دیروز عصر خواب دیدم توی شهر بچگیهام دانشجو هستم؛ با لباسهایی خیلی شبیه همان لباسهای دوران اول دانشجویی. موقع برگشت، سیل گلآلودی از شیب پایین شهر به سمت بالا میآمد؛ درست به طرف ما و جهتی که داشتیم میرفتیم. وسط راه، یادم نیست چرا، من و همراهم که اسمش سمیه بود رفتیم توی ساختمانی که بعدش فهمیدیم باید خیلی زود از آن خارج بشویم برویم به خانههایمان! خانة ما، جایی که من باید میرفتم، باغمنزل آقای خ بود که وقتی بچه بودم سر کوچهمان زندگی میکردند و ،بهروایتی، کل کوچه در اصل مال آنها بوده. دیگر شب شده بود نور کمرنگ گداصفتی همهجا را روشن میکرد؛ از آن لامپهای چهمیدانم 100 وات قدیمی گرد؛ با همان روشنایی دوران کودکیام در آخرشبها. خانه متروک و تقریباً رو به ویرانی بود. چرا ما آنجا زندگی میکردیم؟ گویا قرار نبود همیشه باشیم و داشتیم جمع میکردیم برویم گ؛ همانجایی که منیژه خانم از آنجا آمده بود و داشت یکجورهایی کمکمان میکرد. اصلاً قرار بود از سیل فرار کنیم. البته توی خانه من و منیژه خانم تنها بودیم که او در اتاقهای دیگری همیشه حضور داشت و بیشتر سایهاش برای من قابل رؤیت بود که انگار زیرلب چیزهایی هم میگفت. امیدوارم هرجا هست حالش خوب باشد. کاش یک شنل نامرئیکننده داشتم که میرفتم به این آدمهای زندگیام (در روزگار خیلی دور) سر میزدم ببینم اوضاعشان چطور است. نمیدانم؛ شاید اگر نروم و ندانم بهتر باشد. همیشه دانستن رنجی بههمراه دارد لاکردار!
نمیدانم، انگار آن لا و لوهای اتاقهای روشن شده با نور زردمبو مامانم را هم دیدم لحظاتی.
این مدل بالاآمدن آب که بیشتر اوقات از بالاآمدن آب دریا حاصل میشود، یکی از کابوسهای سنتی ذهن من است.
یکهونوشت: بعد چند ساعت یادم آمد وقتی از دانشگاه (توی خوابم) برمیگشتم، قبل از ورود به آن ساختمان کذایی، آن نظرتحمیلکن ریاستطلب (همکلاسی دو سال راهنمایی) را توی راهم دیدم که به سمت پایین خیابان میرفت؛ درست از روبهروی من میآمد و طوری نگاهم کرد انگار بدون خواست قبلی من چهرهام را دیده باشد. من هم صورتم را کامل گرفتم طرفش و گفتم هرچی دوست داری ببین! (که فکر نکند از من 1-0 جلو است. هیچوقت دلم نخواسته بود چنین احساسی به من داشته باشد! خودجلوپندار بددهن!)