اگر سندباد به یونان باستان برود یا یونان باستان را به زمان حال بیاورد!

1. سرصبحی، آن هم چنین صبحی، تنها سوراخ ارتباطی (هارهار، گرینگو!) که نفسی می‌کشد این‌جاست... و البته جی‌میل هم هست ولی خوب، دنبال جایی بودم برای «خواندن» و فعلاً باید «نوشتن» را جانشینش کنم.

خواستم از خوابم بگویم. کلاً مدتی است خواب‌هایم تغییراتی کرده‌اند. به‌شدت ازشان راضی ام!

خواب دیشب (شاید هم سرصبح) را از آن‌جا به یاد می‌آورم که شرکت‌کننده‌ی مسابقه‌ای مختص جوانان بودم؛ مسابقه‌ای که ظاهراً قدرت بدنی و شاید درایت در طی مراحل آن نقش مهمی داشت. یادم نیست چه کردم و چه کردند اما یکی از مراحل را با موفقیت پشت سر گذاشتم و رسماین بود که در چنین موقعیتی افرادی خاص به  پیشواز شرکت‌کنندگان می‌آمدند. من و دختر دیگری یک بار از سوی گروهی استقبال شدیم که چهارـ پنج نفرشان سهم آن دختر و یک زن قهرمان سهم من شد و بار دیگر، من و همان دختر (یا شاید هم فرد دیگری) برای این مراسم از یکی‌ـ دو پله‌ای پاین رفتیم و دو زن ابرقهرمان نزد من آمدند و یادم نیست درمورد آن دختر چه شد! (خواب است دیگر) [1]

دو ابرقهرمان من خوش‌اندام بودند اما مانکن نبودند و از طرفی، ورزشکار هم به‌نظر نمی‌رسیدند. موهای مصری کوتاه داشتند. یکی‌شان لباس دوتکه‌ با نقش پرچم شیطانک گنده بر تن داشت و دیگری که ارتباط چشمی قوی‌ای با من برقرار کرد همان مدل لباس، منتها با رنگ و طرحی تیره، پوشیده بود. احساس می‌کردم او نسخه‌ای از خود من است! برای مرحله‌ی بعد که رفتم، در ورودی غار محل مسابقه، دختری با موهای طلایی کدر  بافته (بافت پرپشت) داشت گردالی‌سنگ بزرگ‌تر از قد خودش را با طناب ضخیمی جابه‌جا می‌کرد. البته فیگورش طوری بود که قصد دارد این کار را بکند. ندیدم چه شد  چون مرحله‌ی بعدی حدس زدن روحیات شرکت‌کنندگان مسابقه بود و هریک باید شانسی برگه‌هایی را انتخاب می‌کردیم، حاوی نوشته‌ها یا طراحی‌های فرد درمورد خودش، و طبق آن منظور فرد را درمی‌یافتیم. چیز پیچیده‌ای بود از این جهت که راستش الآن یادم نمی‌آید واقعاً چه بود. مثلاً یادم نیست چرا من درمورد خودم چنین اطلاعاتی نداده بودم. اصلاً افراد صاحب اطلاعات همان شرکت‌کننده‌ها بودند یا کسان دیگری. من خیلی باعجله چند مورد را انتخاب و از بینشان دوتا را گلچین کردم. داشت از این مرحله خوشم می‌آمد که زمینه‌ی خوابم عوض شد و فردی با هیبت جورج مارتین و اخلاق فراستی قرار بود از ما امتحان ویراستاری بگیرد. متنی بهمان دادند در حد یکی‌ـ دو پاراگراف نامفهوم. وقتی خواندمش، به‌نظرم مفهوم بود اما به‌سرعت خواستند آن را تصحیح کنند و آن‌وقت بود که فهمیدم چه نامفهوم است! همین که مارتین‌نمای بداخلاق درمورد کلمات توضیح می‌داد، انگار گرهشان در ذهنم باز می‌شد اما او اصلاً حرف مرا قبول نمی‌کرد و خیلی چانه می‌زدم. بعدش یادم افتاد باید طلبکارانه بگویم چرا متن زبان اصلی در اختیار ما قرار نگرفته!

بیدار که شدم،‌ این فرد را به نویسنده‌ی متن فعلی در دست تعبیر کردم که مرغش یک پا دارد! این از این!


2. به خودم عرض ادب کردم و فکر کردم چه نقشه‌ای برای خاص‌بودن ساده‌ و شخصی امروز بکشم. طبق معمول، ذهنم رفت سمت یک خوراکی امتحان‌نشده. هنوز تصمیم نگرفته‌ام.


 3. کتاب تابستان با جسپر را هفته‌ی پیش تمام کردم و از جهتی، خیلی ازش خوشم آمد. بعدش هم افسانه‌ی بابایاگا را شروع کردم و به‌طرز عجیبی هم از آن خوشم آمده. بیش از یک‌سومش را خوانده‌ام و فعلاً دستم به گودریدز نمی‌رسد تا هایلایت‌ها را ثبت کنم. این هم لابد معجزه‌ی امروز است!

به تنها چیزی که صرار دارم این است که از چنین وضعیت ناپسندی یک موقعیت بهتر شکوفا شود.مثلاً قرار بوده باشد من به گودریدز دسترسی نداشته باشم تا به‌جایش... (ببینم کائنات این سه‌نقطه را با چه چیزی پر می‌کند؛ می‌سپارم به بزرگواری خودش!).


[1]. اینکه معمولاً اصرار دارم جزئیات خواب‌هایم را بنویسم برای خودم بسیار جذابیت دارد و واقعاً مرا در همان فضا و حال‌وهوا و احساس قرار می‌دهد؛ حتی رنگ‌ها و بوها و هر چیزی ــ هیم! درمورد بو احتمالاً اغراق کرده‌ام چون معمولاً خواب بودار نمی‌بینم؛ اغراق تأکیدی بود که همین نکته هم یادم بماند.

خداوند خواب‌هایم را به راه راست هدایت کند

یکی از اولین چیزهایی که امروز صبح بهش فکر کردم این بود که وقتی آخرشب فیلم بازگشت هری پاتری‌ها بعد بیست سال را نگاه کردم [1] و با دیدن صحنه‌هایی، نزدیک بود اشکم دربیاید، چرا باید خواب ببینم یکی، به‌دلیل اینکه گفته‌ام فلان مورد را در متنش اصلاح کند،‌ با نیت انتقام‌گیری، سر گذاشته به دنبالم و از آن طرف هم باید به خانم جوانی تذکر بدهم چرا طرفش را به‌راحتی آورده تو دستشویی بانوان و باهاش حرف می‌زند و حرف من این باشد که «تو هم خانمی و باید رعایت حال خانم‌ها برایت مهم باشد». دست‌کم خواب ولدمورتی، مرگ‌خواری، چیزی باید می‌دیدم. البته تنها نکته‌ی خوشایندش این بود که داشتم توی کتاب‌های شعر دکتر شفیعی دنبال یک شعر می‌گشتم که، چون خواب من است، پیدایش نکردم!

[1]. جای بعضی‌ها که به‌شدت خالی بود و جای بعضی‌ها خالی‌تر؛ ولی خداوکیلی می‌شد کمی بهتر هم باشد! مگر اینکه دنباله داشته باشد که بعید می‌دانم.

معلوم نیست چرا ما را تنها، به امان خدا، در نمی‌دانم کجا رها کرده بودند!

بالاخره بعد از سال‌ها، پریشب یک خواب جانانه‌ی هری پاتری دیدم. البته دیگر میزان هیجانش خیلی بالا بود؛ بخشی از نبرد هاگوارتز، به‌سبک خواب‌های من!

جایی بود تقریباً شبیه هاگوارتز ولی خیلی بزرگ‌تر، با عرض و طول و ارتفاع بیشتر و بیشتر شبیه ساختمان‌های ماگلی بود، ظاهراً بدون هیچ جادویی. در واقع، توی خوابم هم مشخص شد که خود هاگوارتز نبود. جایی شبیه ایستگاهی بین‌راهی بود و کل دانش‌آموزان باید از دست مرگخوارها پنهان می‌شدند یا به‌سلامت به سفرشان ادامه می‌دادند. اما مرگخوارها آمده بودند و نبرد شروع شده بود و در طبقات پایین، انفجارهایی صورت می‌گرفت و ما مدام به طبقات بالاتر می‌رفتیم. از بین همه، جینی و هرماینی و سایه‌ای از هری را یادم است.با دوتای اولی که چندبار صحبت می‌کردم از نزدیک! توی خواب، هرچه زور می‌زدم طلسم‌ها یادم نمی‌آمد؛ در واقع، طوری بود که می‌دانستم باید چه کنم ولی کلمه‌ی مناسب را فراموش کرده بودم. ولی مدام از «پتریفیکوس توتالوس»‌استفاده می‌کردم و تأثیر خونباری داشت و فقط خشک‌شدگی نبود. وقتی از خواب بیدار شدم، ترس و هیجان را تا دقایقی در بیداری هم احساس می‌کردم. متأسفانه هیچ‌یک از استادها و موجودات جادویی توی خوابم حضور نداشتند!

«... که خواب درآید»

ساعت خواب و بیداری‌ام افتضاح تغییر کرده و هنوز عوارض چندانی ندارد. باید قبل از هر تأثیروتأثری، فکری به حالش بکنم.

دیشب به‌راحتی تا بعد از 2 نیمه‌شب هم بیدار بودم. هرچه کتاب می‌خواندم، خواب به چشمانم نمی‌آمد. البته فکر می‌کنم وضعیت کز و نینا و... هم به‌شدت مؤثر بود. خیلی اوضاعشان ناجور و هیجانی شده.

راز دست‌های کز را هم فهمیدم،‌عالی است! مرسی لی باردوگو جان!

باز هم از آن خواب‌های دم صبحی و سلطان تنظیم وقت

یک جایی از خوابم، با شارم و امیلی در منزل بیگی بودیم. فرش دستبافت خاصی روی زمین بود که یادم آمد قبل‌تر نوشته بود آن را با سه‌تا از دوستانش بافته و بقیه‌ی نوشته را یادم نمی‌آمد. به شارم و امیلی گفت هر چهارتا، موقع بافت، هر گرهی که به فرش می‌زدند بلند زمزمه می‌کردند «خوش»! و همان موقع هم موجی از خوشی و خوبی در سطح بالای فرش در خانه ارتعاش داشت. بعد من داشتم داستانی قدیمی را بازگو می‌کردم، یا شاید هم از خودم می‌ساختم. دو شخصیت اصلی (مذکر و مؤنث) در مسیری متفاوت با هم حرکت کردند. یکی‌شان داشت با اسب می‌تاخت (احتمالاً مؤنث) و دیگری گویا پیاده بود. آن‌ها روی مسیر باریکی، که یک نفر هم به‌سختی می‌توانست از آن بگذرد، با هم رودررو شدند. مسیر مثل تابلویی هنری بود (از لحاظ ماهیت، نه زیبایی و فلان). دورنمایش فقط نور عادی بود و این سمتش دریاچه و وسط هم مسیر که بالایش شبیه طاق شده بود. این دو که با وجود راه‌های متفاوت اتفاقی به هم رسیدند، لیلیت تصمیم گرفت به درخت تبدیل شود... بیدار شدم و داشتم خوابم را توی بیداری ادامه می‌دادم. حتی جمله‌ی آخر را در بیداری گفتم ولی همه‌اش به‌شدت کمرنگ شد.

قبل‌تر از همه‌ی این‌ها هم توی صف سبزی‌فروشی بودم آن هم در یک کانتینر. ماسک هم نداشتم. ناغافل فهمیدم توی کیفم یک بسته ماسک دارم، با کیفیتی جالب و عجیب؛ قدری نازک و شاید آن‌ورش هم پیدا. به هر صورت، به‌سرعت یکی را باز کردم. خیالم راحت شد.

ـ امروز هم از آن روزهای پرمشغله‌ی چندکاره ست. هنوز خوابم می‌آید ولی به خودم وعده می‌دهم که وسط روز، بعد ورزش، می‌توانم با خیال راحت تن به خواب بسپارم پس بهتر است الآن بیدار باشم.باز هم به خودم شمارش معکوس داده‌ام و دیگر روزها کمتر از انگشتان یک دست شده‌اند. از خودم تعجب می‌کنم با این شاهکارهایم!

دیروز عصر هم نیمه‌ی دوم فیلم سارا و آیدا را دیدم و موقع تبلیغات می‌آمدم دنباله‌ی کارم را انجام می‌دادم. چشمانم حسابی خسته بودند و این‌طوری خودم و آن‌ها را سرپا نگه داشته بودم.

در میانه‌ی سال و شاید هم راه

یادم است که مدتی پیش با خودم می‌گفتم: «سندباد، طاقت بیار. آخر اردیبهشت دیگه خلاص!»

و امروز اول شهریور است!

خلاصی؟ خب از جهاتی حاصل شده ولی منظورم آن بار استرس و مدام‌دویدن توی ذهنم بوده که گاهی خواب راحت را هم از من می‌گیرد.

چاره‌ی کار برنامه‌ریزی صحیح‌تر است. تا حالا هم پیشرفت‌های خوبی داشته‌ام ولی باید باز هم تلاش کنم.

ـ تا یک‌سوم جرمی فینک را بالاخره دیشب خواندم.دارد گرم می‌افتد.

ـ خواب عجیب سر صبح: یک اتوبوس گرفته بودیم با تعدادی از افراد فامیل. نصف بیشتر اتوبوس خالی بود البته. فقط توی جاده بودیم و خیلی به من خوش گذشت. یک جایی اواخر خوابم به پارچه‌فروشی هم سر زدیم ولی تا رفتیم، تعطیلش کردند! توی خواب ماسک هم نداشتیم و فقط همان‌جا توی بازار خوشکل و کنار پارچه‌فروشی یادم آمد شرایط «ماسکی» است. بقیه‌ی وقت‌ها لزومی نداشت. یک جایی، ما سه نفر از بقیه جدا افتادیم. اولش پنج نفر بودیم اما شوهرخاله‌ام خواست با خاله‌ام شوخی کند و مثلاً او را کنار جاده جا گذاشت! بعد به سرعت تا جایی راندیم که جا برای پیچیدن داشته باشد که دور بزنیم و برگردیم سوارشان کنیم. به پیچ رسیدیم ولی از چپ به راست پیچیدیم. هی می‌رفتیم و نه به آن‌ها می‌رسیدیم و نه به اتوبوس. از کناره‌ی شهری رد شدیم که پارکی داشت بدون گیاه و با سازه‌های بتنی و برج‌های کوتاهی شبیه آن کاخ توی روسیه. یک خانواده‌ی دورف هم مشغول هنرآفرینی (پیکرتراشی، کله‌تراشی) بودند و حین کار آواز سنتی می‌خواندند (دورف‌هایی وطنی‌شده!) صدایشان و آوازشان به‌شدت زیبا بود (طبق معمول کلمه یا بیتی از آن یادم نیست؛ حتی آهنگش) . البته شکل خاصی از دورف‌ها بودند،‌خیلی کوتاه و گرد و با پاهایی که زیر تنه‌شان به‌سختی دیده می‌شد. سبک ویژه‌ای در هنر داشتند و اواخر خوابم داشتم مصاحبه‌ای نیمه‌رسمی با آن‌ها در این مورد انجام می‌دادم. یک جا هم دوراهی را اشتباه رفتیم ولی اول شمتوجه شدیم؛ چون به یک کبابی رسیدیم که قبلاً سر راه نبود. دوتا دختر کوچک در ورودی را پشت سرمان قفل کردند و گفتند از در خروج برویم بیرون. ولی ماشین ما سمت در ورودی بود نه خروجی!

الآن هم به‌شدت دلم می‌خواهد بخوابم و می‌دانم نصف کرم این قضیه بابت استرس است. ولی آن قسمت‌های اتوبوس‌سواری واقعاً لذت‌بخش بود!

بیشتر خواب‌های قشنگم را دم صبح می‌بینم!

خیلی خیلی عجیب بود! فکر می‌کنم دم صبح بود که خواب دیدم در دنیای وستروسم. فضا البته خیلی وستروسی نبود؛ تلفیقی از سال‌های قبل در همین دنیای امروزی و قدری هم از بعضی شهرهای هفت‌پادشاهی بود. البته شاید کلاً وستروس نبود و ایسوس بود و من که ایسوس را ندیده‌ام، آن را هم نشناختم.

زمان هم شبیه زمان خطی نبود و بیشتر موازی یا قدری دایره‌ای بود. مثلاً وریس و راب  و کت هنوز زنده بودند ولی بسیار کمرنگ، اما سانسای عزیزم بزرگ شده بود و جان هم در آستانه‌ی همه‌کاره‌شدن قرار داشت و من مشاورش بودم! نمی‌توانم بگویم چقدر هیجان و خطر جانی را نزدیک گوشم احساس می‌کردم. حتی برای سانسا هم خیلی سریع پیشگویی کردم و بهش گفتم «شواهد می‌گویند سانسا در خطر است... نه،‌بدتر از آن! سوفی در خطر است!» و خنده‌دار اینکه سوفی اسم هنریشه‌ی سانساست و من مستقیم بهش گفتم خطر از جانب مریل استریپ او را تهدید می‌کند! فقط امیدوارم مقام مشاورتم را، با این پیشگویی جفنگ، از دست نداده باشم!

آریا و برندون هم کلاً نبودند!

تعدادی راهب (با پوشش شاگردان گنجشک اعظم ولی شبیه راهبان بودایی) دنبال من و نمی‌دانم چه کسانی (شاید خانواده‌ی دنیای واقعی‌ام) کرده بودند و ابزاری داشتند شبیه خنجر/ کارد کمی بلند دوشاخه که توی خواب خیلی از آن واهمه داشتم چون منجر به خونریزی خطرناکی می‌شد.

قبلش فضا یک طور دیگر بود و داشتم برای یک کوچولوی شیطان کتاب می‌خواندم و باید مراقبش می‌بودم تا بعداً او را تحویل مادرش بدهم. خوابم شلوغ بود ولی جزئیاتش آن‌قدر پررنگ نیست که بتوانم بنویسمش. رنگش هم ترکیبی از خاکستری کمرنگ اما جاندار و قهوه‌ای و بعضی رنگ‌های بی‌جان دیگر بود و با صدای رعدوبرق در واقعیت قاتی شده بود.

خواب عجایب

صبح زود، خواب آلیس را دیدم. من این سر شیب و در سرازیری ایستاده بودم، که شاید ورودی خانه‌ام بود و در بلندی کم‌شیب، آلیس و فرد دیگری (شاید نسخه‌ی متعادل و آرام کلاهدوز) داشتند ایوان یا ورودی فراخ خانه‌شان را تمیز می‌کردند. کار حتی به زیروروکردن خاک زمین هم کشید! کلاً خرابه‌ی زیبایی بود که قرار بود خانه‌شان باشد. چیزی شبیه کلبه‌ای چوبی ولی کمترین چوب در آن به‌کار رفته بود. از همان دور، در آستانه‌ی خودم،‌بطری نوشیدنی را برایشان بالا بردم و سرسری دستی تکان دادند و بعد شروع کردند به حرف زدن با همدیگر و ادامه‌ی کار، که ظاهراً خیلی کار داشتند. من اما دو بطری در دستانم داشتم؛ یکی آب بود به‌گمانم (یادم نیست) و دیگری لیموناد. لیموناد را برایشان بالا بردم!

وقتی همه‌جا خلوت بود، از شیب بالا رفتم چون آن خانه واقعاً عجیب و شگفت‌انگیز بود. دوست داشتم ببینمش، از نزدیک. از دور خیلی سبز بود؛ انگار همه‌جایش از بسِ رهاشدگی خزه بسته باشد. از نزدیک اما بیشتر خاک‌گرفته بود و شاخه‌های درخت حتی از میانش رشد کرده بودند. و پر از شیشه بود؛ پنجره‌ها و درهای شیشه‌ای بزرگ. جالب‌ترین چیز دو چرخ‌فلک مینیاتوری فلزی نقره‌ای در دو طرف ایوان بود که قدشان کمی از کمرم بالاتر بود؛ هریک پنج اسب زیبای خوش‌تراش باریک داشت شبیه آهوهای چوب‌تراشیده‌ی محبوبم؛ پاهای بلند و بدنی چنان باریک که انگار دوبعدی باشند تا سه‌بعدی. از همان پایین هم پیدا بودند و فکر کنم بیشتر برای دیدن آن‌ها بالا رفته بودم. شیب هم، با اینکه ملایم بود، نمی‌دانم چرا بالارفتنش سخت می‌نمود. خواب است دیگر!

بعدش هم کتابخانه‌ای بزرگ بود و کتاب امانت‌گرفتن (چیزی شبیه قرار کتابی فردا شاید) و بعد هم مغزم زهرش را ریخت؛ در صحنه‌ای از خوابم، داشتم فردی خاطی را با دمپایی پلاستیکی می‌زدم و دمپایی در دستانم آن‌قدر نرم شده بود که بیشتر شبیه کش پهنی بود و باید سعی می‌کردم حسابی دردش بیاید تا سعی نکند جلویم را بگیرد!

فراموشخانه‌ی فعال

خواب آدم‌های فراموش‌شده را می‌بینم؛ آدم‌های رفته، رانده‌شده.

حلقه‌ها و زنجیرهای ضخیم نیمه‌بریده گاهی با نسیمی غژغژ می‌کنند و نمی‌دانم باید به‌کل ببرمشان و بیندازمشان دور تا در ساحل متروکی زیر خزه‌های فراموشی دفن شوند یا وسواس نداشته باشم چون آن‌قدر توان ندارند که کشتی را در جای خود ثابت نگه بدارندیا آن را زیر آب بکشند.

* نیکی و نیایش.

در خدمت و خیانت خواب‌ها

یکی از خوش‌شانسی‌های شیرینم لابد این است که دیشب خواب شجریان و همایون را دیدم و هربار، با یادآوری‌ش، خون با سرخوشی زیر پوستم می‌رقصد.

جایی بودیم مثل بخشی از مجتمعی فرهنگی اما کوچک؛ به نظرم بین قفسه‌های کتاب می‌چرخیدیم. بعد نازنینان مذکور آمدند و مستقیم با خودمان حرف زدند و گویا قرار بود کنسرتی اجرا شود در بخش دیگر ساختمان. و بله، ما قرار بود به آن کنسرت برویم. خوابم حتی تا دقایق پیش از بازشدن درها و اجرا هم پیش رفت ولی نمی‌دانم چرا سناریو یک‌مرتبه پیچش ظریفی داشت به موضوعی که الآن به‌روشنی یادم نمی‌آید و تعجب هم نکرده بودم از این تغییر وضعیت.

در آن کتاب‌فروشی، امکان شناکردن در هوا وجود داشت. فکر کنم خوابم قدری تحت تأثیر صحنه‌هایی بود از آنچه آخرشب درمورد غارنوردان دیده بودم که در فضای پر از آب داخل غاری عمیق و وسیع و تاریک شنا می‌کردند؛ چون خود کتاب‌فروشی هم از سطح زمین پایین‌تر بود و چند پله داشت.

ـ دنیای خواب‌ها و قوانینش خیلی جذاب و عالی است اما کاش این امکان بود که، اگر نخواستیم،‌ به تغییر موقعیت‌های عجیب در خواب معترض شویم و بتوانیم ادامه‌ی خوابمان را ببینیم!

«جاده»؛ دری به دنیایی موازی

چند شب پیش (شاید هفته‌ی پیش) بود که خواب پدرم را دیدم. هیچ‌وقت در عمرم آن‌قدر صمیمی و مهربان نبودم با او؛ داشتم دلداری‌اش می‌دادم، اعتراف می‌کردم، و اوضاع ایده‌آل بود. حتی در بیداری هم هیچ‌وقت چنین ایده‌آلی برای رابطه‌مان متصور نبوده‌ام؛ لازم نمی‌دیدم، عقل و احساسم به آن راه نمی‌برد،... هرچه.

توی خوابم، داشتیم سفر می‌رفتیم؛ بین شهرهای شمال لابد. در خیابان شلوغ شهر کوچکی، منتظر تاکسی بین‌شهری در صف ایستاده بودیم. صف هم شلوغ بود، شلوغی نه شهر و نه صف و نه خیابان آزارنده نبود؛ امنیت‌بخش بود انگار. کم‌کم باران گرفت و حرف‌ها شروع شد. به‌شدت راضی بودم از بحث به‌میان‌آمده و تا توانستم، قطعش نکردم. در واقع، خوابم قطعش کرد. فکر کنم پرید به خواب کوتاه دیگری که یادم نمانده و بعد هم بیداری.

خیلی سال پیش، فرصتش مهیا می‌شد که از این سفرها برویم؛ سفرهای دونفره بین شهرها. یکی‌ش جایزه‌ی تابستانی بود و تغییر حال‌وهوا و یکی‌ش به‌طفیلی دختر بهانه‌گیر فامیل که داشت زمین و زمان را به هم می‌دوخت چون عیدش داشت خراب می‌شد و پدرم، که عازم سفر کوتاهی بود، افتخار داد ما دوتا را ببرد که «شر بخوابد». خیلی راحت گفت: «دارم میرم پیش فلانی. میای؟» و نگاهش به من بود که فلانی را می‌شناختم و از خانواده‌اش خوشم می‌آمد. من که گفتم: «ئه،‌چه خوب! آره میشه بیام؟»، دخترک مفش را بالا کشید و گفت: «میام». و انگار تأییدکی هم از من گرفت که بهش بد نگذرد. مسیر خیلی خوب بود و خوشمزه (آن‌وقت‌ها عاشق ساندویچ الویه بودم). سر راه، در شهری ساحلی توقف یک‌ساعته‌ای داشتیم که معارفه‌ای زیرپوستی بود و البته دخترک آن‌قدر تیز بود که فهمید و برایم توضیح داد ولی من خودم را زدم به ناباوری. بعد هم، احساس می‌کردم به من ربطی نداشته که شاخک‌هایم را بخواهم به‌کار بیندازم؛ زندگی ما از مدت‌ها قبل سوا بود، چنانکه فقط تلاش داشتم مسیر خودم را بروم و به درودیوار نخورم.

سفر کوتاه یک‌شبه به حدود سه‌شبانه‌روز تبدیل شد و البته دخترک بیشتر از من سود برد. کلی هم راهکار و نصیحت و صمیمیت و فلان و بهمان نثارم کرد. پیاده‌روی دونفره هم داشتیم در شهر غریب؛ از آن‌ها که سعی می‌کردیم مسیری سرراست را انتخاب کنیم ولی ادای حواس‌جمع‌ها را درمی‌آوردیم که می‌توانیم مسیر برگشت را پیدا کنیم! شب اول را هم در اتاق میزبان سخاوتمند خوابیدیم که تخت بزرگ راحتی داشت و کتابخانه‌ای، به‌چشم من، دریایی و قرار بود تا صبح بیدار بمانیم و کتاب بخوانیم اما فقط برق را روشن گذاشتیم و بیشتر ورور کردیم و کتاب‌ها چندان بهمان نچسبید.

دو سفر بزرگ دیگر، یکی در مسیر شمال ‌ـ تهران بود که لحظاتی از بازگشتش را خاطرم مانده و دیگری از دل سرسبزی به کویر و دو پهنه‌ی یکدست که بی‌پروا خودشان را در معرض تماشا می‌گذاشتند؛ آسمان و بیابان. همیشه تغییر فضا برایم جاذبه‌ی خاصی داشته (لابد مثل خیلی‌ها) و اینکه از بین آن‌همه گیاه جسور سبز پرت شوم به جایی که بیشتر گل‌ها گلِ روییده بر خارند یا برعکس، یک‌مرتبه چشم و دلم را سیراب می‌کرده است. درخت‌های زیاد و درهم اما انگار در خون و طبیعت من سرشته شده‌اند چون، همان‌طور که به پستی و بلندی‌های کویر در جاده خیره می‌شوم، هروقت تک‌درختی می‌بینم، احساس خاصی پیدا می‌کنم. می‌توانم این‌طور بیانش کنم که، در نظر من، انگار آن درخت برگزیده‌ای، چیزی بوده که در آن فضای بسیار نامأنوس سبز شده است. انگار همه‌شان درختان حاجت‌اند، همیشه هم هوس می‌کنم زمان و ماشین بایستد و من راه بیفتم بروم آن دوردست یا بالای آن تپه در افق و درخت را از نزدیک ببینم. در کویر، همیشه این خواسته‌ی بی‌زمان و ناخودآگاه با من بوده که درنگ کنم و از تپه‌ها و کوه‌های نه‌چندان دوردست بالا بروم و ببینم پشتشان چه خبر است. معمولاً هیچ‌وقت هم منظره‌ی پشت سرم را مجسم نکرده‌ام؛ اینکه از آن بالا، جاده‌ای که فعلاً در آن هستم چطور به نظر می‌رسد.

سفرهای دیگری هم بوده؛ مثلاً سفر حدود سی سال پیش با اتوبوس (عید 70 فکر کنم) بین دو استان شمالی که خیلی در طول راه به من خوش گذشت. نه موسیقی‌ای برای گوش‌دادن داشتم و نه کتابی برای مطالعه. خودم زیرلبی زمزمه می‌کردم و با نگاه به جاده، خیال می‌بافتم و زمان از عمرم محسوب نمی‌شد. این سفرها دونفره نبود اما چنان از همه جدا بودم که انگار خودم برای رفتن تصمیم گرفته‌ام؛ یا آن سفرهای کم‌فاصله (گاهی حتی هفتگی) به‌سمت شرق که مثل مرخصی‌های چندساعته و فرودآمدن در سیاره‌ای دیگر بود. من آزادی و شکافتن موقت پوسته‌ای را تجربه می‌کردم اما دیگران مرا در زندگی معمول روزمره‌ام می‌دیدند (وانمودکننده‌ی خوبی بودم) و این‌طور بود که می‌توانستند با من ارتباط برقرار کنند وگرنه، ممکن بود بترسند، اگر با من حرف بزنند یا نگاهم کنند، از لب‌ها و چشمانم شعاع سوزانی از سرخوشی فشرده جاری شود که درجا خاکسترشان کند.

همیشه باید نگاهم را به افق می‌دوختم و با لبخندی پنهانی، پشت سکوتم، در دل می‌گفتم: «شما که خبر ندارید!»

اگر بعدها هم به یاد بیاورم، ممکن است به یاد نیاورم این همانی بوده که از یاد برده بودمش!

هفته‌ی پیش خوابی دیدم که گویا خیلی دوستش داشتم. از آن‌ها که وسط روز بی‌هوا با دیدن تصویری یا شنیدن صدایی، بخش‌هایی‌شان یادت می‌آید و بعد کلیتی از آن در ذهنت نقش می‌بندد و خیالت راحت است که به خاطرش آورده‌ای. ولی فرصت نبود بنویسمش و در نهایت فلان و بهمان، می‌بینم که از یاد برده‌امش

احساس می‌کنم خواب‌فوت‌کن سلطنتی یا همان غول بزرگ مهربان اشتباهی خوابی را در گوشم فوت کرده بود و بعد از آنکه یادش آمد، آن را از حافظه‌ام پس گرفت!

The BFG | Disney Movies

شاید الآن خواب قشنگم در بطری‌ای شیشه‌ای آرمیده تا در گوش دیگری فوت شود؛ شاید هم غ‌ب‌م بدوبدو رفته و آن را در گوش شخص دیگری فوت کرده باشد!

نمی‌دانم اگر برایش نوشکنجبین بگذارم گوشه‌ی اتاق خوشش می‌آید و خوابم را پس می‌آورد یا نه.

در اسپانیا برای اسپانیا گریستم

روز خلاصی بین دو مشغله‌مندی است! البته دو کتاب برای بررسی عجله‌ای دارم و چندین ساعت وقت می‌گیرد اما چندین بار را به مقصد رساندم و هین هین [1] رفته‌ام سراغ تحویل‌گرفتن بعدی‌ها.

آسمان از پنجره‌ی من عجیب و جادویی و هیجان‌انگیز است؛ بعد از بارشی درشت و پرسروصدا، شلوار طلایی‌اش را بالا کشیده ولی بازم هم نرم‌نرم می‌غرد. بیشتر آسمان خاکستری کمرنگ است و آن ته، روبه‌رو، سفید خاک‌گرفته. بالای سر مزرعه‌ی آموزشی، بین این خاکستری‌ها یکهویی سفید پنبه‌ای سه‌بعدی و حجیم است از ابر و حفره‌ای به آبی پس‌ِ پشتش باز شده که دلم می‌خواهد هرطور شده از آن بالا بروم و همه‌چیز را در این پهنه‌ی پایین‌تر از خاکستری ترک کنم. دوست دارم بعد از مردنم روحم چنین مسیری را بپیماید (بعد از 120 سال!). از گوشه‌ی سمت راست حفره‌ی قشنگ، پاره‌ابرهای خاکستری جذابی آویزان‌اند و آن‌قدر این بخش از آسمان نزدیک به نظر می‌رسد که، طبق آن کلیشه‌ی قشنگ قدیمی، می‌توانم دست دراز کنم و بگیرمشان. آن‌قدر زیباست که ناگهان یاد خواب دیشبم می‌افتم. خواب آن پس‌کوچه‌ی پرپیچ‌وخم که با کاشی‌های طرح‌دار محبوبم تزئین شده بود. در خوابم هم داشتم به زمان هواپیماسواری فکر می‌کردم که گم شده بود و اصلاً یادم نمی‌آمد. کرونا هم توی خوابم بود و در قالب چند زامبی اسپانیایی، که سرفه می‌کردند، سر گذاشت دنبالم. ولی با پناه‌گرفتن در فروشگاهی بزرگ و با استفاده از سبدهای خرید چرخدار، جلویش درآمدم. بعد هم ماجرای بستنی‌های اسکوپی، که داشتند آب می‌شدند، در اقامتگاهمان و... دیگر زمان بازگشت بود.

راستی، چرا همیشه گریه‌کردن توی خواب‌هام این همه لذت‌بخش و گواراست؟ دارم مشکوک می‌شوم نکند توی این مورد هم خوش‌اقبالی ذاتی‌ام پارتی‌بازی کرده؛ مدت‌هاست در بیداری گریه نکرده‌ام (مگر برای آهنگ Llorona با صدای آنخلای جذابم و آن بازآفرینی ربنا با سنتور که چند روز پیش گوش دادم)؛‌آن‌ها هم اشک‌های بی‌اختیار بوده‌اند و کوتاه و آرام. لابد دل فورچونایم برایم سوخته و گااااهی در خواب این عطیه را با این لذت به من می‌بخشد.

بله، عزیز دلم همین که من قصد بیرون‌رفتن دارم دوباره تنگش گرفته! جیشت را بکن، دیرتر می‌روم.

[1]. صدای اسبم است.

چشم سبز یا عسلی؟ مسئله این است [1]

سرصبحی، خواب مرضیه را دیدم و توی سالن و راهروهایی بودیم که قرار است فردا آنجا باشم و بعدش با هم رفتیم جایی در خیابان انقلاب که راحت صحبت کنیم و تقریباً جلوی چشمانم تغییرقیافه داد اما برای من منطقی بود و بعدش چون فکر می‌کردم نباید خیلی از جلسه عقب بمانم، باهاش خداحافظی کردم و قراری گذاشتیم برای زمانی بهتر و ...

خیلی از دیدنش خوشحال بودم.

از خواب که بیدار شدم، نصف روز را منتظر بودم از او خبری بشود.

[1] یکی از نمودهای تغییرقیافه که گفتم این بود که رنگ چشم‌هایش سبز بسیار خوش‌رنگ شد. الآن که به این قضیه فکر می‌کردم،‌ یکهو یادم آمد رنگ چشمان خودش هم روشن‌تر از ماها بود؛ میشی عسلی خیلی روشن که با آن پوست سفیدش چه بسا به طیفی از سبز هم ممکن بود نزدیک باشد.

مظلوم‌ترین

با آن خواب مزخرف دم صبح، که امیدوارم سر کسی نیاید!

می‌گفت و من واضح صحنه را در ذهنم،‌توی خواب،‌مجسم می‌کردم. با سنگینی از خواب پا شدم و برای آرامش، شروع کردم به گشتن در دنیای تصویرها و پیام‌های دیبا جانم را خواندم و از تویشان اسم چند انیمیشن را پیدا کردم؛ گشتم و دانلودشان کردم. الآن انگار دوستانم آمده‌اند به کمکم.

فکر کنم بدترین خوابی بود که ممکن بود توی عمرم ببینم! در کنار آن تلخی و عذاب نادیده، تصاویر قشنگی هم بود؛ آن خانة بزرگ که بیشتر توی حیاطش بودم با درخت‌ها و بوته‌ها و آدم‌های مهربان آرام. آن سفرة بزرگ برای پذیرایی و آن اتاق مهمان که انباشته بود از مهمانان و صاحبخانه‌های رنگارنگ که، عجیب، بعضی همدیگه را نمی‌شناختند! انگار چند میزبان و مهمانانشان را یک‌جا جمع کرده باشند! و من دنبال پرکردن ظرفی بودم از شیرینی‌های ریز عید برای کسی؛ شاید زن‌عموی مامانم.

دیگر داشتم به مرز کریه‌کردن می‌رسیدم که از خواب پریدم، با سنگینی و گرفتگی در قلبم.


خیابانی پر از اعداد

قدم‌زدن در خیابانی که پر از عدد است، خیابان چهار...، برایم به غوطه‌ورشدن در یکی از رؤیاهای شیرینم می‌ماند. خیابان عددها سرشار از شگفتی است؛ شگفتی‌هایی که طی دهه‌ها در خودش حفظ کرده، تغییر داده و هر زمانی به نوعی جلوه‌شان بخشیده است.

امروز در یکی از شماره‌های بزرگ این خیابان، قشنگ‌ترین شهر کتاب عمرم را کشف کردم. خود این فرعی هم، مثل خیلی از فرعی‌های دیگر این خیابان، برایم حالتی جادویی و مسخ‌کننده دارد. خیلی شبیه همان‌جاهایی است که دوست دارم همیشه باشم. عجیب آن‌که ابتدای این فرعی مرا یاد خوابی می‌انداخت که فقط بخش‌هایی از جزئیاتش یادم مانده؛ هر قدمی که برمی‌داشتم شبحی از خوابم به‌سرعت در ذهنم می‌آمد و می‌رفت. حتی آن خانه که بخشی از دیوارش را تخته‌کوب کرده بودند، آن هم به‌شدت خوابناکی بود.

«خواب من و قرار من»

داشتم دنبال عکسی برای هراکلیون می‌گشتم، این تصویر توجهم را جلب کرد:

Image result for kreta heraklion

اینطوری، در این قطع و اندازه، خیلی شبیه بخشی از مناظر خوابم است که مدتی پیش دیده بودم؛ همان که جریان مسافرت من به بخشی از اروپا بود (با اسنپ!).

البته بزرگ‌شدة تصویر خیلی شبیه نیست. اینطوری کوچک و در یک نگاه، با آن شیب و سازه‌هایی که دقیقاً در سمت چپ (واقعیت) قرار دارند و آن آسمان سلطه‌طلب، واقعاً شبیه است.

شوالیة مفت‌خور اما مؤثر [1]

تیری‌ین: می‌تونم حرف بزنم؟

بران: پس چی؟ فقط مرگ می‌تونه تو رو خفه کنه!

ـ خواب دم صبح خیلی خوب بود: خانه‌ای بزرگ، که من فقط در گوشه‌ای از آن بودم (طبقة بالا کنار بالکن) با گلدان‌های سبز و شاداب فراوان. بعضی‌هاشان به من رسیده بودند (از کسی که خانه را به من واگذار کرده بود یا صاحب قبلی آن ... چنین چیزی) و بعضی‌شان گلدان‌های مامانم بودند که پیش من امانت بود. همه در وضعیت خیلی خوبی بودند. غیر از گلدان‌ها، یک سبد بزرگ پر از بچه‌غاز هم بود که نگران نگهداری‌شان بودم. اینکه شب جایی باشند که نه سرما بزند بهشان و نه از گرما بمیرند (چرا توی خواب یاد ماجرای جوجه‌غازهای آن سال دور افتادم؟)

کتاب‌خور هم برایم چند کتاب فرستاده بود. بیشترشان تکراری و نوشتة پائولو بودند و ایزابل (شاید وجدانش درد گرفته برای همین کتاب‌ها مشابه همان‌هایی بودند که برده) اما بینشان کتابی از کوندرا بود که من نخوانده‌ام و اتفاقاً اریک همان را می‌خواست ردش کند برود!

[1]. نمی‌دانم این توصیف چرا مرا از جهتی یاد کتاب‌خور انداخت!

قوس‌های جادویی

خواب دیشبم (یا شاید هم سرصبح یا حتی بعد از آن؟) بخش عجیب قشنگی داشت که سرشار از خلاقیت بود و همان لحظه, در خواب هم, قلبم پر از آرامش و خوشی و هیجان شد. با فامیل بودیم؛ انگار از مهمانی (شبیه عیددیدنی) برمی‌گشتیم و قرار بود با هم جای دیگری برویم (گویا مهمانی؛ دوباره). در خم کوچه‌ای, دیدیم پرنده ای در آسمان پرواز می‌کند. من معمولاً از کبوتر خوشم نمی‌آید اما این پرنده،‌ که کبوتر بود، طوری خاص بود که توجه همه‌مان را جلب کرد. بزرگ‌تر از کبوترهای معمولی بود و بدنش قوس‌های زیبایی داشت. مشخص بود نقاشی شده است. فرض کنید نقاشی زیبایی از پرنده‌ای که حالا به آن جان بخشیده شده و دقیقاً با همان اغراق‌ها در حرکت‌هایش، که در انیمیشن‌ها ممکن است ببینیم، در آسمان چرخ می‌خورد و پرواز می‌کند و معلق می‌زند. عین شکارگری که بخواهد درون آب برود و بخواهد مثلاً ماهی بگیرد و برای این کار، آیین خاصی دارد و باید هی بچرخد و برقصد. خلاصه اینکه خالق این صحنه هم در همان خم کوچه مشغول به آفریده‌هایش بود. کل صحنه، از آسمان گرفته تا کوچه،‌انگار در لایة نازکی از غبار طلایی پنهان بود ولی آنچه، که لازم بود،دیده می‌شد.نمی‌دانم چه می‌کرد ولی به نظرم آمد که دارد بهشان سرکشی می‌کند. اصل صحنه کفِ کوچه بود؛ حوض کم‌عمق گرد بزرگی که بی‌نهایت ساده اما گردی‌اش بی‌نهایت خوش‌فرم بود. چیزهای دیگری هم در آن حوض بودند؛ خیلی کم ولی بودند. آنچه یادم مانده چند ماهی بزرگ است که سر بزرگ و گردی داشتند و گوی‌های گرد که روی استوانه‌های کوتاهی بودند و ... من انگار دوست داشتم به سر یکی از ماهی‌ها دست بزنم ولی آنچه زیر دستم آمد یکی از گوی‌ها بود. نرمی خاصی داشت. انگار بر سطح مرمر نرم صیقلی دست کشیده باشی. همین. دیگر به چیزی دست نزدم و فقط نگاه کردم. زمان کوتاهی بود؛ خوابم در حد چند ثانیه به همة این‌ها پرداخت و از آنجا گذشتیم. ولی همچنان که دستم بر نرمای گوی بود و بازی ماهی در آب  و پرنده در آسمان را نگاه می‌کردم، به فکرم رسید (و فکرم را با صدای بلند گفتم اما کسی نشنید!) این‌چنین چیزهایی چقدر برای آرامش‌دادن خوب است! حتی می‌خواستم آن را، به صورت محصولی برای مدیتیشن، به همه عرضه کنند. یکهو توی سرم آمد که نکند شکل تجارت و کاسبی به خودش بگیرد و ارزش اصلی‌اش کم شود! ولی به‌شدت طرفدار همان نظریة اولم بودم.

نکتة اصلی این بود که اگر به طرحی در آن حوض دست می‌زدی، می‌توانستی با حرکات اندکی که به دست و انگشتانت می‌دهی،‌یا با قلم مخصوصی که دست خود طراح مجموعه بود، به آن طرح شکل و حرکت بدهی و در فضای اطرافت برقصانی و بچرخانی‌اش. حرکت‌دادن به این طرح‌ها، بیشتر به دلیل قوس‌های دایره‌ای قشنگشان، آن‌قدر آرامش پخش می‌کرد که واقعاً سر شوق آمده بودم.

سفر به ناکجا

دیروز دوست داشتم خواب شب قبلم را، مثل همیشه و با ذکر بعضی جزئیاتش، برای خودم یادداشت کنم که نشد. کمی که می‌گذرد، آدم از حس و حال خواب‌هاش بیرون می‌آید و به نظرش بعضی چیزها و جزئیات دیگر رنگ و بو و هیجان هرچه به خواب نزدیک‌تربودن ندارند. من اگر خواب‌هام را ننویسم بعضی قسمت‌هاشان همین بلا سرشان می‌آید ولی وقتی می‌نویسمشان، ارتباطم با آن‌ها قوی‌تر و خاص‌تر می‌شود و به هم متعهد می‌شویم؛ من متعهد می‌شوم مسخره نبینمشان و آن‌ها هم متعهد به ماندن و فرارنکردن می‌شوند.

خواب پریشب فوق‌العاده هیجان داشت و در ادامة سری خواب‌های جهانگردی‌ام بود: قرار بود بروم ایتالیا. پدرم زنگ زد (یا یک‌جوری بهم اطلاع داد) رانندة اسنپ منتظر است. من یادم افتاد مجله و کتاب و یادداشتی را در یکی از تقاطع‌های فرعی یونان جا گذاشته‌ام (اسم هم داشت ولی الآن دیگر یادم نیست. توصیفش کردم چون وقتی رفتم و دیدمش به نظرم همین‌طور آمد) خلاصه اینکه قرار شد اول برویم آن‌ها را برداریم بعدش برویم ایتالیا (با اسنپ). توی ماشین، از خیابان‌های زیبا و عریض و خلوت رد می‌شدیم و من خودم را دیدم که دارم ساختمان‌های زیبای رستوران‌ها را، که بغل هم ردیف شده بودند، به توتوله نشان می‌دهم و ذوق می‌کنم (طبق شواهد، باید از احساساتم درمورد تصادف هفتة قبل چیزهایی در آن باشد: اسنپ، خیابان خلوت و امن، رستوران، توتوله). خیابان‌های یونان خیلی خیلی زیبا بود و اصلاً یادم نیست چطور قبلش سر از آن‌جا درآورده بودم که بخواهم چیزی جا بگذارم و جالب این است که آن تقاطع را در ذهنم به‌روشنی حاضر داشتم ولی وقتی قرار بود دقیقاً به همان محل برویم، به‌واقع ندیدمش. انگار از آن صحنة حضور و برداشتن وسایلم پریده باشیم توی جاده یه سمت ایتالیا. چون بعدش مجله و یادداشت دستم بود اما یادم نیست در آن تقاطع بوده باشم! بعد از چند پیچ، آسمان خیلی گرفته شد که زیبایی و سکوت خاصی هم داشت (خاکستری عمیق ولی نه‌چندان پررنگ) و از سمت راست،‌ رسیدیم به خیابان شیب‌داری که بندرگاه کوچک و خلوتی بود با ساختمان‌هایی که تا لب ساحل ادامه داشتند. راننده گفت: این هم میدان فلان ایتالیا. یعنی دیگر باید پیاده می‌شدیم. بعدش را یادم نیست.

دیشب هم خواب دیدم خانة بزرگ و بسیار قشنگی دارم که جزئیاتش را تا به حال تصور نکرده بودم. از آن مهمانی‌های تعطیلات سالی یک‌بار است و قرار است ناهار درست کنم. آقای فلانی که خانمش درموردش فلان‌طور فکر می‌کند با برادرش آمده بود و وقتی آقای مورد نظر کنار خانم خوشکل و آرامی نشسته بود که خیلی خوب می‌شناختمش، خانمش آمد توی اتاق و با چشم و ابرو اشاره کرد برویم آن یکی اتاق. همة مهمان‌ها خودشان را جمع کردند و رفتند توی نشیمن. خانم خوشکل هم رفت و موهایش بازتابی آبی کاربنی و زیبا داشت. خانمه شبیه عکس‌های آشناهایمان در دوران قبل انقلاب بود و همان‌طوری هم لباس پوشیده بود؛ طوری که وقتی همان اول روی مبل نشسته بود و پاهاش را یک‌طرف جمع کرده بود، از زیر زانو به پایینش مشخص بود و من هی به مامانم می‌گفتم: این الآن شر میشه! چون آن آقای مورد نظر درست کناردست او نشسته بود و هی زیرچشمی ساق پای خانم را دید می‌زد! ولی خانم خیلی راحت و بی‌منظور بود و این حسش به ما هم منتقل شده بود. از آن‌طرف،‌ وقتی غذا را کشیدیم، متوجه شدم چقدددددددددر غذا کم است! یک بشقاب قیمة آب‌زیپو شده بود و یک دیس معمولی برنج و یادم نیست چه غذای دیگری بود ولی هرچه بود کم بود. الآن یکی از سلول‌های مغزم یادآوری کرد این غذاها همه مال مهمانی پریروز خانة ما هستند که خدا رو شکر،‌ در واقعیت، خوب برگزار شد. من که دیدم وضع ناجور است هیچ چاره‌ای نداشتم جز بی‌خیالی. و دیگر سر سفره کسی را ندیدم؛ انگار در اتاق دیگری بودند، غذا خورده و پخش‌وپلا شده بودند، ... خلاصه کسی چیزی نگفت جز یک نفر (که انتظارش را نداشتم).

بعدش سوار ماشین بزرگی بودیم (مثل پاترول‌های قدیم) ولی جادارتر و در میان درخت‌های برف‌گرفته و زمین برفی پیش می‌رفتیم، زیاد بودیم و خوشحال و انگار در جنگل یا جاده‌ای اختصاصی بودیم که خیلی امن و زیبا بود. جلوتر، خانوادة‌ دیگری با ماشینشان رسیدند که گویا برای یکی‌شان حادثه‌ای پیش آمده بود ولی همه آرام و خوش‌بین بودند.

از این خواب دوم، جزئیات اصلاً برایم مهم نبود فقط نوشتمشان تا اینطوری شکل و شمایل زیبای خانه را در ذهنم بیشتر حفظ کنم.