دی 89

" آودا کداورا "

« زنبور ویژ ویژوی جوشان ! »

« نوشیدنی گازدار ترش ! »

.

.

.

حوصله شو ندارم بیشتر به یادم بیارم ... فقط ... فکر می کنم دیگه کسی زیر ناودون کله اژدری وا نمی ایسته تا این رمزها رو به زبون بیاره ...

چون فقط دامبـلــدور از این روزها برای ورود به دفترش استفاده می کرد ...

جلد دوم شاهزادۀ دورگه تقریبا تموم شده ...

شاهزاده گریخت و ... دامبـلــدور    مرد !

حداقل هاگوارتزی ها این شانس رو داشتن که آوای غمگین درون خودشون رو از حنجرۀ فاوکس ِ ققنوس بشنون ... من اما حس می کنم یه آوای ققنوسی در کنار روحم کم دارم ، تا بدون این که کم کم فراموش کنم ، بار اندوهم سبک تر بشه .



از پناهگاه و کوچه ی دیاگون

١_ دامبلدور در تأیید او ضربه ی آهسته ای به پشتش زد و گفت :

« واقعا که فرزند خلف پدر و مادرت و پسر خونده ی حقیقی سیـریـوسی . به احترام تو ، کلاهمو از سرم بر می دارم _ یعنی اگه نمی ترسیدم عنکبوت های روی کلاهم ، روی تو بریزند این کارو می کردم ... » ص ١٠۵

2_ خانم مالکین چشمش به هری و رون افتاد که هر دو چوبدستی هایشان را درآورده و مالفوی را نشانه گرفته بودند . از این رو با دستپاچگی اضافه کرد :

« در ضمن ، هیچ خوشم نمیاد توی مغازه م کسی چوبدستی بکشه » ص ١۵١

هری پاتر و شاهزاده ی دورگه / ج١

Happy birthday


سپر تدافعی و دیوانه سازهای روزمره

سرصبحی توی یه بانک شلوغ بودم . آدم دور و برم زیاد بود ؛ نصفشون نشسته بودن و نصفشونم ایستاده جلو باجه ها یا گوشه کنار سالن . یه موج همهمه ی آشنایی درگرفته بود که واسه یکی مث من شدیداً رخوت آور بود . فقط یه جادوی واقعی می تونه این رخوت ناخواسته و جایگاه_نشناس رو از من دور کنه .

آره درست توی یه جای به این شلوغی و خوف آوری بود که آقایان پانمدی ، مهتابی ، فلان و بهمان ، اسنیپ طفلکی رو گرفتن به باد توهین !

ای خدا ! وقتی رسیدم به اون جایی که می گفتن : « اسنیپ باید به سرش لجن بماله و کی این ابله رو استادش کرده ؟ » دیگه من مگه تونستم سرجام بند شم ؟

به بهانه ی نزدیک شدن شماره م پاشدم واستادم و هی نیشم باز می شد .

* قبل از اونم خیلی سعی کردم جلو خودمو بگیرم وقتی گریفندور از ریونکلاو توی مسابقه ی کوییدیچ برد ، داد نزنم !

** یادمه یه بار _ سه سال پیش بود _ یه اشتباهی کردم ؛ تو یه همچین جای مخوفی با خودم بورخس بردم . آقا ، سنگینی فضا چند برابر شده بود !

هری پاتر و زندانی آزکابان


جهت ثبت در تاریخ ... یا یه چیزی مث این !

چند دقیقه ی پیش به طور اتفاقی متوجه شدم در قرن پانزدهم ، شیمی دانی فرانسوی به نام نیکلاس فلامل وجود داشته که نظراتی در باب چیزی شبیه به کیمیاگری ارائه داده ... ایشون در سال ١۴١۶ فرموده :

« وقتی فلز ناب در نهایت کمال آماده سازی شد ، پودر عالی و سفید رنگ ِ طلا به دست می آید که همان سنگ فلاسفه است .»

و نیکلاس فلامل اسم شخصیتی ست در کتاب هری پاتر که به کیمیاگری مشهوره و همکاری نزدیکی در این زمینه با دامبلدور داشته .


El Amor

 _ عموی فلورنتـینو میخواد بُعد مسافت بین شهرشون و جایی رو که می خواست فلورنتینو رو برای رهایی از وبای عشق بفرسته به اونجا ، به ترانسیتو خانم نشون بده ؛ روی نقشه شمرد : « سه وجب » و گفت : « سه هفته » !

_ فرمیـنا ، خسته و ژولیده و بهت زده و ناامید ، سرشار از خشم و یکدندگی ، می رسه به دهکده . نمی تونه روی پاهاش بند بشه . ئیـلده براندا ی خوشکل می گه : « می خوام غافلگیرت کنم » و می کشدش با خودش و نامه های فلورنتینو رو بهش میده .

_ ترانسیتو خانم یک مادر خاصه ... یک مادر عمیق _ شخصیت عمیقی داره ؛ درست مث این که یه سنگ بخوای بندازی تهش تا عمقشو بتونی تخمین بزنی ... به این زودیا محاله صدایی بشنوی . حواست میره پی خودش ، ناخودآگاه صدائه رو بی خیال می شی .

اون جنون آخر عمرش هم یک مورد خاصه ؛ خاص خودش .

_ « این زندگی ست ، نه مرگ ، که حد و حصری ندارد » : فلورنتینو آریثا ؛ جمله ی آخر فیلم .

* یه وقتایی آدم نمی تونه همچین راحت از کنار بعضی چیزا بگذره ... فقط می تونه خلاصه شون کنه ...

این ، می شه مثلاً دوباره خوندن یه کتاب یا دوباره دیدن یه فیلم یا ... هرچی .


می چرخم و می چرخم و ...

گردندۀ گرامی :

از این پس به حضرت گوگـل و اعوان و انصارشون بفرمایید : « ضـرب المثل های بومی فلان و بهمان » ، نه « زنـبـور مثل های ... » .

در غیر این صورت این موتورهای جستجو رحم و مروت سرشان نمی شود که ، دستتان را می گیرند و صااف میاورندتان یه جاهایی _ عینهـو این جا _ که نه زنبور مثل هست و نه کندوی عسل و ... خلاصه اینطوری .

حالا یه چندتا سوال هم داشتم خدمت انورتان که هرچی بالا و پایینشان می کنم ، بیشتر بی خیال پرسیدنشان می شوم !

ایشالله به مراد دلتان رسیده باشید و بالاخره سرچ دندان گیری داشته باشید.