اکسپکتوپاترونووووومممم

نقشه نگاران روی مرزهای مبهم نقشه های قدیمی می نوشتند «آنجا اژدها بُوَد». پس از آنکه نخستین جهانگردان زمین را دور زدند و اقیانوس ها و قاره های اصلی را ترسیم کردند، کاوشگران بعدی توانستند جای خالی جزئیات را پر کنند. ..

__شش عدد، مارتین ریس*

(پیش گفتار)

***

وقتی سرت گرم کار مهمی است و تلفن زنگ می زند و صدای مکِش نفس های دیمنتوروار وقت را خراب می کند.. گاهی مجبوری کتاب نامربوطی از لا به لای کتاب ها برداری و فقط سعی کنی ذهنت را پاک کنی ... و معمولاً اتفاق جالبی می افتد.

* هم ریس ش خوب است، هم اژدهاش و هم جهانگردی و دریانوردی و آن هم دوران قدیم که همه چیز رازی سرپوشیده بود.

کاله، دوستت دارم!

کاله می تونه با محصولاتش به راااحتی آدما رو به اسارت خودش دربیاره!

لامصصصب!!!

تازه، من از اون آدمای ارگانیک-گرا هستم؛ با این حال، برای خودم این امتیاز رو قائل شدم که گاه به گاه از این سموم استفاده کنم، اونم فقط کاله!*

فقط نمی دونم چرا اسمشو می نویسه Kalleh? خب من می خونم «کلّه»!!

اصرار به لاتین نوشتن این اسم اون قدر عجیب هست که اگر از علامت خاصی استفاده بشه چندان عجیب به نظر نرسه، مثلا استفاده از این a ها که روش ^ داره یا دونقطه یا - یا هرچی!

[اینو] که می بینم، متوجه می شم من بیشترشونو امتحان نکردم!

* «فقط» ش یه کم الکیه. ماست و خیار هراز، بستنی های لیتری میهن، .. هع! یادم نیست اون بستنی لیتری با تکه های کیک براونی مال کدوم کارخونه بود.

_پیداش کردم! [اینجا]س. همون کاله س

__ [این] م جایزۀ گشت و گذار سریع! دوسش دارم!

بر ما باد جستجو

شخصی که بیشتر سمَت استادی برای من دارد تا دوستی، بهتر است بگویم «آموزنده»؛ نوعی تعلیم دهندۀ غیرمستقیم... همیشه اصرار دارد در این دنیای پر از امکانات که بیشتر اوقات شبانه روز موتور جستجو مقابل چشمانمان است، باید و باید به جای پرسیدن مستقیم، جستجو کنیم. بارها شده ملت زیر مطالبش پرسیده اند: این که نوشتی چیه؟ فلان چیز یعنی چه؟ و .. و ایشان خیلی راحت پاسخ داده اند: گوگل کن پدر جان! که البته کاااااااااملاً درست است و منطقی و .. این هم یکی از چیزهایی بوده که ازش یاد گرفته ام.

از قدیم می گفته اند: بپرسید. ولی امروزه دیگر به جای آموزش پرسیدن، باید آموزش از کی/چی پرسیدن هم بدهند.

*نکته ای کنار این مطلب در ذهن من جا خوش کرده؛ اینکه گاهی پرسیدن از فردی صرف پرسیدن نیست. احساس می کنی باب مکالمه ای باز می شود و .. من گاهی از این راهکار استفاده کرده ام. این را قبول دارم که  همیشه نباید پای موتور جستجو درمیان باشد.

اما وقت و نوع و .. آن مهم است. کوتاه اینکه پرسش نباید آزارنده و بی موقع باشد.


"در ازل کلمه بود" و با کلمه هرچیز خوب دیگری هم بود (پدید آمد)

«سرمایی پیرامونشان را فراگرفت و هری نفس های صدادار دیوانه سازهایی را شنید که لابه لای درختان حاشیۀ جنگل نگهبانی می دادند. حالا دیگر بر او تأثیری نداشتند. واقعیت نجات یافتنش در وجودش شعله می کشید و همچون طلسمی او را از آن ها در امان نگه می داشت. گویی گوزن شاخدار پدرش در قلبش نگهبانی می داد.»

__ هری پاتر و یادگاران مرگ، ص 829

***

اگر قرار بود آدم ها با هر تغییر وضعیتی اسمشان را عوض کنند، اسم این روزهای من باید می شد بختیار! هرچیزی زمینه چینی می خواهد و تلاش و چند فاکتور خوب دیگر و البته قدری چاشنی دوست داشتنی که گاهی به آن می گویند بخت و اقبال. و به علت همین فاکتورها، آدم چنین مواقعی باید تلاشش را بیشتر کند.

این از مقدمۀ اول، که مهم تر است.

 

مقدمۀ دوم بر می گردد به دو تا چیز که با هم ترکیب شده اند. آدمِ روزانه نویسی مرتب نبوده ام، حتی گاهی که برای امتحان، خودم را ملزم کردم کمتر نوشتم و بدتر نوشتم. این شده که گاه به گاه چیزی را ثبت می کنم و بیشتر اوقات هم خلاصه اش را. دیگر این که از وقتی دست به کیبرد شده ام، دلم خواسته برای این کار کمتر از قلم و کاغذ واقعی استفاده کنم. نمی دانم چرا، آن هم من که روی کاغذ و جوهر و تمام چیزهای واقعی مرتبط با آن ها تعصب داشته م. تنها دلیلش این است که شاید برای من تق تق کیبرد و حرکت انگشت ها روی حروف و دویدن انگشت ها به شکل منفرد به دنبال هم بیشتر از حرکت نوک قلم روی صفحۀ کاغذ خلسه آور بوده و به خصوص، این دکمۀ پاک کن مجازی که بازم هم با نوک خود انگشت سروکار دارد، این بَک-اسپیس عجیب جادویی است!

بهتر است بگویم چنین وقت هایی واقعاً انگار با نوک انگشت ها چیزی را می نویسم. می توانم موقع فکر کردن های مقطعی ثانیه ای بین تایپ واژه ها و جمله ها،نوک انگشت هایم را روی مربع های صاف مقعر بکشم و احساس بهتری داشته باشم. این وبلاگ و خواهر بزرگترش، از ابتدا قرار نبوده جایگاه روزانه نویسی باشند. مدتی خیلی رسمی و جدی بودند و الآن دیگر نه. الآن دیگر مدتی است به چیزکی اشاره می کنم و به جای ثبت معمول و گزارش وار وقایع، از واژه هایی استفاده می کنم که خارج از جایگاه خود شیطنت می کنند. مثل بخش هایی از کتاب ها، یا اسم هایی که برای پست ها و مطالبم انتخاب می کنم، وقتی در کنار کلمات خودم قرار می گیرند ابزار خوبی برای یادآوری چیزهایی هستند که معمولاً با کلمه ثبت نمی شوند. این غیرمعمول بودن ها نوعی رمزنگاری است برای من.

کوتاه این که، قالیچۀ پرنده برای من حکم همان صفحۀ سفید وُرد را پیدا کرده که هرچه بنویسم خصوصی است و انگار قرار است تا ابدالدهر خودم ثبت کننده و خواننده اش باشم. اینجا حتی مطالب پست نشده ای دارد که نه بابت پنهانی بودنشان، که به خاطر ثبت شدن از روی عجله و کامل نبودنشان، پست نشده اند. عین برگه های تاخوردۀ دفتر. حالا که طرح فانوس دریایی م پررنگ تر شده (مشغله های بیشتری پیدا کرده م)، همچنان دوست دارم برگه های قالیچۀ پرنده را سیاه کنم، حتی اگر شده به صورت همان پیش نویس های نیمه کاره.

نمی دانم دنیای مجازی چقدر یاری می کند و آیا لازم است کپی شخصی تری هم فراهم کنم یا نه. فعلاً همین اهمیت دارد که یادم باشد گاهی وقت بگذارم و حتی شده فقط چیزهایی را ثبت کنم.



دنیای خوابکی

دقیقاً روند اتفاق های خوابم یادم نیست، شاید این ها که می نویسم قدری پس و پیش شده بشند. ولی فضا آنقدر قشنگ بود و احساسم آن قدر خوب بود که می نویسمشان تا برای بعدها هم یادآوری ش راحت باشد. خوشحال و پرانرژی بودم، آن قدر که می توانستم پرواز کنم!

اولش که با چیزی شبیه گزارش هواشناسی شروع شد؛ اعضای خانواده می گفتند اتفاق عجیبی افتاده و در عربستان فلان مقدار برف باریده! فکر می کردم «وسط تابستان؟!» و بلند گفتم کولر را روشن کنیم، دارد گرم می شود. مرا بردند کنار پنجره (شاید همین پنجرۀ خودم بود که ظاهرش عوض شده بود) و برف و سفیدی دنیا را نشانم دادند. همان لحظه در ذهنم فصل ها جابجا شدند و بهشان گفتم: نگاه کن! بعد از ماه ها کولر روشن کردن تا قلب دی ماه، حالا دیگر به آن نیازی نیست!

فکر می کنم پنجرۀ خودم بود، چون سمت راست منظرۀ برفی داشت تبدیل به منظرۀ متفاوتی می شد؛ انگار مسیری شکل می گرفت که ته آن به طبیعت می رسید، نمی دانم دریا یا رودخانه یا برکه...؟ و مسیر شبیه راهی باز شده بین مزرعه های ذرت در فیلم های امریکایی بود منتها گیاهانش کمی کوتاه تر بودند. فکر می کردم منظرۀ به این قشنگی را باید ثبت کرد. دنبال گوشی بودم تا با آن عکس بگیرم. و هم زمان فکر می کرم چرا من به قدر بقیه از دوروبرم عکس نمی گیرم.

بیرون رفتم و جایی بودم که پر از درخت بود، با فاصلۀ زیاد از هم، مثل پارک. و زمین چمن و برکه و ساختمان های پراکنده_ چیزی بین هتل و خانه های ویلایی_ توی خوابم فکر می کردم آمده ام ترکیه، و به درختی نزدیک شدم که رو به برکۀ بزرگ بود و شخصی که شلوار لی پوشیده بود، طوری به درخت چسبیده بود انگار از کسی پنهان شده باشد. من هم می خواستم بی توجه به همه چیز بلند بگویم پخخخخخخ تا ... همان لحظه فهمیدم ایشان خانمی هستند با موی کوتاه به رنگ خوشه های گندم و چهره ای دوست داشتنی، خانمی میانسال که دارد کلیپ موسیقی ضبط می کند و در آن ترانه ای می خواند و اگر من پخ می گفتم کارش خراب می شد و ... آن طرف هم شخصی تقریباً شبیه خودش بود با لباس بلند آبی، شبیه آبی دریا در ساعت 12 ظهر یک روز آفتابی، با همان درخشش!

دویدم و شاهکارم را برای چندنفر تعریف کردم. ناگهان فصل عوض شد (؟) و بهار بود و تازه سال تحویل شده بود و ما هم اسباب کشی داشتیم. چون صدای تونیو در راهروی منزل جدیدمان می آمد که برای عیددیدنی آمده و همین طور که به اتاق من نزدیک می شد، دیدم یکی از کیف های او بین وسایل ما جا مانده و انگار حین اسباب کشی محتویاتش بیرون ریخته و هی صدای تونیو نزدیک تر می شد و من تند تند وسایل را جمع می کردم و در کیف می ریختم. نمی دانم چرا، ولی فکر می کردم اگر ببیند وسایلش پخش و پلا شده فکر می کند بی اجازه رفته م سر کیفش، در حالی که همۀ اینها اتفاقی بود.. و حرص می خوردم چرا دقت نکردند در این کیف باز نشود و چیزی بیرون نریزد  و گم نشود!

فکر کنم درنهایت موفق شدم!

تونیو را یک نظر دیدم، بعد رفتم دیدن یک دوست دیگر که خیلی دور است و سرش شلوغ شده. لباسی که پوشیده بودم شبیه لباس صوفی هانتر در یکی از این مراسم خاص خودشان بود (همان قرمزه که مدل خاصی داشت و دوستش داشتم) اتفاقا لباس من هم قرمز بود منتها کمی اسلامی ش کرده بودم! :)))

دوستم نبود و نتوانستم ببینمش.

صحنۀ بعدی (شک دارم این صحنۀ بعدی باشد، چون ذهنم می گوید اصلاً این کلاً خودش یک خواب مجزاست و از نظر زمانی هم قبل از همۀ این اتفاق ها رخ داده!) شب بود و در سفر بودیم و جایی مانده بودیم که به جایی نمی رسید! شهری بود که برای مقصد ما وسیلۀ نقلیه نداشتند. تصمیم گرفتیم بمانیم تا بعد. و برای این کار، به جای هتل، رفتیم به بنگاه املاک. خانه هایی که به ما پیشنهاد شد این ها بودند: خانه با تم شگفت انگیزها (که بزرگ و مکعبی و نارنجی گارفیلی بود)، خانه با تم سفیدبرفی،.. و چیزهایی از این دست. از اولی خوشمان آمد و قرار شد توی آن را هم ببینیم و نظرمان را اعلام کنیم. البته اینها نقشه بود چون می خواستیم به این بهانه، شب را بگذرانیم و صبح برویم دنبال ادامۀ سفر. ادامه ش یادم نیس، احتمالاً با خواب دیگری قاطی شده یا کلاً در سرزمین سیاهی بدون مولکول های خواب محو شده.. همین قدر یادم مانده که رفتیم توی خانه و تصمیم گرفتیم بمانیم.

کلاغه به خونه ش ...

«چون آتش خاموش شده بود همگی کنار هم کز کرده بودند، مثل توله سگ هایی که با هم به دنیا آمده اند رقت انگیز و مفلوک به نظر می رسیدند». ص283

__زورو، ایزابل آلنده، ترجمۀ محمدعلی مهمان نوازان.

***

دو-سه کلاغ با مغزگردویی بازی می کنند، روی پهنای دیوار خانه و ماجرای هفتۀ پیش جلو چشمم است..

هرروز صبح، اول سراغ پنجرۀ جادویی اتاق می روم و بسته به هوای آن سوی آن یا بازش می کنم و یا تنها به جمع کردن پرده و پاشیدن افق توی اتاق اکتفا می کنم. یکشنبۀ پیش قرار بود جایی بروم. بازم هم آمدم همین جا تا از پنجره انرژی بگیرم. سروصدای کلاغ ها عجیب و نامعمول بود. دسته ای روی سیم های برق نشسته بودند و دسته ای در هوا چرخ های سریع می زدند و بیشترشان قارقار می کردند. قارقار کرکننده شان قرقاول های حیاط بغلی را هم به سروصدا واداشته بود. از انجا که کلاغ حیوان بسیار باهوشی است، فهمیدم باید خبری باشد. آرزو می کردم تا پیش از رفتنم از اتفاق سر دربیاورم. بین کلاغ ها، که اغلب سفیدِ خاکستری و سیاه هستند و درشت به نظر می رسند، کلاغ یگری هم بود که دم بلند و باریک قشنگی داشت و سفیدی اش خاکستری نبود و سیاهی اش زیر نو با سبزی زیبایی می درخشید. گاهی روی سیم می نشست و گاهی روی دیوار و گاهی هم لای برگ های درخت انجیر وسط حیاط قارقار می کرد.

کلاغ ها، وسط چرخ زدن هاشان، به جوی آب آن سوی در نزدیک می شدند؛ مثل پرنده هایی که بخواهند از سطح آب ماهی بگیرند. مرد مسنی از دور، سمت چپ، نزدیک می شد. او هم به آسمان و پرواز این کلاغ ها نگاه می کرد. آمد تا به جوی آب نزدیک شد. نگاهش به کلاغ ها بود و لب جو نشست. خم شد و با چیزی درگیر شد. همین که او مشغول شد، این ها ساکت شدند. قارقاری درمیان نبود. مرد بدن کلاغی را از توی جو برداشت و با نگاهی دوباره به کلاغهای بالای سرش، آن را گذاشت روی دیوار ما.  و رفت. کلاغ نیمه جان به نظر می رسید. رد پهن خون روی سیاهی بدنش مشخص بود. بدنش می لرزید. فکر کردم شاید کار خودشان باشد، آن کلاغ های قارقارو. زده باشند این حیوان را و به این حال انداخته باشندش. پس حتماً باز هم می آیند. می آیند پایین و او را می زنند تا از لرزیدن بیفتد. ولی آن ها رفتند. بی هیچ قارقار دیگری رفتند به میان درخت های باغ آن سمت خیابان. پس کار آن ها نبوده. به کلاغ نیمه جان نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم چنین مواقعی باید چکار کرد؟ تفنگی داشت و حیوان را از درد کشیدن خلاص کرد؟ شاید هنوز جانی داشته باشد! یا بردش به دامپزشکی؟ اصلاً دامپزشکی کجاست؟! با چه چیزی باید آن را بردارم؟ اگر دستم بهش بخورد حامیان قارقارویش نمی ریزند روی سرم؟...

بعد از چند دقیقه، کلاغ روی دوپا ایستاده بود! به افق نگاه می کرد و همچنان می لرزید. خوشحال بودم. مدتی که گذشت دیگر آن لرزش ها را هم نداشت. همچنان به افق نگاه می کرد. و وقتی که خانه را ترک می کردم، دیگر روی دیوار هم ننشسته بود. رفته بود. امیوارم حالش کاملاً خوب شده باشد.

کلاغ های مهربان! برای نجات هم نوعشان حتماً آن قدر قارقار کرده بودند که بالاخره به هدفشان رسیدند. خودشان نمی توانستند آن حیوان را از توی جو دربیاورند. خواسته شان را به شکلی نشان دادند.


House نگاری

ای جانم!

 عزیز دلم! گریهگریهگریهدل شکسته

هاوس ِ فصل 6 منم دل شکسته

مخصوصا آخرین اپیسودش

کسی که هیولای درونش رو می شناسه و نمی خواد به بقیه آسیب بزنه.

با همۀ مزخرف بودنش هاش (البته از نظر بقیه)، اون قهرمانه.


هری هدایت

«در زندگی زخم هایی است که جای آن ها شاید روزی به کار آیند»

__ترکیب کلام گهربار آلبوس دامبلدور و جملۀ ابتدای بوف کور

***

برای بار (گمانم بیش از) دوم، دلم برای خواندن نوشته های هدایت و بوف کور تنگ شده! مخصوصاً که تا چند دقیقۀ پیش این چند نفر هم از هدایت می گفتند و من هی یاد آن کتاب حجیم دوست داشتنی فرزانه می افتادم که درمورد هدایت نوشته بود و آن سال، با ولع می خواندمش ( و الآن چیز زیادی ازش به خاطر ندارم، جز حس شیرینی که آن هم وسوسه کننده ست، برای خواندن هدایت و همین کتاب حجیم دربارۀ هدایت).

خود این کتاب، اثر فرزانه، داستان جداگانه ای دارد. خلاصه اش این است که تابستان پس از سال اول دبیرستان، متوجه شدم جوّ «بازگشت به هدایت» شکل گرفته! در بیشتر کتابفروشی های کم بضاعت شهرهای کوچک قلمرو من این کتاب و 1-2 کتاب دیگر دربارۀ هدایت به چشم می خوردند. برای من که تا آن سال شنیده بودم آوردن اسم هدایت به راحتی امکان ندارد، برای من که بچگی هایم اتفاقی چند داستان کوتاه و پاره هایی از بوف کور را خوانده بودم و همه را دوست داشتم، هم شگفتی آور بود و هم خوشحال کننده! بگذریم که می دانستم به آن زودی دستم به این کتاب های «هدایت»ی نمی رسد!

گذشت و گذشت، تا به یمن شاگردی آن استاد بزرگوار و کلاس نقد ادبی، قرار شد هدایت بخوانیم و بوف کور. پیش از هرچیز، در کتابخانۀ دانشگاه رفتم سراغ همین کتاب، که سال ها رازآلود و دور از دسترس بود. در یک جمله دری بود به دنیایی دیگر، و تجربه ای فراموش نشدنی بود.

...

در کنار این دلتنگی ها، چند سال است که هدایت و بوف کور مرا یاد هری پاتر می اندازند. آن هم به خاطر یک مار! نَگینی، مار ولدمورت، نامی هندی است که به زبان سنسکریت می شود مار، و به اردو و هندی می شود مار ماده. گویا یادآور یکی از الهه های باستانی هندو/هندی (؟) هم هست که نیمه زن و نیمه مار بود .. و فلان و بهمان!

توی کتاب بوف کور هم راوی از زهر مار ناگ می گوید که با خود از هندوستان آورده و در کوزۀ شراب ریخته.

فقط همین!


تا کلمه هست و فانوس دریایی م هست دلم تنها نیست*

امروز کتابخانه رفتن چیزی برابر با احساس خوب حاصل از گردشی یک ساعته در هاگزمید بود. بس که شیرین بود و در شانس به رویم باز!

جلد 5 آن شرلی در قفسه جا خوش کرده بود. البته آن قدر عادت کرده بودم که نباشد، باور نکردم و باز هم چک کردم ببینم من همین را می خواستم یا باید 4 را بر می داشتم_ که امروز نبود! و همیشه باید آن جلدی که من می خواهم نباشد! خب، جلد 4 ویندی پاپلرز بود که مطمئنم خوانده ام. با خیال راحت 5 را برداشتم؛ آن شرلی در خانۀ رؤیاها.

البته قبلش یک راست رفتم سراغ قفسۀ رمان و داستان ایرانی و جلد 2و3 آتش، بدون دود را برداشتم. پیدا کردن مجلدهای این کتاب انگار دردسر ندارد شاید چون به اندازۀ آنی پرطرفدار نیست. در قفسۀ داستان های امریکایی هم دنبال بیگانه ای در دهکده بودم_ احساسات سنّتی من به کتاب های کاغذی!_ و به جای آن کتابی از دیوید سداریس پیدا کردم! بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم.

جای خوشحالی و تعجب بسیار داشت. در نتیجه، با چهار کتاب برگشتم؛ دست پُر پُر!

* مصرعی از محمدعلی بهمنی: تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست


تیر 94

«جادۀ اختصاصی. وارد نشوید!»*

امیلی: هرشب دعا می کنم که یه راست نری جهنم!

ایثن: خب، یه راست که نمیرم، تو نیویورک یه توقفی می کنم!!

***

چند وقت پیش می خواستم Beautiful creatures  را پاک کنم. پارسال دیده بودمش و به نظرم همین یک بار دیدن کافی بود. امروز یاد این افتادم که هنوز بین فیلم ها دارمش و پاک نشده. یادم مانده بود که ایثن یه وقت هایی کتاب می خواند و از کتابی و نویسنده ای نقل قول می کرد. دقیقاً یادم نبود چه کتابی، شاید ناتور دشت بوده، یا چیزی که در همان حد جالب بوده باشد..

چند دقیقه از فیلم را که دیدم، هم ماجرای کتاب یادم آمد هم تصمیمم عوض شد. این فیلم باید بماند! گذشته از بعضی بخش ها که مربوط به ماجراهای شخصی و خانوادگی دختر مرموز داستان است و به نظرم خوب درنیامده، چیزهای جالبی هم دارد و بد نیست برای سرگرمی نگهش دارم. برای وقت هایی مثل امروز، که می بینم خیلی از جاهای این دنیای واقعی کاری از دستم بر نمی آید.

اشارۀ کتابی ای که موقع دیدن فیلم توجهم را جلب کرده بود، سلاخ خانۀ شمارۀ 5 و شخصیت داستان، بیلی پیلگریم، بود. نکتۀ جالب دیگر این که ایثن نقشه ای از جهان روی دیوار خانه دارد که تصویر جلد بعضی کتاب های موردعلاقه اش را روی شهرهایی پونز کرده که اتفاق های کتاب در آن رخ می دهد. مثلاً سلاخ خانه روی درسدنِ آلمان، ناتور دشت روی نیویورک، کتاب دیگری روی مکزیکوسیتی، ...

و از طرفی دختر مرموز هم به بوکفسکی علاقمند است و ایثن برای جلب توجهش بوکفسکی می خواند و نقل قول های ناقصی از آن را از بر می کند ..

نگهش داشتم تا در یک روز مالیخولیایی دیگر ببینمش.

* این جمله روی تابلوی کوچکی در ابتدای ورودی خانۀ بزرگ میکن وود در همین فیلم نوشته شده.


گالان و سولماز

«در قلعۀ دیوار هوا بوی کاغذ و خاک و گذر زمان می داد».

نغمۀ یخ و آتش (ج2: نزاع شاهان)، جُرج آر. آر. مارتین

***

یک روز از خواب بلند شدم و روی طاقچۀ بالای سرم دو کتاب دیدم. آن روزها هر چیزی که ارزش خواندن داشت در حکم کیمیا بود و اگر کتابِ خوبِ خوانده نشده ای بود دیگر خودِ خودِ بهشت. یکی را برداشتم و سرگرمش شدم. داستان جالبی داشت اما نمی فهمیدم قضایا چطور به هم مربوط می شوند. جلد اول همراهشان نبود. تا جایی که شد خواندم و سعی کردم قضایا را یک طوری به هم ربط بدهم. از هیچی برای خواندن نداشتن بهتر بود.

چند روز بعد، جلد اول سروکله اش پیدا شد؛ کتابی با جلد کرمِ نخودی، نه چندان پرحجم. اسم آن را تا سال ها به خاطر نمی آوردم چون عنوان فرعی اش در ذهنم مانده بود: گالان و سولماز. چون ظاهر آن تاحدی کهنه بود فکر می کردم از آن قدیمی هاست و دیگر چاپ نمی شود! پس لابد به خاطر سپردن اسمش هم لزومی نداشت چون قرار نبود به این راحتی ها پیدا شود!

خواندنش خیلی لذت بخش بود. ماجراهایش را دوست داشتم. بیشتر از همه شخصیت سولماز با آن غرور و شجاعتش به دلم نشست. دقیقاً نسخۀ همان «من»ی بود که سال ها در ذهنم پرورانده بودم؛ «من»ی که در هیچ داستان و واقعیتی مابه ازایی برایش نیافته بودم برای همین گاهی ناچار می شدم داستانش را طوری بنویسم که دیگر درمورد یک دختر نباشد. اما بعدِ سولماز، این «من» قهرمان ذهنی بیشتر شبیه دخترها شد. شاید هم تأثیرش ناخودآگاه بود. و بعد از سولماز، گالان را دوست داشتم که بی پروا بود و می توانستم بیشتر بی منطق بودن ها و خیره سری هایش را به راحتی ببخشم.

فکر می کنم تمام کتاب را به سرعت خواندم، همان روزها، یا از خواندن بعضی صفحه ها می گذشتم و فقط آن را تمام کردم. می گویم چرا:

کتابی که مناسب سن من نبود؛ مخاطب آن بزرگسال بود و به درد یک دانش آموز 3-4 دبستانی نمی خورد. کتابی که مال من نبود، عمو آن ها را از دوستش امانت گرفته بود و روزها در مغازه می خواندش. حالا چه شده بود که آن را آورده بود خانه؟ شاید می خواست زودتر تمامش کند. این بود که احساس خطر کردم و آن طور جویده جویده خواندمش. و من فقط جلد اول را خوانده بودم و ناخنکی به آن های دیگر زده بودم که کتاب ها به صاحبش برگردانده شدند. نمی شد درخواست کرد قدری بیشتر نگهشان داشته باشیم. روزهای درس و مدرسه کسی حق مطالعۀ آزاد نداشت و شاید صاحبشان آن ها را خواسته بود و ...

و مهم تر از همه، ساده دلانه فکر می کردم کسی متوجه نشده که من هم آن ها را می خوانم! برای همین درخواست آن ها برابر بود با لو رفتنم و من آن روزها خیلی محتاط بودم. حاضر بودم از این دلبستگی هام بگذرم و حاشیۀ امن قضایا را حفظ کنم.

چند سال بعد که بیشتر همشهری ها با اندکی تقویت آنتن ها می توانستند تصویری گاه برفک دار و پر خط و خش از جمهوری های گوناگون شوروی آن سالها را بر صفحۀ تلویزیون داشته باشند، شبی شاهد پخش فیلمی بودیم که ماجرایش درمورد ترکمن ها بود. جوانی شجاع برای ربودن محبوبش به چادر دیگری می رفت و اسب و تفنگ و ترانۀ ترکمنی و .. و من داستان گالان و سولماز را در ذهنم مزه مزه می کردم و آرزو می کردم سروکلۀ آن کتاب ها از غیب پیدا شود.. که صدای عمو درآمد (رو به من): مثل داستان همون کتابا ... سولماز و گالان!

و آن چنان با ذوق و لبخند می گفت که جایی برای انکار نماند! تأیید کردم و تازه فهمیدم کتاب خواندن من چندان هم مخفیانه نبوده. شاید هم کسی آن را ندیده باشد اما طبع مرا می شناختند و می دانستند این موش به بوی پنیر دُم به تله هم می دهد.

و سال ها بعد، کشف کردم کتاب های محبوب من همان مجموعۀ «آتش، بدونِ دود» از نادر ابراهیمی هستند که تازه، همین روزها، بالاخره، به صرافت خواندنشان افتاده ام.


پوست انداختن

«جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان می بایست با انگشت به آن ها اشاره کنی». ص1

__ صدسال تنهایی

***

فکر کنم طلسم شکسته شده. صدای خش خش کاغذها شنیده می شوند (هم خش خش کاغذهای کتابی که می خوانم، هم کاغذ طلسم کتاب نخواندنم که انگار دارد مچاله می شود).

دو هفتۀ پیش دیگر طاقت نیاوردم و سری به کتابخانه زدم؛ یعنی تا جایی که یادم می آید کتابخانه در مسیرم بود و من هم قدری راهم را کج کردم و .. سه کتاب برداشتم. یکی را که قبلاً داشتم و اسیر چنگال کتاب دزد شده (برای این برنامه ای غیر از «خواندن» داشتم که اجرا شد)، یکی هم از ساراماگو است که شاید به خاطر ترجمه اش فعلاً بی خیال خواندنش بشوم، و دیگری از کتاب های ماجرادار است که جداگانه درموردش خواهم نوشت.

و این سومی، اولین جلد مجموعۀ آتش، بدون دود از نادر ابراهیمی است. چه داستان پرکششی! چه نثر زیبایی! چه تصاویر و تشبیهاتی! بالاخره بعد از سال ها دل به دریا زدم و شروع کردم به خواندن. مجلدهاش زیاد است اما تا جایی که دقت کردم زیاد پرحجم نیستند. تا حالا که جلد اول را تمام کردم و امروز موعد برگرداندن کتاب ها بود، اما نتوانستم بروم. تلفنی تمدیدشان کردم تا 3-4 روز دیگر که بتوانم خودم را به باقی ماجرا برسانم.

امروز هم ادامۀ فیلم Lost in translation را دیدم که هفتۀ پیش نیمی از آن را دیده بودم و چون درمورد کتاب ساراماگو نمیتوانستم تصمیم بگیرم، برای غلبۀ موقتی بر نیروهایی که این روزها در جریانند، صدسال تنهایی مارکز را برداشتم با ترجمۀ بهمن فرزانه*. همین طور شوخی شوخی 40 ص خواندم! پارسال هم قضیۀ سه باره خواندن خانۀ اشباح همین طوری شروع شد؛ اولش دنبال بخشی از آن بودم و بعد 50 ص خواندم و بعدتر دیدم شده همنشین شب ها و روزهایم. تا بالاخره تمام شد و چقدر چسبید! این کتاب هم بار سوم است که دستش گرفته ام. نمی دانم این بار ا کجا پیش می رود. دو دفعۀ قبل با ترجمۀ دیگری خواندمش که البته خوب بود اما خود کتاب غلط تایپی بسیار داشت. درضمن، با خودم قرار گذاشته بودم بار دیگر که بخت خواندنش یار شد، شجره نامه ای، چیزی برای شخصیت ها روی کاغذ بکشم که لا به لای کلمات گمشان نکنم. باید کاغذ و قلم بگذارم دم دست.

*این اسم هم برای خودش ماجرایی دارد؛ همه این کتاب را با ترجمۀ ایشان می ستایند ولی صاحب نظری می گفت ویرایشی که آقای کامران فانی بر این ترجمه داشته این اثر را این همه مشهور کرده. شاهد ماجرا هم، گویا این است که باقی ترجمه هایشان به جذابیت این یکی از آب درنیامده! اللهُ اعلم! به هر صورت، مرحوم فرزانه سند اشتهار ترجمۀ آثار گابو را به نام زده و رفته!


دو قدم مانده به ماه

گویا سرخ پوست ها رسمی دارند که هنگام تولد نوزاد، آن که وظیفۀ اسم گذاری بر او را به عهده دارد، اولین چیزی را که چشمش به آن بیفتد برای نام گذاری بر می گزیند.

سال پیش برنامۀ مستندی دربارۀ طایفه ای قدیمی از سرخ پوست ها پخش شد. اسم یکی از افراد مهم قبیله بود «گاو نشَسته»! لابد پدرش نمد  چادر را بالا زده و از اقبال نوزاد، گاوی در افق دیدرس پدر رو چمن ها نشسته و شاید نشخوار هم می کرده.

و یکی دیگر از سرخ پوست ها را با نام «لباس زنانه» می شناختند! خیال پردازی ش با خودتان!!

این یک رسم است و فکر می کنم نباید بیش از حد باعث خندیدن بشود. بالاخره برای آن ها عادی بوده. ولی توصیه م به تیر و طایفۀ آن نوزاد دوم این است وقتی همه تان بالاسر زائو جمع شده بودید، خوب بود یکی را می فرستادید بند رخت را از جلو در چادر جمع کند.

یا اصلاً یکی باید باشد مسئول در دیدرس قرار دادن عناصر زیبای طبیعی برای متولی نام کودک. حتی شده چشمان او را ببندد، دستش را بگیرد و بچرخاندش و در موقعیت مناسبی قرارش بدهد.


زرد قشنگ ترین رنگ دنیاست

بیشتر از یک سال است که منتظرشان هستم.

در سومین انیمیشن، مینیون ها از زیر سایۀ Gru بیرون آمده اند و فیلم را به نام خود کرده اند! ماجرای مینیون ها پیش از پیدا کردن Gru!

بخش سخت ماجرا این است که فیلم با کیفیت پایین آمده و جلو چشم است اما باید منتظر کیفیت بهترش بمانی!


هوا بس ناجوانمردانه گرم است!

در طول سال، روزهایی پیش می آید که متعجب از خودم می پرسم «با سرما مشکل دارم یا با گرما؟» (البته هر دو از نوع «اوج» آن). آدم هایی را دیده ام که یا سرمایی اند یا گرمایی. ولی من انگار بخشی از هر دو هستم. دمای هوا که ناگهانی تغییر کند، من هم عوض می شوم. ممکن است خوابم بیشتر شود، انرژی م تحلیل برود، بداخلاق شوم و کمی نگران!

خلاصه به این نتیجه رسیده ام برای من همان آب و هوای بهشت وعده داده شده بهترین است!


ماجرای کتلت دزدی

قضیه از آن جا شروع شد که کمی بیش از یک ماه پیش، داستانکی در فضای مجازی دست به دست شد با عنوان «کتلت و نون سنگک». همان که از بی مهری به والدین می گوید و .... بار اول بدون اشاره به موجودی به نام نویسنده به دستم رسید. مدت کوتاهی بعد از آن، منسوب شده بود به تهمینه میلانی. این جا دیگر آدم شک می کند؛ مثل آن قضیۀ کارتن خوابی و کارتون دیدن کودکان که به صادق هدایت ربطش داده بودند! طفلک صادق خان، شک دارم در دورۀ او حتی این کارتن های کاغذی هم موجود بوده باشند، دیگر تلویزیون و کارتون دیدن که جای خود دارد! لابد چند ماه  بعد بازی با انگری بردز در اَپل را هم به آن اضافه می کنند یا همین داستان منسوب به خانم میلانی را به فروغ فرخزاد نسبت می دهند تا پیاز آن داغ تر شود.

قضیه اینطور ادامه پیدا کرد که یکی از خانم های فرهیخته بالاخره صدایش درآمد و شَکّش را اعلام کرد. من هم، از خدا خواسته، سرچ کردم و بین آن انتساب های بی جهت رسیدم به وبلاگ «نسوان»!! درمورد این افراد می شود مطمئن بود بی منبع و مأخذ به چیزی اشاره نمی کنند. و این داستان در آنجا بدون نام نویسنده درج شده بود. یعنی نویسندۀ داستان یکی از نسوان بوده! و کسی نبوده جز ویولتا! یکی از نشانه های سبک شناسی ش هم این است که ویولتا در خاطرات/ داستان هایش نام اصغر را برای همسرش انتخاب کرده و شخصیت شوهر در این داستان، که مسافر فضای مجازی شده، هم اصغر نام دارد.

من که وظیفۀ ارجاع به منبعی خودم را انجام دادم و آدرس را برایشان ارسال کردم. حالا ببینید تکلیف آن همه جمله و مطالب پرمحتوا یا چرند که در این فضای مجانی و لایتناهی چرخ می زنند و هر چند وقت یک بار به گوشۀ قبای شخصیت مشهوری گیر می کنند و اسم او را یدک می کشند چه می شود!


خاطرات هیولا

خودم را می شناسم؛ آدم «جمع» نیستم. همین که بنشینیم دور هم و یک نفر شروع کند به حرف و آن یکی ادامه دهد و بقیه از گوشه گوشه ها چیزی بگویند و گاهی وسط حرف هم بپرند و .. من از همان شنوندۀ ساکت بودن کم کم تبدیل می شوم به سایه، یا جسمی که کم کم رنگ می بازد و اگر همین طور پیش برود امکان دارد بغل دستی م امر بهش مشتبه شود که صندلی من خالی ست و کیف دستی اش را بگذارد روی پای من! تنها «جمع» هایی که در آن ها دوام می آورم، جمع های خانوادگی است؛ آن هم چون راه دررویی وجود دارد. هر نیم ساعت- یک ساعت می شود بیرون زد از حلقه، یا به حلقه های کوچک تر سرک کشید...

جلسۀ اول دورهمی ای که بهش می گویند «دوره» را رفته ام. چون صاحبخانه را دوست داشتم و اعلام شده بود نرفتن مساوی بی ادبی است! ولی به موعد بعدی هرچه نزدیک تر می شوم، می بینم «نمی توانم»؛ به معنای واااقعی کلمه! همه آدم های خوبی اند که به خوبی با هم جور می شوند ( البته این را شک دارم! چون گاهی اوقات از زیر تشکیل جمع دررفته اند، ولی وقتی پایش بیفتد از پس «جمع» بر می آیند)، حرف ها را خوب به هم پاس می دهند و ... ولی من نمی توانم جمع بیش از سه نفر را تحمل کنم! تحمل؟ اصلاً به نظر من منطقی نیست. مگر آدم بین 10-15 نفر واقعاً قرار است با همممۀ آن ها وجه اشتراکی در حد «دوره» راه انداختن داشته باشد؟

حقیقتش، معترفم اگر ایرادی باشد از من است. من نمی توانم یک چیزهایی را تحمل کنم. و همین ناتوانی من باعث می شود از خیر خوبی هاشان بگذرم. درواقع تر، خوبی هاشان با خوبی های من نقطۀ تلاقی ندارد. بینشان تنها سه نفر هستند که می توانم با آن ها جور باشم. حتی یکی از این سه نفر را هرروز هم ببینم برایم مشکلی ایجاد نمی شود. و این جا قانون «همه یا هیچ» است. و من طبق معمول ترجیح می دهم به غار هیولای تنهای درونم برگردم تا این که خطر کنم و همیشه نقش بازی کنم.

گفتم که،  جمع برای من به سختی در 3 معنا پیدا می کند. سه نفر هم که باشیم، باز هم قابلیت تبدیل شدن به سایه را دارم ولی نه در حد کیف گذاشتن روی من! ایده آلش برای من، حضور دونفره است که به موقع شنونده و گوینده باشم.

برای ترک این روند_ که فکر می کنم هرچه زودتر آن را کنار بگذارم بهتر است. چون اگر وسط راه ببُرم، احساس خیانت کار بودن بهم دست می دهد (بله، مطمئنم با مطرح کردن این قضیه هم اگر طوفان نه، موجی ایجاد خواهد شد و شاید به 1-2 نفر بربخورد، که البته طبق آن چه خودشان هستند حق هم دارند. ولی مسئله این جاست که من آن ها نیستم)_ دنبال بهانه بودم. ولی هرچه بالا پایین کردم دیدم بهانه ای در کار نیست. این واقعیت خودِ من است. این هیولای غالب من است که همیشه مرا بر دهانۀ غار نگه می دارد و «تنها» از نور خورشید لذت می برد. داشتم فکر می کردم هر بار دیدار من با آدم هایی مثل اسب چوبی و پرکلاغی و جادوگرها، یا صحبت های غیرحضوری با دُن ا. و چیزهای خوشایندی از این دست، مرا کاملاً سرشار از احساس های خوب می کنند و اصلاً قابل مقایسه با یک دورهمی آن طوری نیستند، چه برسد به این که بخواهم بگویم با هم برابرند!

از دروغ گفتن بدم می آید برای همین فقط می خواهم اعلام کنم که «من نیستم»، «نمی توانم». به این نتیجه رسیده ام در ابهام ماندن بهتر از این است که یک ساعت توضیح بدهم و مطمئن هم باشم کسی نمی تواند آن را به خوبی خودم درک کند (حق هم دارند) و ته قضیه هم 2-3 نفر به من بگویند «در خانه نَمان» (که باور ندارند حفظ کنج تنهایی م برای من نعمت بزرگی ست) یا شاید 1-2 نفر فکر کنند مشکلی در زندگی ام دارم و بخواهند از آن سر در بیاورند یا کسی به ذهنش برسد من مشاوره لازمم و ...

حرف راست و خلاصه گویی از همه چیز بهتر است: «نمی توانم، فعلاً نمیتوانم».


گمشده در کلمات

«پسری که غرق رؤیاها بود و برای همین هم دانش آموزی بد». ص3-42

__ مثلاً برادرم، اووه تیم، ترجمۀ محمود حسینی زاد، نشر افق.

***

به کتاب قدَر دیگری فکر می کردم که هیچ وقت درباره اش ننوشته بودم. این هم از آن کتاب هایی بوده که سال دوم دبیرستان، بین آن همه درس های سخت حوصله سر بر، که واقعاً احساس می کردم هیچ ربطی به من و زندگی ام نخواهند داشت، برایش جا باز کرده بودم. حتی گاهی آن حجم بزرگ با صفحات کاهی و جلد سختش را توی کوله پشتی ام می گذاشتم و تا مدرسه می بردم تا حتی ساعت های تفریح را بیهوده تلف نکرده باشم، گاهی هم سرکلاس، یواشکی و توی جامیز می خواندمش و از آن کلاس هایی که به اجبار خودشان را به من تحمیل کرده بودند، انتقام می گرفتم.

یادم آمد داستان من و این کتاب به پیش از این ها بر می گردد؛ یک روز بلند نیمۀ اول سال را به یاد می آوردم که چهارم یا پنجم دبستان بودم و این کتاب را، به خاطر تصویر روی جلدش که بخشی از آن در عطفش خودنمایی می کرد، برداشتم و بخش هایی را خواندم. همان موقع متأسف شدم که چرا در کتابخانۀ کوچک پدرم جلد دوم آن نیست. آیا از همان اول نداشته اش یا کسی برده و دیگر نیاورده (همان بلایی که سر دو جلد سینوهۀ محبوبم آمد و حسرتش تا 10 سال بعدش به دلم ماند). تصویر روی جلد حکایت از جنگ و کشتار داشت، با چهره هایی خشمگین یا دردمند. حتماً اشاره به انقلاب فرانسه بود.

بینوایان از آن رمان های بلند دوست داشتنی ای شد که باوجود حجم زیادش، از خواندن بیشتر بخش های آن لذت بردم و هیچ چیزش به نظرم اضافه نیامد. ذهنیات و فکرهای ژان والژان و شگردهایش برای جان به در بردن را دوست داشتم و پندهای اخلاقی هوگو در لابه لای داستان را بیش از یک بار می خواندم و بعضی ها را در آن دفترچۀ باریک جلد قرمز (که خودش داستانی دارد) یادداشت کردم و تا مدت ها بعد از تحویل دادن کتاب ها، آن ها را مرور می کردم. احساسم این بود که هوگو هدف والایی از نوشتن داستانی به این بلندی و نیز موفق داشته و باید حتماً آن را درک کنم.

کتاب دوران کودکی ام با درد و رنج و تنهایی فانتین به پایان رسیده بود و من که بارها کارتون کوزت را از تلویزیون دیده بودم و عاقبت کار این زن دردکشیده را می دانستم، از این که نمی توانستم جزئیات بیشتری درمورد این شخصیت بدانم ناراحت بودم. انگار که اقبال ناخوانده ای بعد از امیدوار کردنم غیب شده باشد. سال های بعد بسیار خوشحال بودم که می توانم اندوهگین بودن کودکی ام را تلافی کنم؛ بنابراین هم برای سندباد نوجوان می خواندم و هم برای سندباد کودک، و انگار کلمات می رفتند به همان سال ها و جای خودشان را پیدا می کردند و من با چشم های بچگی ام داستان را می خواندم و با همان قلب و ذهن از آن لذت می بردم.

مثل سفر موفقیت آمیزی در زمان!

تیر 94

بیگانۀ سال های دور

امروز از آن روزهای گوگولی مگولی است! اول هفته است و یکی از دوستان خاله شده و من هم همین طوری، الکی، دل زدم به دریا تا دنبال یکی از سایه های دوران کودکی ام بگردم...

تابستان سالی بود که کلاس دوم ابتدایی را تمام کرده بودم. مدتی، دور از خانواده، مهمان خانۀ مادربزرگ بودم. ظهرهای کش دار تابستان که همه خواب بودند، من بیدار و با حوصلۀ سررفته، می افتادم دنبال شیطان درونم تا سوراخ سمبه های خانه ای که به هر طرف دری داشت را کشف کنیم. همیشه چیز خوبی برای سرگرم شدن بود؛ یک بار گلولۀ کاموای آبی و قلاب مادربزرگ را کش رفتم و با دخترعمه برای خودمان تل بافتیم. همه ش یک ردیف ناموزون زنجیرۀ ساده بود! یک بار هم توی کمد باریک اتاق پشتی، یک کتاب جیبی پیدا کردم که همراه چیزهای دیگری تو یک جعبۀ کفش نگهداری می شد. هیچ وقت نفهمیدم چرا! شاید چون تقریباً تنها کتاب خانه بود جایی برایش نداشتند. فکر کنم کتابه جلد نداشت. چون چیزی در خاطرم نیست و اسمش هم یادم نمانده بود. همین قضیه باعث شد سال ها در ذهنم دنبال این کتاب باشم و پیداش نکنم. با ولع شروع کردم به خواندن. یادم می آید راوی اول شخص داشت که پسر نوجوانی بود با دو دوستش، نیکلاس و زپی، که در دهکده ای زندگی می کردند. ماجرای هیجان انگیز مربوط به شیطان می شد که با این پسر دوست شده بود و چیزهایی از واقعیت اطراف به او می گفت، و تنها او شیطان را می دید. آن موقع آن قدر ترسو بودم که حتی از اسم شیطان هم وحشت می کردم، اما داستان را تا جاهایی خواندم. یک بار عمو که از خواب عصر بیدار شده بود، مرا در آن حال دید و چند کتاب مناسب برای سن و سالم گرفت که به اندازۀ آن کتاب کوچک جذاب نبودند. اما بعضی شان تصویر داشتند و من خودم برای آن تصویرها داستان های دیگری می ساختم. ...

بعدتر دلم هوای آن داستان نیمه کارۀ قدیمی را کرد که شخصیت های عجیبی داشت و هیچ نشانی از آن نداشتم. کتاب گم شده بود و داستان را برای آن افراد معدودی هم که گفتم، اطلاعی نداشتند؛ نشنیده/ نخوانده بودندش.

امروز شانسم را امتحان کردم. با اسم دو تا از شخصیت ها که یادم مانده بود شروع کردم به گشتن. قرار گذاشتم اگر به نتیجه نرسیدم حتی با نوشتن خلاصۀ داستان هم بگردم! اما همان اول به جواب رسیدم! اسم کتاب بیگانه ای در دهکده اثر مارک تواین است و گویا از جملۀ آثاری است که باید پیش از مرگ خواند. به مدد وبلاگ [نخ نما] دوباره کشفش کردم و [این هم لینک دانلود].

حالا باید دید طلسم جذابیت آن چقدر باقی مانده و این بار با خواندنش چه اتفاقی می افتد!


اغواگر

هاوس کثافتِ عقده ای ِ بی شعور ِ

بدبخت بیچاره! گریهگریهناراحت

فصل 6، اپیسود 7

_ البته هاوس نهایتش شیطان صفتانه برخورد کرد، این آدم های طرف حسابش بودند که تصمیم گرفتند به قول دکتر Cameron توی تلۀ بازی ش بیفتند یا نه.

آفرین Forman! اگر این Chase خر به حرفت گوش می داد، به جای گوش دادن به حرف های هاوس، الان وضعیت بهتر بود.

* الاغ تر از این هم که بشود دوستش دارم، هاوس رو.

** 13! هیچ کس ثرتین نمی شود! همیشه دوست داشتنی! عاشقشمبغلقلب

این کادی چی میگه این وسط با این انتخابش و ...؟ زنکۀ بدلباس!!


شورشی**

از آن جا که مدتی است تقریباً کتاب نمی خوانم، یکهو به سرم زد دربارۀ کتاب های سال های دور بنویسم که در حقشان جفا شده؛ کتاب هایی که خوب و تأثیرگذار بودند ولی این جا چیزی درموردشان ثبت نشده و یادداشت هایی که از بیشترشان برداشتم گم شده اند.

شاید با نوشتن از کتاب ها طلسم کتاب نخواندن من هم بشکند.*

*درِگوشی: البته گاهی چیزکی می خوانم ولی برای دلخوشی، هنوز یکی را هم تمام نکرده ام. فقط دل زده ام به دریا و هفتۀ پیش رفتم کتابخانه و با سه کتاب بیرون آمدم! معلوم نیست قرار است کجا را فتح کنم!

 

اولین کتابی که می خواهم درمورد آن بنویسم رنج و سرمستی از ایروینگ استون است. این کتاب زندگی نامۀ خواندنی و حجیم میکل آنژ، مجسمه ساز و هنرمند ایتالیایی، است. استون چند زندگی نامۀ دیگر هم نوشته؛ مثل شور زندگی (زندگی نامۀ ون گوک)، شاید هم کتابی درمورد زندگی فروید (؟)، .. و البته کتاب دوجلدی دیگری به اسم گنج یونانی که به خاطر خوشایند بودن اسمش آن را گرفته بودم و نیمه کاره ماند.

سال دوم دبیرستان به صرافت عضویت در کتابخانه ای افتادم که در مسیر مدرسه قرار داشت و تنها کتابخانۀ عمومی شهر بود. این کتاب از اولین هایی بود که این کتابخانه امانت گرفتم و با اشتیاق بسیار خواندمش. اسمش را از 2-3 سال پیش در خاطر داشتم؛ وقتی در ماه های آخر سال تحصیلی سوم راهنمایی رمانی از قدسی نصیری را می خواندم (بی سرپرستان؟؟_ اسمش یادم نیست!) و در آن، یکی از شخصیت ها به اسم این کتاب اشاره کرده بود. نام کتاب و شخصیت محوری اش آن قدر جذاب بود که مرا به دنبال خود بکشاند و از اقبال خوش بیابمش.

کتاب از کودکی میکل آنجلو تا پایان زندگی اش را در بر می گیرد. آن چه یادم مانده بداخلاقی و سختگیری پدر است و استعداد سرشار پسرک و روحیۀ تند و آتشین خود میکل آنجلو، و اینکه شاعر هم بوده و گاه دمی به خمرۀ عشق و عاشقی هم می زده و .. بازهم تا جایی که به خاطر دارم، عشق واقعی اش بانویی اشراف زاده بود که به هم نرسیدند. و اینکه برای هرچه طبیعی تر درآوردن اندام انسانی از دل سنگ ها، پنهانی کالبدشکافی هم می کرد.

در انتهای کتاب هم چند تصویر سیاه-سفید ضمیمه شده بود از فیلمی که گویا برمبنای همین کتاب ساخته شده است. نقش میکل آنژ را مرحوم چارلتون هستون پیشانی بلند بازی کرده که درنقش بن هور هم ظاهر شده و ازقضا، بن هور هم مثل میکل آنژ، از شخصیت های محبوب من بوده. آن موقع خیلی مشتاق بودم اتفاق خوشایندی بیفتد و معجزه ای بشود و بتوانم این فیلم را ببینم. این آرزو هم در غبار سالیان و کوتاه دستی فراموش شد و تا به امروز برآورده نشده.

فکر می کنم این جمله از میکل آنجلو باشد «در جنگ عشق، آنکه گریخت، بُرد». از متن کتاب یادم مانده و مربوط به دوران جوانی اوست.

** شورشی منم که علیه کتاب نخواندنم قیام کرده ام! و میکل آنژ است، چون کتاب دیگری دربارۀ زندگی او نوشته شده به اسم رومی ِ پرآشوب.


برش هایی از زمان

_ [اینجا] دنبال موسیقی فیلم Divergent می گشتم که بین کارهای موجود از هانس زیمر چشمم افتاد به موسیقی «خانۀ اشباح». فیلمی که از روی رمان محبوب من ساخته اند و مطمئنم نباید هیچ وقت آن را ببینم! بنابراین نمی دانم موسیقی آن چطور بوده و آیا دوست دارم بشنومش یا نه.

بعد، این میان، یادم افتاد چقدر دلم برای موسیقی فیلم «عشق در زمان وبا» و صدای شکیرا روی گذرگاه های صعب و روزگار تب آلود طفلک فرمینا تنگ شده! و خب، این یکی انگار موجود نیست، مثل خیلی چیزهای دیگر. باید جای دیگری بگردم.

__ دست کم دو فیلم دیگر هست که درموردشان ننوشته ام. یکی شان The rite است که قابل عرض نبود و پرونده اش را همین جا می بندم؛ جن گیریِ نه چندان ترسناک (خدا را شکر!) با بازی آنتونی هاپکینز_ که فکر می کردم وزنۀ سنگینی در فیلم است و قرار است فیلم خاصی ببینم و .._ و هنرپیشۀ کاپتن هوک سریال خودمان :) فیلم به نظر من پیام خاصی نداشت و همچنین جلوه های ویژۀ آن چنانی و .. آن چه سعی داشت بگوید، دیگران گفته بودند؛ یک جور شک و تردید به خود و خدا و کنار آمدن با آن.

فیلم دیگر زندگی نامۀ استیو جابز است که شروع آن برای من خیلی خاص بود و بعداً درموردش جداگانه خواهم نوشت.

___ سال پیش چیزهایی این ور و آن ور می دیدم درمورد فیلم جدید [فاتح آکین] که موضوع آن نسل کشی ارمنی ها در ترکیه است. دست کم 1-2 فیلم دیگر از سینمای ترکیه هست که دوست داشته ام ببینمشان ولی هنوز پیش نیامده. متأسفانه موضوع و داستان آن ها را هم فراموش کرده ام! فقط یادم مانده فیلم هایی هستند که باید دیده شوند. این هم از برکات به موقع یادداشت برنداشتن!

نمی دانم چطور، به اشتباه، در ذهنم مانده بود که نام فیلم آکین The wall است. دیروز که به صرافت پیدا کردنش افتادم، فهمیدم The cut درست است! [و گویا به «زخم» و «بریدگی» اشاره دارد].

____ فصل 5 سریال House تمام شد! کنار آمدن با چند اپیسود آخر واقعاً سخت بود (و هست) و چشم های گرگوری طفلک در پایان فصل، در دفتر ویلسون!! فکر می کنم باید فصل 6 را روزها ببینم تا شب ها راحت تر بخوابم، مگر این که داستان به جای تحمل پذیر تری برسد.


چوب خیس جنگلی و سنگ اسپانیایی

پارسال که برای انتخاب سرامیک های منزل جدید به مغازه ها رفتیم، مدل هایی که چشمم را گرفتند خیلی کمتر از 6 سال پیش بودند. حتی می شود گفت «چشمگیر» هم نبودند، فقط می شد آن ها را در نظر گرفت. بیشتر سرامیک های قابل اعتنا گرانیتی بودند. از آن ها که رویشان براق است و .. و من مدل های مات را دوست داشتم. تنها نمونه ای که واقعاً دوستش داشتم، همین ها هستند که اتاق ها را باهاشان فرش کرده ایم و برادر و خواهرهایش. تو یک مغازه همۀ این نمونه ها را گوشه ای از دیوار و در یک آلبوم گذاشته بودند و هربار با ورق زدنشان دلم ضعف می رفت. روی برجستگی هاشان دست می کشیدم و سعی می کردم مجسم کنم کدام رنگ طبیعی تر و زیباتر است. همیشه اعتقاد داشته م سرامیک و سنگ باید «سنگی» باشند؛ با دیدنشان آدم یاد سنگ بیفتد. برای همین از این طرح های پارکت و چوب و .. استقبال نمی کردم. نمونۀ قبلی هم که عاشقش شدم دقیقاً طرح سنگ بود.

هنوز تصمیم نگرفته بودیم. طبق معمول، نام مدل را پرسیدیم تا درصورت قطعی شدن، سفارش بدهیم. و اسمش بیشتر دلم را لرزاند: «چوب خیس جنگلی». اسم از این قشنگ تر؟ حتی تصمیم گرفتم اگر برای خانه انتخابش نکردیم، قطعه ای از آن را یادگاری بخرم و نگه دارم. دلم می خواست اسم خودم را در شناسنامه عوض کنم و بگذارم «چوب خیس جنگلی». فوق العاده اند! خیلی دوستشان دارم.

سری قبل هم برای اتاق ها یکی از طرح ها چشمم را گرفت که شیارهایی مثل کف پوش های سنگی داشت. رنگش تقریباً آجری بود و شیارهای بینش خاکستری و قهوه ای. ظاهرش سخت بود اما خودش خیلی نرم و بدون دست انداز بود. درست مثل همین چوبی های جدید که آدم با دیدنشان فکر می کند شیارهای فراوانش خیلی باید دست انداز ایجاد کنند (که نمی کنند). حالا این میان اسم طرح سنگ ها چه بود؟ جم اسپانیا! یعنی نباید برای خرید آن درنگ می کردیم. البته متأسفانه پارسال که برای خرید رفته بودیم متوجه شدیم مدل های جم اسپانیا دیگر از بازار خارج شده اند. هنوز هم گاهی جلوی در بعضی سرامیک فروشی ها می بینمش که نمونه گذاشته اندشان. ولی شاید برای پر کردن عریضه باشد. نمی دانم چرا! همان سال پیش که از یکی شان پرسیدیم، گفت: از این ها به اندازۀ کافی نداریم!

حالا می ترسم برای سری بعد چوب خیس جنگلی عزیز من هم از مد افتاده باشد. نمی دانم چه چیزی می خواهم به جای آن انتخاب کنم. همیشه ته ذهنم سرامیک تیره جاخوش کرده که این دوبار، به خاطر نورپردازی خانه باید تا می توانستیم روشن انتخاب می کردیم. شاید اگر چوب خیس جنگلی ام در دسترس نباشد، طرحی تیره... نمی دانم! شاید هم چیزی غافلگیرکننده خودش را نشان بدهد و طرح سنگ و چوب عزیزم تنها خاطره هایی شیرین بشوند.


می دانم، باز هم به یقه هایی کار خواهم داشت ...

1. جابز جوان استادش را در محوطۀ دانشگاه می بیند. استاد به او پیشنهاد می دهد که برگردد سر کلاس درس، رشته ای را انتخاب کند که به آن علاقه دارد، خلاصه به شکلی مشغول تحصیل بشود.

جابز: نمی خوام پول پدر و مادرم رو برای گرفتن مدرک احمقانه ای مثل مهندسی هدر بدم.

استاد: ببخشید، یعنی الان دیگه مدرک گرفتن هدر دادن وقت و پول شده؟

جابز: واسه بعضیا آره، اما برای بعضیا اعتبار میاره..

یقۀ کت استاد را جوری لمس می کند که انگار بخواهد آن را صافش کند

و ادامه می دهد: و مایۀ اعتبار کارشونه (یعنی استاد).. بعداً می بینمت.

و استاد همچنان صدایش می کند و انتظار دارد برگردد: استیو ...

این که آدمی در جوانی، این طور با اطمینان حرف بزند و خلاف جریان آب شنا کند و هیچ پشتوانه ای مهیا نکند تا اگر برنامه هاش عملی نشد، برگردد به نقطه ای مطمئن و دست کم مدتی آسایش خیال داشته باشد_ تا از نو شروع کند یا سرش را بیندازد پایین و زندگی ای معمولی داشته باشد_ را تحسین می کنم. اما این کار جابز ته دلم را لرزاند. فکر کردم من کی از این کارها کرده ام؟ من هیچ وقت، قبل از این که کاری را تمام کنم و نتیجه اش را ببینم، این قدر با اطمینان حرفش را نزده ام. همیشه درصدی برای موفق نشدن در نظر گرفته ام. شاید هم ذهنم درصدی برای دلزدگی من درنظر گرفته! چیزی که خیلی وقت ها خودم را با آن می شناسم. این که اگر کاری از زمان معهودش بگذرد یا خیلی طول بکشد، دیگر آدم آن نیستم، یا بخشی از من مالِ آن نیست. وقتی خودت را کاملاً وقف چیزی نکنی نمی توانی موفقیت کامل به دست بیاوری. حتی اگر ظاهراً همه چیز خوب باشد و خیلی ها بخواهند جای تو باشند، خودت می دانی چه خبر است؛ از ضعف و قوت هایت آگاهی و یادت می آید کجاها کم گذاشته ای.

ترسیدم! از این که فهمیدم، جابز/ اشتون کوچر، فیلم نامه نویس یا هرکس و چیز دیگری یادم آوردند من_ چون خودم را می شناسم*_ روی چیزی «صددرصد» سرمایه گذاری نمی کنم، ترسیدم. بدتر!: چون بلافاصله ذهن بدجنسم به یادم آورد آن درصدی را که برای «نشدن» کنار می گذارم، به جای ارتباط دادن به این روحیۀ خودم، می اندازم گردن ابر و باد و مه و خورشید و فلک. آدمی که اهل چیزی باشد و دلش با چیزی باشد، در طوفان هم پی اش می رود و با این درصدهای من تسلیم نمی شود.

جابز روی چمن ها راه می رود و همه می دانیم سال ها بعد به نتایج بزرگ و انکارناشدنی ای دست پیدا می کند. حتی همان سال های جوانی هم چیزی به اسم «شکست» را نمی بیند. باید حتماً از هر مرحله ای با موفقیت رد شود. یعنی چه؟ پروژه اش را نیمه تمام بگذارد؟ خدایا! چند نفر در دنیا اینطور هستند یا بوده اند؟ باز هم می خواهم خودم را بسپرم به دست جریان طبیعی: «خیلی کم! آدم های خیلی کمی اینطور هستند/ بودند/ خواهند بود». از کجا معلوم؟ مگر موفقیت فقط در کارهای جابزی و گیتسی است؟ آدم های مصمم همه شان مشهور شده اند؟ چندنفر بوده اند که در زندگی شخصی و خانوادگی همین قدر، یا شاید هم بیشتر، مصمم بوده اند و چیزهایی را پیش برده اند که کسی به خودش زخمت نداده یا لازم ندیده آن ها را در تاریخی، چیزی ثبت کند یا به رخ دنیا بکشد؟ بهانه نیاور!

* این «شناخت» است. شناخت خوب است اما قدم اول است. باید همیشه این خصلت را روحیۀ شخصی ام به حساب بیاورم یا شروع کنم به تغییرش یا بعضی جاها آن را کنار بگذارم؟

2. یادم آمد دست کم یک بار در زندگی چنین کاری کرده ام. اما چیزی از آب درنیامد که اسمش را کار «جابزی» بگذارم. فقط مرحلۀ اول را با موفقیت طی کردم. شاید خیلی ها همان را برای صاف کردن یقۀ دنیا از طرف من کافی بدانند، اما خودم می دانم آن طور که من یقۀ کائنات را در دست گرفته بودم باید قدم های بیشتری بر می داشتم.

نه! یک بار دیگر را هم همین الان به یاد آوردم! خیلی خیلی جابزی! اما از آن ها که در تاریخ ثبت نمی شوند. یقۀ کسانی در دستم بود که هیچ کس به یقه شان دست نمی زد! هیچ کس فکر نمی کرد لازم باشد چنین کاری بکنم. هیج وقتِ هیچ وقت پشیمان نشدم، اما بارها پیش آمد در نظر بگیرم اگر این کار را نمی کردم چه موقعیتی داشتم و چه می شد و چه نمی شد. حتی گاهی، باز هم بدون این که پشیمان شده باشم، فقط فکر کردم شاید اگر به یقۀ کسی کار نداشتم برایم خیلی بهتر هم می شد. ولی همۀ «بهتر»ها به یک شکل معنا نمی شوند.اتفاقاً همین دست به یقه شدن های این طوری روی باقی دست به یقه شدن هایم تأثیر گذاشتند. دقیقاً همین طور است! ولی باز هم پشیمان نیستم. زندگی من مجموعه ای از کرده های خودم و دیگران است. همین است که هست.

_فقط این میان احساسی باقی می ماند که همیشه در گوشم زمزمه می کند: پس تو کی می خواهی یک تکان حسابی آدمیزادی خودت-پسند-ی به خودت بدهی؟؟



زیاد به آینه نگاه نکن

مادرم می گوید: گم کردنِ خود هنر است.

Divergent را هفتۀ پیش دیدم. گویا از آن فیلم هایی است که دنباله دارد. بازی ها خوب بودند، داستان هم دوست داشتنی و دنبال کردنی. موسیقی هم فوق العاده! حتماً به خاطر هانس زیمر بود.

داستان از آن ماجراهای پادآرمانشهری است که جامعه را طبق استعداد افراد طبقه بندی می کنند و .. ابتدای فیلم فکر می کردم «کتاب این یکی زودتر نوشته شده یا The giver؟ و این که چه لزومی دارد قصه یا موتیفی تکرار شود؟» اما بعدتر نظرم عوض شد. این یکی پر از ماجرا و اکشن بود و آن یکی، همان انتقال خاطرات و حضور «بخشنده» برای دوست داشتنش کافی است. باقی چیزها بستر مناسبی است برای انتقال حرف نویسنده.

«واگرا»ها کسانی هستند که بیش از یک استعداد در خود کشف می کنند و این مسئله موردپسند مدیران جامعه نیست. و همیشه چیزی وجود دارد که نظم این جامعه ها را به هم بریزد؛ بخشی از نخبه ها، به حق یا ناحق، علیه روند پذیرفته شده قیام/ توطئه می کنند و ..

طبق معمول، من هم خودم را طبقه بندی کردم؛ طبقۀ راستگوها چندان جذابیتی نداشتند، دانشمندها زیادی تافتۀ جدابافته بودند، بی پرواها واقعاً وسوسه کننده و پرکشش اما ترکیبی از کشاورز و فداکار و بی پروا بهتر به نظر می آمد. آن وقت این ترکیب می تواند حتی راستگو و فرهیخته هم باشد! وقتی ببینی نمی توانی خودت را در یک دسته محدود کنی پس دوست داری از هر چیزی مقداری داشته باشی. اینطوری می فهمی خودت هم واگرا هستی و باز طبقه بندی زیر سؤال می رود و باقی ماجرا.

بیشتر از همه، آن بخش های مقابله با ترس ها رو دوست داشتم و اینکه بیشتر ترس های 4 مثل ترس های من بودند! شخصیت دوست داشتنی هم، برای من «مادر» بود و از جهاتی Tobias.

طلسم House

آن قدر که اپیسودهای آخر فصل 5 تحت تأثیرم قرار دادند، قرار گذاشته بودم اوایل فصل 6 را شب ها تماشا نکنم. در پست پیش نویس شدۀ منتشرنشده ای بیشتر درموردش نوشتم، این جا دیگر اشاره نمی کنم.

حالا شانس ما را ببین!! اپیسود اول فصل 6 یک ساعت و نیم است و اندازۀ یک فیلم سینمایی وقت می برد!

نتیجه این که House با همان شیطنت موذیانه اش به من نیشخند می زند و من  باید یک شب دیگر با نگرانی به خواب بروم.

*مگر این که بعد از تماشا، چند صفحه کتاب بخوانم و باری که House روی دوش آدم می گذارد، کمی سبک تر شود.



درست کمی بعد از ردیف درخت ها

صدای قطار مترو می آید

..شاید هم می رود..

ندیدمش!

(شاید چون ندیدمش، همان «می رود»).

آمدن درست است یا رفتن؟

وقتی هر دو سمت هم مقصدند هم مبدأ!

و ارتباطش با صدا؟

آها! دیدمش !!