«جام می و خون دل, هر یک، به کسی دادند
در دایرة قسمت، اوضاع چُنین باشد»
- یکی جام میاش را محکم در دست میگیرد و حواسش جمع است بهراحتی آن را پایین نگذارد، مگر برای خوندلی که شیرینتر از می جام خودش باشد، شاید کسی هم گاه جرعهای از جام دردستش به کسانی بنوشاند ... یکی هم ممکن است، از سر سستی و بیحواسی و اشتباه در محاسبات، جام میاش از کَفَش برود.
از اهل خون دل هم کسانی هستند که از ازل تا ابد این بار را بر دوش میکشند و هی خون دل میخورند؛ حالا یا به بهانة قسمت و تقدیر، یا بهدلیل اینکه هنوز امکان تصور چیز متفاوتی برای سرنوشتشان فراهم نیاوردهاند. گاهی آنقدر زیادهروی در کارشان است که حاضر نیستند بهراحتی جرعهای از جام می بنوشند! البته بعضی هم یکجایی دوزاریشان میافتد که دستکم امتحانکی بکنند؛ ببینند اصلاً پایین گذاشتن این بار خونین به مذاقشان سازگار است یا نه.
حالا این میان، کسانی که چیزی بر زمین میگذارند یا موفق میشوند به مقصود برسند یا دوباره برمیگردند سر روزی خودشان؛ هرکس بهنوعی. یکی دربهدر جام گمشدهاش است و یکی از بارش میگریزد و به جامها ناخنک میزند تا شاید گمشدة ازلی خودش را بیابد. اینطوری میشود که سر دنیا حسابی گرم میشود به تقلاهای ما!
یکی از (بهقول امروزیها) فانتزیهای سالهای ابتدای دبستانم این بود که یک روزی، همة مردم شهر موقع چرت بعد از ناهارشان، به خواب سنگینی بروند و مثلاً زمان هم از حرکت بایستد. بعدش من راه بیفتم توی شهر و یکی یکی تمامی خانهها را از سرتاتهشان خوووب ببینم. بروم تویشان چرخی بزنم، چینش اسباب و اشیا را ببینم، نقشة خود خانهها را، حتی فرصت کنم ببینم هرکسی چه خرتوپرتهایی دارد و کجا میگذاردشان.
یکی ازدلایل این خواستم این بود که خانههای آن شهر به چشمم خیلی قشنگ میآمدند. اینکه بیشترشان نقشههای متفاوتی داشتند، به خانة هرکس که میرفتم اشیا و اسباب خاص خودشان را داشتند، ... و دلیل دیگرش شاید علاقة شخصی و دیرپای خودم به خرتوپرت بود که هنوز هم در من مانده. دلم میخواست کاشف خرتوپرتها باشم. شاید از این طریق میخواستم با آدمها ارتباط برقرار کنم.
ـ بالاخره یه روز (امیدوارم بهزودی) از اون صندقهایی میخرم که خیلی دوست دارم بذارمشون یه گوشة اتاق و بخشی از لباسهامو بتپونم توش.
ـ کجا بذاریش؟ (نگاهش به گوشههای پرشدة اتاق است)
ـ یه جایی حتماً براش پیدا میکنم. مثلاً جای همین چمدون ممدونه که گوشة اتاق درش بازه و هی لباسامو می ریزم تو دهن گشادش.
(اژدها و سانتیاگو زیرلبی میخندند)
ـ (؟) (به من نگاه میکند)
ـ اوو! ما برای این ترکیب یه جک قدیمی داریم! ( همراه اژدها و سانتیاگو می خندد)
ـ چی؟ چجوریه جکه؟
ـ (میخواهد تعریفش کند) (شاید پشیمان میشود) خب .. جکهای قدیمی اگر بااصالت باشن، یه سنتی دارن. اینکه اگر تا یه زمانی نشنیده باشیشون بهتره از اون زمان به بعد هم نشنوی. مخصوصاً تعمدی برات تعریف نشن. حالا اتفاقیشو نمیدونم مشمول اون سنت میشه یا نه. ولی بهتره خودت پیگیرشون نشی.
ـ چه سنتی؟
ـ خب! (در ذهنش میبافد) اگر در این صورت تعریف بشن، یه چیزی، مثل نفرین، همراهشون آزاد میشه. انگار طی چندین سال یه بخشی در کنارشون رشد کرده و روشو غبار گرفته. حالا اون غبار کنار میره و بهجای اینکه انرژی خندانندة خود جک آزاد بشه، بیشتر انرژی اون بخش مرموز آزاد میشه و ممکنه زندگیت رو تحت تأثیر قرار بده.
این تأثیر ممکنه هم طبق بافت و مفهوم خود جک اتفاق بیفته و ممکنه طبق یه سرنوشت شوم که تو زندگی سازندة جک بوده، باشه و سرت بیاد! بهتره پاپیاش نشی.
ـــفکر کنم این ماجرای الکی را درمورد جکها وقتی در ذهنم ساختم که برگشت گفت: کجا بذاریش؟ یعنی در تصمیم و خواست من تردید کرد. شاید خواستم اذیتش کنم.
در کل، همة اینها در ذهنم اتفاق افتاد
زندگیکردن در ترس عین زندگینکردنه. و اگه من فرصتشو داشتم به همة کسایی که بعد از من باقی موندن اینو میگفتم.
بعضیا با ترسهاشون روبهرو میشن و بعضیها هم ازشون فرار میکنن.
ــ حرفهای مری آلیس یانگ روی بخش انتهایی اپیسود 3؛ سریال دسپرت هاوسوایوز؛ فصل اول
1. بله! دارم سریال عزیزم را بعد از همممم... 4-5 سال میبینم دوباره.
از چیزهایی که مری آلیس روی سریال میگوید خوشم میآید. یادم افتاد قرار بود ایندفعه بعضیهاشان را یادداشت کنم! مخصوصاً آنهایی جالبتر است که با تصویر خاااصی همراه میشود. مثلاً بخش «فرارکردن» از ترسها با صدای چکشزدن پل یانگ به تابلوی فروش خانه همراه شده و قبل از ظاهرشدن تصویر تابلو، با صدای چکشها، تصویر گبی و در موقعیت ترسناکی که خودش را در آن قرار داده دیده میشود.
مهمتر از همه وضعیت خود راوی است. مری آلیس شرایطش با همة آدمهای سریال فرق میکند! جور دیگری دنیا را میبیند. از جای دیگری!
2. از آخرهفتههای دوستداشتنی متشکرم. بالاخره عود لیمویی برای خودم خریدم و ازش خیلی راضیام. اما اتفاق جادویی کشف نکتة جدیدی در دنیای شیرینیها بود. اینکه دیگر تقریباً داشت به من ثابت میشد تا یک سطحی هرچه بگردم، شیرینیها معمولاً یکجورند و نمیشود روی غافلگیری با طعمهای متفاوت و لذتبخشتر حساب کرد. اما دیشب نونک جان عزیز پاتک خوبی به من زد. یکی از جذابیتهای آن استفاده از انجیر روی بعضی شیرینیها و دارچین در ترکیب کرم داخل بعضی دیگر است. این طعمها از محبوبترینهای من شمرده میشوند! باز هم باید به آنجا سر بزنم و از آن مدلهای اولین ردیف هم بگیرم؛ همانها که تیره و پرمغز بودند، و آن نان سبزیجاتش، و شاید کروسانهایش را هم امتحان کنم. و البته یادم نرود ببینم شیرینیهای تر چجورند!
ـ اما برعکس شیرینی، بستنی مرا اندکی ناامید کرد. بعد از سالها شعبة بسکینرابینز پیدا کردم ولی به این نتیجه رسیدم بیشتر چیزهایی که در دنیای بستنیها (فعلاً و در این سطح) میتوانم پیدا کنم همان ترکیبهای شکلاتی و نسکافهای هستند. غیر از آن را همان نعمت دارد و اهمیتی ندارد من بستنی فقط با اسم جدید بگیرم. اما آن نوتلای درست چسبیده با بسکین را باید حتماً امتحان کنم!
3. به این نتیجه رسیدهام که از جهت خوراکیها و شاید از اندکی جهات دیگر، این خیابان دور همان کوچه دایگن خودم است در دنیای غیرجادویی. کلی هدف کشف نشدة خوراکیایی هنوز وجود دارند!
مانیکای عزیزم از دوران دبیرستان سعی میکند تو همة کارها بهترین باشد. وسواس عجیبی سر این قضیه دارد و برایش مهم نیست بهترینِ بهترینها باشد یا بدترینِ بهترینها (فصل 5، اپیسود 14؛ وقتی چندلر به او میگوید «تو ماساژور خیلی بدی هستی» و مانیکا گریهش میگیرد، چندلر برای اینکه از دلش دربیاورد، میگوید «بین بدترینا بهترینی!» و مانیکا میگوید: یعنی برای این قضیه جایزهای به اسم مانیکا میذارن؟).
و اینهمه وسواس بهدلیل رفتارهای ناجور ننه بابایش است!
سریال فرندز از فصل چهارمش بهبعد عمیقتر و واقعیتر میشود. حدود یکچهارم این فصل را دیدهام و بعضی لحظاتی داشته که فوقالعاده فوقالعاده ازش خوشم آمده؛ مثل برخورد مانیکا و مادرش، وقتی مانیکا قرار بود با فیبی برای مادرش غذا تهیه کند؛ رابطة جویی و چندلر بعد از کتی (وقتی چندلر توی جعبه بود)؛ راس هم از آن چهرة اغراقشدة دایناسوریاش کمکم فاصله میگیرد و احساساتش بیشتر نمایان میشوند و خب البته دوستداشتنیتر. فقط یادم نیست از کجای داستان آنقدر از جویی خوشم آمد که تقریباً به تمامی پسرهای سریال ترجیحش دادم؟!
ولی هنوز که هنوز است از ریچل خوشم نمیآید! بهطرز درستی از دید من نچسب و چندشآور و سطحی است. فکر میکنم بعدترها که جریان اِما پیش میآید قدری بهتر میشود. انگار ابتدای فصل چهارم، جنیفر انیستون مثلاً فهمیده خیلی جذاب و پسرکش است، چون توی فصل چهارم با اعتمادبهنفس بیشتری برتریهای تخیلی ریچل به فیبی و مانیکا را دوست دارد نشان بدهد (هرچند زیرپوستی). امکانش هم هست که من اشتباه بکنم. ولی ریچ وقتی میخندد، متفاوت با فصلهای قبلیٰ فک بالاییاش را مثل زرافه کمی جلو میدهد (دندانةای ردیف بالا میزند بیرون) و اینکه گند زده به موهاش (در مقایسه با فصلهای قبلی). اما مانیکای خوشکل خیلی عادی و طبیعی و دلنشینتر است (مرسی کورتنی کاکس). اما از حق نگذریم، نمیتوانم منکر کمال هیکل ریچل بشوم (البته بین سه دختر سریال). اگر قرار بود هیکل انتخاب کنم مسلماً به این نکبتخانوم رأی میدادم.
دیروز عصر خواب دیدم توی شهر بچگیهام دانشجو هستم؛ با لباسهایی خیلی شبیه همان لباسهای دوران اول دانشجویی. موقع برگشت، سیل گلآلودی از شیب پایین شهر به سمت بالا میآمد؛ درست به طرف ما و جهتی که داشتیم میرفتیم. وسط راه، یادم نیست چرا، من و همراهم که اسمش سمیه بود رفتیم توی ساختمانی که بعدش فهمیدیم باید خیلی زود از آن خارج بشویم برویم به خانههایمان! خانة ما، جایی که من باید میرفتم، باغمنزل آقای خ بود که وقتی بچه بودم سر کوچهمان زندگی میکردند و ،بهروایتی، کل کوچه در اصل مال آنها بوده. دیگر شب شده بود نور کمرنگ گداصفتی همهجا را روشن میکرد؛ از آن لامپهای چهمیدانم 100 وات قدیمی گرد؛ با همان روشنایی دوران کودکیام در آخرشبها. خانه متروک و تقریباً رو به ویرانی بود. چرا ما آنجا زندگی میکردیم؟ گویا قرار نبود همیشه باشیم و داشتیم جمع میکردیم برویم گ؛ همانجایی که منیژه خانم از آنجا آمده بود و داشت یکجورهایی کمکمان میکرد. اصلاً قرار بود از سیل فرار کنیم. البته توی خانه من و منیژه خانم تنها بودیم که او در اتاقهای دیگری همیشه حضور داشت و بیشتر سایهاش برای من قابل رؤیت بود که انگار زیرلب چیزهایی هم میگفت. امیدوارم هرجا هست حالش خوب باشد. کاش یک شنل نامرئیکننده داشتم که میرفتم به این آدمهای زندگیام (در روزگار خیلی دور) سر میزدم ببینم اوضاعشان چطور است. نمیدانم؛ شاید اگر نروم و ندانم بهتر باشد. همیشه دانستن رنجی بههمراه دارد لاکردار!
نمیدانم، انگار آن لا و لوهای اتاقهای روشن شده با نور زردمبو مامانم را هم دیدم لحظاتی.
این مدل بالاآمدن آب که بیشتر اوقات از بالاآمدن آب دریا حاصل میشود، یکی از کابوسهای سنتی ذهن من است.
یکهونوشت: بعد چند ساعت یادم آمد وقتی از دانشگاه (توی خوابم) برمیگشتم، قبل از ورود به آن ساختمان کذایی، آن نظرتحمیلکن ریاستطلب (همکلاسی دو سال راهنمایی) را توی راهم دیدم که به سمت پایین خیابان میرفت؛ درست از روبهروی من میآمد و طوری نگاهم کرد انگار بدون خواست قبلی من چهرهام را دیده باشد. من هم صورتم را کامل گرفتم طرفش و گفتم هرچی دوست داری ببین! (که فکر نکند از من 1-0 جلو است. هیچوقت دلم نخواسته بود چنین احساسی به من داشته باشد! خودجلوپندار بددهن!)