رشته‌ی باریک زندگی و شانس *

خب، من بارها از سم کلفلین خوشم نیامده اما این نقش خیلی به او می‌آید!

از دیدن نسخه‌ی دیگری از داستان مورد علاقه‌ام پشیمان نیستم.

نکته‌ی جالب سیر مرور این داستان طی زندگی‌ام آن است که ابتدا (با خواندن کتاب خلاصه‌ی آن که خلاصه‌ی خوبی بود اما شک دارم مخصوص نوجوانان بوده یا نه) با ماجراجویی و هیجان شروع شد و در نسخه‌های بعدش ( فیلم و سریال) بیشتر بر انتقام‌جویی و عواقب آن متمرکز شد. راستش مدام ترغیب می‌شوم داستان اصلی را بخوانم.

خیلی دلم می‌خواهد آن نسخه‌ی قدیمی خلاصه‌شده با کاغذهای کاهی شکننده و در قطع جیبی را هم یک‌طوری پیدا کنم. این هم از مجموعه‌ی کتاب‌های محبوب دوران نوجوانی‌ام بود که نمی‌دانم چطور از دستم پرید و دود شد و به هوا رفت!


*درمورد این کتاب نوشته شده بود:  «زندگی و شانس بر چه رشتۀ باریکی آویزان شده است.» (The Great American Read - PBS)

این کتاب و آن کتاب

منظومه‌ی تبعیض موضوع و جزئیات جالبی دارد اما واقعاً می‌شد داستان‌پردازی قوی‌تر و جذاب‌تر و تأثیرگذارتری داشته باشد. درضمن، اسمی که در ترجمه‌ی فارسی برایش انتخاب شده لوس و‌ آبکی به نظر می‌رسد. متن هم طوری است که انگار گاهی شکوه‌های یک خاورمیانه‌ای غرغرو را  می‌خوانم. من توقع حتی این مقدار انفعال را هم ندارم. بهتر بود شکست‌های روحی این نوجوان در کتاب داستان طوری مطرح شود که نتیجه‌ی مثبت داشته باشد. از این لحاظ، ضعیف به نظر می‌رسد؛‌ هرچند که شخصیت اصلی حق داشته باشد که منکر آن نمی‌شوم. نصف کتاب را خوانده‌ام و اگر در نیمه‌ی دیگر شخصیت اصلی بخواهد ید بیضا نشان دهد باز هم نقطه‌ی قوتش نمی‌شود چون باید زمینه‌ی بهتری در داستان برای آن فراهم می‌شد.

خیلی جالب و اتفاقی، این کتاب و کتاب قبلی که خواندم از بن‌مایه‌ی ستارگان و اجرام آسمانی و ... در داستان و تشبیه‌ها و توصیف حالت‌های روحی و ... استفاده می‌کند اما قبلی خیلی قوی‌تر و بیشتر و موفق‌تر بود.

هیولای پنهان

دلم برای فیلم هیولایی صدا می‌زند، کانر و درخت خیلی تنگ شده،

دلم می‌خواهد کتابش را بخوانم.

امروز دنبال فیلمش گشتم و با کمال تعجب نمی‌توانم پیدایش کنم.

یادم افتاد نکند اسمش طور دیگری نوشته شده باشد؛ دارم راه‌هایی را امتحان می‌کنم.

و اگر پیدایش نکنم، حتماً دوباره دانلودش می‌کنم.


ـ داشتم به هیولایم فکر می‌کردم که، با وجود سال‌ها نادیده‌گرفته‌شدن، اتفاقاً خیلی هم در اعماق پنهان نشده بود و همین نزدیکی‌ها در حال‌وهوای خودش پرسه می‌زد؛ من کور بودم و نمی‌دیدمش.

ــ فیلمه نیست!


خاکستری و رنگ‌پریده

خیلی وقت بود کتابی نخوانده بودم که دلم بخواهد باز هم و بلکه با دقت بیشتری آن را مرور کنم و جملاتش را یادداشت کنم یا با موارد دیگری در آثار دیگر مقایسه کنم؛ در موردشان به نتایجی برسم و ...

تصویر  دوریان گری از دید من چنین کتابی است. از شنیدن آن لذت می‌برم و مرا به فکر می‌اندازد؛ هرچند مواردی سریع و بدون یادداشت‌برداری.

جزئیات و توصیف‌هاش اصلاً حوصله‌سربر و زیاده‌گویی نیست و تصویرهای آن را بیشتر و گسترده‌تر می‌کند.

مسلماً آن سال‌ها که اولین بار خوانده بودمش کارها و مشغولیات دوریان را «گناه» می‌پنداشتم اما امروز، با اینکه راوی، خود دوریان یا شخصیت‌های دیگر مستقیم و غیرمستقیم او را سرزنش می‌کنند و دنبال طلب آمرزش‌اند؛ فکر نمی‌کنم صرفاً گناه باشد. یک اینکه اموری شخصی‌اند و به سبک و شیوه‌ی زندگی  تفکر فرد بازمی‌گردند و نهایتش هدردادن عمر و مشغول‌شدن به موارد پوچ و نوعی اعتیاد باشد و دو اینکه بیشتر این موارد، اگر به کس دیگری آسیب زده باشند، دو سر دارند و فرد مغبون می‌توانسته زیر بار نرود. پس اگر گناهی باشد، متوجه یک نفر نیست و آن هم صرفاً دوریان.

اما اینکه به‌شیوه‌ای پای وجدان و روح انسانی را وسط کشیده و ارتباط فرد با تصویرش و دیدن آثار اعمال در آن ـ انگار که آینه‌ی روح باشد ـ خیلی جالب‌توجه و مهم است.

یادم رفته بود دوریان چه شیطنتی درمورد بازیل کرد و بعدش از خانه خارج شد و سر خدمتکار هم بازی درآورد تا صحنه‌سازی کند! خیلی جالب بود!

از کتاب‌ها

1. قمارباز، آنجا که نن‌جون وارد ماجرا می‌شود و می‌شود شخصیت اصلی و ماجرا می‌آفریند، کازینورفتن‌هایش، ... به‌خصوص حرف‌زدنش خیلی بانمک است. مهربان و درعین‌حال تند و فلفلی، و حواس‌جمع است. دلم می‌خواهد کار سرهنگ را یکسره کند! گوش‌دادن به فایل صوتی کتاب خیلی خوب است. اگر قرار بود خودم بخوانمش، فکر نمی‌کنم این‌قدر خوب پیش می‌رفت. الکسی هم کمی مارمولک است اما روی‌هم‌رفته بد نیست. منتظرم ببینم الکسی در کازینو چه می‌کند.

2. دوریان گری را هم گوش می‌کنم. امروز رسیدم به جایی که دوریان پرتره را از جلوی چشم جمع کرد. آن صحنه‌ی مقابله با قاب‌ساز که می‌خواست تابلو را ببیند، در ذهن و عمل دوریان، خیلی خوب تصویر شده بود. توصیف‌ها و توضیحات وایلد در این کتاب حوصله‌سربر که نیست، جذاب هم است؛ در حد یادداشت‌برداری و مرور چندباره. خیلی می‌شود رویشان فکر کرد و خود را با آنها سنجید. تازه یادم افتاد آن سال‌ها چطور ذهنم هی مشغول بود و فلسفه می‌بافت! بابت خواندن چنین کتاب‌هایی بود.

نمی‌دانم چطور انگار توی ذهنم جا افتاده بود بازیل نام آن دوست اشرافی مشترک دوریان و نقاش بود و هربار می‌گوید بازیل، به‌جای نقاش، لرد هنری را تصور می‌کنم.

امروز یادم افتاد حدود ده سال پیش که فیلم دوریان گری را ساختند چقدر مقاومت کردم تا نبینمش. اصلاً یادم نیست فیلم را خریدم یا نه. فکر کنم خریدم و ندیدم و دورش انداختم. به‌نظرم می‌آمد در حد شأن کتاب نیست و فقط با صحنه‌هایی برای جذابیت آراسته شده و با دیدنش ناامید می‌شوم. امروز یادم افتاد هنرپیشه‌ی نقش اصلی بن بارنز بود و آن موقع نمی‌دانستم بازی‌اش بعداً برایم جالب می‌شود. ولی امروز هم تصمیم گرفتم فعلاً سراغ دیدن این فیلم نروم. تا ببینم بعد چه می‌شود.

هری گناهکار [1]

دوست داشتم هرچه زودتر خودم را از بار این کتاب حجیم خلاص کنم. خیلی اتفاقی فایل صوتی‌اش را پیدا کردم و حدود یک‌دهم کل داستان را توانستم گوش کنم.

یک، اینکه امانتی است و همراه با توصیه به خواندنش

دو، اینکه کتاب «من» نیست؛ شخصیت‌پردازی و توضیحات تا حدی نچسبی دارد. مثلاً سؤال من هم همین است که واقعاً می‌شود نویسنده‌ای 35ساله چنان شیفته‌ی دختری 15ساله با ویژگی‌های خاص دوران نوجوانی شود...؟ یا آنچه مارکوس درمورد دبیرستانش می‌گوید و ترتیب‌دادن مسابقات منطقه‌ای.. . واقعاً مدیر و مسئولان مدرسه چنین بی‌فکرانه و غیرمحتاطانه سمت این کارها می‌روند؟ اگر هم بله، باز هم می‌توانم بگویم خواندن درمورد چنین وضعیت‌هایی اصلاً برایم جالب نیست. ببینیم این رمان قلمبه‌ی مشهور امریکایی چطور پیش می‌رود که این‌قدر هم ازش تعریف کرده‌اند.

[1]. وقتی درموردش فکر می‌کردم، صفت دیگری در نظرم بود اما، بعد از فقط چند دقیقه، اصلاً مطمئن نیستم به چه کلمه‌ای فکر می‌کردم؛ هرچه بود چیزی تو همین مایه‌ها بود که دوپهلو داشت برایم: هم وضعیت شخصیت داستان و هم اینکه با این‌همه کتاب، باز هم کتاب دیگری را شروع کرده‌ام.

آقای لاک، ای بابا!

دیشب که لاک آن مردک روس را از مرز «دیگران» پرت کرد آن‌ور و طرف کف‌وخون بالا آورد، باز هم شرمنده شدم چطور دفعه‌ی اول از شخصیت‌های مورد علاقه‌ام بوده.

تنها ترسم از این است که نکند من هم مثل او شده‌ام که ازش خوشم نمی‌آید؟

امیدوارم اینطور نباشد!

ملاقات با مادربزرگ/ ورود افتخارآفرین ننه‌جون

مدتی است کتاب صوتی قمارباز را گوش می‌دهم، افتخار این کار هم سر اشتباهی بامزه نصیبم شد!

یک، اینکه به نظرم می‌رسد در این نوع ادبیات راوی خیلی به برون‌ریزی تمایل دارد؛ مدام نظر شخصیت اصلی (اول‌شخص/ راوی) درمورد آدم‌ها،‌ حوادث، فلان‌وبهمان مطرح می‌شود و خیلی سریع مرز قضاوت یک‌طرفه را هم پشت‌سر می‌گذارد. از جهتی برایم جالب نیست اما چون خیلی خیلی وقت است چنین آثاری نخوانده‌ام ـ و همان موقع هم که چندتایی خوانده بودم قوه‌ی تشخیصم درمورد روایت  و این حرف‌ها در حد امروز نبودـ می‌تواند جالب هم باشد.

دو، اینکه قصد داشتم من‌باب توفیقکی اجباری ته انتها آن را بشنوم و دیگر خود کتاب را نخوانم اما صحنه‌ی ورود «بابا» چنان جذاب و طنزآمیز و دوست‌داشتنی بود که تشویق شدم حتماً با انگیزه‌ی بیشتری کتاب را تا انتها گوش بدهم یا، حتی اگر لازم شد، بخوانم.

ـ واکنش الکسی ایوانوویچ به ورود بابا و رویاروشدن او با «آنها» خیلی بامزه بود؛ انگار شیطانکی با برقی در چشمان و زبانی آویزان، با لذتی گناه‌آلود، این غافلگیری را سیاحت می‌کند.

بار سوم، لاست

ـ یادم افتاد دفعه‌ی اول که سریال را دیدم چقدر به لاک احترام می‌گذاشتم و از دید من، شخصیت مهم و عمیق و قوی‌ای داشت. ولی الآن متوجه شدم اصلاً هم این‌طور نبوده!

قوی نبوده، خیلی پیچ‌وواپیچ خورده و زود هم درهم شکسته؛ خیلی جاها گیج شده و درست نتیجه‌گیری نکرده و فقدان‌های مهمی داشته، دلسوزی و خشم نابجا داشته، ایمان و شک بدون تأمل عمیق...

چرا حالا؟ چون آن دل‌شکاننده‌ترین اتفاق زندگی‌اش تا همین دو ماه پیش برایم درس عبرت نشده بود.

آقای لاک، با کمال احترام، از چشمم افتادی.

ـ جالب است که سان هم به‌نظرم دیگر مطیع و محدود نیست؛ نیروی درونی قدرتمند و عمیق و احترام‌برانگیزی دارد.

ـ خیلی خیلی برایم جالب است که گاهی بعضی شخصیت‌ها در گذشته‌شان از کنار هم رد می‌شوند و یا هم را نمی‌بینند و یا چیزکی به هم می‌گویند و ... دنیای خود خودمان!

بانوان ناپلی

1. بالاخره این ماجرا را هم به سرانجام رساندم و خیالم راحت شد!

فصل چهار خیلی خوب بود؛ به‌خصوص در مقایسه با فصل سوم، البته هنوز هم انتخاب بازیگرهایش یک جوری به نظرم می‌رسد.

اینکه همه چیز در اپیسود دهم جمع شد خیلی خوب بود؛ با توجه به ناگفته‌ها و کم‌گویی‌ها یا، برعکس، یک‌ جاهایی اشارات و کنایات راوی.

نویسنده‌شدن النا تا همین فصل چهارم برایم جا نیفتاد؛ حتی در کتاب‌ها. انگار خیلی الله‌بختکی می‌نوشت. نویسنده زیاد وارد جزئیاتی نشده که برای من به‌راحتی جا بیفتد. راستش هنوز نمی‌دانم چه چیزی توی سرم بوده که باعث شده این‌طور فکر کنم.

آن تردید و حدس وحشتناک لی‌لا در دقایق نزدیک به پایان... !

2. سریال کوتاه شش‌قسمتی دیگر خانم فرانته را هم تا آخر دیدم (زندگی دروغین آدم‌بزرگ‌ها). از آن همه رنگ‌های خاص و برخی لباس‌ها و به‌خصوص کمربندهای دهه‌هشتادی کلی لذت بردم؛ از همه بیشتر، رنگ سبز و آجری نزدیک به قرمز درودیوارها. رنگ موهای عمه‌خانم هم خیلی خوب و خاص بود. جیوانّا را از همه بیشتر دوست داشتم.

از شاهکارهای من و خانم فرانته

1. اینکه دو کتاب آلموند، از نویسنده‌های محبوبم، نصفه روی دستم مانده.

2. شخصیت‌پردازی فرانته در کارهایش برایم جالب است؛ اینکه بخش‌هایی از ذهنیت و ویژگی‌های افراد را بازگو می‌کند و نشان می‌دهد که خودمان هم گاهی در خلوتمان با آن سروکله می‌زنیم ولی انگار نمی‌دانیم چطور باهاش تا کنیم تا بتوانیم به رسمیت بشناسیمش.

ما به هم رکب می‌زنیم

تا دیروز مدام منتظر بودم زیرنویس فارسی قسمت نهم بیاید. نیامد و من هم لج کردم با زیرنویس انگلیسی دیدم. شب دیدم فارسی‌ش هم آمده!

البته مهم نبود چون داستان را می‌دانم و خیلی راحت یک لحظاتی را نگه می‌داشتم تا انگلیسی‌ها را بهتر بخوانم و بیشتر بفهمم.

آن اتفاق اصلی این فصل هم افتاد؛‌ هم برای تینا و هم برای دو برادر.

کلاً انتخاب بازیگرها یک‌جور عجیبی توی چشم می‌زند؛ لی‌لا خیلی وحشی و ترسناک است، مارچه شبیه هندی‌هاست و اصلاً شبیه جوانی‌هاش نیست. فقط انزو خیلی خیلی خوب است، انگار همان انزوی قبلی  پیر شده. شاید هم خودش باشد ولی بعید به‌نظر می‌رسد [1]. بعد، پاسکواله را اصلاً عوض نکرده‌اند،‌ انگار از همان اول پذیرفته بودند خیلی زود بزرگ شده این بچه [2]. آنتو انگار شده بابایش. به‌شدت پیر و درهم‌شکسته. لنو و پی‌یترو هم اصلاً شبیه جوانی‌هایشان نیستند.

انگار برای این فصل سر چهارراه ایستاده باشند و یقه‌ی هرکس که رد شده گرفته ‌باشند و اگر بیکار بوده، نقشی به او داده باشند.

من هم می‌توانستم بروم نقش ایما را بازی کنم لابد! کی به کی است!

بعد،‌ عجیب است که کلاً شخصیت ایما را از یاد برده بودم. اتفاقاً خیلی مهم هم هست. شاید چون در ذهنم هیچ نکته‌ی مثبتی برای لنوچا قائل نیستم و انگار ایما از سرش خیلی زیادی است. نتیجه اینکه کتاب چهارم را دوست دارم دوباره بخوانم.

[1]. نتایج جستجو:

 وای! آلبا دقیقاً همزاد خودم است! (چند روز بعد: چه هول شدی! اشتباه کردی در حد چند روز). دلم خواست فیلم یا سریال دیگری از او ببینم که جدید هم باشد.

نه‌خیر، انزوی جوان با مسن فرق می‌کند. ولی همچنان انتخاب خوبی است چون خیلی شبیه‌اند. بیا، من هم باور کردم یکی‌اند!

یک سریال دیگر هم پیدا کردم که از روی کتابی از النا فرانته ساخته شده،‌ ظاهراً. بیشتر بگردم ببینم چه خبر است.

[2]. البته، البته احتمال می‌دهم حضور پاسکو و نادیا همان تصورات لنو باشد، نه واقعیت. چون نادیا هم عوض نشده بود. اینطوری قشنگ‌تر هم هست. از همین خلاصه‌گویی‌ها و حذفیات داستانی و روایتی سریال و داستانش خوشم می‌آید. به آدم فرصت می‌دهد در ذهنش چیزهایی را بسازد و باهاشان بالاوپایین شود.

در حال‌وهوای شمال فانتزی

خواب حضور در جلسه‌ای خیلی کم‌جمعیت، در فضایی شایسته‌ی توجه و تقریباً قشنگ و امروزی و بسیار ساده، در نمی‌دانم کجا، که فردی ماجرای سریال تاج‌وتخت را تحلیل می‌کرد و شاید هم از روی کتاب یا فیلم‌نامه می‌خواند و رسید به تحلیل شخصیت آریا. اولش با یک سؤال شروع شد که جوابش مشخص بود. داستان از زبان چه کسی روایت می‌شود؟ پاسخ: آریا. ولی خب، در واقعیت که اینطور نیست. بعدش نیلوفر آلمانی 1 عکسی را نشانم داد که از جلسه گرفته بود؛ از من. با آن لباس ورزشی قدیم‌ها و خیلی راحت و آسوده نشسته بودم روی آن صندلی خیلی راحت ساده‌ی قشنگ؛ پشت به دیواری رو به حیاط، سمت راستم پنجره و سمت چپم قفسه‌ی کتاب بزرگ خلوت. در بیداری هم از ان عکس خیلی خیلی خوشم آمد،‌چه برسد به خواب. «من»ی را نشان می‌داد که در بخشی از ذهنم بوده‌ام و دوستش دارم؛‌به‌خصوص از لحاظ ظاهری.

یاد خواب چند شب پیش افتادم و آن پیشگویی‌واربودنش و رنگ سیمانی خاص و حس خلاصی. عجیب که بلافاصه اتفاق افتاد؛ با رنگ واقعی و حس خوب کمی مشابهش (بووگوولو).

خانوم‌های سریالی

نه‌تنها جوآن‌خانم تمام شد و نظرم را درموردش ننوشتم،‌دیروز هم سوئیت‌پی به پایان رسید.

این دومی پایانش منطقی بود و خوشم آمد. با اینکه قضیه خیلی واضح و سرراست بود، غافلگیری‌های جالب  بجایی هم داشت و به‌نظرم یک‌طوری تمام شده که هم می‌شود برایش فصل دوم ساخت و هم همین‌جا کلاً پرونده‌اش بسته شود. فقط اینکه، اگر بخواهد ادامه داشته باشد، باید خیلی قوی و هوشمندانه باشد. به‌نظرم طنز سیاه کمرنگی هم داشت؛ مثلاً دیوانه‌بازی پلیس زن وقتی نتوانست ادعایش را اثبات کند،یا بعضی رفتارهای ریانن.

اتفاقاً جوآن هم یک طوری تمام شده که لزوم ادامه‌داشتنش کاملاً حس می‌شود. خودم ترجیح می‌دادم، تا قبل آن دیدار چند دقیقه‌ی پایانی سریال، همه‌چیز تمام شود ولی همان دیدار یک طوری به آدم القا می‌کند که قرار است دارودسته‌ی خاصی راه بیفتد و عملیات خاصی انجام بدهند و ... شاید با وجود شخصیت کلی‌کوچولو در سریال بد هم نباشد.

دیروز قسمت هشتم دوست نابغه را دیدم و واقعاً منتظر بودم این فصل هم همین‌جا به پایان برسد. سؤال بزرگم این بود که چطور قرار است باقی‌مانده‌ی ماجرا را در زیر یک ساعت نشان بدهند؟ که خب، تمام نشده. ولی نمی‌دانم بقیه‌اش را در فصل آینده نشان می‌دهند یا همین فصل، مثلاً یکی‌ دو قسمت دیگر، ادامه خواهد داشت؟ باید تا هفته‌ی بعد صبر کنم.

خانم جوآن

امروز جوآن تمام شد و از صبح یادم رفت درموردش بنویسم.


کوررنگی بنفش

واقعاً رویم نمی ‌شود کتاب دیگری را که می‌خوانم به گودریدز اضافه کنم!

ولی اصلاً دست خودم نیست؛ این‌هایی که فعلاً می‌خوانم به‌درد جک‌وجانورهای درونم که افسار پاره کرده‌اند نمی‌خورند و باید با متن و نوشته‌های عجیب و متفاوتی  سرشان را گرم کنم.مثلاً فکر می‌کنم فعلاً این هیولاساز دمشقی بد نباشد. خیلی دلم می‌خواهد یکی از کارهای مارتین را بخوانم ولی می‌ترسم جانورانم همراهی نکنند.


د.خ. و ربات وحشی خیلی خوب بودند. اینکه حدسم درمورد کالوین درست از آب درآمد هم خوشحالم کرد و هم دلم مچاله شد.میوشان هم گفته خیلی کنجکاو شده د.خ.هایش را از راهی پیدا کند.

اِما

یادم افتاد قرار بود خیلی زودتر از اینها بگویم که چقدررررر رینیرا تارگرین را دوست دارم، شاید هم هنرپیشه‌ی آن نقش را. تن صدایش، حرف‌زدن و مکث‌هایش، احساساتش در چهره و صدا، خیلی برایم جذاب است. مخصوصاً وقتی هنرپیشه‌ی زیبای نقش آلیسنت مقابلش قرار دارد و با هم صحبت می کنند، در مقابل تندحرف‌زدن آلیسنت،‌ زیبایی و وقار و جذابیت رینیرا ـ حتی در اوج خشمش ـ برایم بیشتر می‌شود.

و آنجاها که با دیمن اتمام حجت می‌کند چقدر دلم خنک می‌شود.

موقعیت رینیرا

پاستیل‌های بنفش تمام شد و من عاشق کرنشا شدم، و البته جکسون عزیزم. آنجا هم که رابین سعی داشت سطل‌آشغال محبوبش را جای گیتار پدرش بفروشد دلم شرحه‌شرحه شد.

کتاب‌های خوب کودک و نوجوان خیلی به‌درد بزرگ‌سال‌ها می‌خورد و بهتر است خوانندگانش فقط کودک‌ونوجوان نباشد.


پریشب که اپیسود جان لاک و پدرش را دیدم، یادم افتاد چند سال پیش میوشان به این ارتباط اشاره کرده بود؛ که ذهنش را درگیر کرده. و به این فکر کردم که ما چرا و چطور و چقدر این چیزها را فراموش می‌کنیم؛ شاید هم عمداً فراموش می‌کنیم چون امید داریم درمورد ما قضیه فرق داشته باشد. مثلاً میوشان اعتقاد دارد، در این رابطه، خودش انتخابگر بوده و کنترل اوضاع را در دست داشته است اما متأسفانه آخرش سر نخ رها شد و افتاد توی چاه ویل.

فکر کنم باید سرال یا کتابی هم موجود شود که به «موارد بعدتر» هم به‌خوبی اشاره کند و ما آویزه‌ی گوشمان کنیم؛ مثلاً خط وراثت در خانواده. فعلاً میوشان فکر می‌کند در موقعیت «رینیرا» قرار دارد!

خنجر اینژ

خنده‌دار است!

الینا رسماً همه‌جا با عنوان «قدیس» شناخته می‌شود ولی، وقتی تعجب می‌کند، خودش می‌گوید «سنکتس»!

ترکیب این دو کتاب در مدیای تصویری آن‌قدر خوب درآمده که در دیدن سریال،‌ از کتاب جلو زده‌ام!

باز هم خشم بر کنسل‌کنندگان سریال!

نمی‌دانم چرا مجموعه‌ی سایه به‌اندازه‌ی کلاغ‌ها برایم جذاب نیست. شاید واقعاً آن یکی قوی‌تر باشد. شاید هم برای قضاوت زود باشد. به‌هرحال امیدوارم خانم باردوگو ناامیدم نکند چون به مجموعه‌ی شاهزاده نیکولا هم امید بسته‌ام.


ناامیدی از پرسن گوگولی

یادم نیست گفته بودم که دوباره تماشای سریال آقای فنچ و دوست وفادارش را شروع کرده‌ام یا نه. کی؟ ماه‌های قبل از کرونا.

احتمالاً تا انتهای فصل اول دیده بودم که کرونا آمد و من از قهرمان‌های مورد علاقه‌ام ناامید شدم! احساس کردم در دنیای واقعی نمی‌توانند نجاتم بدهند. اینکه لابد خودشان هم ممکن اسن درمعرض این بیماری مهلک قرار بگیرند و اصلاً کل پروژه‌ی نجاتشان برود روی هوا. یا از ترس بیماری و احتیاط، مدتی آفتابی نشوند... خلاصه همین فکروخیال‌ها باعث شد از آنها ببُرم و دیدن سریال را ادامه ندهم.

ولی امروز که کمی درموردش صحبت کردم، دلم برایش تنگ شد.

شاید ادامه‌اش را ببینم.

فعلاً که درگیر کلاغ‌های باهوش و زبل کتردام شده‌ام و داستان قدیس الینا.