گاهی اوقات به نظرم میرسد «واه، چه بوی گازوئیلی!»
یادم میافتد ماههاست در پارک سر کوچه به کندوکاو مشغولاند!
امیدوارم زودتر تمام شود.
یا خدا، اپیسود نهم چه اسم ترسناکی دارد! همهی قهرمانهایم را به تو میسپارم!
نمیدانم افسانهی «جون» در این فصل قرار است تمام شود یا نه.
اصطلاح: hellhole
جادوگر کاغذی از نیمه گذشته و در نوع خودش افتضاحی است که بیا و ببین!
عوضش تاجر برف، شاهکار است! در صفحات آخرش به سر میبرم. امیدوارم خوب هم تمام شود.
* آنجا که دلبرهای پارچهای خانه دارند!
واقعاً تأثیر داشت!
انرژیام کم نشده هنوز (چون به خودم قول داده بودم «این یکی» حدود ساعت ده تمام بشود و قبل از جیرهی فرار برقهای روزانه، بعدی را به جایی برسانم اما هنوز درگیر اولیام و ممکن بود کلافه شوم).
اما اینکه هگرید از ورود به چوبدستیفروشی الیوندر امتناع میکند شاید به این دلیل باشد که الیوندر ماجرای بیچوبدستیشدن او را میداند و احتمال دارد چیزی به او بگوید که پیش هری رسوا شود یا چهبسا احساس کند نیروی چوبدستیانهای هگرید را همراهی میکند و باز هم رسوایی به بار آید! درهرحال فکر میکنم به چوبدستی ربط داشته باشد. حالا هگرید میرود یه دور الکی بزند که یکهویی هوس میکند هدویگ را برای هری بخرد.
کلاً روی الیوندر حساسم؛ بهنظرم شخصیت مرموز قوی خاصی دارد. حقش است داستان خاص خودش را با همهی حواشی و جزئیات جذاب جالب داشته باشد.
اسمش Garrick Ollivander است و مرا یاد سیر و زیتون میاندازد!
ـ کتاب هانا کمپ قشنگم را تمام کردم و خوشوقتم که برای نوشتن برگهاش باید دوباره سریع بخوانمش. البته که وقتگیر است اما حتماً مرور خوبی میشود.
ـ کیبل گرل هم باید جالب باشد؛ البته ظاهراً قسمت سومش را از دست دادم - نمیدانم، شاید هم چهارمی را. ولی خب، به جایی برنمیخورد. روزهای بعد میبینم چطور پیش میرود. همینکه اسپانیایی صحبت میکنند خوب است.
ـ در کمال خوشوقتی و بلسِددیاینگ، فصل ششم «جون» جان هم شروع شد و دو قسمت دیگرش را هم دانلود کردم برای جایزهدادن به خودم.
روزی که با پدینگتون آغاز شود حتماً فوقالعاده خواهد بود!
چون پدینگتون فوقالعاده است!
حتی با اینکه گاهی یادم میرود از شخصیتهای محبوب کودکیام بوده هم فوقالعاده است!
اولین فیلم در حال پخش است و کلی انرژی به من تزریق کرده؛ آن خرسبازیهایش خیلی جالب و بامزه است. خوششانس هم هست!
وقتی کت آبی خانوادگیشان را به او میدهند، خیلی خوشحال میشود؛ دکمههای چوبی برای پنجههای خرسی و دوتا جا برای ساندویچ مربا! یاد صدای راوی ایرانی پدینگتون (آن موقع با نام «آقاخرسه» میشناختمش) میافتم که میگفت «ساندْویچ مربا»، با ساکن روی «د». بگردم آن کارتونهای قدیمی را هم پیدا کنم.
راستی، از آن بخشهایی که نیکول کیدومن دارد خوشم نمیآید! خود ماجراهای ورود پدینگتون به لندن و خانهی خانوادهی براون آنقدر بامزه است که نیازی به ماجرای بیشتر نباشد. و رنگها، عالیاند!!!
کمی از فیلم سوم را هم دیدم؛ آنتونیو باندراس، مثل فیلم باب اسفنجی،نقش طنزآلود ضدقهرمانی دستوپاچلفتی را بازی کرده.
امروز دقایقی از فیلم It Ends with Us را دیدم و منتظر بودم سم کلفلین در نقش رایل از در بیاید تو، اما یکی شبیه رضا یزدانی وارد شد!
یادم افتاد وقتی کتاب را میخواندم، مدام این بینوا را جای شخصیت نامطبوع رایل تصور میکردم! برای همین هم وقتی دیدم نقش کنت مونته کریستو را به او دادند کمی دلگیر شدم. ولی خدا را شکر که قصد ندیدنش را نکردم.
واقعاً چهرهی بلیک به دختردبیرستانیها میخورد که ...؟ هرچقدر برای اجرای نقش لیلی جوان خوب به نظر میرسد، وقتی قرار است نوجوانی لیلی را بازی کند آدم چندشش میشود؛ حالا نه همه، دستکم خودم!
چهرهی آقای حیاتی را جوانسازی کردهاند و گذاشتهاند کنار تبلیغ جلبک اسپیرولینا.
ـ چقدر سم کلفلین از عهدهی نقش ادموند دانتس خوب برآمد، اندوه و حسرت را بهخوبی با چشمان و چهرهاش نشان داد و من از دیدگاه اولیهام درمورد این سریال پشیمان شدم. مرسدیس هم خیلی خوب بود. داستان خوب پیش رفت و شدیداً مشتاق شدم کتاب را بخوانم، ببینم کدام جزئیاتی که تا امروز دربارهی این داستان گفته/ نوشته شده با اصل آن مطابق است.
یاکوپو از بهترین شخصیتهای داستانی بود به نظرم. این اندازه حقشناسی و کاردانی از ویژگیهای مورد احترام من است.
احتمالاً «سندباد» در خود کتاب اصلی هم آمده! اتفاق خوشایندی است که از اواخر کودکی سندباد و ادموند جزء قهرمانهای الهامبخش من بودند و در این داستان، یکی شدند؛ بدون اینکه از قبل بدانم!
آن موقع، سفر دریایی و فرار از زندان و یافتن گنج بیپایان در این داستان خیلی مرا به هیجان درمیآورد اما هرچه گذشت، احساسات درونی و رنجها و موفقیتهای ادموند مورد توجهم قرار گرفت. تقریباً همیشه نمیتوانم درک کنم چرا انتقامگیری و تلافیجوییهای ادموند سرزنش و عقب نگه داشته میشود؟ ینکه خودش در پایان احساس خوبی ندارد طبیعی است چون خیلی چیزها از دستش رفته و او هم باید چارهای برای رهایی خودش بیندیشد اما از لحاظ اجتماعی، مثلاً در داستان این سریال کوتاه، اگر ادموند دست آن شیاطین را از اختیاراتشان قطع نمیکرد دستکم فرزندان خودشان را به ورطهی بدبختی میانداختند. چنین افراد فاسدی در کار ترویج فساد مالی و رفتاری در اجتماع هم بودند. چه بهتر که جلویشان گرفته شد! آن اتفاقهایی هم که برایشان افتاد، اگر ادموند نبود، دیر یا زود سرشان میآمد. پس زاویهی دید در سرزنش ادموند اشتباه است؛ باید از این جهت مطرح شود کهروح خودش بهسمت آسیبرساندنهای ناخواستهی برخی دیگر پیش رفت و خیلی راحت، خود را ناچار به این کارها دید.
ـ و البته اینکه مثل بیشتر مواقع، در پایان این داستان، خیلی مغموم و دلگرفته شدم.
خب، من بارها از سم کلفلین خوشم نیامده اما این نقش خیلی به او میآید!
از دیدن نسخهی دیگری از داستان مورد علاقهام پشیمان نیستم.
نکتهی جالب سیر مرور این داستان طی زندگیام آن است که ابتدا (با خواندن کتاب خلاصهی آن که خلاصهی خوبی بود اما شک دارم مخصوص نوجوانان بوده یا نه) با ماجراجویی و هیجان شروع شد و در نسخههای بعدش ( فیلم و سریال) بیشتر بر انتقامجویی و عواقب آن متمرکز شد. راستش مدام ترغیب میشوم داستان اصلی را بخوانم.
خیلی دلم میخواهد آن نسخهی قدیمی خلاصهشده با کاغذهای کاهی شکننده و در قطع جیبی را هم یکطوری پیدا کنم. این هم از مجموعهی کتابهای محبوب دوران نوجوانیام بود که نمیدانم چطور از دستم پرید و دود شد و به هوا رفت!
*درمورد این کتاب نوشته شده بود: «زندگی و شانس بر چه رشتۀ باریکی آویزان شده است.» (The Great American Read - PBS)
منظومهی تبعیض موضوع و جزئیات جالبی دارد اما واقعاً میشد داستانپردازی قویتر و جذابتر و تأثیرگذارتری داشته باشد. درضمن، اسمی که در ترجمهی فارسی برایش انتخاب شده لوس و آبکی به نظر میرسد. متن هم طوری است که انگار گاهی شکوههای یک خاورمیانهای غرغرو را میخوانم. من توقع حتی این مقدار انفعال را هم ندارم. بهتر بود شکستهای روحی این نوجوان در کتاب داستان طوری مطرح شود که نتیجهی مثبت داشته باشد. از این لحاظ، ضعیف به نظر میرسد؛ هرچند که شخصیت اصلی حق داشته باشد که منکر آن نمیشوم. نصف کتاب را خواندهام و اگر در نیمهی دیگر شخصیت اصلی بخواهد ید بیضا نشان دهد باز هم نقطهی قوتش نمیشود چون باید زمینهی بهتری در داستان برای آن فراهم میشد.
خیلی جالب و اتفاقی، این کتاب و کتاب قبلی که خواندم از بنمایهی ستارگان و اجرام آسمانی و ... در داستان و تشبیهها و توصیف حالتهای روحی و ... استفاده میکند اما قبلی خیلی قویتر و بیشتر و موفقتر بود.
دلم برای فیلم هیولایی صدا میزند، کانر و درخت خیلی تنگ شده،
دلم میخواهد کتابش را بخوانم.
امروز دنبال فیلمش گشتم و با کمال تعجب نمیتوانم پیدایش کنم.
یادم افتاد نکند اسمش طور دیگری نوشته شده باشد؛ دارم راههایی را امتحان میکنم.
و اگر پیدایش نکنم، حتماً دوباره دانلودش میکنم.
ـ داشتم به هیولایم فکر میکردم که، با وجود سالها نادیدهگرفتهشدن، اتفاقاً خیلی هم در اعماق پنهان نشده بود و همین نزدیکیها در حالوهوای خودش پرسه میزد؛ من کور بودم و نمیدیدمش.
ــ فیلمه نیست!
خیلی وقت بود کتابی نخوانده بودم که دلم بخواهد باز هم و بلکه با دقت بیشتری آن را مرور کنم و جملاتش را یادداشت کنم یا با موارد دیگری در آثار دیگر مقایسه کنم؛ در موردشان به نتایجی برسم و ...
تصویر دوریان گری از دید من چنین کتابی است. از شنیدن آن لذت میبرم و مرا به فکر میاندازد؛ هرچند مواردی سریع و بدون یادداشتبرداری.
جزئیات و توصیفهاش اصلاً حوصلهسربر و زیادهگویی نیست و تصویرهای آن را بیشتر و گستردهتر میکند.
مسلماً آن سالها که اولین بار خوانده بودمش کارها و مشغولیات دوریان را «گناه» میپنداشتم اما امروز، با اینکه راوی، خود دوریان یا شخصیتهای دیگر مستقیم و غیرمستقیم او را سرزنش میکنند و دنبال طلب آمرزشاند؛ فکر نمیکنم صرفاً گناه باشد. یک اینکه اموری شخصیاند و به سبک و شیوهی زندگی تفکر فرد بازمیگردند و نهایتش هدردادن عمر و مشغولشدن به موارد پوچ و نوعی اعتیاد باشد و دو اینکه بیشتر این موارد، اگر به کس دیگری آسیب زده باشند، دو سر دارند و فرد مغبون میتوانسته زیر بار نرود. پس اگر گناهی باشد، متوجه یک نفر نیست و آن هم صرفاً دوریان.
اما اینکه بهشیوهای پای وجدان و روح انسانی را وسط کشیده و ارتباط فرد با تصویرش و دیدن آثار اعمال در آن ـ انگار که آینهی روح باشد ـ خیلی جالبتوجه و مهم است.
یادم رفته بود دوریان چه شیطنتی درمورد بازیل کرد و بعدش از خانه خارج شد و سر خدمتکار هم بازی درآورد تا صحنهسازی کند! خیلی جالب بود!
1. قمارباز، آنجا که ننجون وارد ماجرا میشود و میشود شخصیت اصلی و ماجرا میآفریند، کازینورفتنهایش، ... بهخصوص حرفزدنش خیلی بانمک است. مهربان و درعینحال تند و فلفلی، و حواسجمع است. دلم میخواهد کار سرهنگ را یکسره کند! گوشدادن به فایل صوتی کتاب خیلی خوب است. اگر قرار بود خودم بخوانمش، فکر نمیکنم اینقدر خوب پیش میرفت. الکسی هم کمی مارمولک است اما رویهمرفته بد نیست. منتظرم ببینم الکسی در کازینو چه میکند.
2. دوریان گری را هم گوش میکنم. امروز رسیدم به جایی که دوریان پرتره را از جلوی چشم جمع کرد. آن صحنهی مقابله با قابساز که میخواست تابلو را ببیند، در ذهن و عمل دوریان، خیلی خوب تصویر شده بود. توصیفها و توضیحات وایلد در این کتاب حوصلهسربر که نیست، جذاب هم است؛ در حد یادداشتبرداری و مرور چندباره. خیلی میشود رویشان فکر کرد و خود را با آنها سنجید. تازه یادم افتاد آن سالها چطور ذهنم هی مشغول بود و فلسفه میبافت! بابت خواندن چنین کتابهایی بود.
نمیدانم چطور انگار توی ذهنم جا افتاده بود بازیل نام آن دوست اشرافی مشترک دوریان و نقاش بود و هربار میگوید بازیل، بهجای نقاش، لرد هنری را تصور میکنم.
امروز یادم افتاد حدود ده سال پیش که فیلم دوریان گری را ساختند چقدر مقاومت کردم تا نبینمش. اصلاً یادم نیست فیلم را خریدم یا نه. فکر کنم خریدم و ندیدم و دورش انداختم. بهنظرم میآمد در حد شأن کتاب نیست و فقط با صحنههایی برای جذابیت آراسته شده و با دیدنش ناامید میشوم. امروز یادم افتاد هنرپیشهی نقش اصلی بن بارنز بود و آن موقع نمیدانستم بازیاش بعداً برایم جالب میشود. ولی امروز هم تصمیم گرفتم فعلاً سراغ دیدن این فیلم نروم. تا ببینم بعد چه میشود.
دوست داشتم هرچه زودتر خودم را از بار این کتاب حجیم خلاص کنم. خیلی اتفاقی فایل صوتیاش را پیدا کردم و حدود یکدهم کل داستان را توانستم گوش کنم.
یک، اینکه امانتی است و همراه با توصیه به خواندنش
دو، اینکه کتاب «من» نیست؛ شخصیتپردازی و توضیحات تا حدی نچسبی دارد. مثلاً سؤال من هم همین است که واقعاً میشود نویسندهای 35ساله چنان شیفتهی دختری 15ساله با ویژگیهای خاص دوران نوجوانی شود...؟ یا آنچه مارکوس درمورد دبیرستانش میگوید و ترتیبدادن مسابقات منطقهای.. . واقعاً مدیر و مسئولان مدرسه چنین بیفکرانه و غیرمحتاطانه سمت این کارها میروند؟ اگر هم بله، باز هم میتوانم بگویم خواندن درمورد چنین وضعیتهایی اصلاً برایم جالب نیست. ببینیم این رمان قلمبهی مشهور امریکایی چطور پیش میرود که اینقدر هم ازش تعریف کردهاند.
[1]. وقتی درموردش فکر میکردم، صفت دیگری در نظرم بود اما، بعد از فقط چند دقیقه، اصلاً مطمئن نیستم به چه کلمهای فکر میکردم؛ هرچه بود چیزی تو همین مایهها بود که دوپهلو داشت برایم: هم وضعیت شخصیت داستان و هم اینکه با اینهمه کتاب، باز هم کتاب دیگری را شروع کردهام.
دیشب که لاک آن مردک روس را از مرز «دیگران» پرت کرد آنور و طرف کفوخون بالا آورد، باز هم شرمنده شدم چطور دفعهی اول از شخصیتهای مورد علاقهام بوده.
تنها ترسم از این است که نکند من هم مثل او شدهام که ازش خوشم نمیآید؟
امیدوارم اینطور نباشد!
مدتی است کتاب صوتی قمارباز را گوش میدهم، افتخار این کار هم سر اشتباهی بامزه نصیبم شد!
یک، اینکه به نظرم میرسد در این نوع ادبیات راوی خیلی به برونریزی تمایل دارد؛ مدام نظر شخصیت اصلی (اولشخص/ راوی) درمورد آدمها، حوادث، فلانوبهمان مطرح میشود و خیلی سریع مرز قضاوت یکطرفه را هم پشتسر میگذارد. از جهتی برایم جالب نیست اما چون خیلی خیلی وقت است چنین آثاری نخواندهام ـ و همان موقع هم که چندتایی خوانده بودم قوهی تشخیصم درمورد روایت و این حرفها در حد امروز نبودـ میتواند جالب هم باشد.
دو، اینکه قصد داشتم منباب توفیقکی اجباری ته انتها آن را بشنوم و دیگر خود کتاب را نخوانم اما صحنهی ورود «بابا» چنان جذاب و طنزآمیز و دوستداشتنی بود که تشویق شدم حتماً با انگیزهی بیشتری کتاب را تا انتها گوش بدهم یا، حتی اگر لازم شد، بخوانم.
ـ واکنش الکسی ایوانوویچ به ورود بابا و رویاروشدن او با «آنها» خیلی بامزه بود؛ انگار شیطانکی با برقی در چشمان و زبانی آویزان، با لذتی گناهآلود، این غافلگیری را سیاحت میکند.
ـ یادم افتاد دفعهی اول که سریال را دیدم چقدر به لاک احترام میگذاشتم و از دید من، شخصیت مهم و عمیق و قویای داشت. ولی الآن متوجه شدم اصلاً هم اینطور نبوده!
قوی نبوده، خیلی پیچوواپیچ خورده و زود هم درهم شکسته؛ خیلی جاها گیج شده و درست نتیجهگیری نکرده و فقدانهای مهمی داشته، دلسوزی و خشم نابجا داشته، ایمان و شک بدون تأمل عمیق...
چرا حالا؟ چون آن دلشکانندهترین اتفاق زندگیاش تا همین دو ماه پیش برایم درس عبرت نشده بود.
آقای لاک، با کمال احترام، از چشمم افتادی.
ـ جالب است که سان هم بهنظرم دیگر مطیع و محدود نیست؛ نیروی درونی قدرتمند و عمیق و احترامبرانگیزی دارد.
ـ خیلی خیلی برایم جالب است که گاهی بعضی شخصیتها در گذشتهشان از کنار هم رد میشوند و یا هم را نمیبینند و یا چیزکی به هم میگویند و ... دنیای خود خودمان!
1. بالاخره این ماجرا را هم به سرانجام رساندم و خیالم راحت شد!
فصل چهار خیلی خوب بود؛ بهخصوص در مقایسه با فصل سوم، البته هنوز هم انتخاب بازیگرهایش یک جوری به نظرم میرسد.
اینکه همه چیز در اپیسود دهم جمع شد خیلی خوب بود؛ با توجه به ناگفتهها و کمگوییها یا، برعکس، یک جاهایی اشارات و کنایات راوی.
نویسندهشدن النا تا همین فصل چهارم برایم جا نیفتاد؛ حتی در کتابها. انگار خیلی اللهبختکی مینوشت. نویسنده زیاد وارد جزئیاتی نشده که برای من بهراحتی جا بیفتد. راستش هنوز نمیدانم چه چیزی توی سرم بوده که باعث شده اینطور فکر کنم.
آن تردید و حدس وحشتناک لیلا در دقایق نزدیک به پایان... !
2. سریال کوتاه ششقسمتی دیگر خانم فرانته را هم تا آخر دیدم (زندگی دروغین آدمبزرگها). از آن همه رنگهای خاص و برخی لباسها و بهخصوص کمربندهای دهههشتادی کلی لذت بردم؛ از همه بیشتر، رنگ سبز و آجری نزدیک به قرمز درودیوارها. رنگ موهای عمهخانم هم خیلی خوب و خاص بود. جیوانّا را از همه بیشتر دوست داشتم.
1. اینکه دو کتاب آلموند، از نویسندههای محبوبم، نصفه روی دستم مانده.
2. شخصیتپردازی فرانته در کارهایش برایم جالب است؛ اینکه بخشهایی از ذهنیت و ویژگیهای افراد را بازگو میکند و نشان میدهد که خودمان هم گاهی در خلوتمان با آن سروکله میزنیم ولی انگار نمیدانیم چطور باهاش تا کنیم تا بتوانیم به رسمیت بشناسیمش.
تا دیروز مدام منتظر بودم زیرنویس فارسی قسمت نهم بیاید. نیامد و من هم لج کردم با زیرنویس انگلیسی دیدم. شب دیدم فارسیش هم آمده!
البته مهم نبود چون داستان را میدانم و خیلی راحت یک لحظاتی را نگه میداشتم تا انگلیسیها را بهتر بخوانم و بیشتر بفهمم.
آن اتفاق اصلی این فصل هم افتاد؛ هم برای تینا و هم برای دو برادر.
کلاً انتخاب بازیگرها یکجور عجیبی توی چشم میزند؛ لیلا خیلی وحشی و ترسناک است، مارچه شبیه هندیهاست و اصلاً شبیه جوانیهاش نیست. فقط انزو خیلی خیلی خوب است، انگار همان انزوی قبلی پیر شده. شاید هم خودش باشد ولی بعید بهنظر میرسد [1]. بعد، پاسکواله را اصلاً عوض نکردهاند، انگار از همان اول پذیرفته بودند خیلی زود بزرگ شده این بچه [2]. آنتو انگار شده بابایش. بهشدت پیر و درهمشکسته. لنو و پییترو هم اصلاً شبیه جوانیهایشان نیستند.
انگار برای این فصل سر چهارراه ایستاده باشند و یقهی هرکس که رد شده گرفته باشند و اگر بیکار بوده، نقشی به او داده باشند.
من هم میتوانستم بروم نقش ایما را بازی کنم لابد! کی به کی است!
بعد، عجیب است که کلاً شخصیت ایما را از یاد برده بودم. اتفاقاً خیلی مهم هم هست. شاید چون در ذهنم هیچ نکتهی مثبتی برای لنوچا قائل نیستم و انگار ایما از سرش خیلی زیادی است. نتیجه اینکه کتاب چهارم را دوست دارم دوباره بخوانم.
[1]. نتایج جستجو:
وای! آلبا دقیقاً همزاد خودم است! (چند روز بعد: چه هول شدی! اشتباه کردی در حد چند روز). دلم خواست فیلم یا سریال دیگری از او ببینم که جدید هم باشد.
نهخیر، انزوی جوان با مسن فرق میکند. ولی همچنان انتخاب خوبی است چون خیلی شبیهاند. بیا، من هم باور کردم یکیاند!
یک سریال دیگر هم پیدا کردم که از روی کتابی از النا فرانته ساخته شده، ظاهراً. بیشتر بگردم ببینم چه خبر است.
[2]. البته، البته احتمال میدهم حضور پاسکو و نادیا همان تصورات لنو باشد، نه واقعیت. چون نادیا هم عوض نشده بود. اینطوری قشنگتر هم هست. از همین خلاصهگوییها و حذفیات داستانی و روایتی سریال و داستانش خوشم میآید. به آدم فرصت میدهد در ذهنش چیزهایی را بسازد و باهاشان بالاوپایین شود.
خواب حضور در جلسهای خیلی کمجمعیت، در فضایی شایستهی توجه و تقریباً قشنگ و امروزی و بسیار ساده، در نمیدانم کجا، که فردی ماجرای سریال تاجوتخت را تحلیل میکرد و شاید هم از روی کتاب یا فیلمنامه میخواند و رسید به تحلیل شخصیت آریا. اولش با یک سؤال شروع شد که جوابش مشخص بود. داستان از زبان چه کسی روایت میشود؟ پاسخ: آریا. ولی خب، در واقعیت که اینطور نیست. بعدش نیلوفر آلمانی 1 عکسی را نشانم داد که از جلسه گرفته بود؛ از من. با آن لباس ورزشی قدیمها و خیلی راحت و آسوده نشسته بودم روی آن صندلی خیلی راحت سادهی قشنگ؛ پشت به دیواری رو به حیاط، سمت راستم پنجره و سمت چپم قفسهی کتاب بزرگ خلوت. در بیداری هم از ان عکس خیلی خیلی خوشم آمد،چه برسد به خواب. «من»ی را نشان میداد که در بخشی از ذهنم بودهام و دوستش دارم؛بهخصوص از لحاظ ظاهری.
یاد خواب چند شب پیش افتادم و آن پیشگوییواربودنش و رنگ سیمانی خاص و حس خلاصی. عجیب که بلافاصه اتفاق افتاد؛ با رنگ واقعی و حس خوب کمی مشابهش (بووگوولو).
نهتنها جوآنخانم تمام شد و نظرم را درموردش ننوشتم،دیروز هم سوئیتپی به پایان رسید.
این دومی پایانش منطقی بود و خوشم آمد. با اینکه قضیه خیلی واضح و سرراست بود، غافلگیریهای جالب بجایی هم داشت و بهنظرم یکطوری تمام شده که هم میشود برایش فصل دوم ساخت و هم همینجا کلاً پروندهاش بسته شود. فقط اینکه، اگر بخواهد ادامه داشته باشد، باید خیلی قوی و هوشمندانه باشد. بهنظرم طنز سیاه کمرنگی هم داشت؛ مثلاً دیوانهبازی پلیس زن وقتی نتوانست ادعایش را اثبات کند،یا بعضی رفتارهای ریانن.
اتفاقاً جوآن هم یک طوری تمام شده که لزوم ادامهداشتنش کاملاً حس میشود. خودم ترجیح میدادم، تا قبل آن دیدار چند دقیقهی پایانی سریال، همهچیز تمام شود ولی همان دیدار یک طوری به آدم القا میکند که قرار است دارودستهی خاصی راه بیفتد و عملیات خاصی انجام بدهند و ... شاید با وجود شخصیت کلیکوچولو در سریال بد هم نباشد.
دیروز قسمت هشتم دوست نابغه را دیدم و واقعاً منتظر بودم این فصل هم همینجا به پایان برسد. سؤال بزرگم این بود که چطور قرار است باقیماندهی ماجرا را در زیر یک ساعت نشان بدهند؟ که خب، تمام نشده. ولی نمیدانم بقیهاش را در فصل آینده نشان میدهند یا همین فصل، مثلاً یکی دو قسمت دیگر، ادامه خواهد داشت؟ باید تا هفتهی بعد صبر کنم.