... تا چندین سال، نه تنها در همان لغتنامه بلکه در چند لغتنامة دیگر به زبانهای متفاوت، چند غلط یافت.. دیگر عادت کرده بود تنهایی لغتنامههای اسپانیایی، انگلیسی یا فرانسوی را تصحیح کند و اگر بنا بود در اتاق انتظار بماند یا در صف اتوبوس منتظر باشد با در هر یک از آنهمه صف که باید در زندگی میماند،خود را با این کار ظریف میلیمتریِ شکار بچهخرگوش در بیشهزارهای زبان سرگرم میکرد. [1]
زیستن برای بازگفتن، ص 129 [2]
بخت خواندن این کتاب 1-2 هفتة پیش باز شد و فرصت دیدن فصل سوم (آخر) شیاطین داوینچی هم، بعد از حدود سه سال، فراهم آمد. فعلاً که اپیسود اول را دیدم و فکم آویزان است که بالاخره مادر و پسر کی همدیگر را میبینند و نتیجة دیدار چه میشود و عاقبت ریاریو هم، در انتهای سریال، چیست.
مافوق آن مدیچی تیرهپوست (عموی لورنزو، اسم خودش یادم نیست) چیزی به ریاریو گفت که برایم جالب بود:
ریاریوـ مدتیه کابوس میبینم؛ چیزهایی از گذشته..
مافوقـ بله جیرولامو، در سفر بزرگمون میفهمی سختترین جنگهای ما با خودمونه. [3]
و راهنماییبیشترخواستن برابر بود با رویصندلینشستن و شستن چشمها و جور دیگر دیدن!
اسم این انجمن را از خاطر بردم؛ چیزی شبیه تاروس یا مینوتوس در ذهنم مانده (بعدها کمکم مشخص میشود نامش چه بوده). گویا این انجمن در برابر «پسران (فرزندان) میترا» قرار میگیرد. یعنی نبردی نهایی بین این دو فرقه باید در پیش باشد. حالا کی با کی است و میماند ...؟
[1]. از آن تعبیر «کار ظریف میلیمتریِ شکار بچهخرگوش در بیشهزارهای زبان» خیلی کیف کردم!
[2]. خودزندگینامة گابریل گارسیا مارکز عزیز، ترجمة نازنین نوذری، انتشارات کاروان.
[3]. مثل نبردی که من در آنم؛ با بخشی از خودم.
آمدهام
به لندن... برای دیدن حسن... فقط دیدن، چون این دو روز حتی ده دقیقه هم با
هم گفتوگوی دوستانه یا خلوتی نداشتهایم. اینبار مصاحبت بصری است.
احتیاجی هم به گفتوگو نیست. یاد مولانا افتادم:
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
دم
زدن با هم. در مورد حسن بسیار حس کردهام که هیچ کدام حرفی برای گفتن
نداریم زیرا نیازی به گفتن چیزی نیست و در سکوت نوعی رابطهی بیخدشه و
بکر، نوعی پیوند ناپیدا و نیاشفته برقرار شده است. مثل وقتی که آدم آب شفاف
چشمهای را به هم نمیزند تا صورت آیینهای زلال پریشان نشود. خیلی وقتها
کافی است که آدم دم زدن خاموش دیگری را دریابد. مردم کمتر حرمت سکوت را
نگه میدارند.”
یادداشتهای شاهرخ مسکوب
تصمیم گرفتم با هیولائه مصالحه کنم. گاهی احساس میکنم کاری به من ندارد؛ فقط هی خودش را به درودیوار میکوبد؛ انگار مثل خود من دنبال مفرّی میگردد. «تو دیگر از چه فرار میکنی؟» شاید باید کمکش کنم راه درست خروج و تنورهکشیدن را پیدا کند، بلکهم گاهگاهی با هم نشستیم زیر نور مهتاب یا تنگ دل آفتاب زوزه کشیدیم و از جداییها شکایت کردیم.
فعلاً اینطور شده که هی او راهی میجوید و میخواهد نقب بزند، هی من راهش را میبندم. بهخیال خودم کار خوبی میکنم. ولی اگر فقط بنا بر بستن باشد شاید به نتیجه نرسد! برای همین تصمیم به مصالحه و مذاکره و م.. گرفتهام. هرچیزی که بهوجود آمده حق حیات دارد. من نباید زندگی این هیولائک را جهنم کنم (که در آنصورت خودم هیزم مسلم آن خواهم بود). باید راهی پیدا کنم که چهمیدانم، رام شود، کمتر جفتک بیندازد، دشت و صحرایی برایش فراهم کنم که برود هر کار میخواهد بکند، ... هم او راضی باشد هم من.
کسی چه میداند! شاید یکروزی پرواز را یادش آمد و مرا هم پشت خودش سواری داد!
فعلاً که دارد ثابت میشود همه هیولاهایی دارند. حتی دیکنز؛ بله، دیکنز خودمان! این نکته،دانستنش، هم آرامشبخش است و هم دهشتناک! اصلاً چرا بشر باید هیولا داشته باشد؟