با آن خواب مزخرف دم صبح، که امیدوارم سر کسی نیاید!
میگفت و من واضح صحنه را در ذهنم،توی خواب،مجسم میکردم. با سنگینی از خواب پا شدم و برای آرامش، شروع کردم به گشتن در دنیای تصویرها و پیامهای دیبا جانم را خواندم و از تویشان اسم چند انیمیشن را پیدا کردم؛ گشتم و دانلودشان کردم. الآن انگار دوستانم آمدهاند به کمکم.
فکر کنم بدترین خوابی بود که ممکن بود توی عمرم ببینم! در کنار آن تلخی و عذاب نادیده، تصاویر قشنگی هم بود؛ آن خانة بزرگ که بیشتر توی حیاطش بودم با درختها و بوتهها و آدمهای مهربان آرام. آن سفرة بزرگ برای پذیرایی و آن اتاق مهمان که انباشته بود از مهمانان و صاحبخانههای رنگارنگ که، عجیب، بعضی همدیگه را نمیشناختند! انگار چند میزبان و مهمانانشان را یکجا جمع کرده باشند! و من دنبال پرکردن ظرفی بودم از شیرینیهای ریز عید برای کسی؛ شاید زنعموی مامانم.
دیگر داشتم به مرز کریهکردن میرسیدم که از خواب پریدم، با سنگینی و گرفتگی در قلبم.