در تصوّف و سلوک به سوی حق . در اصطلاح به معنای « جستجو کردن مراد و مطلوب » است ( فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی ؛ سید جعفر سجادی ؛ ص 553 ) . در این مرحله رهرو باید از مادیات و نفسانیات برهد و از کثرت به وحدت برود . مطلوب را باید در خود بطلبد نه خارج از خود . این منزل ، اگرچه نخستین منزل است ، در میان هفت وادی مشکل ترین آنهاست ؛ زیرا سالک نباید دمی آسوده بماند ، باید مدام در حرکت باشد . 

2_ وادی عشق _ سهمناک ترین وادی ؛ آتشی که دل طالب را می سوزاند و مهم ترین رکن طریقت در مسیر رسیدن به حقیقت است . عشق نزد اهل عرفان ، در مقابل عقل در نزد فلاسفه قرار می گیرد و تعریف کامل و کافی نمی توان از آن به دست داد . سهروردی از آن به درختی به نام عَشَقه تعبیر کرده که در پای درختان می روید و هنگام رشد بر بدنۀ آنها می پیچد و تمام آن را فرا می گیرد و شیرۀ جان درخت را خشک می کند . عشق حقیقی که به وصال حق ختم می شود ، در سایۀ معرفت به دست می آید که خرد را می سوزاند و تمام وجود عارف را فرا می گیرد .

3_ معرفت _ نزد عارفان ، شناخت خداوند است ؛ شناخت او به اسماء و صفات . سالکی که از پلیدی ها و غیر او پاک شده در همۀ حالات خدا را بر خود ناظر می داند . در رسیدن به این وادی ، سالک به اصل و بطن توجّه می کند و از ظاهر بیرون می آید .

در انوار التّحقیق آمده :

" غرض از آفرینش ، عبادت حق است و عبادت بی معرفت ، عبث مطلق است . اول معرفت او حاصل کن ، پس طاعتش را از جان و دل    کن ." ( اندیشه های عرفانی پیر هرات ؛ علی اصغر بشیر ؛ ص 103 )

4_ استغنا _ ( استغنا به معنای بی نیازی است ) در این وادی همه چیز برای سالک ، قدر و بهای خود را از دست می دهد . هشت بهشت و هفت دوزخ ناپدید می شوند و آن چه باعث خود بینی و خودپرستی انسان شده ، درهم می ریزد . همه چیز به قطره ای در دریای هستی و حضور حق بدل می شود .

5_ توحید _ عُرفا توحید را چنین معنا می کنند : جدا شدن ذات الهی از صفات و تصورات و تحقّق ِ بنده به حق . چون کسی به این مرحله برسد ، همه چیز برایش یک می شود و با حق یگانگی می یابد . در این یگانگی ِ حاصل شده ، بد و خوب در نظر سالک یکی می شوند و از دو عالم روی بر می گرداند .

" توحید آن نیست که او را یگانه خوانی ، توحید آن است که او را یگانه دانی . توحید آن نیست که او را بر سر زبان داری ، توحید آن است که او را در میان جان داری . توحید نه آن است که یک بار گویی و یگانه باشی ، توحید آن است که از غیر او بیگانه باشی . " ( اندیشه های عرفانی پیر هرات ؛ علی اصغر بشیر ؛ ص 115 / برگرفته از " مقولات " خواجه عبدالله انصاری )

6_ حیرت _ وادی ششم ، سرگردانی است . هنگام تأمل و حضور و تفکر بر قلب عارفان وارد می شود و مانع و حجاب آن تأمل و تفکر می شود . روزبهان در « شرح شطحیّات » می گوید که حیرت در آن زمان که بر دل عارف وارد می شود ، او را در طوفان معرفت می افکند ؛ به طوری که هیچ چیز را باز نمی شناسد .( فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی ؛ سید جعفر سجادی ؛ ص 333 ) در منطق الطّیر ، سالکی که به این مرحله می رسد همواره در درد و حسرت است زیرا مراحل پیش و پس خود را نمی شناسد . « به حکم حیرت ، هیچ گونه خبر و اثری نمی توان از او یافت » ( شرح احوال و نقد و تحلیل آثار عطّار نیشابوری ؛ بدیع الزّمان فروزان فر ؛ ص 387 ) .

7_ فقر و فنا _ منظور صوفیان از فقر ، نبود و عدم حضور آن چیزی است که بدان نیاز دارند و حقیقت ِ آن احتیاج است . فنا نهایت ِ سلوک به سمت حق است و بقا ، ابتدای سیر فی الله . زیرا با پایان گرفتن سفر به سوی حق ، سفر در حق میسّر می شود . سالک که در فنای مطلق ( دوری از هر چیز مادّی و بشری ) بود ، به عالمی می رسد که در آن دارای صفات و اخلاق الهی می شود . با فنا یافتن ، سالک از مرتبۀ عقلانیّت فراتر می رود و برای رسیدن به این مقام باید ریاضت های فراوان را متحمّل شود . این مرحله آخرین مرحلۀ  سلوک است که در آن ، سالک از هستی خود فارغ و بی خبر می گردد . ذهن او تمامی به مشاهدۀ صفات حق مشغول می شود و در نهایت از مرتبۀ وصول خویش به مقام فنا نیز بی خبر می شود . بقای پس از این فنا ، در حکم زندگی دوباره ای است برای سالک که در آن تحت سلطۀ خرد الهی و حکم خداوند است و خارج از سلطۀ عقل دنیایی و مصلحت اندیش . وادی یی که عین فراموشی و بیهوشی است . دیوانگی که در آثار عرفانی و به ویژه آثار عطّار بدان اشاره شده ، همین عالم نفی خرد و بقای پس از فناست که خردِ دنیایی را می ستاند .

. . .

ادامه دارد



منطق الطیر اثر عطار نیشابوری

منطق الطّیر ، مشهورترین اثر عطّار نیشابوری ، متنی منظوم است که بیشتر بخش های آن ساختار روایی دارد و ماجرا یا داستانی را روایت می کند . زبان روایت در این اثر ساده است و به دور از پیچیدگی . 

هدف اصلی عطّار از آوردن این بخش های داستانی ، رساندن مفاهیم والای عرفانی و شرح آنها برای خوانندگان بوده ؛ از این جهت این کتاب در زمرۀ آثار عرفانی قرار می گیرد .

منطق الطّیر در قرن شش و هفت هجری قمری نوشته شده و نویسندۀ آن از بزرگان عرفان و تصوّف ایرانی به شمار می آید . آثار دیگر وی نیز گرد محور عرفان دور می زنند یا شرح حال عرفا و سرآمدان طریقت هستند .

طرح کلّی کتاب مورد بحث ، داستان معروف و زیبای حرکت تعداد زیادی از پرندگان برای جستجوی سیمرغ است که همچون سالکان طریقت از هفت وادی می گذرند و در آخر فقط سی عدد از آنها به مقصود دست پیدا می کنند.

از نگاه عطّار مسیر سیر و سلوک و راه رسیدن به حقیقت مطلق ، هفت وادی و گردنۀ مهم و سخت دارد که عبارتند از :

1_ طلب ، 2_ عشق ، 3_ معرفت ، 4_ استغنا ، 5_ توحید ، 6_ حیرت ، 7_ فقر و فـنا .

راهنمای پرندگان در مسیر سلوکشان هدهد است که در قصّۀ حضرت سلیمان (ع) پیغام گذار ایشان بود و بالاترین درجه در میان حیوانات را داشت . آن تعداد از پرندگان که خطرات و دشواری های راه را به جان خریدند و با دل کندن از چیزهای دیگر به انتهای راه رسیدند ، خود را در محضر باشکوه و غیرقابل توصیفی ، سراسر نور و جبروت ، دیدند که می توانستند در آن حضور ِ آینه وار ، سرنوشت و اعمال خود را از ابتدا تا انتها مشاهده کنند . این جایگاه ِ آخر که برای رسیدن به آن از همه چیز گذشته بودند ، جان آنها را از شک و تردیدهای باقی مانده زدود و توانستند به این درک برسند که خود آنها سیمرغ هستند :

چــون نگـــه کـردند آن سـی مــــــرغ زود

بی شک این سی مرغ ، آن سیمرغ بود

در تـحیـــّّر جمــله ســرگـردان شــــدنـد

بـاز از نـوعـــی دگـر حیــــران شــــدنـد

خـویــش را دیــدنـد سیمــــــرغ ِ تمـــــام

بود خـود سیمـــرغ ، سی مــــرغ ِ مــدام

جان کلام عطّار این جاست که هرکس هفت وادی را به سلامت طی کند و به وادی آخر یعنی فنای فی الله برسد و ازخود فانی شود ، پس از آن به حضرت حق بقا می یابد و به او زنده می شود . جز خدا چیزی نمی بیند ؛ در خویش خدا را می بیند و در خداوند خویش را ، که همه از او و چون او شده است .

وادی در لغت به معنای رودخانه و محلّ گذر آب سیل است ؛ زمین نشیب و هموار ِ کم درخت که جای گذشتن آب سیل باشد و صحرای مطلق (منطق الطّیر ؛ به اهتمام سیّد صادق گوهرین ؛ ص 333 ). صوفیان به راه مشکل و خطرناک ، وادی می گویند که پر از سختی و آفت است و سالک باید بپیماید . این وادی ها ، گردنه های سلوک شمرده می شوند که باید با تلاش خالصانۀ سالک و به راهنمایی پیر طی شوند . گاه به دو گونه راه اطلاق می شود : راهِ خشکی یعنی ریاضت و سیر الی الله و راهِ دریا یعنی سلوک باطن و سیر فی الله(شرح احوال و نقد و تحلیل آثار عطّار نیشابوری ؛ بدیع الزّمان فروزان فر ؛ ص 354 ) .

تعداد این وادی ها نزد صوفیان متفاوت است . صوفیان نخستین ، هفت مقام را در تصوف ذکر کرده اند و صوفیان بعدی بر تعداد آنها افزوده اند . خواجه عبدالله انصاری به دَه وادی معتقد است و از سویی کتابی دارد به نام « صد میدان » . در رسالۀ شقیق بلخی به چهار منزل اشاره شده است که عبارتند از : زهد ، خوف ، شوق به بهشت و محبّت به خدا . خود عطّار در کتاب « مصیبت نامه » به پنج وادی اشاره کرده است .

این گونه گونی در تعداد و نام های مختلفی که بر وادی ها نهاده شده ، نشان می دهد که در این زمینه هیچ دیدگاهی بر دیگری برتری ندارد و غرض ، تنها کشاندن دلها به سوی حق و آگاه کردن سالکان و عاشقان نسبت به موانع راه ، کمک به آنها در شناخت خویش و در نهایت رسیدن به حق است .

هفت شهر عشق در ادبیات جهان نیز بازتاب دارد و در صورت های مختلفی عرضه شده است : « اودیسه » اثر هـُمر ، سخن از تلاش انسان برای مراجعت به سرزمین اصلی خود است که در این راه مشکلات و موانع زیادی را باید پشت سر گذارد . در این مسیر نیز اشاره شده که تعداد بسیاری از رهروان از بین رفته اند و تنها اندکی به مقصد رسیده اند . « کمدی الهی » دانته هم داستان طیّ طریق انسان از اعماق جهنم ( غفلت ) به بهشت ( وصال و دیدار ) را بازگو می کند .

. . . .

ادامه دارد

آبان 86

پایان دیگری برای عشق

بعد از « دوستت دارم » ناصر و قیصر برایم با یک معنای متفاوت به هم گره خوردند ؛ اولین بار قیصر را شنیدم . شعر « سربلند » به عمق ترَک های همان گلدان پشت پنجره ، که پاییز را انکار می کند ، در خاطرم حک شد . شور آغاز این ترانه ، همیشه حکم قاطعی برای سربلند بودن است . صدایی که صلابت واژه های شعر را به نرمی اما ژرف در دل می نشاند . حنجره ای که به سزا و به جا ، در میان آواز فریاد می کند ؛ انگار باز هم واژه ها کم آورده اند در مقابل شور ناصر و قیصر .

در احوال درک موهبت نام ، یک بار شنیده بودم . این نازنین تازه مسافر هم ارج نام خود را می داند :

و قاف

حرف آخر عشق است

آن جا که نام کوچک من

آغاز می شود !

به گونه ای اتفاقی اما ، حروف می گویند انجام ِ کار هر دو یکی ست ؛ خرامیدن در احوالی که همواره بالاتر از درک ما بوده و پروازی متفاوت .

یک بار دیگر جام عشق ما تهی شد ! نالۀ نیاز ما سوزناک تر باد تا ساقی ازلی ترحم آورد و جرعه ای در آن بریزد .

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز ..............

پاییز باز هم فصل وصل شد !



من و کتابام

این که دعوتت کنن _ یا ازت بخوان _ در مورد کتاب حرف بزنی ، بهانۀ خوبیه برای نوشتن و آپ کردن . کتاب برای من همیشه بهانۀ خوبی بوده ؛ برای نوشتن ، دیدن چیزایی که می خواستم ، دور زدن یه مسیرهایی و راه پیدا کردن به مسیرهای دیگه که بیشتر هم ناشناخته بودن و بهتر و وسیع تر و قابل تأمل تر از اون چه که تا اون موقع در موردشون فکر می کردم .

اگه بخوام از کتابای مورد علاقه م بگم ، باید یه جوری باشه که در حقّ هیچ کدوم اجحافی روا نشه و هیچ کدوم از اونایی که می خوام ، نادیده گرفته نشن. شاید سخت باشه ؛ اما اگه دسته بندی شون کنم ، بهتر و راحت تر می شه .

_ اول از همه دنیای نویسندگان امریکای لاتین مورد پسند منه که بخش زیادی از اون شامل رئالیسم جادویی می شه . در واقع جادوی واژه های این افراد  هست که منو به خودش جذب می کنه . در بین اونا هم فعلاً ایزابل آلنده و ماریو بارگاس یوسا رو بیشتر دوست دارم .

_ بعضی از کتابای ردۀ سنی کودک و نوجوان _ نه به این دلیل که از سال های دور باهاشون خاطره دارم _ به خاطر این که همین حالا از خوندنشون لذّت می برم . نمونه شون ماجراهای هنک ک ک ک ک .... ! همون هنکی جون خودم ( سگ گاوچران ) ! مجموعه داستان های بچه های بدشانس ( از لمونی اسنیکت دوست داشتنی و ناقلا ) ، کتاب های رولد دال هم برام جذّابن ؛ گرچه خیلی کم خوندم ازش . داستان های چارلز دیکنز و مارک تواین از دنیای بچه ها و نوجوون ها  هم شامل این دسته می شن . و ... شاید خیلی از کتابای دیگۀ اینطوری .

_ از همون اولش هم شعر رو به نسبت رمان و داستان ، کمتر می خوندم . الآن هم باید اون شعر ، خیلی شعر ! باشه که بخونمش . معمولاً سراغ شاعرایی میرم که از قبل به آثارشون ارادت داشتم ، یا این که شخص مطّلع و اهل فنّی معرفی شون کرده باشه ، یا نقد قوی و مساعد بر آثارشون نوشته شده باشه ، ... خلاصه بیش از نود درصد سراغ اونایی که از پیش آزموده شدن میرم . خیلی کم شده که خودم کشف کنم . کلّاً به همۀ درخت های تناور و  ریشه دار دنیای شاعری علاقه دارم .

_ کتابایی که به طور تخصّصی ، پُر مایه و جون دار در حوزۀ نقد ادبی ، نظریات ادبی و موارد مشابه باشن خیلی خیلی با توجه و الطاف خاص من مواجه می شن . حتی اگه در دوره و بازه ای از زمان هم سراغشون نرم ، از علاقه م بهشون کم نمی شه  منتظر فرصت می مونم تا بهترین ها رو تهیّه کنم .

_ از ترجمه های مهدی غبرایی ، عبدالله کوثری ، نجف دریابندری ، صالح حسینی ، پرویزشهدی ، قاسم صنعوی ، علی اصغر بهرامی ( حتماً چندتای دیگه هم هستن که الآن خاطرم نیست ) خیلی خوشم میاد و معمولاً اگه از یه کتاب ترجمه های متعدّدی _ بیش از یکی _ در بازار باشه و من بدونم یکی شون مال این عزیزان هست ، سعی می کنم اون ترجمه رو بخونم .

در این راستا حدود 2 هفته پیش قصد داشتم « هرگز رهایم مکن » ( کازوئو ایشی گورو ) رو با ترجمۀ مهدی غبرایی بخرم ، اما یه ترجمۀ دیگه رو نشونم می دادن . حالا قرار بوده کتاب مورد نظر من ، چند هفته بعد از نمایشگاه بین المللی کتاب امسال _ توسط نشر افق _ روانۀ بازار بشه ! بعدش بالاخره یه فروشنده لطف کرد و گفت ترجمۀ آقای غبرایی هنوز مجوز نگرفته ! خب دیگه ، منم صبر می کنم ببینم چی می شه . اصلاً نثر مهدی غبرایی خیلی قابل توجه و متفاوته . واقعاً خوندنی و تحسین برانگیزه .

اما غیر از این که کلّاً دوست دارم چی بخونم و موضوع و محتواشون چی باشه ، برای تحقق یافتن اهداف بازی مورد نظر ، ترجیح میدم جهت فلش بازی رو در اینجا به این سمت متمایل کنم که در مورد چند کتاب تأثیر گذار در زندگیم بگم . کتابایی که به من به طور خاص کمک کردن ، تغییرات اساسی در نوع نگرش و طرز فکرم دادن و به تصمیم گیری هام کمک کردن و کتابایی که به دلایلی باهاشون خیلی احساس یگانگی کردم و تا مدتها ورق می زدمشون و دوست نداشتم از خودم جداشون کنم :

1_ چیزی که خیلی برام جالب ، عجیب و هنوزم باور نکردنیه ، تأثیریه که « کیمیاگر » این شعبده دوست داشتنی ( پائولو ) بر من و زندگیم گذاشت . دقیقاً سال 76 بود که خوندمش . بدون هیچ شناخت قبلی و فقط به این دلیل که بهترین دوست اون روزهام ، اونو به من امانت داده بود . نمی تونم بگم به کلّی زیر و رو شدم یا خیلی دچار تحول گردیدم و ... اما یه اموری در من تثبیت شدن و چندتا پنجره به افق های جدید برای من باز شد .

دو سال بعدش یه درس خیلی بزرگ هم از « کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم » گرفتم. اما کیمیاگر یه چیز دیگه بود . برای من نوع بسط داستان و روش بیان مهم بود؛ چشم های سانتیاگو و اون هوش و درکش از زندگی ، حکایت اون یه قاشق روغن ، ...

2_ منم « پرندۀ خارزار » رو خوندم ؛ سال دوم دبیرستان و یه سال و نیم بعدش هم دوباره خوندمش . انتخاب پدر رالف ، سرسختی مگی و آگاهی ش نسبت به چیزی که عایدش شد ، سکوت و آرامش ِ سپری شدن زمان ، چیزایی هستن که همیشه یادآوری شون باعث می شه بازم بهشون فکر کنم .

3_ سال 79 برای من بیشتر سالِ کازانتزاکیس بود . بیش از همه « گزارش به خاک یونان» ش رو دوست دارم که اون سال ها در بازار موجود نبود و من امانت گرفتمش . هفتۀ اول مهر من بودم و « پرواز خیال انگیز » یانی و صفحات تکان دهندۀ این زندگی نامۀ خود نوشت . البته برای من تکان دهنده بود ، وگرنه مورد خطرناکی توش پیدا نمی شه . حدود 2 سال پیش در کمال خوش وقتی چاپ جدید این کتاب رو با همون ترجمه ( صالح حسینی _ نشرنیلوفر ) در یه کتاب فروشی دیدم و برای خریدش درنگ رو جایز ندونستم .

4_ و هولدن ، هولدن ِ نازنین و دوست داشتنی ، هولدن کالفیلد با اون روح بزرگش ، اون درک عمیق و توصیف های ساده و روانش از زندگی ، که از عمق « ناتور دشت » بیرون اومد و تا صفحۀ آخر کتاب همراهم بود . نمی تونم بگم مث خیلی از شخصیت های دیگه ای که باهاشون آشنا شدم ، همراهم بوده یا هنوزم هست . من احساس می کنم هولدن از اون شخصیت های اندکیه که با تموم شدن کتاب ، به میون صفحات اون           بر می گردن . مسأله فراموش شدن و کمرنگ شدن ، یا بی اهمیت بودن و ناموفق بودن این جور شخصیت ها نیست. یه تفاوت کوچک در زاویۀ نگاه اونا به مسایل دور و بر باعث می شه تا دنیای بزرگ خاص خودشونو داشته باشن . واسه همین یه زمان های خاصی هست که شبیه هولدن فکر می کنم یا بیش از مواقع دیگه یادش می افتم . اما همیشه مورد تأیید منه و بهش با تمام قوا حق میدم .

5_ چیزی که اوج زیبایی و درد رو می تونه با هم و به یکباره وارد قلب من بکنه ، یه عنصر تقریباً دست نیافتنیه که در « درخت زیبای من » وجود داره . ژوزه مائورو د ِ واسکونسلوس در برگ برگ این اثرش آن چنان منو خندوند ، متعجب کرد ، به گریه انداخت و قلبمو به درد آورد که هیچ وقت فراموش نمی کنم . اون قدر که ، به من جسارت داد بارها و بارها این کتاب رو بخونم . خبر خوش این که 3 یا 4 سال پیش این کتاب هم بعد از مدتها تجدید چاپ شد . یک سال بعد از این که با این کتاب آشنا شدم ، فرصتی به دست آوردم تا اثر دیگۀ این نویسنده رو هم مطالعه کنم . اما این کارو نکردم . من کتابو کنار گذاشتم ، اون هم منو ؛ کتابم رو گم کردم ! اولش نفهمیدم . بعد به صرافت این افتادم که ببینم چنین نویسنده ای دیگه می تونه چی و چطور بنویسه . تلاش من زمانی که بعد از 7 سال جدی تر شد ، تونستم یه نسخه از اون رو در کتابخونۀ شهر پیدا کنم . این بود که با زه اوروکو همراه و وارد دنیای « روزینیا ، قایق من » شدم . چطور بگم که حتی بعد از اون و با خوندن دو کتاب دیگه هم از این نویسنده ، نتونستم قلبمو در اختیار بگیرم و تماماً تحت سلطۀ واژه ها بودم . ( این دوکتاب : « موز وحشی » و « خورشید را بیدار کنیم » هستن . دومی ادامۀ ماجراهای زه زه _ قهرمان « درخت زیبای من » هست . )

6_ نمی تونم « خانۀ ارواح » ایزابل آلنده رو نادیده بگیرم . گرچه آلنده با « از عشق و سایه ها » وارد دنیای من شد و « پائولا » ی اون منو دیوونه کرد ؛ این کتاب اول و آخر همۀ اون آثاری هست که من ازش خوندم .

7_ در نهایت کریستین بوبن هم در لیست اونایی قرار می گیره که با « رفیق اعلی» و « فراتر از بودن » ش باعث شده همیشه نگاه متفاوتی بهش داشته باشم . اصل قضیۀ من با بوبن به پیش از شروع خود کتاب بر می گرده ؛ همون صفحۀ اول ؛ گوشۀ دنجی که نویسنده اگر بخواد کتابشو به کسی تقدیم کنه ، اونجا رو برای این کار در نظر می گیره . نامی که « رفیق اعلی » به اون تقدیم شده بود ، برای من هیچ جنسیتی رو مشخص نمی کرد ( معمولاً نام های فرانسوی برای من اینطورند ) . و بعد از چند سال، وقتی « فراتر از بودن » رو با خاطری آسوده و در پی یافتن آسوده خیالی بیشتر در دست گرفتم ، این آرزو با همون نام نقش بر آب شد . فهمیدم که باید مرگ ناگهانی فردی فراتر از یک دوست ، فراتر از یک معشوق رو تحمل کنم . کسی که درست مثل یک بوتۀ گل ، هر روز غنچه ای رو در شمایل عشق و زندگی و شادی به عزیزانش تقدیم می کرد . اون غروب برای من خیلی سخت و سنگین بود . حسرت و اندوه این فقدان رو خود بوبن ، به آرامی برای من ِ خواننده قابل تحمل کرد . به طوری که در انتهای کتاب دلیلی برای اعتراض و شکوه نداشتم .

حتماً حرف ها و اشارات ناگفته ای باقی مونده . من برای جبران این سهل انگاری باید کسی رو دعوت کنم تا در مورد کتابهاش حرف بزنه . تصمیم دارم فقط از اسب چوبی بخوام از این جا ، این مسیر رو ادامه بده .

فکر کنم باید یه فراخوان هم با این عنوان داد : « بهترین راه برای اتمام سخن گفتن در مورد کتاب چیه ؟ » و به عبارتی دیگه : « منظورمون این بود که اگه کسی شروع کرد به حرف زدن در مورد کتابای مورد علاقه ش ، چطور می شه از این هزارتو بیرونش آورد ؟ »

آبان 86

من و کتابام

این که دعوتت کنن _ یا ازت بخوان _ در مورد کتاب حرف بزنی ، بهانۀ خوبیه برای نوشتن و آپ کردن . کتاب برای من همیشه بهانۀ خوبی بوده ؛ برای نوشتن ، دیدن چیزایی که می خواستم ، دور زدن یه مسیرهایی و راه پیدا کردن به مسیرهای دیگه که بیشتر هم ناشناخته بودن و بهتر و وسیع تر و قابل تأمل تر از اون چه که تا اون موقع در موردشون فکر می کردم .

اگه بخوام از کتابای مورد علاقه م بگم ، باید یه جوری باشه که در حقّ هیچ کدوم اجحافی روا نشه و هیچ کدوم از اونایی که می خوام ، نادیده گرفته نشن. شاید سخت باشه ؛ اما اگه دسته بندی شون کنم ، بهتر و راحت تر می شه .

_ اول از همه دنیای نویسندگان امریکای لاتین مورد پسند منه که بخش زیادی از اون شامل رئالیسم جادویی می شه . در واقع جادوی واژه های این افراد  هست که منو به خودش جذب می کنه . در بین اونا هم فعلاً ایزابل آلنده و ماریو بارگاس یوسا رو بیشتر دوست دارم .

_ بعضی از کتابای ردۀ سنی کودک و نوجوان _ نه به این دلیل که از سال های دور باهاشون خاطره دارم _ به خاطر این که همین حالا از خوندنشون لذّت می برم . نمونه شون ماجراهای هنک ک ک ک ک .... ! همون هنکی جون خودم ( سگ گاوچران ) ! مجموعه داستان های بچه های بدشانس ( از لمونی اسنیکت دوست داشتنی و ناقلا ) ، کتاب های رولد دال هم برام جذّابن ؛ گرچه خیلی کم خوندم ازش . داستان های چارلز دیکنز و مارک تواین از دنیای بچه ها و نوجوون ها  هم شامل این دسته می شن . و ... شاید خیلی از کتابای دیگۀ اینطوری .

_ از همون اولش هم شعر رو به نسبت رمان و داستان ، کمتر می خوندم . الآن هم باید اون شعر ، خیلی شعر ! باشه که بخونمش . معمولاً سراغ شاعرایی میرم که از قبل به آثارشون ارادت داشتم ، یا این که شخص مطّلع و اهل فنّی معرفی شون کرده باشه ، یا نقد قوی و مساعد بر آثارشون نوشته شده باشه ، ... خلاصه بیش از نود درصد سراغ اونایی که از پیش آزموده شدن میرم . خیلی کم شده که خودم کشف کنم . کلّاً به همۀ درخت های تناور و  ریشه دار دنیای شاعری علاقه دارم .

_ کتابایی که به طور تخصّصی ، پُر مایه و جون دار در حوزۀ نقد ادبی ، نظریات ادبی و موارد مشابه باشن خیلی خیلی با توجه و الطاف خاص من مواجه می شن . حتی اگه در دوره و بازه ای از زمان هم سراغشون نرم ، از علاقه م بهشون کم نمی شه  منتظر فرصت می مونم تا بهترین ها رو تهیّه کنم .

_ از ترجمه های مهدی غبرایی ، عبدالله کوثری ، نجف دریابندری ، صالح حسینی ، پرویزشهدی ، قاسم صنعوی ، علی اصغر بهرامی ( حتماً چندتای دیگه هم هستن که الآن خاطرم نیست ) خیلی خوشم میاد و معمولاً اگه از یه کتاب ترجمه های متعدّدی _ بیش از یکی _ در بازار باشه و من بدونم یکی شون مال این عزیزان هست ، سعی می کنم اون ترجمه رو بخونم .

در این راستا حدود 2 هفته پیش قصد داشتم « هرگز رهایم مکن » ( کازوئو ایشی گورو ) رو با ترجمۀ مهدی غبرایی بخرم ، اما یه ترجمۀ دیگه رو نشونم می دادن . حالا قرار بوده کتاب مورد نظر من ، چند هفته بعد از نمایشگاه بین المللی کتاب امسال _ توسط نشر افق _ روانۀ بازار بشه ! بعدش بالاخره یه فروشنده لطف کرد و گفت ترجمۀ آقای غبرایی هنوز مجوز نگرفته ! خب دیگه ، منم صبر می کنم ببینم چی می شه . اصلاً نثر مهدی غبرایی خیلی قابل توجه و متفاوته . واقعاً خوندنی و تحسین برانگیزه .

اما غیر از این که کلّاً دوست دارم چی بخونم و موضوع و محتواشون چی باشه ، برای تحقق یافتن اهداف بازی مورد نظر ، ترجیح میدم جهت فلش بازی رو در اینجا به این سمت متمایل کنم که در مورد چند کتاب تأثیر گذار در زندگیم بگم . کتابایی که به من به طور خاص کمک کردن ، تغییرات اساسی در نوع نگرش و طرز فکرم دادن و به تصمیم گیری هام کمک کردن و کتابایی که به دلایلی باهاشون خیلی احساس یگانگی کردم و تا مدتها ورق می زدمشون و دوست نداشتم از خودم جداشون کنم :

1_ چیزی که خیلی برام جالب ، عجیب و هنوزم باور نکردنیه ، تأثیریه که « کیمیاگر » این شعبده دوست داشتنی ( پائولو ) بر من و زندگیم گذاشت . دقیقاً سال 76 بود که خوندمش . بدون هیچ شناخت قبلی و فقط به این دلیل که بهترین دوست اون روزهام ، اونو به من امانت داده بود . نمی تونم بگم به کلّی زیر و رو شدم یا خیلی دچار تحول گردیدم و ... اما یه اموری در من تثبیت شدن و چندتا پنجره به افق های جدید برای من باز شد .

دو سال بعدش یه درس خیلی بزرگ هم از « کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم » گرفتم. اما کیمیاگر یه چیز دیگه بود . برای من نوع بسط داستان و روش بیان مهم بود؛ چشم های سانتیاگو و اون هوش و درکش از زندگی ، حکایت اون یه قاشق روغن ، ...

2_ منم « پرندۀ خارزار » رو خوندم ؛ سال دوم دبیرستان و یه سال و نیم بعدش هم دوباره خوندمش . انتخاب پدر رالف ، سرسختی مگی و آگاهی ش نسبت به چیزی که عایدش شد ، سکوت و آرامش ِ سپری شدن زمان ، چیزایی هستن که همیشه یادآوری شون باعث می شه بازم بهشون فکر کنم .

3_ سال 79 برای من بیشتر سالِ کازانتزاکیس بود . بیش از همه « گزارش به خاک یونان» ش رو دوست دارم که اون سال ها در بازار موجود نبود و من امانت گرفتمش . هفتۀ اول مهر من بودم و « پرواز خیال انگیز » یانی و صفحات تکان دهندۀ این زندگی نامۀ خود نوشت . البته برای من تکان دهنده بود ، وگرنه مورد خطرناکی توش پیدا نمی شه . حدود 2 سال پیش در کمال خوش وقتی چاپ جدید این کتاب رو با همون ترجمه ( صالح حسینی _ نشرنیلوفر ) در یه کتاب فروشی دیدم و برای خریدش درنگ رو جایز ندونستم .

4_ و هولدن ، هولدن ِ نازنین و دوست داشتنی ، هولدن کالفیلد با اون روح بزرگش ، اون درک عمیق و توصیف های ساده و روانش از زندگی ، که از عمق « ناتور دشت » بیرون اومد و تا صفحۀ آخر کتاب همراهم بود . نمی تونم بگم مث خیلی از شخصیت های دیگه ای که باهاشون آشنا شدم ، همراهم بوده یا هنوزم هست . من احساس می کنم هولدن از اون شخصیت های اندکیه که با تموم شدن کتاب ، به میون صفحات اون           بر می گردن . مسأله فراموش شدن و کمرنگ شدن ، یا بی اهمیت بودن و ناموفق بودن این جور شخصیت ها نیست. یه تفاوت کوچک در زاویۀ نگاه اونا به مسایل دور و بر باعث می شه تا دنیای بزرگ خاص خودشونو داشته باشن . واسه همین یه زمان های خاصی هست که شبیه هولدن فکر می کنم یا بیش از مواقع دیگه یادش می افتم . اما همیشه مورد تأیید منه و بهش با تمام قوا حق میدم .

5_ چیزی که اوج زیبایی و درد رو می تونه با هم و به یکباره وارد قلب من بکنه ، یه عنصر تقریباً دست نیافتنیه که در « درخت زیبای من » وجود داره . ژوزه مائورو د ِ واسکونسلوس در برگ برگ این اثرش آن چنان منو خندوند ، متعجب کرد ، به گریه انداخت و قلبمو به درد آورد که هیچ وقت فراموش نمی کنم . اون قدر که ، به من جسارت داد بارها و بارها این کتاب رو بخونم . خبر خوش این که 3 یا 4 سال پیش این کتاب هم بعد از مدتها تجدید چاپ شد . یک سال بعد از این که با این کتاب آشنا شدم ، فرصتی به دست آوردم تا اثر دیگۀ این نویسنده رو هم مطالعه کنم . اما این کارو نکردم . من کتابو کنار گذاشتم ، اون هم منو ؛ کتابم رو گم کردم ! اولش نفهمیدم . بعد به صرافت این افتادم که ببینم چنین نویسنده ای دیگه می تونه چی و چطور بنویسه . تلاش من زمانی که بعد از 7 سال جدی تر شد ، تونستم یه نسخه از اون رو در کتابخونۀ شهر پیدا کنم . این بود که با زه اوروکو همراه و وارد دنیای « روزینیا ، قایق من » شدم . چطور بگم که حتی بعد از اون و با خوندن دو کتاب دیگه هم از این نویسنده ، نتونستم قلبمو در اختیار بگیرم و تماماً تحت سلطۀ واژه ها بودم . ( این دوکتاب : « موز وحشی » و « خورشید را بیدار کنیم » هستن . دومی ادامۀ ماجراهای زه زه _ قهرمان « درخت زیبای من » هست . )

6_ نمی تونم « خانۀ ارواح » ایزابل آلنده رو نادیده بگیرم . گرچه آلنده با « از عشق و سایه ها » وارد دنیای من شد و « پائولا » ی اون منو دیوونه کرد ؛ این کتاب اول و آخر همۀ اون آثاری هست که من ازش خوندم .

7_ در نهایت کریستین بوبن هم در لیست اونایی قرار می گیره که با « رفیق اعلی» و « فراتر از بودن » ش باعث شده همیشه نگاه متفاوتی بهش داشته باشم . اصل قضیۀ من با بوبن به پیش از شروع خود کتاب بر می گرده ؛ همون صفحۀ اول ؛ گوشۀ دنجی که نویسنده اگر بخواد کتابشو به کسی تقدیم کنه ، اونجا رو برای این کار در نظر می گیره . نامی که « رفیق اعلی » به اون تقدیم شده بود ، برای من هیچ جنسیتی رو مشخص نمی کرد ( معمولاً نام های فرانسوی برای من اینطورند ) . و بعد از چند سال، وقتی « فراتر از بودن » رو با خاطری آسوده و در پی یافتن آسوده خیالی بیشتر در دست گرفتم ، این آرزو با همون نام نقش بر آب شد . فهمیدم که باید مرگ ناگهانی فردی فراتر از یک دوست ، فراتر از یک معشوق رو تحمل کنم . کسی که درست مثل یک بوتۀ گل ، هر روز غنچه ای رو در شمایل عشق و زندگی و شادی به عزیزانش تقدیم می کرد . اون غروب برای من خیلی سخت و سنگین بود . حسرت و اندوه این فقدان رو خود بوبن ، به آرامی برای من ِ خواننده قابل تحمل کرد . به طوری که در انتهای کتاب دلیلی برای اعتراض و شکوه نداشتم .

حتماً حرف ها و اشارات ناگفته ای باقی مونده . من برای جبران این سهل انگاری باید کسی رو دعوت کنم تا در مورد کتابهاش حرف بزنه . تصمیم دارم فقط از اسب چوبی بخوام از این جا ، این مسیر رو ادامه بده .

فکر کنم باید یه فراخوان هم با این عنوان داد : « بهترین راه برای اتمام سخن گفتن در مورد کتاب چیه ؟ » و به عبارتی دیگه : « منظورمون این بود که اگه کسی شروع کرد به حرف زدن در مورد کتابای مورد علاقه ش ، چطور می شه از این هزارتو بیرونش آورد ؟ »

مرداد 86

نیادی از یک کتاب

حدود 15 سال پیش بود که رمانی از دافنه دوموریه خوندم به نام بلاگردان یا سپر بلا . ماجرای جالبی داشت که خلاصه ش اینطوره :

یه استاد دانشگاه ِ انگلیسی به نام جان ، برای تعطیلات به فرانسه میره . در اون کشور چند نفر اونو به نام ژان صدا می کنند که براش خیلی عجیبه . بعدش اتفاقی با ژان ِ مورد نظر رو به رو می شه و می فهمه که اونا حق داشتن . چون ژان بی نهایت شبیه خودش بوده ! ژان که یه کارخانه دار ثروتمند و از نظر اخلاقی و مالی تا حدی بی بند و بار هست ، یه پیشنهاد هیجان انگیز و در نگاه اول ناممکن به جان می کنه . بهش میگه که از زندگیش خسته شده و براش خیلی جالبه که جاشونو به مدت چند ماهی عوض کنن . چون هم اسمشون مث همه و هم خیلی شبیهند و امکان نداره کسی قضیه رو بفهمه . جان بعد از اینکه با اصرار او رو به رو می شه ، پیشنهاد رو می پذیره و هر کدوم به مسیر اون یکی دیگه میرن .

وقتی جان وارد زندگی ژان می شه ، با دختر کوچیک او ، همسر و خواهر او رو به رو می شه . کم کم می فهمه که ژان به هر یک از اونا و بعضی افراد دیگه بی توجهی کرده یا در حقشون کوتاهی هایی انجام داده . مثلاً خواهرش _ بلانش (Belanch)_ قرار بود سال ها پیش با مردی ازدواج کنه و ژان اون ازدواج رو به هم زده . حالا بلانش تبدیل شده به یه آدم فوق العاده گوشه گیر و تقریباً تارک دنیا که با برادرش اصلاً رابطۀ خوبی نداره . ژان ثروتی که بهش رسیده رو ، قدر نمی دونه و اونو حیف و میل می کنه ..... جان با فهمیدن این موضوع ها سعی می کنه در حد توانش اشتباه ها و کوتاهی های ژان رو جبران یا برطرف کنه . روابط خانوادگی کم کم رنگ دیگه ای به خودش می گیره و اوضاع کاری ژان رو به راه تر می شه . اما _ دقیقاً یادم نیست به چه علّتی _ همسر ژان خودش رو می کشه . ....

از اون طرف وقتی مهلت این جا به جایی به پایان می رسه و جان به انگلیس مراجعت می کنه ، می بینه ژان آبروی اونو برده و اعتبارش زیر سوال رفته . این جا هم یادم نیست که جان چه خاکی توی سرش می ریزه !

اما یه چیزی که خیلی برام جالب بود سوتی های روزای اول جان هست . مثلاً وقتی می رسه ، چمدون ژان رو باز می کنه و می بینه به تعداد اعضای خانواده هدیه های بسته بندی شده وجود داره و اول اسم هر کدوم هم روی بسته ها نوشته شده . او  سر ِ میز شام هدیه ها رو تقدیم می کنه و بسته ای رو که روش نوشته شده B ، به بلانش میده . بلانش با ناباوری و حالتی تمسخر آمیز هدیه رو می گیره و بازش می کنه . توی اون یه شیشه عطر بوده که اصلاً به ظاهر و حال و هوای بلانش نمی اومده که هیچ ، یه یادداشت هم کنارش بوده با این مضمون :

تقدیم به بلّا ی عزیزم !

خلاصه با این کار ِ جان ، رابطۀ مخفیانۀ ژان لو میره و بلانش هم فکر می کنه که برادرش اونو مسخره کرده !

جان که برای کاری به پاریس میره ، با این خانوم ِ بلّا رو به رو می شه . بلّا تنها کسیه که می فهمه او ، ژان ِ حقیقی نیست . بعد ها هم دختر کوچولوی ژان متوجه تقلبی بودن پدرش می شه .

روی هم رفته رمان جالبی بود که اون روزا از خوندنش حسابی خوشحال بودم و چند سال بعدش هم به دنبال فرصتی می گشتم تا دوباره بخونمش . اما هنوز که هنوزه این فرصت پیش نیومده . 


می ناب

 1_

من بی می ناب زیستن نتوانم

بی باده کشیــد ِ بار تن نتوانـم

من بندۀ آن دمم که ساقی گوید

یک جـام دگر بگیــر و من نتوانم

(خیام)

*

خُنُک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش

بنــمانــد هـیچــش الّا هـوس قمــــار دیگــر 

(مولوی)

بیت دوم رباعی خیام و این بیت از مولوی مضمونی همانند دارند ؛ مضمونی که فکر کردن به اون رو خیلی دوست دارم . مثل اینه که آروم آروم ، از لب ساحل ، وارد دریا می شی و جذبۀ امواج و آبی ِ دریا همچین می کشدت که یه وقت می بینی این موج ها هستن که دارن روی سرت گام می زنن !

 ***

2_

پـدرم روضـۀ رضوان به دو گندم بفروخت

من چرا ملک جهان را به جُوی نفروشم

(حافظ)

روضۀ رضوان ( بهشت ) در مقابل جهان مادی ، از ارزش والاتری برخورداره . وقتی پدرمان _ حضرت آدم (ع) _ در مقابل دو گندم ناقابل بهشت رو از دست میده ، چرا ما به چیزی که ناپایدار و بی ارزشه دل بستیم و بهش امید داریم ؟

جو : نیم جو ، جو ، دو جو ؛ کنایه از چیز بی ارزش ، ناچیز .

از طرف دیگه ، « جو » در کنار « گندم » معنای اصلی خودش رو هم به ذهن متبادر می کنه . یعنی این واژه در این بیت دارای صنعت ایهام هست .

_ « رضوان » که به تنهایی یا در ترکیب « روضۀ رضوان » به معنی بهشت به کار میره ؛ در اصل نام نگهبان بهشت هست . اما گاه بنا به ایجاز در کلام ، در معنی بهشت هم استفاده می شه .

***

3_

آینـه ت دانی چــرا غمـــاز نیــست ؟

زان که زنگار از رخش ممتاز نیست

(مولانا)

تا حوالی دوره صفوی آینه هایی که مردم استفاده می کردن ، شیشه ای نبوده ؛ فلزی بوده ! این آینه های شیشه ای سوغات فرنگ هستن که در دوره صفوی ، از اون جا که رابطۀ تجاری مون با اروپایی ها گسترده تر می شه ، به ایران آورده شدن . ( البته الآن نمی دونم تاریخ پیدایش آینه های شیشه ای کلاً چجوریه و ... ) بنابراین وقتی مولانا ما رو به زنگار ستردن از آینه ( حالا به هر معنی حقیقی و مجازی ) دعوت می کنه ، به آینه های فلزی _ خصوصاً آهنی _ اشاره داره که در مجاورت اکسیژن هوا ، به مرور اکسیده می شدن و به اصطلاح زنگار می گرفتن . 

***

4_

ز بس که به هر سو فتاده پاره های دلم

فضـای دهـر به دکان شیـشه گـر مانــد

(طالب آملی) 

 این بیت زیبا هم برای حسن ختام ، از یکی از شعرای سبک خیال انگیز هندی ذکر شد . می تونید فقط از زیباییش لذت ببرید !

تیر 86

عمق فاجعه !

« می دانید وقتی یک لاشخور دیوانه بشود چکار می کند ؟ »

هنک هم نمی دونست !

منظورم اینه وقتی یه لاشخور از فرط عصبانیت به مرز جنون برسه ، چیکار می کنه ؟

مثلا ً .... مثلا ً اگه دوتا کایوت نعلتی ولگرد ، اومده باشن جلو دهنۀ غار ِ محل سکونتش و با اون صداهای نخراشیده شون زده باشن زیر آواز . که چی ؟ که با جونیور همراهی کنن . جونیور ؟ پسر اون لاشخوره ست دیگه ! نگفتم ؟ خوب ! جونیور پسر ِ والاس لاشخور هست و دوست داره خواننده بشه . اما سازش کوک نیست و صداش هم خیلی بده . هنکی جون که بازم از مزرعه شون قهر کرده ، سر ِ شب می رسه به غار این دوتا . می خواد به جونیور کمک کنه . وقتی می زنه و می خونه ، اون دوتا کایوت هم پیداشون می شه و می زنن زیر آواز . اون وقت والاس ِ پیر که می خواست بخوابه ، از سر و صدای اونا کلافه می شه و حرص و جوش می خوره . هر چی هم به کایوت ها می گفت که صداشونو بــِبـُرَن ، اونا گوش نمی کردن ....

هنکی جون خودش شاهد این ماجرا بوده . بالاترین مرحلۀ عصبانیت یه لاشخور پیر رو دیدن ، نصیب هر کسی نمی شه . اما هنک دیده .  

هنک هم نمی دونست وقتی یه لاشخور خیلی عصبانی بشه ، چیکار می کنه ؟ اما بعد فهمید :

لاشخور پیر ، تاتی تاتی کنان جلو رفت و ...

« او روی آن ها بالا آورد » !!!

هنک بهمون کمک می کنه تا عمق فاجعه رو بهتر درک کنیم :

« اگر غذای خوب هم خورده باشی باز هم بد است . اما لاشخورها که غذای خوب هم نمی خورند . ... » *

خیلی دوست دارم بقیه توضیحات هنک رو بنویسم اما ... نمی تونم ! باور کنید نمی تونم ! می ترسم اون وقت اگه دستتون به من برسه ...

این مطلب توی کتاب دوم « هنک سگ ِ گاو چران » ** برای من جالب ترین و غافلگیر کننده ترین صحنه ای بود که نویسنده تونسته بود توصیف کنه . هیچ وقت این قدر به لایه های ژرف ِ زندگی یه حیوون ، اونم لاشخور ، نزدیک نشده بودم .

مجموعه کتابای هنک ، داستان های جذابی هستند در مورد یه سگ گاو چرون که راوی اول شخص دارن . اونم خود هنکه ! اواخر این کتاب دوم که هنک به محل نگهداری سگهای ولگرد برده می شه و بعد از اون جا فرار می کنه ، عجیب منو یاد مستر بونزی ِ کتاب تیمبوکتو ( نوشته پل استر ) می ندازه . شاید به خاطر این که به فاصله کمی این دوتا کتابو خوندم و شاید هم چون هر دوتا هاپوی این کتابا رو دوست دارم !

اگه بخواهید داستان های هنک رو برای بچه ها بخونید یا تعریف کنید فکر خوبیه . اونا حتماً خوششون میاد . اما یه شرط داره ؛ اونم اینه که مواظب باشید ! حسابی حواستونو جمع کنید که هنک شما رو با خودش .... نبره به دنیای خودش . اگه هم غرق داستان می شید ، بشید ؛ مانعی نداره . فقط باید اونی که براش این ماجراها رو تعریف می کنید هم  با خودتون همراه کنید ، غرقش کنید ، ... خوب چه میدونم دیگه ... طوری که نفهمه یهویی از پشت سر هلش بدید و بندازیدش اون تو . اون وقت ...

* ص 58 کتاب .

** زندگی سگی ؛ جان آر. اریکسون ؛ ترجمۀ فرزاد فربد ؛ انتشارات پنجره .

_ توی آرشیو وبلاگم یه پست دیگه هم در مورد داستان های هنکی جون هست . اگه درست یادم مونده باشه ، مربوط می شه به اوایل پاییز پارسال .



نگاهی به آثار و سبک نویسندگی غلامحسین ساعدی

 متن زیر خلاصه شدۀ یادداشت های دوست عزیزم م. فائز در مورد آثار و سبک نویسندگی غلامحسین ساعدی ، نویسندۀ معاصر ، است .

ساعدی در سال 1314 در آذربایجان به دنیا اومد و در سال 1364در پاریس از دنیا رفت.رمانهای او در ردۀ رمانهای روان ـ شناختی قرار می گیرند . این نوع رمان ها حالت های پیچیدۀ ذهن رو تحلیل می کنند و می شه گفت ادامۀ رمان نویسی مدرن هستند . ساعدی گونه ای درون گرایی رو در آثارش مطرح کرده که از طریق اون ، به تحلیل سرشت و اندیشۀ شخصیت هایی می پرداخت که به نوعی زوال و نابودی می رسند . در واقع می خواست به این صورت بحران اجتماعی و فرهنگی دورۀ خودش رو بیان کنه .

در بین نوشته های او چند تک نگاری وجود دارند که در بردارندۀ گذشته های تاریخی ، اسطوره ای ، ... یه منطقه ؛ مثل مراسم جشن و یا طرز درمان های سنتی هستند . رتبۀ نخستین ِ تک نگاری رو می تونیم به تات نشین های بلوک زهرا ، اثر مرحوم آل احمد اختصاص بدهیم و این مجموعه نوشته های ساعدی ، پس از اثر یاد شده ، در زمرۀ اولین تک نگاری ها به شمار میرن . ساعدی از این نوشته هاش و مطالبشون در آثار داستانی ش هم بهره برده

ایلخچی (1342) و خیاو یا مشکین شهر (1342) که دربارۀ آذربایجان هستند، در عزاداران ِ بَـیَـل (1343) تأثیر گذاشتند . اهل هوا (1345) دربارۀ جنوب هست و در ترس و لرز (1347) نمود پیدا کرده .

یکی از خصوصیات رمان مدرن که در آثار او خیلی واضح به چشم میاد اینه که شخصیت های داستان هاش در خلال گفت و گوها بروز پیدا می کنند . به همین دلیل بخش زیادی از داستان هاش رو     گفت و گوها تشکیل میدن .

رمان معمولاً در دورۀ صنعتی شدن جامعه رشد می کنه و محصول جامعۀ شهری به حساب میاد در حالی که داستان کوتاه بیشتر در فضای جامعۀ روستایی متبلور می شه . به همین دلیل اغلب داستان های کوتاهِ دورۀ اول داستان نویسی ما فضایی روستایی دارند . به عنوان توضیح باید بگم که جامعۀ ایرانی هم از این جریان مستثنی نبوده و شاهد این بودیم که عملاً تا دورۀ معاصر ، نوشته ای که بشه نام رمان رو بر اون اطلاق کرد در بین آثار ادبی ما به چشم نمی خوره . این نوع ِ ادبی در جامعۀ غربی پس از انقلاب صنعتی و شکل گیری مکتب رمانتیسم به وجود میاد و به دنبال ارتباط ایران با اروپا و ترجمۀ آثار و ... اتفاقات این چنینی ، کم کم در ادبیات ایرانی هم پا می گیره و روند تکامل خودش رو آغاز می کنه .

مضمون داستان های ساعدی ، ایران ِ دهه های 30 و 40 (دورۀ پس از کودتای 28 مرداد) هست که جامعه اندکی به ثبات رسیده ؛ اما این ثبات محصول ِ ظلم پایدار و آرمان های شکست خورده ست . در این اوضاع محورهای داستانی ، محورهای مبارزاتی اند و بیشتر در فضای روستاها شکل می گیرند (مثل کلیدر از محمود دولت آبادی) و این به دلیل وجود نظام ارباب _ رعیتی ، فقر و زندگی بی نهایت فقیرانه در روستاهاست . می شه گفت در این آثار ، روستاها یه نمای کلّی از تمام جامعۀ ایران رو نشون میدن . در این دوره ست که فضای داستان نویسی ِ ایران دارای حال و هوای رئالیستی می شه . ولی گاه پیش میاد که مضمون های مطرح شده صورت شعار به خودشون می گیرند و شعار یه حزب سیاسی رو تبلیغ می کنن ؛ مثل تفاوت نظام های طبقاتی و فاصله های طبقاتی .

ساعدی از اون جهت روستا رو به عنوان بستر داستان هاش انتخاب می کنه که در این محیط ، روابط آشکار و دارای پیچیدگی کمتری هست . بنابراین نمادها برجسته تر می شن و راحت تر    می شه تعلّقات رو مطرح کرد ؛ مثل ماجرای مش حسن و گاوش در عزاداران ِ بَـیَـل . مردم در دورۀ خاصی دیگه نمی تونند با حکومت مبارزه کنند و شکست می خورند . این جاست که به خرافاتِ مذهبی روی میارند . خرافات از جملۀ مسائل مربوط به جوامع توسعه نیافته ست و روستا می تونه سمبل چنین جوامعی باشه . تلخی های شدید اجتماع ، شخصیت ها رو دچار وهم و تخیّل می کنه و رئالیسمی که در این آثار به چشم می خوره و با وهم و تخیل بسیار آمیخته شده ، فضای بسیاری از صحنه های داستانی ساعدی رو تشکیل میده . قصد وی مطرح کردن دردهای اجتماعی ست ، ولی از اونجایی که عناصری از تخیل خودش رو وارد کرده ، صحنه ها بسیار اغراق آمیز ترسیم شدن و می شه گفت که او در زمینۀ به نمایش گذاشتن فضاهای وهمی موفقیت زیادی کسب کرده . از این منظر می تونیم ردّپای رئالیسم جادویی رو در آثارش ببینیم . ساعدی جزو اولین نویسنده هایی هست که تا حدّ زیادی به درونیات پرداخته و خیلی خوب تونسته درون و بیرون شخصیت ها رو با هم تلفیق کنه . بخش عمدۀ داستان هاش در تخیّل می گذره و واقعیت بیرونی نداره اما درون آدم ها رو به شکلی رئالیستی ارائه می کنه .   

در مورد فرم و ساختار آثارش می تونیم به تصویری بودنشون اشاره کنیم . به همین دلیل کم کم به نمایشنامه نویسی روی آورد . او در نویسنده های پس از خودش ، به ویژه مدرنیست امروزی، تأثیر بسزایی گذاشت .

آثار داستانی :

شب نشینی باشکوه (1339)

عزاداران بـَیـَل (1343)

دَندیل (1345)

واهمه های بی نام و نشان (1346)

ترس و لرز (1347)

توپ (1348)

نمایشنامه ها :

کلاتۀ گل (1345)

ده لال بازی (1342)

چوب به دست های وَرزیل (1344)

آی با کلاه ، آی بی کلاه (1346)

پرواربندان (1348)

فیلمنامه ها :

فصل گستاخی (1348)

ما نمی شنویم (1349)

گاو (1350)

عافیتگاه (1368)*

* اشاره شد که ساعدی در سال 64 از دنیا رفته ؛ در حالی که تاریخ آخرین فیلمنامه ش 68 هست . فکر می کنم این نوشته پس از فوتش به چاپ رسیده باشه .

خرداد 86

« شما که غریبه نیستید »

خوب من وقتی یه کتاب از آقای مرادی کرمانی می بینم ، غیر از این که ایشون یکی از نویسنده های معاصر ِ مورد علاقۀ من هستند ؛ یه جورایی اون گلبول های کرمانی که در بین خونم ، در رگهام جریان دارن قلقلک می شن و این میشه که با یه تعصّب خاصی سطر سطر ِ این کتابا رو می خونم . دو تا از این کتاب ها :

شما که غریبه نیستید ؛ نشر معین

مُشت بر پوست ؛ انتشارات توس (1)

صبح سه شنبه که چهرۀ بشّاش ایشون رو در تلویزیون دیدم ، دوباره یاد اون آرزوی قدیمی افتادم که هی عقب می افتاد ؛ این که چند خطّی در مورد کتاب « شما که غریبه نیستید »بنویسم . بلکه یکی دیگه هم هوس کنه بخوندش و اونم رستگار بشه ! باور کنید تا نخوندینش متوجّه نمی شید من چی می گم .

چشماتو که باز می کنی ، می بینی در میان دنیایی از واژه های ساده و معمولی نشستی که کلّی باهات حرف دارن .  

در این کتاب مثل باقی آثار ایشون اصلاً با واژه های مُغلَق و پر طمطراق رو به رو نمی شیم(2). همه کلمات ساده اند ؛ مثل همون روستای کویری و دور دست سیرچ(3) که کودکی شیطان و حسّاس به نام هوشنگ در آن زاده شد ، پا گرفت ، از درختهاش بالا رفت و ...

داشتم از واژه ها می گفتم . صفحه اول کتاب با توصیفی از عموی معلّم و منزوی آغاز می شه که شاگردها برای تبریک عید و دست بوسی ، خدمت می رسند . اولش فکر می کردم وارد یه فضای خاص شدم : فضای خشک و عبوس مدرسه و تحکّم معلم ها و .... اون هم در سال های دهۀ سی . نه بابا ! از این خبرا نیست ! هنوز یکی دو صفحه به پایان نرسیده که هوشنگ کوچولو شروع می کنه؛ سراغ مرغ و خروسهای پیشکشی میره ، توصیف های خودش رو از دور و برِش ارائه میده و دنیا رو اون جوری که می بینه ، تعریف می کنه .

این کتاب روزهای کودکی و نوجوانی نویسنده رو در بر می گیره و پُر ِ از خاطرات تلخ و شیرین . یه جاهایی دوست داری گریه کنی و یه جاهایی از شدّت خنده ، دور و بری ها رو متعجب می کنی !  

هوشنگ ، که تا وقتی بچه ست به لهجۀ کرمانی ها هوشو ( هوشنگ کوچولو ) صداش میزنن ، با خانوادۀ پدریش زندگی می کنه . مادرش مرحوم شده و پدرش نمی تونه ازش نگهداری کنه . آره ، یه کم مثل همون مجید ِ شیطون ِ« قصه های مجید » . ولی نه به اون تنهایی . منظورم البته شخصیت های داستان هستن ؛ اونجا بیشتر با مجید و بی بی ش رو به رو بودیم ، هوشو امّا به غیر از ننه بابا (مادر بزرگ) عموی مجرّدی در یکی از اتاق های خانه داره و آغ بابای ( پدر بزرگ ) پیری که گاه با ننه بابا یکی به دو می کنه . تفاوت صمیمیت و کوچکی ِ روستا (در اینجا) با تنهایی و بزرگی بافت شهری (در داستان های مجید) کاملاً به نظر می رسه (4). 

الفاظ ، اصطلاح ها و شعرهای محلی ، رفتارها ، اعتقادات و فرهنگ بومی چنان در بین خاطرات قرار گرفتن که می تونی به راحتی خودتو توی اون محیط حس کنی و از فاصله نزدیک تری اون آدم ها رو ببینی .  بعضی از این کلمه ها که به چشمم اومدن اینا هستن : ننو سکینه ، بچۀ مردینه ، مرفشو ، زنبور هُلوکی ، زنیور زارو ، کُت ِ زنبور(5) ، پَچَل (کثیف) ، لوک (شتر بزرگ)، هم داماد (باجناق) ، ...

حالا یکی از بخش های کتاب رو به عینه براتون می نویسم تا هم نثر نویسنده رو پیش ِ رو داشته باشید و هم پیشاپیش مستفیض بــِِشید؛ مربوط به روزهاییه که هوشنگِ نوجوان برای ادامه تحصیل به کرمان اومده . از اونجایی که به نمایش و تئاتر خیلی علاقه داره ، چند نمایشنامه می نویسه و  با هم مدرسه ای هاش اجرا می کنه . ماجرای اجرای یکی از این نمایشها :

« ... نمایش خوبی نبود و نحس بود . یک بار دیگر هم سر ِ اجرای دیگر همین نمایش بدبیاری آوردم . قرار بود بعد از این که برادر کوچک تیر می خورَد ، به خود بپیچد و حرفهای اخلاقی بزند و نتیجۀ نمایش را برای تماشاگران بگوید . من بغلش بگیرم و گریه کنم . ترقّه ها خیس بودند و در نرفتند و صدا نکردند . روی صحنه مانده بودم که چه کنم . هفت تیر را انداختم رفتم جلو و پنجه انداختم دور گلوی برادر کوچک و خفه اش کردم . باید آخر ِ نمایش می مُرد . خفه که شد ، مُرد . افتاد و حرف های اخلاقی اش را نزد . برادر ِ خفه شده را بغل گرفتم گریه کردم و گفتم :

" برادر بگو ، حرف بزن . قرار بود حرف بزنی و بعد بمیری ". او هم لای چشم هایش را باز کرد و گفت : " مرا کُشتی برادر ، اما بدان که دنیا انتقام مرا از تو خواهد گرفت . اشک های مادرم ، نفرین های او تو را رها نخواهد کرد . او مادرِ تو نیست . تو را از سر ِ راه برداشته ، آری تو برادر حقیقی من نیستی . پدر و مادرم تو را از بدبختی و یتیمی نجات دادند ، بزرگت کردند ، شیر و نان و آب دادند . امّا تو به من خیانت کردی و مرا کُشتی . من هیچ وقت نخواستم آبروی تو را ببرم " .

هر چه می گفت ، تماشاگران ، به جای این که دلشان به حال او بسوزد ، می خندیدند .

عاقبت بعد از گفتن ِ کلّی حرف ِ اخلاقی و برملا کردن اسرار زندگی ، گردنش را کج کرد و گفت : " حالا من می میرم . یک بار دیگر مرا خفه کن برادر " ! » ( ص 289)

و طرح روی جلد کتاب ؛ طرح دوتا دستِ در هم رفته ؛ نه که قفل شده باشن به هم ، این که یکی انگار نشسته رو به روی تو و دستاشو در هم فرو برده و داره صمیمانه خاطراتشو نقل می کنه . طرح یه شاخه گل ِ سه پَر که سایه انداخته روی دستها ... و اون فرد انگار یه ذرّه سرشو پایین آورده و می گه :

« آره ، شما که غریبه نیستید ! کودکی و نوجوانی ما هم این طور گذشت » ....

1_ یه کتاب باریک و لاغر (درست عین ِ خود ِ « موشو » ؛ شخصیت اول اون) در 80 صفحه . افتخارات این کتاب :

_کتاب شایستۀ معرفی ویژۀ شورای کتاب کودک

_کتاب سال مرکز کرمان شناسی(در زمینۀ ادبیات داستانی بومی)

_کتاب منتخب گروه تولید کتاب های ویژۀ شورای کتاب کودک

جهت تبدیل به « کتاب گویا » برای نابینایان کشور

2_ طبق آن چه خوانده ، گفته و شنیده شده

3_  نام یکی از روستاهای کرمان

4_ اشارۀ من به نسخه تلویزیونی « قصه های مجید » هست . هنوز متأسفانه نتونستم کتاباشو بخونم .

5_ زنبور کت و شلوار نمی پوشه ! منظور ، سوراخ و لانه زنبور است .



پرومته

نخستین خدای یونانی های بومی ِ این سرزمین ، گایا نام داشت که مادر ِ زمین بود . [ به احتمال بسیار زیاد واژۀ Geo_ به معنای زمین _ از این نام گرفته شده است .] اوبه تنهایی ، اورانوس ( پدر / آسمان ) را پدید آورد و او را به عنوان همسر خود برگزید . اورانوس اطراف زمین را در بر گرفت تا به صورت محیط مناسبی برای زندگی موجودات درآید .

از این دو زوج ، سه دسته فرزند پدید آمدند که هر سه نوع ، جاودانه اند . گروهی از این قرزندان که تیتان ( تایتان ) نامیده می شوند ، سیزده تا هستند که بعدها به همراه فرزندان خود کهن ترین نسل ِخدایان یونانی شدند . در واقع ، «خدایی» به عنوان یک میراث ، از طریق یکی از تیتان ها به نام کرونوس به فرزندش زئوس و سپس به فرزندان او منتقل شد .

...

و پرومته یکی از این تیتان هاست .

پرومتئوس (Prometheus) خلاق ترین و باهوش ترین ِ تایتان ها بوده که انسان را از خاک ِ رُس و آب به وجود آورد . او آتش را از خدایان رُبود و به انسان بخشید . به سبب این کار ، زئوس وی را مجازات کرد . پرومته در کوه قفقاز به بند کشیده شد و هر روز عقابی (یا کرکسی) می آمد ، سینه اش را می شکافت و جگر وی را می خورد . روز دیگر پرومته از نو زنده می شد و این رنج را دوباره متحمل می گشت .

پس از مدّتها هرکول (هراکلوس) طی مأموریت های ده گانه خود ، موظّف شد این عقاب را بکشد . بدین ترتیب پرومته آزاد شد و از طرف زئوس مورد بخشش قرار گرفت .

....

اما ...

می خواستم داستان کوتاهی رو از اسماعیل کاداره نقل کنم . در این داستان پرومته که به عذاب خو گرفته ، در انتظار عقاب است تا بیاد و ...

نگاهی دیگر به پرومته و استفاده از اساطیر برای بیان و نقد یکی از خوی های بشر !

از اونن جایی که متن داستان مورد نظر در دسترس نبود ، تنها تونستم اشاره ای به آن داشته باشم و به این بهانه نگاهی گذرا به اساطیر یونان و ... 

* در یکی از پُست های بهمن ماه گذشته ، از کتابی اسم برده بودم به نام « ترانه های رامی » سرودۀ ابراهیم منصفی . این کتاب رو در نمایشگاه کتاب امسال از نزدیک دیدم و از اون جایی که سروده های اون به زبان بومی (بندر عباسی) بودند ؛ فقط لوح فشردۀ اونو تهیه کردم . خودِ مرحوم منصفی این سروده ها رو به صورت آهنگین و همراه با نوای گیتارش خونده .

فکر می کنم برای لذّت بردن از شعرهای رامی باید به دنبال این کتاب باشم :

« رنجــترانه ها » ؛ نشر هفت رنگ !

** این بخش رو از دایرة المعارف بریتانیکا اضافه می کنم ( نقل به مضمون ) :

معنای ظاهری نامش _ دور اندیش _ بر جنبه خردمندانۀ شخصیت او تأکید می کند . او کسی بود که همه هنرها و دانش ها را به بشر آموخت و آتش را از خدایان دزدید و دوباره به زمین بازگرداند .

نخستین تنبیه او از سوی زئوس ، به این صورت بود که این خدا پاندورا را آفرید و با جعبه ای حاوی بدی ها و آرزوهای بی پایان نزد اِپی مـِتـِئوس ( برادر پرومته ) فرستاد . با این که پرومته به برادرش هشدار داده بود ؛ او با پاندورا ازدواج کرد . پاندورا هم در ِ جعبه اش را گشود و به این ترتیب دنیا به اندیشه ها و اعمال پلید آلوده شد . بنابراین ، از آن رو که پرومته فریفتۀ پاندورا نشد ، زئوس به صورتی که بیان شد او را مجازات کرد .


آه ای دریغ و حسرت همیشگی ... !

 و دو شعر زیبا ، از « آینه های ناگهان » ( دکتر قیصر امین پور ) :

 

قاف

و قاف

حرف آخر عشق است

آن جا که نام کوچک من

آغاز می شود!

*

سوگند

مردم همه

تو را به خدا

سوگند می دهند

اما برای من

تو آن همیشه ای

که خدا را به تو

سوگند می دهم !


نگاهی به کشف الاسرار

کشف الاسرار تفسیری مفصل بر قرآن کریم و در چندین مجلد ، اثر ابوالفضل میبدی است. میبدی از عرفای نیمه نخست قرن پنجم هجری و از ارادتمندان خواجه عبدالله انصاری بوده است . تفسیر میبدی دارای ویژگی هایی ست که آن را به نسبت دیگر تفاسیر قرآن ، قابل   تأمل تر می کند . نویسنده آن که در دوره رواج تصوف زندگی می کرد ، بر آن شد تا برای هر چه رساتر بودن معانی و مفاهیم بلند کلام خداوند ، شرحی مفصل از آیات ارائه کند . بنابراین کتاب خود را در سه بخش تدوین کرد و هر بخش را نوبت نام گذاری نمود . هر نوبت ، حاصل یک نگاه خاص به کتاب الهی است .

در نوبت الاولی ( نوبت اول ) تنها به ترجمه آیات اکتفا کرد و آن ها را به زبان پارسی روان برگرداند و سعی بسیار در رعایت امانت نمود .

نوبت الثانی دربردارنده همان نوع تفسیرهای عمومی ست که تا آن روزگار ارائه می شد و شیوه معمول اهل سنت بود . تا آن زمان مفسران سعی می کردند در تفسیر قرآن ، اخبار و روایاتی را نقل کنند که از پیامبر (ص) به آنها رسیده بود و اصلاً به محدوده تأویل آیات وارد    نمی شدند .

اما در نوبت الثالثه ، میبدی شیوه متفاوتی را عرضه می کند و با بهره گرفتن از تفاسیر عارفانه مراد خود ، خواجه عبدالله ، تأویل های عارفانه و اشاراتی را که پس از مطالعه دقیق آیات به ذهنش رسیده ، بیان می کند .

بدین ترتیب نویسنده سعی کرده در هر مرحله پرده ای را از رخسار کلام والای الهی برگیرد . باید به این نکته هم توجه داشت که در قرن های نخستین اسلامی ، بسیاری از علما حتی ترجمه قرآن از زبان عربی را روا نمی دانستند ؛ مبادا الفاظ و معانی آن در نقل به زبان دیگر تغییر یابد و از اصل دورافتد . اما در نیمه دوم قرن چهارم و در زمان پادشاهی منصور بن نوح سامانی ، فقها گرد آمدند و در پاسخ به درخواست این پادشاه ، ترجمه قرآن را جایز دانستند .

کشف الاسرار به عنوان یک کتاب منثور پارسی ، ویژگی های کلامی ، واژگانی ، صرفی و نحوی فراوانی دارد که هریک در جای خود قابل توجه است . شاید مهم ترین آن ها موزون بودن نثر و توجه بسیار میبدی به زبان کهن پارسی _ چه در برگزیدن واژه ها و چه در دستور زبان _ است که خواندن این متن را جذاب تر کرده . وجوه دیگری که می توان به آن اشاره کرد این است که چون بخش سوم این اثر حال و هوایی عرفانی دارد میبدی در این نوبت ، در جای خود از احوال و کرامات صوفیه و بزرگان پیشین ، حکایت هایی را نقل کرده و کتاب او از این جهت مانند آثار بزرگانی چون عطار ، مولانا و سنایی می شود . این کار او جنبه تعلیمی اثرش را نیز بالا برده است . نیز ابیات فارسی و عربی هم در این بخش به چشم می خورد .

... و جملاتی از این کتاب :

لقمان حکیم

« و لقد آتــَـینا لقمانَ الحکمة َ »( آیه : لقمان را حکمت دادیم ) . لقمان مردی حکیم بود از نیک مردان بنی اسرائیل . خــَلق را پند دادی و سخن حکمت گفتی و در عهد وی هیچ بشر را آن سخن حکمت نبود که او را بود ... و گفته اند پیغامبر نبود اما هزار ( نشان بسیاری ؛ نه این که واقعاً هزار باشد ) پیغامبر را شاگردی کرده بود و هزار پیغامبر او را شاگرد بودند در سخن ِ حکمت ( از او حکمت آموختند ) . ...

... بیشترین مفسران می گویند که غلامی سیاه بود نوبی ( اهل نوبه در شمال افریقا ) ... ادبی تمام داشت و عبادت فراوان و سینه آبادان و دلی به نور حکمت روشن. بر مرمان مشفق و در میان خلق ، مُصلح و همواره ناصح . بر مرگ فرزندان و هلاک ِ مال غم نخوردی و از تعلم هیچ نیاسودی . و در عصر داود بود . .. و از پس ِ داود زنده بود و تا به عهد ِ یونس بن متی . سبب ِ عِــتق ِ ( آزاد شدن از بندگی ) وی آن بود که مولا نعمت ِ ( ولی نعمت و سرور ) وی ، او را آزمودنی کرد تا بداند که عقل وی چند است . گوسپندی به وی داد . گفت « این را قربانی کن و آن چه از جانور ، خوشتر و نیکوتر است به من آر ( بهترین بخش بدن آن را برای من بیاور) . » لقمان از آن گوسپند دل و زبان بیاورد . گوسپندی دیگر به وی داد که « این را قربان کن و آن چه از جانور بـَـتر (بدتر) است و خبیث تر ، به من آر » . لقمان همان دل و زبان به وی آورد . خواجه گفت: « این چه حکمت است که از هر دو یکی آوردی ( در هر دو بار ، مشابه عمل کردی ) ». گفت : « راستی که این دو _ دل و زبان _ بهترین چیزند هر گاه پاک باشند و پلیدترین چیز ، هرگاه ناپاک باشند » .

* از کتاب « برگزیده کشف الاسرار و عـُـدّة ُ الابرار میبدی » ؛ دکتر محمد مهدی رکنی یزدی .

** اگر دوست دارید با اساطیر و شعرهای ناب رو به رو شَوید می توانید به این وبلاگ هم نگاهی بندازید :

www.esmail2.persianblog.ir


اردیبهشت 86

« خردمندی نیابی شادمانه »

 « باغ سبز عشق کو بی منتهاست

جز غم و شادی ،

 در او بس میوه هاست »

حضرت مولانا

برای دوست عزیزی که به تازگی از همراهی ناگزیر ، ولی شیرین دو یار ازلی و ابدی ، غم و شادی ، بسی زیبا و شایسته یاد کرده است :

 دیدار سرنوشت ساز مولانا و شمس تبریزی

« ... اما آن روز ، که با همه خرسندی و بی خیالی ، از راه بازار به خانه باز می گشت ، عابری ناشناس با هیئت و کسوتی که یادآور احوال تاجران خسارت دیده بازار به نظر می رسید ، ناگهان از میان جمعیت اطراف پیش آمد . گستاخ وار عنان فقیه و مدرس پر مهابت و غرور شهر ( مولانا ) را گرفت . در چشم های او که هیچ یک از مریدان و شاگردان جرأت نکرده بود شعاع نافذ و سوزان آن ها را تحمل کند ، خیره شد و طنین صدای او سقف بازار را به صدا درآورد . ... »

آها ! و یک سؤال . سؤالی که تنها می توانست از شعله بی پروای وجود شمس زبانه بکشد و تندبادی از ژرفنای جان مولانا پاسخ گوی آن باشد :

« ـ محمد (ص) برتر بود یا بایزید بسطام* ؟

 ـ محمد (ص) سر حلقه انبیاست . بایزید بسطام را با او چه نسبت ؟ »

شمس که هنوز در جوش و خروش بود بانگ بر داشت که :

ـ چرا محمد (ص) گفت سبحانک ماعرفناک و بایزید سبحانی ما اعظم شأنی** ؟

مولانا ! حال چه بگوید ؟ چگونه ، در میان آن همه چشم ، آن همه شور و غلیان را پاسخ دهد ؟ پاسخی درخور ....

پوشیده نیست که بایزید عارف صاحب نامی بود و مولانا نمی توانست به آسانی سخن چنین کسی را رد کند . هم به خوبی می دانست که سخن او با آن چه پیامبر (ص) فرمود ، هر دو از یک سرچشمه سیراب می شوند . منتها دو بشر ، با دو درجه شناخت بسیار متفاوت ، خدای خود را به نهایت بزرگی یاد کرده است .

...

پس از لحظه ای تأمل ، پاسخ داد :

ـ ظرف شناخت بایزید از حق تعالی بسیار کوچک بود . با جرعه ای از کرشمه الهی ، پر شد و لبریز گشت . از آن رو چنین دعوی کرد ... اما انتهای سبوی جان محمد (ص) را کسی ندید . از آن تا در آن می عشق و معرفت می ریختند ، پر نمی شد . بدان گفت :

 خدایا !

نشناختیمت، آن چنان که سزا بود شناختنت را

و

بندگی نکردیم تو را

آن گونه که بایسته بود بندگی کردت را !

مولا جلال الدین بلخی ، چون غزالی از دام شکارگر هوشمند خود گریخت اما به اراده خود در چاه عشق شمس فرو شد !

ـ بخش هایی که در « » آمده ، نقل مستقیم از کتاب دلنشین « پله پله تا ملاقات خدا » ست ، اثر جاودانه مرحوم دکتر عبدالحسین زرین کوب . کتابی درباره زندگی، اندیشه و سلوک مولانا . 

باقی بخش ها ، برداشت آزاد از سطرهای همین کتاب .

* بایزید بسطامی عارف مشهور قرن سوم هجری است . جد او سروشان زرتشتی بود و اسلام آورد . اهل بسطام و درگذشته به سال ۲۶۱ هجری . در همان خانقاه خودش مدفون گشت . ( توضیحات منطق الطیرعطار ، به اهتمام صادق گوهرین )

** این سخن بایزید به معنای حمد و ستایش خود است « حمد و ستایش مراست و چه والاست شأن و مقام من ! » آن چنان که خداست !

و سخن محمد (ص) که در حق خدای خود چنان گفت که « ما عرفناک حق معرفتک و ما عبدناک حق عبادتک » . به معنای آن اشاره شد .

ـ عنوان این پست ، مصراعی از شهید بلخی است . 



عناصر مشترک در آثار ایزابل آلنده (۱)

« ... مهم ترین مسائل ِ زندگی یک نفر ، در غرفه های پنهان قلبش رُخ می دهد که نمی توان آن ها را در این زندگی نامه ها گنجاند .

فکر می کنم مهم ترین حاصل عمر من ، نه نوشته هایم ؛ که عشق من است به خانواده ام . ولی این عشق برای روزنامه نگارها و فرهنگ نویس ها جذابیتی ندارد.» (1)

در مورد ایزابل آلنده (2) پیش از این هم نوشتم . الآن می خوام به چند نکته خاص اشاره کنم که در آثار او وجود داره. بهانه این کار هم مجموعه «داستان های اوا لونا» هست که این روزا مشغول مطالعه ش هستم . از این نکات می شه به عنوان عناصر مشترک آثار او یاد کرد که در هر اثر ، به صورتی جلوه می کنن .

۱_ زنان داستان گو

معمولاً در نوشته های ایزابل ، این زنان نقش محوری دارند . «خانه ارواح » با یادداشتهای ساده یک دختر کوچک _ کلارا _در دفتر مشقش آغاز می شه و با باز خوانی همون نوشته ها توسط آلبا _ نوه دختری ش _ به پایان می رسه . کلارا از قدرت فوق العاده ای برخورداره . اون می تونه با ارواح ارتباط برقرار کنه و از حوادث در پیش رو ، خبر بده . به دلیل نظام مردسالاری حاکم بر جامعه ، نمی تونه از سوی همسرش عشقی بی شائبه و لطیف رو دریافت کنه ؛ بنابراین تصمیم به سکوت می گیره و از جهتی کم کم از یاد میره .

آلبا در سال های بعد دست نوشته های کلارا رو پیدا می کنه و با خوندن اون ها به تاریخ فراموش شده خانواده و سرزمینش پی می بره . خانواده کلارا ، با وسعت و عظمتی که در رمان ایزابل پیدا می کنه ، می تونه استعاره ای از تمام مردم شیلی و امریکای لاتین باشه که در سال های استبداد و زور ، تاریخ و حقیقت زندگی شون سانسور شد . همسر کلارا هم دقیقاً نمونه بارزی از ارباب ها و نظام زورگوی حاکم بر اون روزگار هست .

کلارا با نوشتن ، از فراموشی و رواج دروغ جلوگیری می کنه . بعدها در شرایطی سخت تر و تحمل ناپذیرتر ، ضمیرش به کمک آلبا میره ؛ کلارا به او یادآوری می کنه که در ذهنش بنویسه تا بتونه شکنجه های زندان رو تاب بیاره ، تا از فراموش شدن و اضمحلال خودش جلوگیری کنه و این روزهای سخت رو از یاد نبره . روزهایی که تنها او درگیرشون نبوده . روزهایی که بسیاری از مردمش پشت سر گذاشتن .  ...

در رمان جذاب « اوالونا »، این نقش بر عهده اوا گذاشته می شه . او جنبه های دیگه ای از گذار یک ملت از مرحله ای به مرحله دیگر رو برامون بازگو می کنه . این جا دیگه با زندگی اربابی و ساختمان های مجلل و ... رو به رو نیستیم . ماجرا از خانه یه پزشک پیر آغاز می شه که در اون ، کتاب های بسیار زیاد پزشک ، دنیای کوچک اوا رو از ابتدای کودکی به دنیای بی انتهای افسانه ها و حقایق گوشه گوشه دنیا پیوند میدن. اوا هر چه رو که به یاد داره و هر چه رو که از مادرش شنیده و به پیش از تولدش مربوط می شه ، روایت می کنه . البته یه سیر روایت دیگه هم وجود داره که به ظاهر به دنیای اوا مربوط نمی شه . این داستان از دهکده ای کوچک در اتریش آغاز می شه و به یک کولونی بسته ، در میان کوه های شیلی پیوند می خوره . مردم این روستای کوچک هم مثل قهرمان این بخش از داستان _ رولف کارله _ از مهاجران آلمانی زبان ِ شمال اروپا بودند که از همون ابتدای ورود به این سرزمین ، با ایجاد یک کولونی ، سعی کردند آداب و رسوم ، فرهنگ و حتی نوع زندگی گذشته خودشون رو حفظ کنند و موفق هم شدند . به طوری که اگه کسی رو با چشم بسته به اون روستا ببرند و اون جا چشمانش رو باز کنند ، فکر می کنه به شمال اروپا اومده! اما رولف پس از ورود به این جامعه کوچک ، به طور اتفاقی با حوادث بیرون اون ارتباط پیدا می کنه و نمی تونه از کنار اون همه حادثه که مث یه سیل ِ مخرب ، در لحظه ای مسیر زندگی دسته بزرگی از انسان ها رو عوض می کنه ، بی تفاوت بگذره . او یه دوربین فیلمبرداری روی دوشش می ذاره و با دفترچه یادداشتش میون چریک ها میره. مث اونا زندگی می کنه تا بتونه دلیل مبارزاتشون ، انگیزه و هدفشون رو درک کنه . او بدون این که بخواد ، به یه گزارشگر موفق تلویزیونی تبدیل می شه ؛ اما مدارکی که به صورت فیلم و گزارش تهیه کرده ، علیه دوستان چریکش هست . به همین دلیل اونا رو از دسترس مقامات دور  می کنه و در مسیر کمک به دوستانش هست که زندگی او و  اوا به هم پیوند می خوره . در واقع راوی تمام حوادثی که از ابتدای زندگی بر رولف گذشته ، اوا هست! این خاطرات و شنیده ها رو خود رولف برای اوا بازگو کرده و در ذهن اوا صیقل خورده و ...... شاید بخشی از اونا هم برساخته ذهن خود اوا باشن ! چیزی که مسلمه اینه که حقایق ، انکار ناپذیرند و اگه متعلق به زندگی رولف نباشن ، به خیلی های دیگه تعلق دارن . مهم اینه که اتفاق افتادن .

اوا هم یک زن معمولی نیست . او عنصر مهم داستان های ایزابل هست ؛ پس باید توانایی های خاص داشته باشه ، مث ساختن یه زندگی پر فراز و نشیب برای شخصی همچون رولف .

راوی رمان « پائولا » و قهرمان بلا منازع اون ، خود ایزابل هست . او در این کتاب خودش رو و خانواده و ملتش رو برای دخترش پائولا روایت می کنه . پائولا ی عزیز او در 1990 به کما رفت و در 1991 درگذشت . ایزابل در این یک سال که بر بالین دخترش بود ، زندگی خود را برای او روایت کرد و سه سال بعد آن ها را به صورت کتابی منتشر کرد که نام دخترش را بر خود داشت .

« در پائولا اولین بار بود که خاطرات می نوشتم . در خاطرات ، از آدم انتظار دارند حقیقت را بگوید . ناپدری و مادرم در تمام صفحات این کتاب اعتراض داشتند ؛ چون آن چه من از کودکی و زندگی ام در ذهن داشتم ، کاملاً با ان چه آن ها دیده بودند تفاوت داشت . من نقاط برجسته ، احساسات و شبکه ای نامرئی را می دیدم که این نقاط را به هم متصل  می کرد . این هم شکل دیگری از حقیقت است . » (3)

با این که رمان « از عشق و سایه ها » توسط دانای کل روایت می شه ؛ راوی حقیقی اون هم یک زن هست . ایرنه ، عکاس و خبرنگار مجله ای برای زنان که یادآور خود ایزابل در سال های جوانی ش هست . زمانی که خود او چنین شغلی داشت . صحنه ای دهشت آور در این رمان وجود داره که بد نیست بهش اشاره بشه . ایرنه با همکارش فرانسیسکو ، پنهانی به یک معدن متروکه میرن که پرده از حقیقتی دردآور بردارند . طبق ادعای چریک ها و اعترافات مدهوشانه یه نظامی ، گروهی از مردم به صورت دسته جمعی در اون معدن دفن شدند . ایرنه و فرانسیسکو موفق می شن که از اجساد و محل ، عکس تهیه کنند و این عکس ها از طریق پسر دایی ایرنه _ که خودش هم نظامی بود _ بین افسران ارتش پخش می شه . دولت برای جلوگیری از روی دادن آشوب و شورش بین نظامیان ، گروهی از اونا از جمله پسر دایی ایرنه رو ، به جرمی واهی ، تیر بارون می کنه و دستور به انفجار و انهدام معدن میده تا مدرکی برای بعد باقی نمونه . ایرنه و فرانسیسکو از شیلی به اسپانیا می گریزند و مسئولیت روایتگری ایرنه از همین جا اغاز می شه ؛ از نقطه ای که با وطنش شیلی خداحافظی می کنه و قول میده تا یاد و خاطره مبارزان و قهرمانان اون رو زنده نگه داره .

جالب این جاست که ایزابل در کتاب « پائولا » تعریف می کنه :

مدتی پس از انتشار « از عشق و سایه ها » اتفاقی به یه کشیش برخورد  می کنه . اون کشیش از ایزابل می پرسه که ایا حادثه معدن متروکه رو از جایی شنیده و در رمانش نقل کرده بود ؟ ایزابل هم توضیح میده که همه رو از ذهن خودش بیرون کشیده بوده . بعد از اون کشیش بهش میگه : « این ماجرا عیناً و در همون سال ها اتفاق افتاده و یکی از کسایی که به اون معدن رفته و اجساد قربانی ها رو از نزدیک دیده ، خود من بودم ! » ... و ایزابل به ما میگه که نمی دونسته چطور برای اون کشیش ، در مورد نیروهای نامرئی که بعضی مطالب رو به ذهنش القاء می کنن، توضیح بده !

1_ ماهنامه فرهنگی هنری کامیاب ؛ ش 1 ، اسفند 80 ؛ ص 8 .

2_ تلفظ صحیح آن ایزابل آیــِــنده است . اما بین ما به این صورت ( آلنده ) جا افتاده .

3_ منبع پیشین ؛ ص 17 .


عناصر مشترک در آثار ایزابل آلنده (۲)

2_مردانی که رفتارها و تمایلاتی متفاوت با جنسیت خود دارند 

دختر خانواده در « خانه ارواح » ، در عشق و سپس در ازدواج با چالش های زیادی مواجه می شه . دلداده بلانکا ، مردی از تبار رعایاست و با برخوردها و تدابیر سرسختانه ارباب ، این دو به وصال هم نمی رسند . همسر به ظاهر نجیب زاده ای که ارباب برای بلانکا انتخاب می کنه ، اصلاً به او توجهی نداره و در آتلیه ممنوع الورود خودش ، سرگرم تهیه عکس های غیر معمول می شه . برخی از اعمال این مرد نامتعادل ، درست مانند کارهایی هست که ایزابل گاه در خاطرات خودش از اطرافیان نقل می کنه ؛ منتها این جا با ابعادی بزرگتر و رنگ و لعابی چشمگیرتر رو به رو هستیم.

به طور کلی از اون جایی که مایه اصلی آثار ایزابل آلنده ، واقعیت هست ؛ چنین شباهت ها و کاربردهایی در نوشته های او زیاد به چشم می خورند . اما به فراخور حال ، تأثیر و غلظتشون و همچنین دامنه حضورشون در زندگی شخصیت های داستان ، با اون چه در اصل بوده تفاوت هایی پیدا می کنه .

ماریو ؛ آرایشگری که در داستان « از عشق و سایه ها » در فرار مبارزان داستان نقشی اساسی داره ، نمونه دیگه ای از این مردان هست . مشتریان او عموماً زنان اشراف هستند و ماریو با ذوق و ظرافت فراوانی که داره ، تونسته به ظاهر میان اونها جاییگاهی برای خودش پیدا کنه .

فرد بعدی ملسیو هست در رمان جذاب « اوا لونا ». ابتدا با لباس مبدل و در هیأت زنان ، در کاباره ها به آوازخوانی مشغول می شه . اما بعد ، در زندگی درونی و بیرونی خودش تغییر چهره ای اساسی به وجود میاره ! ملسیو می تونه همون ماریو باشه که این جا مورد توجه و پرداخت ویژه نویسنده قرار گرفته . بنابراین    می تونه با شخصیت اول داستان درد دل کنه و از رنج های درونی و علل ریشه ای این تغییر حرف بزنه .

نیمی از شخصیت های ظاهراً عجیب و غریب در داستان های ایزابل ، آیینه تمام نمای صفات دوست داشتنی انسانی هستند که قربانی دیکتاتوری و ظلم های پی در پی نیروی حاکمه شدند .

3_ دیکتاتورها 

خودشون رو در قالب حاکم نظام ، ارباب و همسر نشون میدن . روحیه بسیار متفاوت و غیر قابل لمسی دارند . تنها به یه نقطه کوچک خیره می شن که کمترین ارزش انسانی رو داره ، اون رو برای خود در اوج قرار میدن و برای رسیدن بهش حاضرند خیلی چیزها رو زیر پا بگذارند . ارتباط برقرار کردن باهاشون بسیار سخت و می شه گفت ناممکنه . حتی وقتی در رمان « از عشق و سایه ها » ، مادر ِ ایرنه رو با چنین مشخصاتی می بینیم ، نمی تونیم خودمون رو راضی کنیم به صرف زن بودنش هم که شده ، اندک امتیاز و حقی رو برای رفتارهاش قائل بشیم .

4_صاحبان محله های بدنام ؛ افراد با نفوذ 

لاسینیورا ی « اوا لونا »و ترانسیتوی « خانه ارواح » ، قابل اشاره ترین این افرادند . خوش فکر و بسیار محتاطند و در حرفه خودشون صاحب اعتبار بالایی هستند . به همین دلیل طرف حساب افراد مهم دولتی و نجیب زاده ها محسوب می شن ! چنین هست که تلویحاً گفته می شه فساد در این طبقات بیداد می کنه ! سوی دیگه ارتباط این خانم ها با افراد مهم کشور ، برخوردار شدنشون از اطلاعات محرمانه و نفوذی هست که پنهانی در راه انقلاب و برانداختن همون افراد مهم مصرف می شه .

5_مبارز / عاشق

این افراد معمولاً نمونه کمالند . رولف کارله در « اوا لونا »، پدرو ترسه رو گارسیا در « خانه ارواح » ، فرانسیسکو لئال ِ « از عشق و سایه ها »، ... این ها افرادی انقلابی اند که فکر کردن به اهداف بزرگ و جمعی ، کمتر تونسته جنبه عاطفی وجودشون رو خدشه دار کنه . بنابراین عشاق موفقی هم محسوب می شن . نمونه های کوچک تر و ضعیف تر از اونا هم گاه به چشم می خورند ؛ مث هوبرتو نارانخو که فکر می کنه عاشق اوا ست ، اما پیوستن به گروه چریک ها تأثیر بسیار زیادی بر او می گذاره و نمی تونه به هر دو جنبه زندگیش بپردازه .

جالب این جاست که این سکه دورویه ، گاه به نام دیکتاتور داستان هم زده  می شه ! در چنین مواقعی دیگه نمی شه از کمال انسانی سخن گفت . تنها  می شه به جرقه ای اشاره کرد که در زندگی تاریک این افراد زده می شه و بدون این که پا بگیره و به شعله ای دائمی بدل بشه ، بی هیچ تأثیر مثبتی خاموش  می شه .

6_اهمیت دادن به سرخپوستها و بومیان

سخن گفتن از رنج های خاموش و روح بزرگ اقوام ، گاه به صورت مجزا و گاه در کنار هم ، همچون یک سایه داستان های ایزابل رو تعقیب می کنه . چون این افراد با تمام ویژگی ها و سرنوشتی که براشون ذکر می شه ، سالهای سال هست که در کشور ایزابل و کشورهای همسایه ش حضور دارند و گریز از اونها ناممکن و بی معنیه . حتماً گستردگی دامنه تخیل و حس داستان گویی این زن هم می تونه هدیه و میراثی از سوی اون ها باشه .

...

« و شهرزاد همان گونه که داستان می گفت ، چشمش به نخستین پرتوهای سحرگاهی افتاد و از سر احتیاط لب از سخن فرو بست . »

( داستان های اوا لونا ؛ ایزابل آلنده ؛ ترجمه علی آذرنگ ؛ انتشارات کاروان )


من و ترس ؟!

دوست عزیزمون مهتابی منو به نوشتن از ترسهام دعوت کرده . راستش ، وقتی سنم کمتر بود ، راحت تر می تونستم موارد ترس انگیز زندگی مو بشناسم و ببینم . اما حالا حس می کنم اونا در لایه های ابهام بیشتری پیچیده شدن ؛ به طوری که گاهی از وجودشون آگاهی هم ندارم .

به هر صورت چیزایی که در کل زندگی م مایه های پررنگ تری از ترس رو در من ایجاد می کردن و الآن یادم میان ، اینا هستن :

_ سایه های پشت سرم ؛ چیزایی که در بچگی فکر می کردم ممکنه از فرصت استفاده کنن و از دل سکوت تاریکی بیان بیرون ، بهم نزدیک بشن و قبل از این که من بتونم ببینمشون ، بر من غالب بشن . بیشتر اوقات هم عبارت بودن از : روح ، جن ، اسکلت خون آلود ( این مال یه فیلمه که برام تعریف کرده بودن _ خدا بگم چیکارشون کنه ! ) ...

_ داستان ها و فیلم های ترسناک . البته اگه قرار بود کسی تعریفشون کنه ، گوش میدادم . ولی امان از اون لحظه هایی که تنها می شدم !

_ یه ترس که در واقع برای من یه پیش بینی ناخودآگاه بود . متأسفانه چیزی که ازش واهمه داشتم ، دوبار در طول زندگی م و به طور ناخواسته ، منو با خودش برد .

......

_ چیزایی که توی این روز و روزگار حس وحشت رو به من منتقل می کنن ، معمولاً اون قدر ارزش ندارن که زیاد بهشون فکر کنم یا بازگو بشن . ولی متأسفانه وقتی پیداشون می شه ، ذهنمو بیشتر از روزایی که ترسام بزرگتر بودن ، به خودشون مشغول می کنن . شاید بشه اسم بیشترشون رو همین استرس ها و اضطراب هایی گذاشت که خیلی راحت ، عادت کردیم خودمون برای خودمون به وجود بیاریم .

_ و در نهایت : ( فکر کنم باید اداشو در بیارم ! ) واااااااااای ... من الآن دارم بدجوری از فریبرز می ترسم ! خوب ، وقتی مهتابی تهدیدمون می کنه که اگه ننویسیم با فریبرز طرفیم ، لابد باید یلی باشه برای خودش دیگه !

من فکر می کنم بخش جالب توجه این حرفا ، چیزایی باشه که از بچگیامون می گیم . یا چیزایی که در بعضی هامون به صورت غیرطبیعی و متفاوت از بقیه وجود داره ...

شهریور 85

زوزه افقی

اندکی درباره یک مکتب ادبی که اوایل قرن بیستم و پس از جنگ جهانی نخست پدید آمد ؛ درست پس از فجایع و ویرانی های یک جنگ خانمان سوز . در میان ویرانه های عواطف و اندیشه های تار و پود از هم گسیخته ، بشر باز هم طغیان می کند ، بر می آشوبد و زشتی و نابسامان ـ  کاری خویش را قی می کند . ببینید ! انبوهی از اشعار و واژه هایی که به صورت تصادفی و بدون معنا و هدف در کنار یکدیگر چیده شده اند . رخوت ، بی ثباتی ؛ آن قدر که جای اعتراض برای این چینش نوین باقی نمی گذارد .

 

نمایی از یک کافه ـ کافه « تراس » ـ در شهر زوریخ سوییس را پیش رو داریم . گاه شمار ، روز هشتم فوریه سال ۱۹۱۶ را نشان می دهد . یک چاقوی کاغذ بری ، طغیان گر ، سر در میان برگه های فرهنگ لغات کوچکی فرو می برد و از صفحه ای که در آن موقع کسی نمی دانست کدام صفحه است ، کلمه ای را ـ که آن هم در آن موقع ناشناس بود ـ می بُرد و با خود بیرون می آورد . فرزندی متشکل از چهار حرف در سرمای آن روزگار زاده شد که اکنون دیگر نامش را تا همیشه بر خود داشت . سر بر آورد و نام خود را زمزمه کرد : دادا Dada 

 

کلمه ای که هیچ ربطی به حاملش ـ مکتبی ادبی با همین نام ـ ندارد ! تریستان تزارا ، اهل رومانی ، با چند تن از همراهانش ( مارسل یانکو ، هوگو بال ، ریشارد هوئلز برگ ، هانس آرپ ، ... ) با انجام این کار متولی پدید آمدن مجموعه ای از آثار بی معنی شدند و نام دادائیست را به خود بستند .

 

دادائیسم قرار بود همه چیز را نفی کند ، همه مکتب ها و سبک های ادبی پیش از خود را ؛ اگر پیام و محتوای انبوهی از آثار ادبی در طی قرن ها نتوانسته عنان گسیختگی ضد انسانی انسان ها را مهار کند ، دیگر چه نیازی به ادامه آن ؟ پس دنیای درهم و برهمی شکل می گیرد که در آن هرج و مرج حرف نخست را می زند . دنیایی که با همه قیل و قال هایش دیری نپایید ( ۱۹۱۶ ـ ۱۹۲۱ ) و اوج آن در ۱۹۱۹ بود .

 

اساس دادائیسم بر نفی همه چیز قرار داشت ، پس ناچار بود خود را نیز نفی کند ! کسی نباید انتظار داشته باشد پایه گذاران این مکتب ، بیانیه قابل فهم و معنی داری در مورد شیوه نوشتن خود ارائه داده باشند . زیرا در صورت صدور بیانیه ادعای خود ـ مبنی بر نفی همه چیز ـ را زیر سوال می بردند .

 

خاستگاه اصلی دادا ، سوییس و امریکا بود و سپس به اغلب کشورهای اروپایی گسترش یافت . این فرزند خلف ویرانگری و عصیان ، با شمشیری در دست ، هرگونه چارچوب نظام مندی را در ساحت هنر و ادبیات در هم می شکند و بر مرزهای موجود بین این دو خط بطلان می کشد . « شعر بیانیه ، تابلو بیانیه ، شعر همراه سرو صداهای اضافی ، کولاژ ، مونتاژ عکس و غیره با استفاده از انواع موادی که به نظر می آید بیگانه با هنر باشند ( از قبیل سیم آهنی ، چوب کبریت ، زبان عامیانه ، عکس ، شعارهای روزنامه ای ، اشیاء دست ساز و غیره ) و سرهم کردن آنها خارج از هر نظامی ، به جز تناسبی که خاص خودشان بود و نپذیرفتن هرگونه انتقادی مگر از دیدگاه خاص خود ». ( ص ۷۵۰ )

 

با این که سخنان تاثیر گذار در مورد بیهودگی همه چیز نقش مهمی در این زایش عجیب داشت ؛ این ثمره غریب مقدمه ای برای شکل گیری تمامی جریان های ادبی و هنری زمان خود شد . تناقض ، نفی ، . . . تا آن جا که در مراسمی نمادین پیکره ناپیدای دادا توسط هوادارانش تشییع و به خاک سپرده شد ! تزارا صراحتا ً گفت که شعر برای آنها همان زندگی بوده و دادا یک یاغی علیه همه آن چه تا آن روز تحت لوای ادبیات گرد آمده بودند ، به شمار می رفت . اما این یاغی به مدد حیله و نیرنگ ، برای این طغیان در همان مسیرهایی طی طریق کرد که ادب و هنر از اعتبار افتاده پیموده بودند . دادا واقعاً می خواست چه چیزی بگوید ؟ دور انداختن قراردادها برای دادا به معنی یافتن سرچشمه آفرینش اثر ادبی در خود است نه در آثار گذشته . این مکتب سعی کرد شعر را از ویترین تزئینی واژه ها به رهگذار عمل و آمیزش با اجتماع آورد و آن را وادار به زندگی کند .

 

درست است که جنگ در شکل گیری چنین جریانی موثر بود ؛ اما تنها عامل و یگانه بهانه پدید آمدنش نیز نبود . چرا که هیچ یک از دادائیست ها ، به عنوان فردی خواستار صلح ، مستقیماً مخالفت خود را با جنگ ابراز نکرده اند . آنها فقط پوچی منتشر شده در فضای اطراف خود را می دیدند و آن را انعکاس می دادند .

 

فرمول سرودن یک شعر دادائیستی از زبان تزارا ( بخش هشتم از بیانیه دادا ) :

 

« برای ساختن یک شعر دادائیستی‌ :

 

روزنامه ای بردارید

 

یک قیچی هم بردارید

 

در آن روزنامه مقاله ای را انتخاب کنید که طول آن معادل شعری باشد که می خواهید بگویید .

 

مقاله را از روزنامه جدا کنید .

 

بعد هر یک از کلمات آن مقاله را با دقت ببرید و در کیسه ای بریزید .

 

کیسه را آهسته تکان دهید .

 

آن وقت هر یک از کلمات بریده را تک تک بیرون  بیاورید

 

با دقت رونویسی کنید

 

به همان ترتیبی که از کیسه بیرون آمده اند .

 

شعر شبیه شما خواهد بود .

 

اینک شما نویسنده ای هستید بسیار تازه و بی سابقه و با حساسیتی جذاب هر چند که عوام الناس چیزی از اثرتان نخواهند فهمید . » ( صص ۲ـ۷۷۱ )

 

با نگاهی به این دستورالعمل دیگر از دیدن نوشته های منسوب به این مکتب که با حروف بزرگ چاپ شده اند یا نقطه گذاری و فاصله بین کلماتشان نیست ، چندان متعجب نخواهیم شد .

 

نمونه ای از نوشته های دادائیستی :

 

« بلوری از فریاد مضطرب می اندازد روی صفحه ای که خزان . خواهشمندم نیم بیان مرا به هم نزنید . غیر ذی فقار ، شامگاهان آرامی حسن و جمال دوشیزه ای که آب پاشی راه پوشیده از مرداب را تغییر شکل می دهد » . ( ص ۷۷۲ )  

 

* با نگاهی به « مکتبهای ادبی / ج ۲ » ؛ نوشته رضا سید حسینی



آلاچیق چلچله ها

آلاچیق چلچله ها برگزیده شعر چین و ژاپن با  برگردان دکتر ابوالقاسم اسماعیل پور ، استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شهید بهشتی تهران ، است . کتابی به غایت زیبا و لطیف ، هم در ظاهر و هم محتوا . در گزینش شعرها دقت و سلیقه فراوان لحاظ شده و اشعار دارای برگردانی روان هستند . پیش  گفتار گنجانده شده نیز مفید و خواندنی است . کتاب توسط نشر اسطوره ، در قطع جیبی منتشر شده با برگه هایی به رنگ گلبرگهای نیلوفر صورتی !

در مقدمه کتاب به آمیزش شعر با فرهنگ چین اشاره شده است و این که : « شعر در باور چینی های اصیل به گونه یک مذهب تلقی می شده و پالاینده روح انسان بوده است تا به واسطه آن ، زیبایی و راز هستی را بیان کنند . از این رو ، مضامین آیینی و مذهبی در گنجینه شعر چین کم رنگ است . چه شاعران چینی بیش تر زیبایی طبیعت ، اندوه عشق و راز زندگی و مرگ را در اشعار خود تصویر کرده اند . » ( ص 18 )

 شعر چین دارای دو سویه عاشقانه و انعکاس ناب طبیعت است . زبان و شعر در ادبیات چین ، به دلیل کاربرد خط زیبا و تصویری چینی ، پیوندی خاص و عمیق دارند که راز و رمز بسیار در آن نهفته است .

در بخش دیگر مقدمه ، درباره گونه ای شعر ژاپنی به نام هایکو چنین آمده است : « هایکو راوی نگرشی عرفانی ، بودایی است و از ذن بهره می گیرد ؛ نگرشی که می گوید حقیقت تنها از راه شهود به دست می آید و از این نظر به نگرش اشراقی و کشف و شهود عرفانی ایران نزدیک است . بودا در سحرگاه بود که به ستاره ای روشن نگریست و به گونه ای شهودی بودا ( روشن و آگاه ) شد . الهام شاعر هایکو سرا کاملاً آسمانی و علوی است ، نه انسانی و زمینی . در واقع ، شعر چون پیکی پرنده وار به شاعر می رسد ، نه آن که شاعر به قصد شعر بسراید و در این رهگذر ، راستکاری ، صداقت ، پاک دلی و شیفته جانی از نخستین شرایط گام سپردن است .» ( ص 205 )

 چند شعر از متن کتاب :

 

( چین : )

به ماه بنگر

 و در آرزوی کسی باش که در دور دست هاست

( جانگ جیولینگ 673 _ 740 م )

 

ماه می درخشد

                                 بر دریا

نگاهش می کنیم از دور دست ها

گلایه از شب دراز گیسو ؟

بر می خیزی

و غم عشق در قلبت

                                      چه سنگین !

شمع را فوت می کنم

اما هنوز نور هست

قبایم خیس

                   از شبنم سپیده دمان

این مهتاب شیری را

نتوان به دستت سپرد

به بستر می روم

غوطه ور

                             در رؤیای شیرینت !

  *******

  گل ارکیده

( چیان چیانی 1582 _ 1664 )

 

نه در کنار هم

که دل در دل هم

چه خوشبو این چمن

                              به سان گل ارکیده !

برعکس علف های کنار دریاچه

چشمان شبنم زده اش

هر لحظه می نشیند

در قلب دلدار .

  *******

 

خورشید

( آی چینگ 1910 _ 1996 )

 

از گورهای عهد قدیم

از اعصار ظلمت

از جویبار مرگ انسانیت

کوهساران بیدار خواب

به سان چرخ آتش بر تل روشن

خورشید می غلتد به سوی من ...

با پرتو شکست


روزها

روزهایی هست که در ذهن خود به گردش می روم و دلتنگی هایم را با

 اندیشه ها جبران می کنم‌ ؛ زیرا که مجالی  برای پر و بال دادن بیشتر

به آنها  ندارم .‌‌‌ تنها می مانم ، تنها می روم ، به تنهایی می اندیشم و

در سکوت به صداهایی که بر می خیزند تا چیزهایی بگویند ، گوش می

دهم . هر صدا چیزی می گوید ؛ چیزهایی می شنوم که گاه قادر به

درکشان نیستم . صدایی همیشه هست که آهنگ سرزنش دارد ؛

صدایی دیگر نیز ، شیطنت آمیز و فرمانروایانه ، به بی حسی و خلاْ

دعوت می کند . صداهایی گنگ و تیره ـ روشن ، از جایی که نمی دانم

کجاست ، گاه سر بر می کشند و راه به جایی نمی برند . نمی توانند از

حصار چنبرین زمان که مرا تنگ در بر گرفته و مدام بر من نهیب می زند ،

عبور کنند و خود را به من نشان دهند . صدایی اما هست . می بینمش

در پس ابرها ، در تابش ذرات آتشین خورشید و در همه جا ، پژواکی

شیرین ، همان چیزی که مدت ها گم کرده ام . هر چه گوش می سپارم ، فهمش نمی کنم . صداهای دیگر پر رنگ می شوند و مرا به هر سو می برند ، اما آن صدای همیشگی جاری را نمی شنوم ، نمی شنوم ، نمی شنوم . . .

کسی هست که می خواهد همراه من باشد اما من ، خود من ، نمی خواهم ؛ او را نمی بینم .



« زمان که مراقب همه چیز است به رغم خواست تو راه حل همه چیز را به دست داده است . »

( سوفوکل )