بر ما باد جستجو

شخصی که بیشتر سمَت استادی برای من دارد تا دوستی، بهتر است بگویم «آموزنده»؛ نوعی تعلیم دهندۀ غیرمستقیم... همیشه اصرار دارد در این دنیای پر از امکانات که بیشتر اوقات شبانه روز موتور جستجو مقابل چشمانمان است، باید و باید به جای پرسیدن مستقیم، جستجو کنیم. بارها شده ملت زیر مطالبش پرسیده اند: این که نوشتی چیه؟ فلان چیز یعنی چه؟ و .. و ایشان خیلی راحت پاسخ داده اند: گوگل کن پدر جان! که البته کاااااااااملاً درست است و منطقی و .. این هم یکی از چیزهایی بوده که ازش یاد گرفته ام.

از قدیم می گفته اند: بپرسید. ولی امروزه دیگر به جای آموزش پرسیدن، باید آموزش از کی/چی پرسیدن هم بدهند.

*نکته ای کنار این مطلب در ذهن من جا خوش کرده؛ اینکه گاهی پرسیدن از فردی صرف پرسیدن نیست. احساس می کنی باب مکالمه ای باز می شود و .. من گاهی از این راهکار استفاده کرده ام. این را قبول دارم که  همیشه نباید پای موتور جستجو درمیان باشد.

اما وقت و نوع و .. آن مهم است. کوتاه اینکه پرسش نباید آزارنده و بی موقع باشد.


"در ازل کلمه بود" و با کلمه هرچیز خوب دیگری هم بود (پدید آمد)

«سرمایی پیرامونشان را فراگرفت و هری نفس های صدادار دیوانه سازهایی را شنید که لابه لای درختان حاشیۀ جنگل نگهبانی می دادند. حالا دیگر بر او تأثیری نداشتند. واقعیت نجات یافتنش در وجودش شعله می کشید و همچون طلسمی او را از آن ها در امان نگه می داشت. گویی گوزن شاخدار پدرش در قلبش نگهبانی می داد.»

__ هری پاتر و یادگاران مرگ، ص 829

***

اگر قرار بود آدم ها با هر تغییر وضعیتی اسمشان را عوض کنند، اسم این روزهای من باید می شد بختیار! هرچیزی زمینه چینی می خواهد و تلاش و چند فاکتور خوب دیگر و البته قدری چاشنی دوست داشتنی که گاهی به آن می گویند بخت و اقبال. و به علت همین فاکتورها، آدم چنین مواقعی باید تلاشش را بیشتر کند.

این از مقدمۀ اول، که مهم تر است.

 

مقدمۀ دوم بر می گردد به دو تا چیز که با هم ترکیب شده اند. آدمِ روزانه نویسی مرتب نبوده ام، حتی گاهی که برای امتحان، خودم را ملزم کردم کمتر نوشتم و بدتر نوشتم. این شده که گاه به گاه چیزی را ثبت می کنم و بیشتر اوقات هم خلاصه اش را. دیگر این که از وقتی دست به کیبرد شده ام، دلم خواسته برای این کار کمتر از قلم و کاغذ واقعی استفاده کنم. نمی دانم چرا، آن هم من که روی کاغذ و جوهر و تمام چیزهای واقعی مرتبط با آن ها تعصب داشته م. تنها دلیلش این است که شاید برای من تق تق کیبرد و حرکت انگشت ها روی حروف و دویدن انگشت ها به شکل منفرد به دنبال هم بیشتر از حرکت نوک قلم روی صفحۀ کاغذ خلسه آور بوده و به خصوص، این دکمۀ پاک کن مجازی که بازم هم با نوک خود انگشت سروکار دارد، این بَک-اسپیس عجیب جادویی است!

بهتر است بگویم چنین وقت هایی واقعاً انگار با نوک انگشت ها چیزی را می نویسم. می توانم موقع فکر کردن های مقطعی ثانیه ای بین تایپ واژه ها و جمله ها،نوک انگشت هایم را روی مربع های صاف مقعر بکشم و احساس بهتری داشته باشم. این وبلاگ و خواهر بزرگترش، از ابتدا قرار نبوده جایگاه روزانه نویسی باشند. مدتی خیلی رسمی و جدی بودند و الآن دیگر نه. الآن دیگر مدتی است به چیزکی اشاره می کنم و به جای ثبت معمول و گزارش وار وقایع، از واژه هایی استفاده می کنم که خارج از جایگاه خود شیطنت می کنند. مثل بخش هایی از کتاب ها، یا اسم هایی که برای پست ها و مطالبم انتخاب می کنم، وقتی در کنار کلمات خودم قرار می گیرند ابزار خوبی برای یادآوری چیزهایی هستند که معمولاً با کلمه ثبت نمی شوند. این غیرمعمول بودن ها نوعی رمزنگاری است برای من.

کوتاه این که، قالیچۀ پرنده برای من حکم همان صفحۀ سفید وُرد را پیدا کرده که هرچه بنویسم خصوصی است و انگار قرار است تا ابدالدهر خودم ثبت کننده و خواننده اش باشم. اینجا حتی مطالب پست نشده ای دارد که نه بابت پنهانی بودنشان، که به خاطر ثبت شدن از روی عجله و کامل نبودنشان، پست نشده اند. عین برگه های تاخوردۀ دفتر. حالا که طرح فانوس دریایی م پررنگ تر شده (مشغله های بیشتری پیدا کرده م)، همچنان دوست دارم برگه های قالیچۀ پرنده را سیاه کنم، حتی اگر شده به صورت همان پیش نویس های نیمه کاره.

نمی دانم دنیای مجازی چقدر یاری می کند و آیا لازم است کپی شخصی تری هم فراهم کنم یا نه. فعلاً همین اهمیت دارد که یادم باشد گاهی وقت بگذارم و حتی شده فقط چیزهایی را ثبت کنم.



دنیای خوابکی

دقیقاً روند اتفاق های خوابم یادم نیست، شاید این ها که می نویسم قدری پس و پیش شده بشند. ولی فضا آنقدر قشنگ بود و احساسم آن قدر خوب بود که می نویسمشان تا برای بعدها هم یادآوری ش راحت باشد. خوشحال و پرانرژی بودم، آن قدر که می توانستم پرواز کنم!

اولش که با چیزی شبیه گزارش هواشناسی شروع شد؛ اعضای خانواده می گفتند اتفاق عجیبی افتاده و در عربستان فلان مقدار برف باریده! فکر می کردم «وسط تابستان؟!» و بلند گفتم کولر را روشن کنیم، دارد گرم می شود. مرا بردند کنار پنجره (شاید همین پنجرۀ خودم بود که ظاهرش عوض شده بود) و برف و سفیدی دنیا را نشانم دادند. همان لحظه در ذهنم فصل ها جابجا شدند و بهشان گفتم: نگاه کن! بعد از ماه ها کولر روشن کردن تا قلب دی ماه، حالا دیگر به آن نیازی نیست!

فکر می کنم پنجرۀ خودم بود، چون سمت راست منظرۀ برفی داشت تبدیل به منظرۀ متفاوتی می شد؛ انگار مسیری شکل می گرفت که ته آن به طبیعت می رسید، نمی دانم دریا یا رودخانه یا برکه...؟ و مسیر شبیه راهی باز شده بین مزرعه های ذرت در فیلم های امریکایی بود منتها گیاهانش کمی کوتاه تر بودند. فکر می کردم منظرۀ به این قشنگی را باید ثبت کرد. دنبال گوشی بودم تا با آن عکس بگیرم. و هم زمان فکر می کرم چرا من به قدر بقیه از دوروبرم عکس نمی گیرم.

بیرون رفتم و جایی بودم که پر از درخت بود، با فاصلۀ زیاد از هم، مثل پارک. و زمین چمن و برکه و ساختمان های پراکنده_ چیزی بین هتل و خانه های ویلایی_ توی خوابم فکر می کردم آمده ام ترکیه، و به درختی نزدیک شدم که رو به برکۀ بزرگ بود و شخصی که شلوار لی پوشیده بود، طوری به درخت چسبیده بود انگار از کسی پنهان شده باشد. من هم می خواستم بی توجه به همه چیز بلند بگویم پخخخخخخ تا ... همان لحظه فهمیدم ایشان خانمی هستند با موی کوتاه به رنگ خوشه های گندم و چهره ای دوست داشتنی، خانمی میانسال که دارد کلیپ موسیقی ضبط می کند و در آن ترانه ای می خواند و اگر من پخ می گفتم کارش خراب می شد و ... آن طرف هم شخصی تقریباً شبیه خودش بود با لباس بلند آبی، شبیه آبی دریا در ساعت 12 ظهر یک روز آفتابی، با همان درخشش!

دویدم و شاهکارم را برای چندنفر تعریف کردم. ناگهان فصل عوض شد (؟) و بهار بود و تازه سال تحویل شده بود و ما هم اسباب کشی داشتیم. چون صدای تونیو در راهروی منزل جدیدمان می آمد که برای عیددیدنی آمده و همین طور که به اتاق من نزدیک می شد، دیدم یکی از کیف های او بین وسایل ما جا مانده و انگار حین اسباب کشی محتویاتش بیرون ریخته و هی صدای تونیو نزدیک تر می شد و من تند تند وسایل را جمع می کردم و در کیف می ریختم. نمی دانم چرا، ولی فکر می کردم اگر ببیند وسایلش پخش و پلا شده فکر می کند بی اجازه رفته م سر کیفش، در حالی که همۀ اینها اتفاقی بود.. و حرص می خوردم چرا دقت نکردند در این کیف باز نشود و چیزی بیرون نریزد  و گم نشود!

فکر کنم درنهایت موفق شدم!

تونیو را یک نظر دیدم، بعد رفتم دیدن یک دوست دیگر که خیلی دور است و سرش شلوغ شده. لباسی که پوشیده بودم شبیه لباس صوفی هانتر در یکی از این مراسم خاص خودشان بود (همان قرمزه که مدل خاصی داشت و دوستش داشتم) اتفاقا لباس من هم قرمز بود منتها کمی اسلامی ش کرده بودم! :)))

دوستم نبود و نتوانستم ببینمش.

صحنۀ بعدی (شک دارم این صحنۀ بعدی باشد، چون ذهنم می گوید اصلاً این کلاً خودش یک خواب مجزاست و از نظر زمانی هم قبل از همۀ این اتفاق ها رخ داده!) شب بود و در سفر بودیم و جایی مانده بودیم که به جایی نمی رسید! شهری بود که برای مقصد ما وسیلۀ نقلیه نداشتند. تصمیم گرفتیم بمانیم تا بعد. و برای این کار، به جای هتل، رفتیم به بنگاه املاک. خانه هایی که به ما پیشنهاد شد این ها بودند: خانه با تم شگفت انگیزها (که بزرگ و مکعبی و نارنجی گارفیلی بود)، خانه با تم سفیدبرفی،.. و چیزهایی از این دست. از اولی خوشمان آمد و قرار شد توی آن را هم ببینیم و نظرمان را اعلام کنیم. البته اینها نقشه بود چون می خواستیم به این بهانه، شب را بگذرانیم و صبح برویم دنبال ادامۀ سفر. ادامه ش یادم نیس، احتمالاً با خواب دیگری قاطی شده یا کلاً در سرزمین سیاهی بدون مولکول های خواب محو شده.. همین قدر یادم مانده که رفتیم توی خانه و تصمیم گرفتیم بمانیم.

کلاغه به خونه ش ...

«چون آتش خاموش شده بود همگی کنار هم کز کرده بودند، مثل توله سگ هایی که با هم به دنیا آمده اند رقت انگیز و مفلوک به نظر می رسیدند». ص283

__زورو، ایزابل آلنده، ترجمۀ محمدعلی مهمان نوازان.

***

دو-سه کلاغ با مغزگردویی بازی می کنند، روی پهنای دیوار خانه و ماجرای هفتۀ پیش جلو چشمم است..

هرروز صبح، اول سراغ پنجرۀ جادویی اتاق می روم و بسته به هوای آن سوی آن یا بازش می کنم و یا تنها به جمع کردن پرده و پاشیدن افق توی اتاق اکتفا می کنم. یکشنبۀ پیش قرار بود جایی بروم. بازم هم آمدم همین جا تا از پنجره انرژی بگیرم. سروصدای کلاغ ها عجیب و نامعمول بود. دسته ای روی سیم های برق نشسته بودند و دسته ای در هوا چرخ های سریع می زدند و بیشترشان قارقار می کردند. قارقار کرکننده شان قرقاول های حیاط بغلی را هم به سروصدا واداشته بود. از انجا که کلاغ حیوان بسیار باهوشی است، فهمیدم باید خبری باشد. آرزو می کردم تا پیش از رفتنم از اتفاق سر دربیاورم. بین کلاغ ها، که اغلب سفیدِ خاکستری و سیاه هستند و درشت به نظر می رسند، کلاغ یگری هم بود که دم بلند و باریک قشنگی داشت و سفیدی اش خاکستری نبود و سیاهی اش زیر نو با سبزی زیبایی می درخشید. گاهی روی سیم می نشست و گاهی روی دیوار و گاهی هم لای برگ های درخت انجیر وسط حیاط قارقار می کرد.

کلاغ ها، وسط چرخ زدن هاشان، به جوی آب آن سوی در نزدیک می شدند؛ مثل پرنده هایی که بخواهند از سطح آب ماهی بگیرند. مرد مسنی از دور، سمت چپ، نزدیک می شد. او هم به آسمان و پرواز این کلاغ ها نگاه می کرد. آمد تا به جوی آب نزدیک شد. نگاهش به کلاغ ها بود و لب جو نشست. خم شد و با چیزی درگیر شد. همین که او مشغول شد، این ها ساکت شدند. قارقاری درمیان نبود. مرد بدن کلاغی را از توی جو برداشت و با نگاهی دوباره به کلاغهای بالای سرش، آن را گذاشت روی دیوار ما.  و رفت. کلاغ نیمه جان به نظر می رسید. رد پهن خون روی سیاهی بدنش مشخص بود. بدنش می لرزید. فکر کردم شاید کار خودشان باشد، آن کلاغ های قارقارو. زده باشند این حیوان را و به این حال انداخته باشندش. پس حتماً باز هم می آیند. می آیند پایین و او را می زنند تا از لرزیدن بیفتد. ولی آن ها رفتند. بی هیچ قارقار دیگری رفتند به میان درخت های باغ آن سمت خیابان. پس کار آن ها نبوده. به کلاغ نیمه جان نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم چنین مواقعی باید چکار کرد؟ تفنگی داشت و حیوان را از درد کشیدن خلاص کرد؟ شاید هنوز جانی داشته باشد! یا بردش به دامپزشکی؟ اصلاً دامپزشکی کجاست؟! با چه چیزی باید آن را بردارم؟ اگر دستم بهش بخورد حامیان قارقارویش نمی ریزند روی سرم؟...

بعد از چند دقیقه، کلاغ روی دوپا ایستاده بود! به افق نگاه می کرد و همچنان می لرزید. خوشحال بودم. مدتی که گذشت دیگر آن لرزش ها را هم نداشت. همچنان به افق نگاه می کرد. و وقتی که خانه را ترک می کردم، دیگر روی دیوار هم ننشسته بود. رفته بود. امیوارم حالش کاملاً خوب شده باشد.

کلاغ های مهربان! برای نجات هم نوعشان حتماً آن قدر قارقار کرده بودند که بالاخره به هدفشان رسیدند. خودشان نمی توانستند آن حیوان را از توی جو دربیاورند. خواسته شان را به شکلی نشان دادند.


House نگاری

ای جانم!

 عزیز دلم! گریهگریهگریهدل شکسته

هاوس ِ فصل 6 منم دل شکسته

مخصوصا آخرین اپیسودش

کسی که هیولای درونش رو می شناسه و نمی خواد به بقیه آسیب بزنه.

با همۀ مزخرف بودنش هاش (البته از نظر بقیه)، اون قهرمانه.


هری هدایت

«در زندگی زخم هایی است که جای آن ها شاید روزی به کار آیند»

__ترکیب کلام گهربار آلبوس دامبلدور و جملۀ ابتدای بوف کور

***

برای بار (گمانم بیش از) دوم، دلم برای خواندن نوشته های هدایت و بوف کور تنگ شده! مخصوصاً که تا چند دقیقۀ پیش این چند نفر هم از هدایت می گفتند و من هی یاد آن کتاب حجیم دوست داشتنی فرزانه می افتادم که درمورد هدایت نوشته بود و آن سال، با ولع می خواندمش ( و الآن چیز زیادی ازش به خاطر ندارم، جز حس شیرینی که آن هم وسوسه کننده ست، برای خواندن هدایت و همین کتاب حجیم دربارۀ هدایت).

خود این کتاب، اثر فرزانه، داستان جداگانه ای دارد. خلاصه اش این است که تابستان پس از سال اول دبیرستان، متوجه شدم جوّ «بازگشت به هدایت» شکل گرفته! در بیشتر کتابفروشی های کم بضاعت شهرهای کوچک قلمرو من این کتاب و 1-2 کتاب دیگر دربارۀ هدایت به چشم می خوردند. برای من که تا آن سال شنیده بودم آوردن اسم هدایت به راحتی امکان ندارد، برای من که بچگی هایم اتفاقی چند داستان کوتاه و پاره هایی از بوف کور را خوانده بودم و همه را دوست داشتم، هم شگفتی آور بود و هم خوشحال کننده! بگذریم که می دانستم به آن زودی دستم به این کتاب های «هدایت»ی نمی رسد!

گذشت و گذشت، تا به یمن شاگردی آن استاد بزرگوار و کلاس نقد ادبی، قرار شد هدایت بخوانیم و بوف کور. پیش از هرچیز، در کتابخانۀ دانشگاه رفتم سراغ همین کتاب، که سال ها رازآلود و دور از دسترس بود. در یک جمله دری بود به دنیایی دیگر، و تجربه ای فراموش نشدنی بود.

...

در کنار این دلتنگی ها، چند سال است که هدایت و بوف کور مرا یاد هری پاتر می اندازند. آن هم به خاطر یک مار! نَگینی، مار ولدمورت، نامی هندی است که به زبان سنسکریت می شود مار، و به اردو و هندی می شود مار ماده. گویا یادآور یکی از الهه های باستانی هندو/هندی (؟) هم هست که نیمه زن و نیمه مار بود .. و فلان و بهمان!

توی کتاب بوف کور هم راوی از زهر مار ناگ می گوید که با خود از هندوستان آورده و در کوزۀ شراب ریخته.

فقط همین!


تا کلمه هست و فانوس دریایی م هست دلم تنها نیست*

امروز کتابخانه رفتن چیزی برابر با احساس خوب حاصل از گردشی یک ساعته در هاگزمید بود. بس که شیرین بود و در شانس به رویم باز!

جلد 5 آن شرلی در قفسه جا خوش کرده بود. البته آن قدر عادت کرده بودم که نباشد، باور نکردم و باز هم چک کردم ببینم من همین را می خواستم یا باید 4 را بر می داشتم_ که امروز نبود! و همیشه باید آن جلدی که من می خواهم نباشد! خب، جلد 4 ویندی پاپلرز بود که مطمئنم خوانده ام. با خیال راحت 5 را برداشتم؛ آن شرلی در خانۀ رؤیاها.

البته قبلش یک راست رفتم سراغ قفسۀ رمان و داستان ایرانی و جلد 2و3 آتش، بدون دود را برداشتم. پیدا کردن مجلدهای این کتاب انگار دردسر ندارد شاید چون به اندازۀ آنی پرطرفدار نیست. در قفسۀ داستان های امریکایی هم دنبال بیگانه ای در دهکده بودم_ احساسات سنّتی من به کتاب های کاغذی!_ و به جای آن کتابی از دیوید سداریس پیدا کردم! بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم.

جای خوشحالی و تعجب بسیار داشت. در نتیجه، با چهار کتاب برگشتم؛ دست پُر پُر!

* مصرعی از محمدعلی بهمنی: تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد